هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲:۱۳ دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۹
#35

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
سالی: این دختره عجب چیزی بودا ... میگم ...مخشو نزنیم؟
آلبوس: اهوووووی! این دختر منه ها! من پدرشم مثلا!
مشتی: ااااا .... دختر توئـــــــــه؟ مگه دختر من نبودش؟
سالی: آلبوس جون ... دخترت عجب چیزیه! من برم باهاش ازدواج کنم!
آلبوس: کور خوندی! دختر من نگاهتم نمیکنه! جنازه!
مشتی: اااااا دختر توئـــــــــه؟ من چرا فکر میکردم دختر منه؟

سالی: آنیتا خانوووووم .... وایسا من اومدم ....
سالی به صورت کجو کوله با سرعت صفر کیلومتر در ساعت به سمت در اتاق شروع به حرکت کردن میکنه!
آلبوس: سالی صبرکن ... صبر کن! بذار اول من غیرتی شم ...

مشتی: ولش کن آلبوش ژون .... بیا آمپول بژنیم!
آلبوس: آها ایول .... بریم توی خواب غلیظ!
مشتی: خواب غلیژ کدومه باب؟ تازه شرنگمون جور شد .... میخوایم تژریق کنیم بریم فژا!

آلبوس: نه ... من از سرنگ آلوده استفاده نمیکنم! آیا میدانستید استفاده مشترک از سرنگ آلوده عامل اصلی انتقال برخی از بیماری های خطرناک است که متاسفانه هیچ راه درمانی هم نداد؟ آیا میدانستید همه چیز تنها از یک سرنگ آلوده آغاز میشود؟ آیا میدانستید سرنگ آلوده میتواند زندگی یک خانواده رو تباه کند؟

مشتی: آلبوش این اراجیف شیه به هم میبافی؟ پش میخوای شی کار کنی؟
آلبوس: عیبی نداره با دماغ میکشم بالا!

سه میلی متر اونطرف تر:
سالی: ای نامردا... حالا دیگه بدون من میرین فضا؟ .... حیف که من الان اینجا نیستم.... اوه ... یکی به من بگه چقدر دیگه تا در اتاق راه مونده!

چهار میلی متر اونورتر:
سالی: اوه ... کم کم دارم در اتاق رو از دور میبینم!




Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
#34

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ آآآآآآآه خدااااااای من!!! ایا من در رویا هستم؟ ایا رویا در چشمانم است؟ ایا رویا به اینجا آمده؟! ایا رویا...


_ این رویا کیه هی رویا رویا می کنی بابایی؟ به مامان بگم؟


_


آنیتا نگاهی به اهالی ِ اتاق می ندازه. سالی و مشتی هنوز داشتن به انیتا نگاه می کردن! و سعی می کردن هلاجی کنن که چرا دختر ِ دامبلدور، باید در نقش پرستار ظاهر بشه!

تا موقعی که اونا داشتن تراختور وار به ذهناشون فشار می یاوردن، دامبل اشاره کرد کنار خودش و گفت:

_ بیا بشین، یه کم کمپوت دارم!

آنیتا که خسته شده بود از اینکه فرتوتی ِ سالی و مشتی روی باباش تاثیر سو گذاشته، اون روی ناجورش( ) بالا می یاد، یکی می کوبونه تو پیشانیش و میگه:

_ باب من خیر سرم اومدم اینجا نجاتتون بدم! چرا اینقد ریپ می زنین آخه؟!

ملت پیرپاتال: !!!!!!!!!! ( کپی رایت بای بلوز! )



آنیت یه امپول از توی جیبش در می یاره و میگه:

_ ببین ددی!! من این امپولو می زنم، بعد شما تو یه خواب غلییییییظ میرین، بقیه فک میکنن شما فرت شدین! بعد من چون این کارت ِ قدیم ِ مدیریتمو هنوز دارم، میگم چون نماینده اونام، جهت تحقیق و تفحص، باید ببرمتون چمیدونم، دفتر مدیریت سایت!


دامبل دستی به ریشوان ِ پرپشت خودش می کشه( از شامپو سیر پرژک استفاده کنین! ) ، و خیلی موتوفکرانه میگه:

_ این فکر خوبیه! اما از لحاظ شرعی درست نیست تو آمپول بزنی، تو برو بیرون در واستا، 1 دقیقه بعد، بیا تو!



نویسنده: اینا احتمالا اثرات همون سوغاتیای مشده!



این میشه که آنیت از در خارج میشه، و یک عدد آمپول و 3 عدد پیرمرد ِ مشتاق فرار رو، با هم تنها می ذاره!!!!




ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۱۲ ۱۷:۲۷:۴۶

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
#33

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



صدای زمزمه ای به گوش میرسد:
- " یاری اندر کس نمیبینم ، یاران را چه شد؟! "
اتاق تاریک و سرد است، پیرمردی که از سرخوردگی رنج میبرد ، نادم و شطرنجی زانوهایش را بغل گرفته و سرش را بین ریشهای انبوهش!!!! پنهان کرده تا هم اتاقی هایش تاسف یک مــــــــــــرد را نبینند !!

یکی از افراد که به تازگی خودش را به طور کاروانی از سفر مالگی برگشته بود و ملقب به " مشتی " بود ! ! درحالی که پخش کردن سوقاتی اش بود با حسرت به دندان های صاف و سیفید دامبل خیره میشه و میگه:
- بزن گرم شی !
-

ناگهان هاله ای مقدس تجلی می یابد و همگان به سمت سالازار اسلیترین که در انوار سبز رنگ میدرخشد خیره میشوند .
قال السالازار الکبیر میفرماید:
- " دامبل هر چه زشت تر ، عشوه و نازش بیشتر ! "

* دامبل با دستش حرکت زشتی را نشان میدهد که نویسنده از بیان " آن" عاجز است ! *


- ساعت 2:20 بامداد

- پخخخ ، برادر همه ی کبوترا پرواز کردن ! خفاشا امونمون رو بریدن !پ خخخخخ !!! به حاجی بگو نوکرتم تویی که حرم داری ، ( اهم ) ! چند تا شاهین میخوایم تا حمله کنیم!!!
- هــن ؟!؟
- اساعه حاجی ! منتظر برادرا هستم!!! پپپپخچجچجچ ! بــــــــوم تـــق ! تمام.

دامبل ، سالی ، مشتی : مـــــآآآ ...
نورممد با چشمانی به رنگ خون به اونها خیره میشه و با صدای بلندی فریاد میزنه : مرگ بر آستکبار .... ما مثل ولدی نیسیم، مرلین تنها بماند !!!

قرنیه ی چشم آن سه مــــرد همچنان بزرگ و بزرگتر میشد و آنها در مخیلات خود به عمق فاجعه می اندیشیدند.


- سه روز بــــعععـــد

سالازار به برای جذب انوار بیشتر کنار پنجره ی گارد زده ی اتاق نشسته بود و با چشمانی بسته انرژی درمانی میکرد ، در همین صدای سبزی خردکن را میشنود و چشمانش را میگشاید و آنچه را میبیند برای همیشه به ذهنش میسپارد !
جوزفین معشوقه ی سالی در حالی که با مهارت خاصی کار میکرد، در نقطه ی طلایی دید سالازار بود . ناگهان ذوق هنری سالی عووود میکنه و به سمت بوم و پالت نقاشیش میره و سعی میکنه از روزنه ی کوچک پنجره جوزفین زیبایش را روی بوم به تصویر بکشد.

دامبل قصه ی ما که به علتهای متعدی به تخت بسته شده بود و در به در به فکر فرار از آن زندان جسم و جان بود ، به همه ی سوراخ ها حتی مرلینگاه فکر میکرد که ناگهان:
تق تق تق !
درب اتاق باز میشود و پرستار زیبا و جوانی داخل میگردد:
حضار: :bigkiss:
پرستار جوان با گامهای محکم که افکت کفشش فضای اتاق را پر کرده بود به سمت تختخواب دامبل میره و با تبسمی به لب میگه:
ملاقاتی داری پدرجان، دخترت آنیتا اومده !
دامبل : اوه مای گاد !





ویرایش شده توسط [fa]جسیکا پاتر[/fa][en]JΣδδ¡СД[/en] در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۱۲ ۱۳:۵۱:۲۳
ویرایش شده توسط [fa]جسیکا پاتر[/fa][en]JΣδδ¡СД[/en] در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۱۲ ۱۳:۵۲:۰۵


خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ جمعه ۱۰ دی ۱۳۸۹
#32

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
سوژه ی جدید !

خانه شماره ۱۲ گریمولد – شب یلدا !

صدای "ترق – ترق و هخــخ تـــف" با نظم مشخص و زمان بندی شده به ترتیب از میان دندان ها و گلوی اعضای محفل ققنوس در پذیرایی ساکت و نیمه روشن خانه طنین می انداخت. همگی رو یک مبل خاک گرفته و چرم جریده ( ) ، به شیوه تلمبار ، افتاده بودند و تخمه می شکاندند. روی میز چوبی مقابل شان جیمز چارزانو نشسته و یویوی صورتش اش را به سبک چفیه دور گردن پیچیده بود و در میان دستانش فال مرلین خودنمایی می کرد.

جیمز: «جیـــــــــــغ ! سر و صدا نکنید ! نوبت عمو سیریوسه ! »

صدای پارس کردن شاد سگی از درون گلدان بزرگ به گوش رسید. کله ی سگ از میان خاک گلدان نمایان بود و باقی بدنش به سبک سنگسار در گلدان بود. جیمز لب به خواندن شعر مرلین کرد اما پیش از آنکه تعبیر و مفهوم آنرا بخواند، شیشه بخار گرفته پذیرایی خرد شد و هدویگ با بدنی خون آلود و پر از تکه شیشه به داخل افتاد. جیمز خم شد و پاکت نامه را از میان پاهای جغد باباش جدا کرد، نامه اش را بیرون آورد...



[spoiler=فلش بک - یک ساعت پیش - کوچه دیاگون]
«بدو بدو ...عکسای مجاز...عکسای غیر مجاز...پوسترای سیا سیفید....رنگی...پوسترای غیر مجاز...عکس حمام مالفدا... عکس رقص بهنوش و فورتسکیو... ! بیا که تموم شدهااا ! »

پیر مرد ریش سفیدی ریش خود را در یقه ی پولیورش مخفی نموده بود، عینک دودی روش چشمانش خودنمایی می کرد و پالتوی بلند و سیاه رنگی نیز به تن داشت. زیر آشی از برف و باران، در اوج تاریکی، به دیوار مغازه ی الیواندر تکیه داده بود و کیسه ای از عکس های متحرک و رنگارنگ بدست داشت. در همین حین صدای قفل شدن درب مغازه الیواندر به گوش رسید و الیواندر با تنی لرزان در حالیکه از کنار پیر مرد رد می شد، برای لحظاتی به کیسه در دست پیر مرد خیر ماند و با آه و افسوس تندی گفت:

«نیاز نبود نصفه شبی عینک دودی بزنی. آه...آلبوس ! یارانه چه بلایی که به سر ما نیاورده ! »

با ناپدید شدن گام ها و پیکر لاغر الیواندر روی سنگفرش های خیس و لیز کوچه دیاگون، چند صدای فریاد و رگباری از اخگرهای سرخ "شر شر" باران را درید. اخگرها پیش از آنکه آلبوس دامبلدور تغییر قیافه داده به خودش بیاید و چوبدستی بکشد به صورتش اصابت کرده بود و او را در میان ترکیبی از بارون، لجن، کهنه بچه، برف و ... ،نقش بر زمین کرده بود. چند جادوگر شنل پوش از ستاد آسلام و عمامه دار از جمله برادر حمید و پروفسور کوییرل در حالیکه کله دامبلدور را با چوبدستی هدف گرفته بودند، بر بالینش ظاهر شدند.
[/spoiler]


وزارت سحر و جادو – دفتر مرکزی آسلام - شب یلدا

«اینجا رو انگشت بزن پدر جان ! »

آلبوس دامبلدور با چهره ای شکسته و شرمسار مقابل میز چوبی دفتر کوچکی ایستاده بود که تماما به دیوارش پوسترهای عمامه، تابلوهای عمامه، عمامه خشک شده و عمامه های زنده وصل کرده بودند. پشت سرش آرتور و مالی شنل سرخی را به تنش می کردند و خودش اثر انگشتی را روی کاغذی پدیدار نمود. برادر حمید با شادمانی کیسه ی عکس های مبتذل را درون کشوی میزش قرار داد و جیمز و سگ همراهش (سیریوس) را با اشاره دستش فرا خواند. سگ زوزه کنان سند منگوله دار خانه شماره ۱۲ گریمولد را از میان دهانش به همراه انبوهی از تف به روی میز انداخت، مقابل دامبلدور پارس خشمگینی کرد و از دفتر خارج شد.


شب کریسمس – لندن – خیابان وست مینستر

«کریسمس مبارک ! مبارک ! کریسمس مبارک ! هی شوما ! خانوم خوشگله ! آرزو نداری؟! من بابانوئلم ! شما چی آقا ؟! »

آلبوس دامبلدور این بار لباس و کلاه قرمز بابانوئل را به تن و سر داشت و از ریش طبیعی اش استفاده می نمود. زنگوله در دستش را به صدا در می آورد و در میان انبوه جمعیت ماگل ها در خیابان برفی و یخ بسته گام بر می داشت. پسرکی به مقابلش رسید و دامبلدور از حرکت باز ایستاد. هر دو به هم خیره شدند. پیش از آنکه دامبلدور زنگوله بزند و حرفی از دهنش خارج شود، پسرک ریش درازش را کشید و در رفت.

« به ارواح خاک بابام ریش طبیعیه ! اینقدر نکشید ملت ! »

چند قدم جلوتر دخترکی دست مادرش را که کنار مغازه ی اسباب بازی فروشی بود رها کرد و در آغوش دامبلدور پرید. چند سکه تک پوندی در دست دامبلدور گذاشت و با صدایی کودکانه گفت:

« بابا نوئل ! آرزوی منو بر آورده کن. من آرزو می کنم که بابامو از جنگ افغانستان برگردونی. »

دامبلدور که در ذهنش سعی می کرد واژه افغانستان را معنی کند الکی سری تکان داد و قبول کرد و سکه های را از میان انگشتانش یواشکی به داخل جیب لباس قرمزش هدایت کرد. هنوز چند گام دیگر بر نداشته بود که در مقابلش چهره ای آشنا را دید.

مورفین: «رد کن بیاد چیزو! »
دامبلدور: «مگه نمی بینی بدون در آمد و فی سبیل المرلین دارم کار می کنم... من تو کار چیز شما نیستم ! »
مورفین: «میدی بیاد یا داد بزنم چی توی ریشت جاسازی کردی پیر مرد؟ »
دامبلدور با وحشت به مقابل صورت مورفین آمد، دست درون ریش خود کرد و انواع بسته های رنگارنگ حاوی قرص، پودر و سوزن را درون حلق مورفین می ریخت اما پیش از اتمام کارش از یه طرف صدای قفل شدن زنجیری روی مچ دستش به گوش رسید و از طرف دیگر هم چند اخگر به صورتش اصابت کرد.

مورفین: «نه نه ! به من دست نزنید. من بیمارم. باید درمان بشم. توزیع کننده این ریش درازه ! »


یک ماه بعد – دادگاه شماره ۱۰ – وزارت سحر و جادو

همگی در سوله سه در چهاری به عنوان دادگاه ایستاده بودند و منتظر بودند تا قاضی حکم را بخواند:

« بدینوسیله اعلام می کنم که هیئت منصفه آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور را به علت سابقه فروش تصاویر جادویی مبتذل، اخذ رشوه در قبال آرزوی ماگل ها و توزیع مواد چیز گناهکار می داند اما به جهت کهنسالی، به جای آزکابان، برای باقی عمر، ایشان را به بستری شدن در آسایشگاه سالمندان محکوم می کنیم. »


در میان اوج گریه اعضای محفل ققنوس در دادگاه، چند نفر زیر دستان دامبلدور را می گرفتند و تا او را عازم آسایشگاه سالمندان در هاگزمید کنند. پیش از آنکه اعضای محفل او را در آغوش بگیرند، از مقابل چشمانشان غیب شدند و در آسایشگاه نیمه روشن هاگزمید پدیدار شدند. صدای بسته شدن زنجیزهای متحرک به پاها و دستان دامبلدور در راهروی آغشته به مواد غد عفونی آسایشگاه طنین می انداخت. هل دادن پرستارانی که به پیکر نحیفش فشار می آوردند و او را به جلو می راندند تا به سمت اتاقش برود، همانند افتادنش در چاه آب به نظر می آمد.

ذهن آلبوس دامبلدور: «یارانه به تورم انداختین. فقر انداختین. شهرت و آبروم رو بردین. خرابم کردین. باشه. بدون چوبدستی هم می تونم نقشه فرار بکشم از خونه سالمندان ! این روزام میگذره. من تازه اول جوونیمه. پس چی. »


ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۱۰ ۱۸:۴۳:۱۶

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ پنجشنبه ۱۰ دی ۱۳۸۸
#31

اسکاور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
از کارخانه ی دستمال سازی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 387
آفلاین
مکان: خوابگاه مدیران
زمان: یه موقعی که همه خوابن
مدیر کشیک: کیریچر

صدای جلز و ولزی در تخت عله به گوش میرسه...کیریچر در حال کشیک دادن در کنار در خوابگاه مدیرانه و طبق معمول همیشه داره با موبایلش اس ام اس میده!

Two New Messages!

Duffe Asli: Jome berim Cinema Pardisa!! /:)
Duffe Farii: Pas ki mano jome beresune khune?

کیریچر در حالی که لبخند پلیدی روی لبهاش نشسته با دوازده انگشتش شروع به تایپ میکنه و از اینکه همه ی داف هارو راضی نگه داشته خوشحاله!!

-از خانه ی سالمندان به خوابگاه مدیران!...از خانه ی سالمندان به خوابگاه مدیران!...خطر خطر!

کیریچر در حال تایپ کلمه ی azizam خیلی ریلکس بی سیمشو برمیداره...

کیریچر: چی شده نورممد؟
نورممد: پنج زندانی فراری...پنج زندانی فراری!...منتظر دستور شما هستیم!

کیریچر از جا میپره، فحشی نثار ققی میکنه و میره مدیرارو بیدار کنه...



-فلش بک-
مکان: خانه ی سالمندان
زمان: سال ها قبل


ماشینی سیاه ترمز میکنه...در عقب ماشین باز میشه و هفت سرباز ج.ف.م(جانم فدای مدیران) از ماشین پیاده میشن...
یکی از سربازها پیرمردی با ردای سیاه رو از ماشین پیاده میکنه...پیرمرد در حالی که دستمال های رنگ و وارنگی در دست داره با چهره ای جدی از در اصلی وارد ساختمان خانه ی سالمندان میشه...

مامور تحویل: آقای اسکاور، لطفاً هر چی دارید اینجا تحویل بدید، داخل خانه ی سالمندان هیچ شیءی به غیر از لباس مالگی مجاز نیست!

اسکاور دستمال های عجیب و غریبش رو داخل کیسه های مجزا قرار میده، نگاهی به دور و اطرافش میکنه و بعد از پوشیدن لباس ماگلی وارد حیاط میشه...


-داخل حیاط-

اسکاور به سمت اولین نفر میره...

اسکی: سرژ تانکیان رو کجا میتونم پیدا کنم؟

مرد به انتهای حیاط اشاره میکنه...
اسکاور در حالی که دستاش تو جیبشه به سمت حیاط خلوت میره...


-حیاط خلوت-

اسکی می ایسته و به دوستای قدیمیش نگاه میکنه...
سرژ تانکیان در حالی که ریش هاش سفید شده و صداش در نمیاد داره با ققی صحبت میکنه...ققی پرهاش ریخته و یه پاش شل شده...
فنگ در تنهایی نشسته و در حال جوییدن ویتامینشه...و امریک پلید در حال جاگذاری دندون های مصنوعیش...

اسکی: سلام!

همه برمیگردن و اسکی رو تماشا میکنن که هیکلش خمیده شده و آهسته آهسته راه میره...

اسکی: با یه فرار چطورین؟!


اعضای قدیمی حزب در حالی که امید دوباره ای پیدا کردن از جاشون بلند میشن و با چهره هایی پیر و چروک، برق حزبی در چشماشون نمایان میشه...

سرژ: .... .... ....!؟! .... ...!
فنگ: هاپ هاپ هاپو!؟! عاوووو عاوووو!
پلید: ففاف هاف فافاف!؟! فاف هاف!

اسکاور یه حرکتِ "نمنه؟!" میزنه و با قیافه ای جدی و خشمگین به ققی نگاه میکنه!

ققی: فرار از زندان سالمندان!؟!...امکان نداره!

اسکاور آهی از درون میکشه و در حالی که به دوستای هاف هافوش داره نگاه میکنه، ناگهان نگاهش به قلاده ی فنگ میفته...

اسکی: طول میکشه ولی شدنیه!


----------------------------------------------------------------
پ.ن: بعد از سال ها ننوشتن بخوای بنویسی همین میشه!...یکی از سخت ترین کارهایی بود که تا حالا انجام داده بودم!


[url=http://godfathers2.persiangig.com/hammers/Pro


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۸
#30

Amata


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۷ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 29
آفلاین
مهماندار یه بار دیگه اعلام میکنه : مسافران گرامی ! پنج دقیقه تا سقوط ! اشهد خود را قرائت فرمایید !
ملت سالمند :
رییس پیرخونه : پیری های عزیز خونسردی خودتون رو حفظ کنید ! مدیر صحبت میکنه !
ملت سالمند : ( ترجمه : جیغ ! هوار ! داد ! فریاد ! گفتن خونسردیتون رو حفظ کنید حتما اتفاقی داره میفته ! )
رییس : بله ! خیلی متشکرم که خونسردیتون به طور کامل حفظ شد ! اهم اهم !... در ادامه صحبت هام باید بگم که ...
مهماندار : سه دقیقه تا سقوط !
رییس : بله باید بگم که همه ما میدونیم عمر ...

در این بین پیری دستش رو میبره هوا و میخواد حرف بزنه :
پشرم ... دشتشویی کوجاش ننه ژان !؟ ( احتمالا پیری جان تو جوونی از مواد استفاده میکرده ! )
رییس : اونور پدر جان ! .... بله ! داشتم میگفتم که همه ما بالاخره یه روزی باید ...
مهماندار : عزیزان ! 30 ثانیه تا سقوط ! از همسفری با شما لذت بردم ! انشالمرلین توی بهشت میبینمتون !
ملت : جییییییییغ ! و برخی ... الفاتحه ! ( کلا رو مود فرار و جیغ و استپ قلبی و اینان همه ! )
رییس : بله ! از توجه شما بی نهایت سپاسگذاریم !

طیاره مشغول سقوط با نوکش بود و هم اکنون فقط نیم متر با زمین فاصله داشت !
دیگه همه خودشون رو بر فراز ابرهای خاکستری و نقره ای و خال خالی میدیدن و بالهایی از جنس ابریشم رو حس میکردن که ...
که ناگهان ...
هواپیما اون بالا متوقف شد ! یعنی بین زمین و زمان ... یعنی زمین و هوا معلق موند !
بلی ! اون پایین بلاتریکس به همراه باقی یاران باوفای لردک چوبدستی هاشون رو به سمت طیاره گرفته بودن و اون رو معلق نگه داشته بودن با جادو . ولی ... !


What if you were feeling something you are not able to talk about or you are not allowed to think about ??


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۸۸
#29

ترورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۱ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۱۸ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۹
از این سبیل ها خوف نمی کنی یابو !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 209
آفلاین
خاهر دلاکور از این پس دلت چیزی خواست (برداشت بد نشه)بیا پیشه خودم مستفیظت می کنم.

--------------------------------------------------------------------

رئیس:خوب هالا بگید ...

-هن ... هوم ... اخ ... تف ... یکی قرصامو بیاره ... ننه

ولدمورت در حالی که داشت به مستخدمان کروشیو می فرستاد ناگهان مطلبی نظرش را جلب کرد: هوی مردک بوقی ما میخوایم بریم کجا؟

-یک اردوی علمی تفریحی تخیلی ...

- تفریحیشو پایه ام ولی علمی تخیلی ... اینا دیگه چه چرتایه؟

-ولکون تام تو شعورت پایین تر از این حرفاست که بفهمی فقط وسایلت رو اماده کن که فردا بعد از ازون صبح میریم اردو .

-نیماز؟!!

سر نماز صبح

ولدمورت در حالی که روی ویلچر نشسته بود و مهری را در دست داشت....

عطســــــــــــــــــــــــــــــــــه

-الله کبر ... استغفر الله ... خفه کچل ...

رئیس بعد از نماز میاد میبینه ولدمورت خوابش برده به همین دلیل ولیچرش رو شوت میکنه.

ولدمورت با هالتی اشفته از خاب بلند میشه و به اتو بوس نگاه میکنه که احتمالا مال سال 60.

-خوب همه سوار شید میریم به فرود گاه...

داخل هوا پیما

ولدمورت داشت همه قدیسان عم از مرلین و سالازار را قسم میداد چون تا به حال سفار تیاره نشده بود.

-مسافران گرامی کمر بندهای خود را ببندید
-مسافران گرامی کمر شلوارتون رو شل کنید!
-مسافران گرامی تو اون گونی های جلتون خودتونو تخلیه کنید!
- مسافران گرامی ...

- خفشو دیه باب چقدر حرف زدی خودمون بلدیم.

سه ساعت بعد اندر هوا

مسافران گرامی ما در حال سقوط هستیم.

ولدمورت:سالازار منو مرگ بده سالازار خرو مرگ بده سالازار همتونو مرگ بده ، خلابان بوقی ، گفتم با تپولوفا نه ییایم می پکیم!

ولدمورت دندان هایش را دراورد و مانند عروسک دختر ها به اقوش کشی.


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۱۱ ۲۲:۰۱:۱۰

خدا يكي ؛ زن يكي ، يكي !

"تا دنیا دنیاست ابی مال ماست / ما قهرمانیم جام تو دست ماست"


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۸۸
#28

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
مدير خانه ي سالمندان، به سوي ملت آغوشش رو باز ميكنه.

- دوستان، همراهان، پيران، جوانان، نوجوانان، كلاس اولي ها، راهنمايي ها، دبيرستاني ها، بيناموس ها، مرگخوار ها، محفلي ها، ...

نيم ساعت ِ‌بعد

- عباس آقا اين ها ، همسايه ي سمت ِ راستي ِ عباس آقا اين ها، همسايه ي سمت ِ‌ چپي ِ عباس آقا اين ها، شمسي خانوم، مامان ِ شمسي خانوم، آهان! خواهر ِ‌ شمسي خانوم ...

ناگهان يكي از افراد مسن در خانه ي سالمندان ِ كهريزك ! سكته ميكنه و خبرش سريعا" پخش ميشه و همه با ترس و اين ها فرار ميكنند و متفرق ميشن.

رئيس : اِ ؟ كجا ! باب تازه رسيده بودم به اصل ِ‌ مطلب !

همه دارن جيغ ميكشند و فرار ميكنند.

----

دوروز بعد

رئيس خانه ي سالمندان جلوي پير پاتال هايي ايستاده كه با دستبند به هم بسته شده اند و روي دهان هايشان چسب هاي طوسي رنگي زده شده است .

- خب! اولا" كه سلام. بسم الريش المرلين ، عيد ِ سعيد ِ هاگوارتز مبارك! خب، من طي ِ يك صحبت كه با وزير سحر و جادو داشتيم ( در اينجا وزير رو آب كدو حلوايي تصور ميكنيم. ) ايشون اعلام كردند كه يك طرح ِ‌بسيار جذاب و هيجان انگيز براي شما دوستان دارند كه ديگه آخر عمرتون هست و داريد اگه مرلين بخواد مي ميريد.

ملت :

- بنابراين تصميم بر اين گرفته شد كه براي خانه ي سالمندان به صورت ِ مجاني همه رو با هم ببريم يك اردوي علمي- تفريحي- تخيلي.

ملت :

- چرا چيزي نميگيد؟

ملت :

رئيس : وا ... نكنه اومدم نهضت سواد آموزي ِ بچه هاي كرو لال؟

و بعد يادش مي افتد !‌

رئيس : آهان، نقل قول:
و روي دهان هايشان چسب هاي طوسي رنگي زده شده است .
همينه. چسب هاي دهن هاشونو بكنيد، ببينيم چي ميگن!‌

-----
دلم ميخواست يه جايي رول بزنم. به من چه، ادامه نديد اصن!!


[b]دیگه ب


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۸
#27

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
شرح ماوقع:

لرد ولدمورت و آلبوس دامبلدور سالهای سال با هم جنگیدند. آنها هیچ وقت راضی نشدند که این دشمنی قدیمی را فراموش کنند.

ولدمورت و دامبلدور تشکیل خانواده دادند و صاحب فرزند شدند ولی باز هم حاضر نشدند جنگ را تمام کنند. آنها از صبح تا شب تخم کینه و نفرت از طرف مقابل را در خانواده خود میپاشیدند و همینطور زمان میگذشت. بالاخره هر دو پیر و از کار افتاده شدند و فرزندانشان بزرگ شدند.

بر خلاف آنها فرزندانشان اصلا علاقه ای به این درگیری قدیمی نداشتند و تمام سعیشان را میکردند تا پدرانشان را راضی کنند از این دشمنی دست بردارند. اما از آنها اصرار و از ولدمورت و دامبلدور انکار.

دیری نپایید که صبر فرزندان هر دو لبریز شد و هر دو را به خانه سالمندان بردند. آن هم دقیقا یک خانه سالمندان!

------------------

بله اینطور شد که ضرب المثل مار از دامبل بدش میاد در خونه ش سبز میشه مصداق عینی پیدا کرد و هر دو پیرمرد مجبور شدند تا در این جا هم همجوار شوند.

ناگفته پیداست که کارمندان خانه سالمندان از دست این دو و درگیری هایشان کلافه شده بودند.

این دو پیرمرد لجوج دست بردار نبودند و صبح تا شب جنگ و جدل داشتند. کار به آنجا کشید که مسئولان خانه سالمندان تصمیم گرفتند چاره ای بیاندیشند و از این مصیبت نجات پیدا کنند.

آنها بعد از همفکری نتیجه را اینطور برای ولدمورت و دامبل بیان کردند که: « از آنجائی که طی این سالیان متمادی شما به هیچ صراطی مستقیم نشدید و دست از این کینه شتری برنداشتید، برای یک بار خیال خودتان را راحت کنید و یک دوئل ترتیب دهید. بدین ترتیب فرد برنده تا آخر عمر آرامش خیال پیدا میکند و مضاف بر این کارمندان خانه سالمندان هم نفسی براحتی میکشند. البته فرد بازنده هم در آن دنیا آرامش میابد! »

خلاصه دوئل ترتیب داده شد و هر دو پیرمرد روی ویلچر چشم در چشم هم و چوبدستی در دست قرار گرفتند.

رئیس خانه سالمندان شروع به شمردن کرد: 1...2...3

هنوز 3 از دهان رئیس بیرون نیامده بود که دامبلدور با چالاکی چوبش را بطرف ولدمورت گرفت و وحشتناکترین و خطرناکترین طلسم قرن را که همه آن را به هری پاتر نسبت میدهند روانه کرد:

_ اکسپلیارموس

ولدمورت که در اثر مصرف مشروبات الکلی در طی سالیان اخیر کمی تاخیر در واکنش پیدا کرده بود چند صدم ثانیه دیرتر طلسم زیر را به سوی دامبل روانه کرد:

_آوداکداورا!

اکسپلیارموس و آوداکداورا به هم برخورد کردند ولی طلسم دامبلدور قویتر بود و آوداکداورا را به سوی ولدمورت برگشت داد... ولدمورت روی ویلچر ولو شد و تکانی خورد.

بله همه دیدند که ولدمورت در دم جان داد و دامبلدور از فرط خوشحالی در حال تک چرخ زدن با ویلچرش بود اما چند ثانیه بعد طلسم سبز رنگی شلیک شد و این دامبلدور بود که به دیار باقی شتافته بود و این ولدمورت بود که تک چرخ میزد!

-------------

تیتر روزنامه های فردا:

هورکراکس هشتم ولدمورت کشف شد!

توضیح خبر: لرد ولدمورت در تمام این سال ها وانمود میکرد که همه هورکراکسهایش از بین رفته و فناپذیر شده است اما در دوئلی که دیروز با دامبلدور انجام داد بعد از مرگ دوباره زنده شد و دندانهای مصنوعیش را به نشانه پیروزی در هوا تکان میداد!

ولدمورت در توضیح این کار به خبرنگار ما گفت که این دندانهای مصنوعی متعلق به سالازار اسلایترین بوده است که هر شب آنها را تمیز میکرده و در آب میگذاشته است تا به نسلهای بعدیش منتقل شود.

ولدمورت هم بعد از دست یافتن به آنها تصمیم میگرد این ارثیه با ارزش را تبدیل به هورکراکس کند که البته نه تنها دامبلدور که هیچ کس دیگه هم درنیافته بود ولدمورت هورکراکس هشتم هم دارد، آن هم یک دندان مصنوعی.



Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ پنجشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۸
#26

دابیold7


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۶:۱۰ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۸
از تو چه پنهون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
- محفلیون دنبال من بیاین. هری رو هم بیارین.
- مرگخوار ها پشت سر ارباب راه بیفتین. بارتی رو هم بیارین.
دامبل و لردی راه افتادند اما وقتی پشت سرشان را نگاه کردند همه سر جایشان ایستاده بودند.

- چرا نمیاین؟
- ما طرفدار هری هستیم. هری پسر برگزیدست نه تو. هری این کچلو کشته نه تو. تو این وسط چی کاره ای؟ ما میخوایم هری رئیس ما باشه. از رئیس بودن تو خسته شدیم.
- ما طرفدار بارتی هستیم. بارتی بهترین مرگخواره نه تو. اون چندین سای حبس کشیده نه تو. اون هری رو به قبرستون کشوند تا تو بگردی نه تو! تو این وسط چی کاره ای؟ ما میخوایم بارتی رئیس ما باشه. از رئیس بودن تو خسته شدیم.
- شوخی بسه بیاید بریم.
- ما شوخی نداریم.

مرگخوار ها این را گفتند و بعد رو به بارتی کردند و گفتند: درود بر ارباب جدید ما لرد بارتیمورت! ( رو به ولدمورت)
- درود بر ارباب جدید محفل هری جیمز پاتر! ( رو به دامبلدور)

لرد و دامبلدور نگاهی مایوسانه به هم کردند و سپس بلند گفتند: پس شما دشمن مایید! خودتون خواستین، من مجبورم نابودتون کنم، آوادا کداو ...
- ایمپریو!

بارتی طلسم را بر روی ولدمورت اجرا کرد و گفت: بله من رئیس جدید مرگخوار ها هستم: " لرد بارتی " حالا این پیری رو میبریم خانه ی ریدل میندازیم تا من براتون درباره ی سیستم جدید مدیریتی مرگخوار ها براتون سخنرانی کنم!

دامبلدور چوبدستی اش را کشید و گفت: هرگز دوست نداشتم نین اتفاقی بیفته، مجبورم بیهوشتون کنم.
- اکسپلیارموس بابا! زرشک! من رئیس محفلم پیری. تو هیچ کاره ای. پتریفیکوس توتالوس. مجسمه ی این پیرمرد رو بردارید و دنبال من به خونه ی 12 بیاید.

ملت مرگخوار و محفلی ها هورا کشان پشت سر ارباب های جدیدشان راه افتادند.

خانه ی شماره ی 12 گریمولد
- از امروز ما با مرگخوار ها دشمن نیستیم. چه قدر جنگ؟ چه قدر تلفات؟ خود تو لوپین خوشحالی که مردی؟

دامبلدور خشک شده به سخنرانی هری مینگریست و تاسف میخورد.

خانه ی ریدل
- از امروز ما با محفلی ها دشمن نیستیم. چه قدر جنگ؟ چه قدر تلفات؟ خود تو سیوروس خوشحالی که مردی؟

ولدمورت تحط طلسم فرمان گوشه ای نشسته بود و بی آن که بداند چرا بارتی را تحسین میکرد!


امضاء: دابی ، جن







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.