هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۱۲:۰۳ سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۹

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
دو مرد هیکلمند، به دامبلدور نگاهی غیر دوستانه انداختنو یکی از اونا که روی گراپی رو کم می کرد، گفت:

_ هی پیری! یکی باس به خودت کومک کنه!

با این حرفش، هر و کر همه به آسمون رسید! ولی دامبلدور که اصولا کک اش هم گزیده نمی شه، گفت:

_ خوبه حالا که خنده تون تموم شده، دست از سر اون آدم ِ مفلوک بردارین و بیاین دم در، تا یه کمکی به من پیرمرد بکنین!

_ داری ما رو به دوئل دعوت میکنی، پیری؟!!

_ شاید!


مرد ِ گراوپی وار، سقلمه ای به اون یکی که جهت برقراری عدالت ِ رولی، اسمش" اگستوس پای" بود، زد، یقه ی طرف رو ول کرد و رفتن دم در!



خارجی- دم در کافه


دری دری دینگ... دین دین دین.....دری دری دینگ... دین دین دین...( آهنگ دوئل!)


یه کوچه ی خاکی، آدمایی که دم در و پشت پنجره ها واستادن، یه چن تا گوله خار که تو هوا می چرخیدن و یه افتاب داغ که چشم رو کور می کرد، فضاسازی این دوئل رو تشکیل می دن!

دو تا مرد هیکل، جلو یه پیرمرد واستادن و انگشتاشون دور ِ وندشون حرکت میکنه!


پیرمرده داد میزنه:

_ هی شما دو تا سلطون! نکنه از یه پیرمرد می ترسین که شروع نمی کنین؟!!


با این حرف ، یکی از اونا داد میزنه:
_ کروشیووووووو!
_ اون یکی هم فریاد می زنه
_ اواداکداورا!


به صورت اسوموشون یک اخگر قرمز به سمت پیرمرد می یاد، پیرمرد به صورتی ماتریسی از از پشت تا زمین خم میشه، اشعه از جلوش رد میشه! بعد یه اخگر سبز رنگ می یاد سمت دهن پیرمرد، پیرمرد یه تاب به ریشش میده و با گشتاور وارد شده، از جلوی طلسم میره کنار! بعد پیرمرده به صورت هلیکوپتری تو هوا می چرخه، و ملت رو تشویق میکنه به دست زدن!!! بعد یه دونه بالانس جهت شادی روح دامبل های گذشته میزنه و داد میزنه:
_ خلع سلاحیوس!!!
بعد هیچی از توی وند پیرمرد نمی یاد بیرون!!

ملت:

_ نه صب کنین یه دقه، باتریش تموم شده! اقا موچ! نامردی نکنین ها! جاست فیر پلی!!!


گراوپی و آگستوس :

پیرمرد می پره تو مغازه، یقه اون یارو مفلوک رو میگیره:

_ اسم طلسم ِ خلع سلاح چی بود؟!

_ خاک! تو خیر سرت اومدی از من دفاع کنی؟! برو بابا نخواستیم!!!

_ نه صب کن! اصلا خلع سلاح نمی کنم، من کارای خفن ترم بلدم! فقط نگاه کن! دلسرد نشو!


پیرمرد می پره سط میدون و بدون هیچ اهن و تلپی داد میزنه:

_ من دو تا بلیط مجانی برای یه مکان خوووف و اهم، دارم! کی میخواد؟!


گراوپی نشان و آگستوس : مــــــــــــــا! :angel:


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۵ ۱۲:۳۲:۱۶

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۰:۵۱ سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۹

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
نیمی از روز گذشت

نه جالب نیست!
دوباره توپ کاغذ ماچاله شده ای عرض اتاق را طی کرد و بر روی کوهی از کاغذ باطله کنار سطل زباله افتاد.

- هووم... اینجوری راه به جایی نمیبرم. بهتره بلند شم برم کمی قدم بزنم، شاید ایده ای به ذهنم برسه.
.
.
.
دامبلدور راه رفت و راه رفت و فکر کرد.
سرانجام دامبلدور، بزرگترین جادوگر قرن، متوجه شده بود که کمتش در نقطه ای می لنگد.

- چطور دیگران رو مشتاق کنم که خودشون بیان و درخواست محفلی شدن بدن. اونم ازادانه و بدون نیاز به خوندن آگهی؟ چطوریکه ولدمورت شبانه روز یاراشو تنبیه میکنه و حتی... اه... حتی میکشه، اما اونا همچنان پیرو دستوراتشن؟!! چه عاملی باعث علاقه سایر جادوگران به سمت مرگخواریت شده؟

- باید علت رو ریشه یابی کرد!

ایستاد
- بهتره برای مدتی بصورت ناشناس توی مردم بچرحم شاید علت این اتفاقاتو بفهمم!

صبح روز سوم:
جمیز هنوز غرق خواب بود که دامبلدور با چهره ای مبدل، به آرامی از خانه گریمولد خارج شد. سلانه سلانه - در حالیکه به شکل مردی میانسال و کم مو کمی فربه به نظر می رسید- به سمت ایستگاه اتوبوس شوالیه سیاه رفت تا با آن به مهمان خانه ی پاتیل درزدار برود. درست مثل هر جادوگر معمولی دیگر!
.
.
.
در کافه نشسته بود و با تانی آب کدو حلوایی سومش را می خورد. سه روز بود که تنها به این کافه می امد به امید یافتن روزنه امیدی یا اتفاقی!
بالاخره ایسائ و به سمت جاییکه به کوچه دیاگون راه داشت به راه افتاد که با زمزمه هایی که از گوشه تاریک مهمانخانه بگوش میرسید، ایستاد.

- ببین رفیق تو همین الانشم کلی به من بدهکاری! یا حالا بدهیتو با من صاف میکنی یا کاری میکنم که برای یه مدت نامعلوم توی سنت مانگو بمونی!
- باشه باشه لازم به تهدید نیست! فقط تا شب بهم مهلت بده...
- آره که دوباره جیم شی
- نه نه قول میدم!

دو مرد هیکل دار، مرد کوچک اندام را به دیوار چسبانده بودند و او را تهدید می کردند. مرد کوچک اندام ظاهری دزدمانند داشت و رندی و چالاکی در حرکاتش مشهود بود.

با دیدن این صحنه ناگهان حسی به دامبلدور نهیب زد
- که برو جلو شاید راه حل مشکلت توی همین باشه.

- اهم... ببخشید. می تونم کمکتون کنم.

دو مرد هیکل مند به طرف دامبلدور چرخیدند. نگاهایشان اصلا دوستانه نبود.


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۵ ۱:۲۵:۴۱

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ دوشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
بدین وسیله از جادوگران و صاحره های گرامی دعوت به عمل می آید از اولین نمایشگاه بین المللی معجونهای حیرت آور دیدن کنند.زمان:از امروز تا یک هفته دیگه...مکان خانه شماره 11+1 گریمولد.

دامبلدور دستی به ریشش کشید.
-جیمز،پسرم...اولا ساحره رو غلط نوشتی.دوما نمایشگاه دیگه چیه؟من بهت گفتم آگهی استخدام محفل چاپ کن.

جیمز درحالیکه با قلم پر کوچکش کلمه ساحره را اصلاح میکرد جواب داد:
-خب...من میخواستم عنصر جذابیت رو به کارمون اضافه کنم.اینا به امید نمایشگاه میان اینجا...ما هم از فرصت استفاده میکنیم و درو روشون قفل میکنیم و به زورم که شده محفلیشون میکنیم. عالیه...نه؟

دامبلدور سرش را به علامت منفی تکان دادو سرگرم خواندن نمونه فرم بعدی شد.

محفل قغنوس با مدیریت فوق خشن لرد سیاه اسمشو نبر بزرگ، از جادوگران و صاحره های ماهر و دارای تجربه جنگهای تن به تن دعوت به حمکاری میکند.ساعت کاری:از کله صحر تا نسفه شب...حقوق پرداختی:هیچی.

دامبلدور:جیمز؟اینجا محفل ققنوسه...ما هرگز با تام همکاری نمکنیم.برای چی از اسمش استفاده کردی؟

جیمز با چهره ای معصومانه جواب داد:
-خب، میخواستم اینایی رو که میخوان برن مرگخوار بشن ترغیب کنم.کافیه یه دستی به سروصورتت بکشیم.مگه تو چی از اسمشو نبر کم داری؟خوش تیپ تری،ماهر تری،با تجربه تری...اعضای سرو صورتتم که کامله.

دامبلدور آه سردی کشید و سرش را تکان داد و سرگرم خواندن بقیه نمونه ها شد.

محفل قغنوس

محفل همیشه درخشان قغنوس با همکاری زیباترین صاحره ها،خوشمزه ترین غذاها و لذتبخش ترین نوشیدنیها و منظره دریاچه آبی و جذایر رویایی تعطیلات خوبی را برای شما...


فرم بعدی:

بشتابید...

واگذاری تعداد محدودی پست و مقام در گروه پر افتخار محفل قغنوس...تا دیر نشده صبت نام کنید.
شرایط صبت نام:
1-توانایی بازی بدون وقفه با یویو به مدت بیست دقیقه.
2-نداشتن پول و ثروت و اموال منغول و غیر منغول.
3-توانایی آشپذی در حد مالی ویزلی.
4-گرگینه بودن.


دامبلدور فرمها را روی میز گذاشت و لبخند پدرانه ای نثار جیمز کرد.
-جیمز...ازت ممنونم.این فرما عالی بودن.تنها مشکلشون این بود که چند تا غلط املایی کوچولو داشتن.برای همین بهتره خودم متن فرم استخدام رو بنویسم.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۴ ۲۳:۴۸:۰۹



كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۲۰:۱۷ دوشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۹

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
سوژه جدید
سقوط محفل ققنوس – اوج گیری لرد تاریکی


خورشیدی با لهجه ی گیلکی از خطه ی گیلان در تلاش بود تا طلوع کند ! با زمزمه هایی رکیک حاوی خار و مار چند تنه به ماه بابلی زد و او را در عمق زمین دفن نمود و نیمی از جهان را در حرارت سوزناک بدنش فرو برد. گربه ماده بدکاره ای در میدان گریمولد لندن فهمید که صبح است و بس است خود فروشی ! گربه نر دیگر هم فهمید که صبح است و بس است افزایش نسل ! . کلاغی از روی درختی با پارچه های سبز پر و بالی گشود و نیمچه بالی به سمت خانه مخفی 12 گریمولد کشید. در حین نزدیک شدن به خانه مخفی به یاد آورد که دیشب زیاد آتاشغال انسان خورده و آتاشغالی سفید را روی پنجره ی خانه 12 گریمولد ریخت و خود در آسمان محو گشت.

از پس آتاشغال سفید که روی سطح شیشه به سمت پایین می جنبید، صورت چروکیده پیر مردی خسته در نور آفتاب نمایان شد. روی مبل چرمی سیاه رنگ و سوراخ سوراخی در پذیرایی خالی و خاک گرفته نشسته بود. از ریش نقره فام و درازش چند تکه استخوان ماهی آویزان بود و روی گونه هایش دوده خود نمایی می کرد. کفش های نایک صورتی رنگ و دخترانه ای به پا کرده بود و به جای ردا، آستین حلقه و شلوار لی به تن داشت.

صدای تاپ تاپ از سوی پله ها در پذیرایی طنین انداخت اما آلبوس دامبلدور سر نجنبانید و همچنان از پنجره به خورشید چشم دوخته بود. دخترکی با موهای قهوه ای که به سبک آفریقایی بافته شده بود وارد پذیرایی شد. چکمه های تیغ داری به پا کرده بود و شلوارک جین پاره پاره اش سرشار از واژه ها فحش ! روی تاپ سیاه رنگش، تلفیقی از آرم اسکلت و ققنوس خودنمایی می نمود.

دخترک: « صبحانه چی داریم؟ هی با توئم ریشوووو ! هووو ! »
دامبلدور در حالیکه همچنان به خورشید خیره مانده بود، جواب داد:
«آنیتا. دخترم. هزار بار گفتم با من اینطوری حرف نزن. بی تربیت. صبحانه هم کوفت داریم. برو گمشو خونه مادرت صبحانه بخور ! »

آنیتا با سیلی آبدار و نمداری به دامبلدور پیر زد و او را مورب بر روی مبل خوابوند و چکمه اش را روی کله اش گذاشت:

« ببین بابا ! من اعصاب ندارما. به من جواب سر بالا نده. نداریم بگو نداریم. گرفتی ریختی توی شکمت. پس مونده هاشم آویزونه از ریشت. »

آنیتا چکمه های تیغ دارش را از روی کله دامبلدور برداشت و با گام بر داشتن های پانکی و رقصان از خانه گریمولد خارج شد و دامبلدور را در خاطراتش تنها گذاشت. پیر مرد به سوی مرلینگاه گام برداشت و داخل شد. تف را درون چاه مرلینگاه انداخت و سر در چاه توالت (قدح اندیشه) فرو برد:

خانه گریمولدی را میدید با برو بیا و پر از افراد محفل ققنوس ! همسران متعدد و فرزندان بی شمارش را می دید که مقابلش صف می کشیدند و پول تو جیبی می طلبیدند. سپس دختر عزیزش آنیتا را میدید. تا همان ماه قبل. با صورتی معصومانه، در حالیکه با عروسک و باربی اش در زیر تخت بازی می کرد و یواشکی لباس باربی اش را از تن جدا می کرد !

خرووووم...فیشششششششششششششش !

صدای سیفون درون مرلینگاه طنین انداخت و سیل قطرات آب بود که صورت خسته دامبلدور را خیس می کرد.

جیمز: « ببخشید عمو ! ندیدم شما اینجایید ! آخه طوری توی مرلینگاه فرو رفتین که فکر کردم بخشی از اونید ! »

دامبلدور در حالیکه صورتش را با پرهای ققنوس روی دوشش خشک می کرد، گفت:

« بار آخرت باشه به خاطرات شخصی من می چیزی، عمو جان ! خب سرشماری کردی افرادو؟ چند نفریم؟! »

در حالیکه هر دو به سمت میز پر از آشغال و باقیمانده غذا در آشپزخانه گام بر می داشت، جیمز با تاسف گفت:

«فقط من و شماییم. البته با حساب دقیق. من و شما و ققنوس و یویوی من ! تیتر پیام امروز سقوط مارو اعلام کرده. و اوج گیری ولدک رو ! »

دامبلدور در حالیکه با لرز به جیمز خیره شده بود، گفت:

«آگهی استخدام محفل چاپ کن. با لباس مبدل بریم پخش کنیم. من خانواده ام رو میخوام ! »


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ سه شنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۹

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
جیمز در حالی که از این رفتار دامبل به ستوه آمده بود، برای اینکه او را به خود بیاورد یک دسته از ریش هایش را کند.

-آخخخخخخخخ! خیلی خب جیمزک! میرم. میخوای یک بار دیگه اون توصیه ها رو با هم مرور کنیم؟

جیمز:

در ورودی خانه ریدل

مورفین کنار دروازه های خانه ریدل ایستاده و در حال کشیدن مواد بود. بعد از چند دقیقه سرش را بلند کرد و شروع به خواندن کرد:
- گل خشخااااااش، گل خشخاش بیرون بیا بیرون بیا اژ ژیر خاک بیرون بیا فصل بهااااااااااااره آ تقی خماره. شکوه خانم ای ژلیل مرده منقـــ ...

تق

در همین لحظه دامبل ناگهان به خانه ریدل آپارات می کند.

مورفین که ناگهان به خود آمده بود گفت:
- بابا هر شی ژده بودیم که پرید! ا! اینکه دامبل خودمونه! بیا دوات پیش خودمه. از مرز گذشته اس. یک ذره میریژی توی چایی تلخه میخوری ولی زود خوب میشی...

دامبلدور که دلش داشت برای مورفین کباب می شد گفت:
- پسر عزیزم تو مورفین هستی؟! هی دل غافل... چرا به این روز افتادی؟ موقع برگشت بیا پیش خودم ببرم بخوابونمت ترکت بدم.

مورفین با حالت نعشگی و آهسته گفت:
- بابا... به سالازار... من موتاد نیشتم... من مریضم... اعتیاد یک بیماریه...

دامبل که دیگر بوی سوختگی دلش داشت در می آمد و از چشم هایش اشک جای شده بود چیزی نگفت و از دروازه عبور کرد. مورفین نیز دوباره شروع به کشیدن مواد کرد.

در زیر زمین

- کروشیو!

ناگهان تدی که از پا از سقف آویزان شده بود چیغ درد ناکی کشید. لرد که از جیغ های او به وجد آمده بود گفت:
- بلاتریکس، بسه دیگه. حالا دیگه فکر کنم اقتدار من بر همه ثابت شده! اگر اون ریش دراز هم الان اینجا بود مثل این بچه محفلی سر و ته آویزونش می کردم!

در همین لحظه صدایی همه مرگخواران و ارباب را متحیر کرد:
- چیزی گفتی تام؟

پیش از آنکه لرد و مرگخواران فرصت کنند انتهای چوبدستی شان را لمس کنند، جماعت محفلی گروگان و دامبلدور در میان هاله هایی رنگارنگ محو شدند و بار دیگر به آسایش خانه گریمولد و تخمه شکاندن هایشان بازگشتند و مرگخواران را در زیر زمین تاریک خانه ریدل تنها گذاشتند

لرد: خب دیگه. اتفاقه. میوفته گاهی. خب. مرگخوارای عزیز. کی داوطلب اوله برای کروشیو؟


پایان سوژه


ویرایش شده توسط سيريوس بلك در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۲۳ ۲۲:۱۷:۴۳
ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۴ ۱۹:۰۳:۲۸


Re: كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ سه شنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۹

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
چند لحظه بعد ...

جیمز و کریچ
دامبل: خب شام چی داریم؟
جیمز: عمو جان، خیلی زود برگشتیا...
دامبل: اوه پسرم ... حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم این محفلیایی که اسیر شدن از اولشم اونقدرا مهم نبودن که بخوایم خودمونو خیلی بخاطرشون به خطر بندازیم... ما میتونیم خیلی ساده با عضو گیری دوباره افراد جدیدی رو جایگزینشون کنیم!

کریچ: عجب احساس مسئولیتی!
جیمز: اما عمو جان ... الان همه محفل به یاری شما دلبستن .. نمیتونیم همینجوری دست روی دست بذاریم! بذارید منو کریچ بریم نجاتشون بدبم ...
دامبل: پسرم دیگه محفلیا رو فراموش کن ... اگر کوچکترین امیدی وجود داشت عمرا خانه ریدل رو بدون اعضای محفل ترک نمیکردم!

کریچر: کریچ شرط بست پیرمرد خرفت تا سر کوچه هم نرفت!
جیمز: اوه نمیتونم باور کنم ... اوه همه دوستای من کشته شدن ... خیلی ناراحتم ... اهو اهو اهو ...
دامبل: خب دیگه ... نگران نباشید مهم اینه که من برگشتم و دیگه لازم نیست از کشور فرار کنید ... محفلم فراموش کنید! اتفاقا موقع برگشتن از خانه ریدل دیدم سر کوچه چه نون بربری های خوبی داره ... چندتا نون ببری گرفتم موقع شام بزنیم تو رگ...

کریچر: کریچ ندونست چه کسی این پیرمرد خرفت رو کرد رئیس گروه ... اوه نگاه .. آب دماغش اویزون ... ااااییییی .... ریخت روی ریشش .... اوه از ریشش داشت چکید روی زمین .. اوه کریچ تازه اینجا رو شست... دماغ پیرمردخرفت همه خونه رو به گند کشید ..!
دامبل: کریچر! زیر لب چیزی گفتی؟
کریچر: اوه نه کریچ فقط داشت از ریش برازنده و هوش و بصیرت فزاینده پیرمردخرفت تعریف کرد! اوه پیرمرد خرفت فکر کرد که کی بود که انقدر بی ادبانه با کریچ برخورد .. کریچ اگر دماغ پیرمردخرفت رو گرفت، جون پیر مرد از دماغش زد بیرون!

همون لحظه شیشه پنجره محفل میاد پایین و کرکسی وارد سالن میشه و میخوره توی دیوار ....
- بــــــــــــــــنگ!
دامبل: اوه شام شبمونم جور شد .... بگیرین کبابش کنین با نون بربری بخوریمش..... دوهاهاهاها!
کرکس!!!!
جیمر: نه عمو صبر کنید .... یک نامه به پاشه

جیمز میره نامه رو از پای کرکس جدا میکنه ....

جیمز: جیــــــــــــــــغ! اوه خدای من .... این نامه سیریوسه! محفلیا هنوز زندن.....! کریچ برو خودتو آماده کن! ما باید بریم نجاتشون بدیم ... جیـــــــــــــــــغ!
دامبل: خب این امکان نداره چون سیریوس مرده و دیگه کاری از دست ما برنمیاد ....
جیمز: نه من دستخط سیریوسو میشناسم ... خودشه ... سیریوس زندست ... محفل زندست! جیـــــــــغ!
دامبل: پس حتما آدرس رو اشتباه اومده ...
جیمز: نه توی نامه نوشته به دست آلبوس دامبلدور برسه ....
دامبل: خب خیالم راحت شد ...ما که اینجا شخصی به نام آلبوس دامبلدور نداریم ....


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۲۳ ۲۰:۲۴:۲۰



كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ سه شنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۹

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
[spoiler=خلاصه سوژه]شبی از شب های زمستان محفلیون در حال تماشای تی.وی بودند که آنتن دچار مشکل می شود. سیریوس و جیمز برای درست کردن آنتن می روند اما کار طول می کشد و جیمز بدون سیریوس با جیغ باز می گردد و در مدت کوتاهی لرد سیاه به همراه مرگخواران وارد خانه گریمولد می شوند و مدعی می شوند که سیریوس را کشته اند. اما مرگخوار لرد از کشتن سیریوس بر نیامده بود و سیریوس باز می گردد و با کمک محفلی ها ، مرگخواران را بیرون می کند. دو هفته بعد زنی زیبا در صبح جمعه زنگ خانه گریمولد را می زند و در این لحظه همه محفلی ها جز جیمز و دامبلدور در خواب ناز به سر می برند. جیمز در خانه را باز می کند و زن خود را بانو "کاتریت کاتر پیلار منسامن تبنهال فلو" معرفی می کند و دامبلدور را نگاه اول عاشق و دلشیفته خود می کند و با حرف های در هم در مورد نقشه کشیدن مرگخواران و نقشه کشیدن محفل و نقشه کشیدن خود دامبلدور را سر کار می گذارد و در نهایت خود را عمدا لو می دهد و در همان هنگام یارانش اعضای محفل مخصوصا سیریوس را یکی یکی در وانت بار می زنند و از شکست عشقی و حال بحرانی دامبلدور سو استفاده می کنند...[/spoiler]

پس از گذشت یک ساعت از صدای درب خانه ۱۲ گریمولد که به شکل محکم و طنین اندازی بسته شده بود، هیچ صدایی جز آواز سوزناک ققنوس دامبلدور به گوش نمی رسید. ققنوسی که لبه ی پنجره ی نیمه باز اتاق دامبلدور ایستاده بود و با سیل اشک آلبوس دامبلدور شعری به زبان خویش تلاوت می کرد. دامبلدور شنل یکدست سیاه رنگش را به تن کرده بود و درون قسمت های مختلف شنلش فین می کرد و اشک می ریخت و جیمز در حالی که در کنارش ایستاده بود، شنل را درون سطلی می چلوند. دامبل به دیوار اتاقش، درست به نقطه ای خیره شده بود که چندین تابلوی نقاشی و عکس متحرک نصب شده بود.

جیمز در حالیکه با محبت صورتش را به صورت دامبلدور نزدیک می کرد، انبوه و توده های ریش و کرک را کنار می زد تا چشم و گونه های دامبلدور را پیدا کند. سپس با صدایی معصومانه گفت:

«نگران نباش عمو دامبل ! تدی قویه. حتما فرار میکنن از دست مرگخوارا ! »

نگاه تیز و آبی دامبلدور از روی تابلوها و عکس های معشوقه های پیشینش (از گریندل والد و ریتا اسکیتر تا آخر) به سمت جیمز چرخید. در حالی که دست نوازش بر سر جیمز می کشید با صدایی آرام و اندوهگین گفت:

«نه عمو جان. من اصلا نگران شون نیستم. افسوس میخورم به حال سادگیم که چه راحت منو وارد عشق میکنن و چه راحت شوتم میکنن کنار ! هی ! »

جیمز: « عمو؟ چی چی؟ عــقش ؟ عشق؟ »

دامبلدور در حالیکه آه بلندی می کشید، ققنوس خود را از لبه ی پنجره اتاقش قاپید و بدست گرفت:

« عمو جان ! مطمئنی همه رو بردن؟ هیشکی نیست توی این خراب شده؟! کریـــچــــر ؟! کجایی؟! »

صدای پرتاب شدن و لیز خوردن و به هم ریختن وسایل مختلف از طبقات بالای خانه گریمولد به گوش می رسید. جیمز در حالیکه همچنان به معصومانه به دامبلدور خیره شده بود گفت:

« همه رو بردن عمو ! منو هم انداختن توی گونی با تدی. اما زیر گونی سوراخ داشت، من دم در افتادم بیرون ! »

توجه جیغول و دامبل به سمت درب اتاق جلب شد. درب با صدای قیژژ مانند آرامی باز شد و سایه کریچر در میان چارچوب در ظاهر شد:
« با کریچر کاری داشتین آقا ؟! »

دامبلدور در حالیکه پشت به جیمز و کریچر کرده بود، گفت:

« بله کریچر. لطفا مراقب جیمز باش. به گاز دست نزنید. با کبریت بازی نکنید. اگه تا ناهار برنگشتم باز هم غذایی درست نکنید. محدوده احتمالا آلوده شده. برین خونه اقدس. همسایه رو میگم. فشفشه هستن ایشون. اگه تا شام هم برنگشتم از کشور خارج شین. برین در مزارع خارج از کشور، در دور دست ها به زندگی تون ادامه بدین. من رفتم... »

با جرقه هایی، آتش مهیبی در مقابل پنجره اتاق برای ثانیه هایی پدیدار شد و زبانه کشید و ققنوس و دامبلدور را در خود محو کرد.


زیر زمین خانه ریدل

بوی خون و آواز درد از در و دیوار سنگی و چرک آلود زیر زمین همانند اشک ابر بهاران می بارید. حفره های بزرگی در جایی نزدیک به سقف زیر زمین در گوشه ها نور آفتاب را تا کمی منعکس می کردند و گاهی با وجود جغدها و کرکس هایی که درونت حفره می نشستند، تاریکی بود و فقط تاریکی ! مرگخواران در حالی یکدیگر را هل می دادند و دست به یقه می شدند، صف هایی تشکیل می دادند تا مزه تمرین و امتحان افسون کروشیو را روی گروگان های محفلی بچشند. لرد سیاه روی مبل خاک گرفته و چرمی لمیده بود و در کنارش نجینی با نیشش تخمه می شکاند و درون دهان لرد جا می داد.

لرد سیاه: « اه اه ! ورم تیل ! ورم تیل ! با توئم. وردار ببر این سیریش رو. وردار ببر تن لشو. اینو تا صبح هم بچلونیم با کروشیو یه قطره آبم ازش نمی چکه. مهمان بعدی ! »

ورم تیل دست و پاهای سیریوس را باز کرد و مودی با خواب آلودگی و به مانند جسد روی زمین ولو شد. ورم تیل با نفرت و ترس لگدی به سیریوس زد و او را به گوشه ای پرتاب کرد. نفر بعدی که تدی بود را از پاهایش به سقف آویزان کرد.

لرد سیاه در حالیکه قهقه میزد و از شادمانی نجینی را قلقلک می داد گفت:

« بلا. بلا. بلاتریکس... ها ها ! وای ! به جا آوردی توله رو؟ فامیلته ها ! بیا خودت افتخار شکنجه اش رو پیدا کن. بیا اول صف. بیا »
بلاتریکس در حالی که صف را کنار می زد با صورتی قرمز و پر از نفرت چوبدستی را بالا گرفت اما در "ک" ی "کروشیو" صدایش درون گلو خفه شد. لرد سیاه در حالیکه از روی مبل بلند شده بود در مقابل تدی آویزان ایستاد و گفت:

« صبر کن بلا. حقوق زندانی رو رعایت کن. اول سوال می پرسیم. اگه جواب نداد مال شما... اهم. خب پسره ی گرگینه. بگو ببینم خون لجنی دورگه. بگو هر چی میدونی. بگو دامبلدور چه نقشه هایی علیه من کشیده. بگو ده. نمیگی؟ بزن بلا ! »

در میان طنین جیغ و نعره ها و خنده ها و انعکاس هاله های کروشیو !، سیریوس در حالیکه گوشه ای دور از چشم از دیوار بالا می رفت، خود را به حفره ای در نزدیکی سقف رساند و با گریه به التماس یک کرکس پیر و چرکیده افتاد. کاغد یادداشت کوچکی را به پای کرکس بست که روی آن با ذغال و خون نوشته بود "لیتل هنگتون" و التماس کرد: « دامبلدور. دامبلدورو بگو بیاد. » و این بار بود که کرکس پیر به سوی دامبلدور پر کشید...


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۰:۰۹ یکشنبه ۷ آذر ۱۳۸۹

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
جیمز:
- بله.... باشما کار داره... میگه من خانم کاتر.. کاتر..آهان خانم کاتر پیل... کاتر پیل...آهان خانم کاتر پیلار من... کاتر پیلار من....

دامبلدور:
- ای حونت بالا بیاد! بس کن دیگه! خودم میرم پایین میبینم کیه دیگه!!!

- نیازی نمی باشد دامبلیدور! من بانو کاتریت کاتر پیلار منسامن تبنهال فلو باشم لطفا.

دامبلدور:


کاتریت که یه دفعه خودمونی شده:
- خب دامبی جون.... میشه من آلبوس صدات کنم؟ خیلی ممنون.قرض از مزاحمت آلبی عزیز.... باید بدونین که مرگخوار ها براتون نقشه کشیدن و من هم برای شما نقشه کشیدم که مرگخوار ها نقشه کشیدن که شما نقشه کشیدین که جیمز بره به مرگخوار ها بگه که شما نقشه کشیدین ولی نقشه نکشیدین و من نقشه کشیدم اما نقشه نکشیدم، مرگخوار ها نقشه کشیدن.فهمیدی؟!

دامبلدور:
- ای همچی! بگی نگی! میشه قسمت آخرشو دوباره توضیح بدین؟همینطور قسمت اول!

جیمز:
- قسمت وسطشو هم من نفهمیدم!

کاتریت :

دامبلدور با دیدن قافه ی کاتریت یهو دچار یه تغییری میشه... مث همون الهام های ناگهانی یهو میگه:
- آه!فهمیدم چی میگین!میگین که ما باید نقشه بکشیم چون مرگخوارها نقشه کشیدن به ما حمله کنن؟

کانریت:
- قربون آدم چیز فهم!

جیمز :
-اما قربان!ایشون گفتن:"مرگخوار ها براتون نقشه کشیدن و من هم برای شما نقشه کشیدم که مرگخوار ها نقشه کشیدن که شما نقشه کشیدین که جیمز بره به مرگخوار ها بگه که شما نقشه کشیدین ولی نقشه نکشیدین و من نقشه کشیدم اما نقشه نکشیدم، مرگخوار ها نقشه کشیدن."

دامبلدور:
-جیمز عزیز این خصوصیت زن هاست پدر جان!زیاد خودتو اذیت نکن برو بخواب بابا جان برو! حالا خانم کاتر پیلار همونا که گفتین شما این وسط چیکاره این؟

کاتریت:
- آهان! من فقط یه پیام از طرف مرگخوار ها بودم که بیام اینا رو بگم سر راه هم سیریوس رو بدزدم!کلا سر کاری!اسم من الیا بود فامیلم هم تینی! حالا دوستان دارن اعضای محفل رو تو وانت بار میزنن منتظرن من دیگه برم!

دامبلدور:
-چی؟!!!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ شنبه ۶ آذر ۱۳۸۹

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
ناگهان اسکورپیوس در حالی که بدنش با طناب بسته شده بود از در به داخل پرتاب شد... تاپ!

لرد با تعجب و خشم به او نگاه کرد و گفت:
- ای مرگخوار ابله! مگه قرار نبود کار سیریوس رو یک سره کنی؟ بدهم پدر...

اما جمله لرد نصفه کاره ماند. زیرا در همان لحظه سیریوس از در داخل شده و جفت پا در شکم لرد زد. سپس با یک حرکت آکروباتیک کنار پروفسور فرود آمد.
دامبلدور و محفلیون که مبهوت حرکت سیریوس شده بودند، به خود آمده و چوبدستی هایشان را کشیدند.

لرد که نقش زمین شده بود با تقلا ایستاد و گفت:
- در شکم ارباب جفت پا می زنی؟ اوق... (افکت بالا آوردن خون)

مرگخواران که از ترس شست پایشان در چشمشان فرو رفته بود به کمک او رفتند.
لرد که معلوم بود خونریزی داخلی دارد گفت:
- بعدا" حساب همتون رو می رسیم.

سپس رو به اسکورپیوس کرد و گفت:
- به حساب تو هم جداگانه می رسم.

بعد از گفتن این جمله به همراه مرگخواران غیب شد.

دو هفته بعد ، خانه گریمولد

دو هفته بعد از ماجرای حمله لرد و پیش مرگان به خانه گریمولد، در یک روز زیبای پاییزی لندن، کفش های پاشنه دار فردی سکوت صبحگاهی را می شکست...خـــــــش خششش (افکت خرد شدن برگ های ترد پاییزی زیر پا) زینگ زیــــــنگ...

زنگ خانه محفلیون که همگی خواب بودند به صدا در آمد... هیچ کس برای باز کردن در نیامد...

زیـــنگ زیـــــــــــنگ...


باز هم کسی در را باز نکرد...

زیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنگ


ناگهان صدای تد ریموس در خانه تنین انداز شد:
- یکی اون در بی صاحاب رو وا کنه! جـــــــــــیمز! درو وا کن.

جیمز که پتوی گلبافت خود را به همراه داشت {از انتهای پتو، یویویی همراه با او کشیده می شد} با ناراحتی از پله ها پایین آمد و در حالی که زیر لب غرولند می کرد با چشمانی نیمه باز به سوی در رفت.

- کیه؟ مگه شما خواب نداری؟ کله سحر روز جمعه روز تعطیل چی میخوای؟ شما...

اما همین که چشمانش را به خوبی باز کرد زبانش بند آمد.

در اتاق پروفسور

تق تق تق!

دامبلدور با حالتی خواب آلود گفت:
- کیه؟ اگه گذاشتین یک روز تعطیل با آرامش بخوابیم.

- منم عمو دامبل، جیمز. یک خانم با کمالاتی دم در وایساده با شما کار داره.

ناگهان او همانند کسانی را که برق گرفته باشد از جا پرید و گفت:
- چی گفتی جیمزک؟ با من کار داره؟ الان میام...


تصویر کوچک شده


Re: كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ جمعه ۲۸ آبان ۱۳۸۹

اسکورپیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۴ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۳:۳۷ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
از بی شخصیت ها متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
جیمز در حالی که نمی تونست به درستی منظورش بفهمونه با صدایی ضعیف گفت:مرگخوار ها!

ناگهان دودی غلیظ از پنجره ی کلبه وارد اتاق شد و مرگخوارا ها با لباس های مخصوصشان وارد اتاق شدند.وحشت و ترس میون محفلی ها موج می زد و بعضی از آن ها شلوار های خودشون رو هم خیس کرده بودند.

لرد ولدمورت به درون اتاق قدم گذاشت در حالی که به آلبوس نزدیک می شد دست های اسخوانیش رو به سمت ریش او دراز کرد و ریش او محکم گرفت و گفت:می خوای بگم سیروس چی شد؟

در حالی که صدای خنده ی لرد در گوش دامبلدور بار ها و بار ها پیچید، او آب دهانش را قورت داد و گفت:بگو خب!

لرد با صدایی سرد در حالی که خنده ی زیرکانه ای می کرد گفت: به رحمت ایزدی پیوست!

دامبلدور در حالی که ترس وجودش رو فرا گرفته بود گفت:ببخشید رحمت ایزدی کیه؟

لرد کمی به قیافه ی دامبلدور خیره شد بعد متوجه شد که این خریت از او زیاد به دور نیست پس گفت:یعنی همون دار فانی رو وداع گفت!

دامبلدور دوباره با تعجب پرسید:ببخشید دار فانی دقیقا کجاست؟

لرد که کم کم داشت دیوانه می شد پاسخ داد:ببین یعنی از این دنیا به دیار باقی مهاجرت کرد!

دامبلدور دوباره پرسید:ببخشید این دیار باقی کجاست که سیرویس بهش مهاجرت کرده؟

لرد در حالی که ریش دامبلدور را رها کرده بود و خود را به اولین دیوار نزدیک خود رسانده بود و سر خود را به آن می کوبید گفت:یعنی رفیق خرت مرد!

دامبلدور با چهره ای که انگار معمای انشتین را حل کرده گفت:آهان!

لرد دست به سوی آسمان دراز کرد و گفت:خدایا شکرت!

دامبلدور با حالتی که تعجب در آن مشهود بود دوباره پرسید:مگه خر من رفیق داشت؟اصلا مگه من خر داشتم؟

این بار لرد به رنگ قرمز در اومده و چوبش را بیرون کشید و گفت:کروشیو!مرتیکه ی نفهم مگه تو نفهمی؟

دامبلدور با شک و تردید گفت:ای بفهمی نفهمی!

لرد گفت:تو غلط کردی که نفمی مرتیکه الان که کروشیو بهت زدم جیگرت حال اومد می فهمی مرگخواران این احمق ها رو ببنیدید زندانیشون می کنیم!

مرگخواران:چشم قربان!


هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.