هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ یکشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۹

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
نارسیسا دراکو را که از ترس میلرزید،در آغوش گرفت و سعی کرد بغضش را فرو خورَد.در همان هنگام،بلاتریکس با صدای زیرش شروع به صحبت کرد.
-نارسیسا به جای اینکه بغلش کنی یادش بده قوی باشه.
-بلا اگه دهنت رو ببندی هم به من و هم به پسرم،کمک بزرگی کردی.

با اینکه بغض گلویش را می آزرد ولی صدایش مانند همیشه خشک و محکم بود.
بلاتریکس دهانش را باز کرد تا جواب دندان شکنی به نارسیسا بدهد،ولی نارسیسا به همراه دراکو از آنجا خارج شد؛هنوز بلاتریکس دهانش را نبسته بود که دم باریک وارد سالن شد و با صدای جیر جیر مانندش شروع به صحبت با او کرد.
-بلا،ارباب گفت سریعا بری به اتاقش.

بلا چشم غره ای نثار دم باریک کرد و به سمت اتاق لرد رفت.هنوز وارد راهرو نشده بود که صدای فریاد های درد آلود لوسیوس به گوشش خورد.طول راهرو را با احساس عجیبی گذراند.میدانست لرد سیاه برای چه احظارش کرده و نمیدانست بعد از اجرای دستور ارباب،نارسیسا چه رفتاری با او خواهد داشت.با این حال،در زد و وارد اتاق لرد شد.
-ارباب.
-بلاتریکس،این ترسوی بزدل رو ببر به زیرزمین و گوشه ای از خشم لرد سیاه رو نشونش بده.
-سرورم ولی-
-بلا اصلا دوست ندارم عاقبت لوسیوس گریبانگیر تو بشه.پس حرف نزن و دستورم رو اجرا کن.

بلاتریکس مانند همیشه اطاعت کرد و لوسیوس را که هنوز از درد به خودش میپیچید،با تکان چوبدستیش به از زمین بلند و به بیرون از اتاق هدایت کرد و هنگامی که دم در ورودی نارسیسا را دید،از نگاه کردن به چشمانش امتناع کرد.


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۱۰ ۱۶:۴۲:۵۶



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ شنبه ۹ بهمن ۱۳۸۹

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
لرد که ردای مشکی بلندی پوشیده بود از جلوی تک مرگخواران رد میشد و مستقیم در چشم هر کدام نگاه میکرد.مرگخواران وحشت زده نرجیح میدادند به جای زل زدن به چشم های خشمگین اربابشان مشغول دید زدن نوک کفش هایشان بشوند.

بالاخره لرد به حرف امد و گفت:لوسیوس.دو قدم بیا جلو!
لوسیوس میخواست درخواست عفو کند و چیزی جز صدایی جیر جیر مانند از گلویش بیرون نیامد.برای همین با ترس دو گام لرزان به جلو برداشت.

لرد مستقیم به چشم های لوسیوس خیره شده بود اما لوسیوس از نگاه کردن به لرد پرهیز میکرد.برای همین لرد با طلسم فرمان لوسیوس را وادار به نگاه کردن درون چشمانش کرد و بعد با کلماتی آهسته و شمرده گفت:بذار این موضوع رو با هم تحلیل کنیم لوسیوس.تو نشسته بودی توی قصرت که یه محفلی اومد تو و یه نامه بهت داد که توش نوشته بود خونه متعلق به اونهاست و تو هم مثل کرم فلوبر سرت رو انداختی پایین و وسایلت رو جمع کردی و با خانواده ات اومدی بیرون؟

لوسیوس که از ترس نای حرف زدن نداشت گفت:ب...ب...ب...بلله اربا...ب.
...کروشیو مردک ابله!
لوسیوس به روی زمین افتاد و در حالی که به خودش میپیچید از شدت درد ناله میکرد.لرد صدایش را بالا برد و گفت:واقعا این رفتار باید از یه مرگخوار سر بزنه؟

مرگخواران که میدانستند در صورت دادن جوابی جز تایید حرف ارباب عاقبت بدی در انتظارشان خواهد بود همه با هم سرشان را به نشانه تاسف از عمل لوسیوس تکان دادند.
لرد شکنجه را تمام و کرد و با طلسم فرمان لوسیوس را وادار به ایستادن کرد.لرد مصمم بود درسی به لوسیوس بدهد که تا آخر عمرش فراموش نکند.حالا که جام با ارزش از بین رفته بود باید عواقب نافرمانی را به مرگخوارانش نشان میداد.

برای همین با لحن خشکی به نارسیسا گفت:نارسیسا.تو و پسرت تا فردا شب همین موقع فرصت دارین قصر رو از محفل پس بگیرین.اگه حتی یک دقیقه دیر تر این کار رو بکنین بلایی سر لوسیوس میاد که با دیدنش شما هم براش آرزوی مرگ کنین!

بعد رو به دراکو گفت:دستورم مفهوم بود؟
دراکو آب دهانش را فرو داد و لرزان گفت:بله ارباب.
لرد به مرگخواران دیگر اشاره کرد و گفت:اگه حتی یه نفرتون به اونها کمک کنه همون بلایی سرتون میاد که قراره سر لوسیوس بیاد.
لرد بعد از گفتن این جمله لوسیوس را کشان کشان با خود برد و مرگخواران را با ترس هایشان تنها گذاشت.


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۹ ۱۸:۲۰:۱۵

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۹

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
-سر...سرورم،منظورتون....اون...اون جامه که ...
-که؟
صدای سرد و تهدید آمیز لرد،اختیار سخن گفتن را از لوسیوس گرفت.نمیدانست چه جوابی بدهد.
-لوسیوس نمیخوای بگی که بلایی سر اون جام اومده؟

لوسیوس به من و من افتاده بود و داشت سعی میکرد تا توان سخن گفتنش را بازیابد؛لرد سیاه که حوصله ی شنیدن من و من های لوسیوس را نداشت،در چشمانش خیره شد و درست همان لحظه لوسیوس تاسف خورد که چرا هیچ وقت راه و رسم چفت شدگی را نیاموخته بود.دو دقیقه ی بعد لرد منفجر شد و بلاتریکس هم از موج انفجارش بی نصیب نماند.
-اینو از جلوی چشمم دور کن؛سریــــــع.

بلاتریکس و لوسیوس معطل نشدند و همان موقع از اتاق بیرون دویدند و لوسیوس که حوصله ی شنیدن سرکوفت ها ی بلاتریکس را نداشت،به حیاط پناه برد.
لرد سیاه ترجیح داد آن شب را به خانواده ی مالفوی زهر کند.بلاتریکس که طبق معمول دم در اتاق لرد میپلکید با شنیدن صدای لرد به داخل اتاق پرید.
-سرورم امری داشتین؟
-بلاتریکس همه مرگخوار هارو بدون استثنا توی سالن جمع کن.وقتشه که همه یه درس درست و حسابی بگیرن.
-سرورم دستورتون اجرا میشه،ولی آخه تقصیر لوسیوس نبوده که یهو اومدن و بهش گفتن که باید خونه رو تخلیه کنه.
-بالاتریکس رو حرف لرد سیاه حرف میزنی؟
-نه...نه ارباب،منظورم-
-پس ساکت شو و دستورم رو اجرا کن.

بلاتریکس که گونه هایش را لکه های سرخ رنگی پوشانده بود،بدون هیچ حرفی،تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.




Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۹

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
- گنج کجاست لوسیوس؟

این صدای سرد و بی روح لرد سیاه بود که به گوش میرسید. لوسیوس بار دیگر تلا شی برای به یاد آوردن گنج کرد اما نتیجه ای نگرفت. پس گفت:

-ارباب. میگم میشه شما منظور خودتونو از گنج برای من بیان کنین؟ آخه اونجا گنج های زیادی هست.

- خودتو به اون راه نزن لوسیوس. یعنی تو نمیدونی گنج من ، ارباب تو ، که برای مراقبت به تو داده شده بود چیه؟

لوسیوس بار دیگر آب دهانش را قورت داد و برای کمک رویش را به سمت خواهر زنش بلاتریکس برگرداند. اما بلا هیچ کمکی به او نکرد.لوسیوس بار دیگر به لرد نگاه کرد و گفت:
- ارباب، من فکر کردم که برای اطمینان بیش تر بهتره...

لرد با نگاهش حرف او را قطع کرد.سپس شروع به صحبت کرد:

-بلا، اینو به اون اتاق ببر و اینقدر شکنجه اش بده که گنج. یادش بیاد.

لوسیوس به سرعت نگاهب به چوبدستی بلا انداخت که بیرون آمد و بعد سریع نگاهی به چشمان و ابرو های او که به شیءی در دستش اشاره میکرد. یک جام.درست شبیه جامی که جیمز با یویو آن را نابود کرده بود....

فلش بک


- بیا لوسیوس. این جام تا وقتی که من بهش نیاز دارم پیش تو میمونه. کم تر مرگخواری همچین لطفی نصیبش کیشه...

لوسیوس جام را از دست اربابش گرفت. چشمانش از خوشحالی می درخشید.سریع به خانه رفت و بعد از این که شتاب زده ماجرا را به همسرش توضیح داد به زیر زمین رفت و آنرا در قفسه ی اشیا ء گرانبها گذاشت. جامی که فقط یک نمونه ی دیگر داشت که در خانه ی ریدل نگهداری میشد...


پایان فلش بک


لوسیوس به خودش آمد. اکنون به یاد می آورد که گنج چه چیزی است. به ساعتش نگاهی انداخت. ساعت 11:59 دقیقه بود و لوسیوس آنجا ایستاده بود بدون جام. در حالی که میدانست دیگر جامی وجود ندارد.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۹

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
دامبلدور با آرامش تمام وارد اتاق شخصی لوسیوس شد ، ریموس که فکر میکرد دامبلدور برای بررسی محتوای اتاق لوسیوس ، جهت پیدا کردن نشانه ای بر ضرر مرگخواران به آن اتاق رفته است ، با عجله خودش را به درون اتاق پرتاب کرد ، به سمت کمد لباس ها رفت و بعد از اجرای وردی گفت:

- فک میکنین ممکنه لای لباساش چیزی باشه؟

- ریموس ...

ریموس دستی به چانه اش کشید و کشوی کمد دیگری که حاوی برگه های زیادی بود را گشود و گفت:

- یا شایدم اینجا مدارکی باشه که به درد بخوره؟

- ریموس ...

ریموس دوباره بلند شد تا به قسمت دیگری برود که دامبلدور با دست شانه های او را گرفت و گفت: ریموس ما فرصت کافی برای این کار رو داریم. من میخوام روی اون تخت استراحت کنم!

بدون اینکه اجازه ی حرف دیگری به ریموس بدهد ، لباس های به بیرون پرتاب شده توسط ریموس را سرجایش برگرداند و با اشاره ی دستش ریموس را به بیرون فراخواند.

- اما اگه برگردن و چیزایی که میتونه به درد ما بخوره رو بردارن چی؟

دامبلدور که حالا روی تخت گرم و نرم پادشاهانه ی لوسیوس نشسته بود عینکش را روی میز کنار تخت خواب گذاشت و پاسخ داد: نترس تا ساعت 12 شب طلسم های محافظتی جدیدی که به کار بردم فعال میشن و اونا دیگه نمیتونن به راحتی کاری کنن.

در همان لحظه لوسیوس که به طنابی آویزان بود و در حال بالا رفتن از پشت پنجره بود ، متوقف شد و سریع به ساعتش نگاهی انداخت و ریموس که متقاعد شده بود از اتاق خارج شد.

پنج مین بعد:

لوسیوس طناب ها را سریع جمع کرد و با عجله به سمت مخفیگاهی که از پشت بام به زیرزمین ! میرسید رفت. تنها نیم ساعت دیگر تا 12 فاصله داشت و اگر سریع تر شیء گرانبها را خارج نمیکرد با توجه به گفته ی دامبلدور دیگر کار برایش آسان نبود.

بنابراین در عرض سه سوت خود را به زیر زمین رساند ، اما به دلیل حضور مالی ویزلی در آنجا برای برداشتن مواد اولیه ی غذا خود را پشت سکویی پنهان کرد. بعد از خارج شدن مالی ، لوسیوس به آرامی از پله ها بالا رفت و از لای در نگاهی به سالن اصلی انداخت. تنها فرد و جرج در آنجا بودند که گوشه ای ته سالن برای دور ماندن از چشم مالی نشسته بودند و هر از گاهی شروع به قهقهه زدن میکردند.

پس به آرامی وارد سالن شد و برای رفتن به اتاق کار از کنار آشپزخانه و چند اتاق دیگر نیز گذشت. بالاخره به اتاقی که انتظارش را میکشید رسید. خواست دستگیره ی در را بگیرد که متوجه باز بودن در اتاق شد. سرش را به آرامی درون اتاق کرد و در کمال تعجب جیمز را دید که روی به روی قفسه ی اشیای گران قیمت ایستاده بود و با یویویش مرتب آن ها را تهدید میکرد.

- آها حال کردی!

یویوی جیمز به یکی از جام ها برخورد کرد و جام یکراست روی زمین جلوی پای جیمز افتاد. جیمز با رضایت نگاهش را از روی آن برداشت و به سراغ شیء بعدی رفت.

- تو! اگه فک می کنی که برای ما کوچک ترین ارزشی داری کور خوندی ، چون اگه این یویو بهت بخوره و بیفتی پایین و بشکنی کسی زحمت برداشتنتو نمیکنه. حالا شانستو امتحان میکنم!

جیمز یویو را به سمت چیزی که با آن حرف زده بود گرفت و آماده ی نشانه گیری شد. لوسیوس که عصبی به نظر میرسید با دیدن شیء مورد خطاب رنگ چهره اش پرید. مخاطب جیمز چیزی نبود جز همان گردنبند سالازار.

جیمز نشانه گیری کرد و یویو را پرتاب کرد. نخ یویو لحظه به لحظه بازتر شد و در مقابل چشمان وحشت زده ی لوسیوس به گردنبند نزدیک شد ، اما درست در چند سانتی متری گردنبند نخ یویو به پایان رسید و یویو تغییر جهت داد و به درون دستان جیمز بازگشت.

- شِت!

و به سراغ شیء بعدی رفت. لوسیوس نفس عمیقی کشید ، اما باید هرچه سریع تر جیمز را از آنجا دور میکرد و همراه گردنبند خارج میشد که خوشبختانه به راحتی رویایش تحقق یافت!

- جیمز بیا اینجا این چیز جالبو ببین!

جیمز با تاسف تک تک اشیای درون قفسه را از نظر گذراند و در حالی که از اتاق خارج میشد گفت: فردا بازم میام سراغتون!

لوسیوس که اکنون پشت مجسمه ای پنهان شده بود بعد از رفتن جیمز جستی زد و به درون اتاق رفت.

خانه ی ریدل:

لوسیوس تعظیمی کرد و گفت: ارباب با دو تا چشای خودم دیدم که جیمز داشـ...

اما با دیدن چهره ی لرد حرفش را قطع کرد و اینبار همزمان با در آوردن گردنبند گفت: بفرمایین!

لرد نگاهی به گردنبند سالازار انداخت و گفت: لوسیوس امیدوارم که در حال شوخی کردن با من نباشی.

لوسیوس که متوجه حرف لرد نشده بود گفت: شوخیم کجاس ارباب ، گردنبند سالازار کبیر که خواسته بودین رو ...

بلا حرف او را قطع کرد و گفت: تا ارباب عصبانی نشدن بقیه چیزارو بهشون تحویل بده. گنج!

حیرت و ناباوری در چشمان لوسیوس موج میزد. او خیال کرده بود که منظور لرد گردنبند است در حالی که تازه به یاد آورده بود که گنج چیز دیگری بوده است.

لوسیوس آب دهانش را قورت داد ، حالا باید چه میکرد؟ با یاد آوری حرف دامبلدور مبنی بر اقدامات امنیتی جدید ، ترسش دو برابر شد.




Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۹

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
لوسیوس هنوز در فکر بود. انگار تمام آن شام خوشمزه تبدیل به زهری شده بود که معده اش را خراب می کرد.

نیوت کیف را روی زمین گذاشت و گفت: لوسیوس، آلبوس و تمام محفلی های دیگه تا نیم ساعت دیگه اینجا هستن بهتره عجله کنی؟

لوسیوس در یک لحظه تمایل شدیدی به زدن یک مشت به صورت از خودراضی نیوت پیدا کرد، اما خودش را کنترل کرد و رو به خوانواده اش گفت: زود وسایلتونو جمع کنید، بریم پیش لرد.



خانه ریدل


-به....به...به لوسیوس خوش اومدی. چه چیزی مرگخوار شجاع منو این وقت شب اینجا کشونده؟

لوسیوس زانو زد و با افسردگی گفت: قربان خونه منو محفلی ها تصاحب کردن.

-چی؟

-قربان اونا مدرکی پیدا کردن که نشون می ده خونه مال اوناست و از وزارت هم حکم تخلیه داشتند. قربان....خواهش می کنم به من کمک کنید....من و خانواده ام آواره شدیم.

تمام خانواده لوسیوس همراه با وسایل گران قیمت خودشون در پشت لوسیوس زانو زدند.

لرد با صدایی پر از خشم گفت: این به من ربطی نداره، من نگران اون گنج هستم.....نباید دست محفلی ها بهش برسه.

لرد دستش را روی چانه خود گذاشت و به فکر فرو رفت.

-لوسیوس تو باید گنج رو بیاری و در این مدت خانوادت در امانن اما اگر نتونی گنج را بیاری دیگه پسرت رو نمی بینی

لوسیوس از ترس صورتش به رنگ قرمز در آمده بود. چگونه او می توانست به میان آن همه محفلی برود و گردنبند سالازار اسلایترین رو از زیر زمین بیاورد.

لرد با صدای بلندی گفت: زود باش لوسیوس برو و گنج رو بیار فقط 48 ساعت وقت داری.

لوسیوس به آرامی خارج شد. حتی با خانواده اش هم خدا حافظی نکرد.


اطراف قصر مالفوی ها


خانه پر جلا و عظیم مالفوی ها هیچ گاه اینقدر روشنایی را به خود ندیده بود. تمام چراغ ها روشن بودند. سایه های زیادی در زیر نور چراغ ها تکان می خوردند. خانه مالفوی ها تبدیل به اردوگاه محفلی ها شده بود. لوسیوس چه شانسی داشت؟ او چگونه می توانست داخل خانه ای بشود که نمی توان توش آپارات کرد. اما ناگهان فکری به ذهنش رسید.

لوسیوس به طرف دیوار کناری که رو به حیاط بود رفت. طنابی از داخل ردایش درآورد و از دیوار بالا رفت.

حیاط برخلاف داخل خانه خلوت بود و کسی در آن قدم نمی زد. لوسیوس باید به پشت بام می رفت چون یک راه مخفی در پشت بام وجود داشت که به زیر زمین می رفت.


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۵ ۱۵:۱۲:۵۷


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۴ سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۹

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۰۲:۴۳ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
سوژه جدید:

خانواده ی مالفوی دور میز ناهارخوری مجللشان نشسته بودند و در حال خوردن شام شاهانه ای بودند که لرد سیاه به دلیل موفقیت لوسیوس در یکی از ماموریت هایش برای آن ها فرستاده بود.

لوسیوس باقی مانده ی ران مرغ را کناری انداخت و با افتخار به تک تک اعضای خانواده اش نگریست.

- میدونین که ارباب هیچوقت تا این حد مهربون نبودند و هیچوقت حتی برای کاری که مرگخواراش کردن یه آفرین خشک و خالی هم نمیگن! اما من تمام زندگیم رو روی این ماموریت گذاشتم و لرد این افتخار رو به ما داد.

در حقیقت از وقتی لرد قول یک شام را به لوسیوس داده بود، او یکسره از کار پر افتخاری که انجام داده صحبت میکرد و مدام از خود تمجید میکرد!

دراکو برای هزارمین بار چشمانش را چرخاند و در همین هنگام زنگ در کل خانه را لرزاند.

لوسیوس جامش را برداشت و به خدمتکار دستور داد در را باز کند.

چند دقیقه بعد نیوت همراه با با کیفی که سر آن قفل بزرگی زده بود آمده بود تا شام آن ها را خراب کند.

لوسیوس با لحن عصبانی رو به خدمتکار گفت: مگه نگفتم وقتی یه محفلی میاد دم در قصر من اونو پرتش کنی بیرون؟

خدمتکار چند بار معذرت خواهی کرد و از آنجا دور شد.

نیوت لبخندی در صورتش پیدا شد و گفت: مثل اینکه مزاحمتون شدم!

- خب معلومه که مزاحمم شدی! اونم تو یه همچین روزی که ارباب منو ...

اما لوسیوس ترجیح داد به جای تعریف کردن داستان زودتر حرف او را بشنود تا زودتر از آنجا برود.

- ... خب! بگو چی میخوای؟

نیوت کیف را جلو آورد و گفت: توی این کیف سندی هست که میگه این قصر با تمام وسایل هاش متعلق به محفله!

لوسیوس با شنیدن این حرف پوزخندی زد و گفت: معلومه چی میگی؟ این قصر از قدیم برای خانواده ی مالفوی ها بوده! همه ی مالفوی ها توی این قصر زندگی میکردن!

- بله! اما طبق سندی که ما پیدا کردیم شما این قصر رو به زور از یکی از محفلی ها گرفتین و از اون زمان تا حالا به ناحق دارین توش زندگی میکنین! حتی وزارتخونه هم حق رو به ما میده!

سپس قفل کیف را باز کرد و سند را به مالفوی نشان داد.

لوسیوس با دیدن سند ناگهان تمام خوشحالیش از موفقیت در ماموریت ناپدید شد. اگر لرد نمیتوانستکاری برایشان بکند آن ها آواره میشدند؛ از همه بدتر نیوت گفته بود قصر همراه با تمام وسایل! پس گنجی که لرد سیاه آن را در قصر پنهان کرده بود چه؟ او باید چه میکرد؟


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ سه شنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۹

روژیا.پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۷ شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۲:۲۱ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۱
از از نا کجا آباد شهر رویا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
صبح روز بعد

نور آفتاب از میان پرده های اتاق بر روی سر و صورت اسکورپیوس افتاده بود و موهای همچون پدرش را نوازش می کرد . اتاق اسکورپیوس مثل سایر بخش های خانه تمیز بود ولی وسایل موجود در آن حکایت از قدیمی بودن آنها داشت . ناگهان در اتاق باز شد و مردی بلند قامت با موهای بور وارد اتاق شد .

- پاشو ............ پاشو دیگه
- آه پدر ......

این اولین باری بود که در صدای پدر اثری از غم و اندوه و عصبانیت وجود نداشت . دراکو نگاهی محبت آمیز به پسرش انداخت و با صدایی پر نشاط گفت :

- به نظر من بهتره قیل از اون که راه بیافتیم ؛ وسایل مورد نیاز سفر رو جمع کنیم و یک صبحانه خوب هم بخوریم و بعد راه بیافتیم .

اسکورپیوس که به هیچ وجه از این حالت پدر احساس خوبی نداشت ، سعی کرد در چههره اش حالت تعجب را نشان ندهد و از تخت بیرون آمد و به دنبال پدر وارد سالن غذاخوری شد .

پس از مدتی کوتاه در سالن غذاخوری

- خوب من فکر می کنم بهترین زمان برای جبرانه ؛ کاری که من کردم وقتی بهش فکر می کنم تنم رو به لرزه در می یاره و اگه پدر بزرگت من رو ببخشه .

- ببخشید پدر ؛ من خیلی خوشحالم که شما هم با من می خواین همراه بشین و از این که مدتی شما رو تنها گذاشتم واقعا متاسفم ، ولی یه سوال من بی جواب باقی موند که دیشب به من جواب ندادید . چرا پدر بزرگ از شما خواست که با هری پاتر از در دوستی در بیان ، یعنی اگه از اول ..................

- نه ، نه الان زمان مناسبی نیست ، من که دیشب گفتم اون درخواستی بود که پدرم از من خواست و من هم انجام ندادم . تنها چیری که می تونم الان بهت بگم اینه که اگه همون سال اول هری با من دوست می شد کار به این جا نمی کشید ، اگه اون به اسلیترین می افتاد هیچ وقت این اتفاق نمی افتادم .

اسکورپیوس که گویی از شنیدن اسن سخنان تکراری کلافه شده بود با تخم مرغ درون ظرفش شروع کرد به بازی کردن و بدون توجه به حرف های پدر وسط صحبتش پرید و گفت :

- باشه قبول ، همه این ها که گفتین قبول ، ولی پس چه دلیلی داشت که با سیریوس ارتباط برقرار کنید ، مگه شما و پدر بزرگ مدعی نبودید که اون بود که ارباب رو ترک کرد و در مقابل به دشمن رو برد ، پس این چی می شه ؟

- اسکورپیوس ، فکر نمی کنی داری با سوال هایی که می شه بعدا هم به آن ها جواب داد وقت رو تلف می کنی ؟

- اما پدر شما دیشب خودتون گفتین برای پیدا کردن پدر بزرگ دونستن این ها مهمه ، مگه نگفتی ؟

دراکو که می دونست نه راه پس داره نه راه پیش گفت :

- آره گفتم ، خودم هم اولشو بهت نشون دادم ، ولی اون زمانی بود که قرار بود به تنهایی به دنبال پدر بزرگ بری ، نه حالا که من هم با تو دارم می یام . همه اون خاطرات و اطلاعات رو دارم ؛ پس لازم نیست خودت رو با اون ها درگیر کنی .

از چهره دراکو کاملا مشخص بود از این که بخشی از اون خاطره رو به پسرش نشان داده پشیمانه و سعی می کنه از توضیح ادامه آن و دلیل اون حرف ها تفره بره ، ولی ...............

- آخ ...........


ویرایش شده توسط روبیوس هاگرید در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۲۳ ۲۱:۵۲:۲۷
ویرایش شده توسط روبیوس هاگرید در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۲۴ ۱۷:۳۴:۳۸


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ سه شنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۹

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
درون قصر

دراکو:
-اما چرا پدر؟!

لوسیوس:
-من مرگخوار شدم اما بعد از مدتی پشیمون شدم... اما برای امنیت شما و خودم از اونا بیرون نیومدم و به افکار مزخرف قدیمی ام ادامه دادم...لا اقل تو توی چاه ولدمورت و اسلیتیرین نیفت!خودتو نجات بده پسرم!به طرف سیاهی نرو!سفید ها همشون خوشبخت اند.

آن دو چرخیدند و کنار قدح اندیشه فرود اومدن.

اسکورپیوس:
- که اینطور.. ولی شما چرا به من نگفتین؟پدر بزرگ خریت کرد... میببینم الان چقدر امنیت داریم.خودش که بدتر!

دراکو:
- آروم باش پسرم... لرد ما رو قبول کرده... این خریت منه!پدرم گفت به طرف اون نرو و برو طرف دامبلدور اما من نرفتم!من خریت کردم و با این کارم خوشبختی تو و زندگی خوبی که میتونستی با محفل داشته باشی خراب کردم!

اسکورپیوس:
- نه پدر!من با کسی که پدربزرگم رو کشته یا ناپدید کرده یا هرچی متحد نمیشم...این اتفاق افتاده و حالا ما باید به فکر چاره باشیم!من به هر حال از فردا میرم دنبال پدر بزرگ.تو میای یا نه؟

دراکو:
- خب راستش اونا بلایی لوسیوس مالفوی نیوردن.. این من بودم که به طور غیر مستقیم اونو اذیت کردم کردم...مثل تو اما من تورو بخشیدم اما اون منو نبخشید!اون رفت و خودشو ناپدید کرد!من برای عذر خواهی هم شده باهات میام.آماده شو پسرم!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ سه شنبه ۹ آذر ۱۳۸۹

روژیا.پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۷ شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۲:۲۱ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۱
از از نا کجا آباد شهر رویا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
دراکو که نمی توانست منظور از حرف اسکورپیوس را بفهمد ، بدون آن که به وی توجهی کند ، دستانش را محکم گرفت و به راه افتاد ....................

- نه ، من که گفتم تمایلی فعلا برای برگشت ندارم ؛ من باید از یک سری از حقایق اطلاع پیدا بکنم و هیچ کسی بهتر از پدر بزرگ نمی تواند این حقایق رو برای من توضیح بدهد .

دراکو که از صحبت های اسکورپیوس کمی عصبانی شده بود با حالتی متکبرانه و بدون آن که به او حتی نیم نگاهی بیندازند گفت

- : یک بار دیگر هم به تو گفته بودم که هیچ چیزی وجود نداره که تو بخوای دربارش از کسی چیزی بپرسی و در ضمن بار آخری است که دارم بهت می گم پدر بزرگت بعد از اون حادثه غیب شد و تنها نشونی هم که تونستیم ازش پیدا کنیم ، عصایش در میان تپه های غرب استرالیا بود .

- پس امیدی هست که بشه پدر بزرگ رو پیدا کرد ؛ مگه نه ؟

هوا که گرگ و میش شده بود و رو به تاریکی مطلق می گرایید ، همراه با آن سوز سردش ، حالت خوشحالی اسکورپیوس را در خود گم کرد . در آن لحظه بود که دراکو تصمیمش را گرفت و تنها با همین تصمیم خودش راه زندگی و امید اسکورپیوس را تغییر داد .

- باشه پسرم این تصمیمی است که خودت گرفته ای ؛ پس برای آن که لوسیوس را پیدا کنی ، باید به خانه بازگردیم تا بتوانم چیز های مهمی رو به تو نشان بدهم .

اسکورپیوس که نمی دانست باید چه کاری انجام دهد و نه راه پس داشت نه راه پیش ، تصمیم گرفت با پدرش همراه شود و به عمارت بازگردد .

پس از چند دقیقه ..................


قصر خانوادگی مالفوی

- خوب پدر من با این که عهد بسته بودم که تا زمانی که حقایقی را که می خواهم به دست بیاورم ؛ به خانه باز نگردم . ولی ...............

- باشه ، می دونم تو می خوای همه چیز رو از اول تا آخر و دقیق بدونی ، پس بهتره اول از همه به مدتی قبل بازگردیم ، یعنی زمانی که من در هاگوارتز در حال تحصیل بودم و اون هری پاتر که باعث تمام بد بختی های ماست ، وارد هاگوارتز شد .

اسکورپیوس که کمی گیج شده بود ، به اطراف جایی که ایستاده بود نگاهی انداخت تا مطمئن شود که شخص دیگری به سخنان او با پدرش گوش نمی دهد و بعد گفت :

- اما پدر این حوادث اتفاق افتاده چه ارتباطی با کودکی شما دارد ؟

دراکو که گویی منتظر شنیدن همین جمله بود ، با متانت کامل گفت :

- تمام بد بختی های ما از همان زمان ورود به هاگوارتز شروع میشود ، قبل از این که من بخواهم به هاگوارتز بروم ، پدرم این هشدار را به من داده بود که ممکن است این اتفاق بیفتد ؛ ولی من گوش نکردم .

این اولین باری بود که اسکورپیوس پدرش را در حالی می دید که به اشتباه خود اعتراف می کند و هنگام حرف زدن اشک در چشمانش حلقه می زند . پس بدون آن که حرف اضافه ای بزند به پدش گفت :

- خوب ؛ پس بهتر است وارد خاطرات شما شویم .

دراکو و اسکورپیوس به قدح اندیشی طلایی رنگ که برر روی میزی بزرگ قرار داشت نزدیک شدند و با شماره ی دراکو سر های خود را وارد ظرف کردند . هر دو چرخیدند و چرخیدند ، تصاویری نامفهومی که وجود داشت به آرامی به وضوح کامل رسیدند و آن زمان بود که هر دو به آرامی بر روی زمین فرود آمدند .

- پدر ما الان دقیقا کجا هستیم ؟

- الان ما در همان مکانی هستیم که دقایقی قبل در آن جا حضور داشتیم .

اسکورپیوس به اطراف خود نگاهی انداخت تا خانه ای را که خودش در آن زندگی می کرد را با خانه ای که پدرش در زمان کودکی خود در آن زندگی می کرده است مقایسه کند که آن صدا به گوشش رسید .

- فکر می کنم تمام حرف ها و هشدار های لازم رو بهت دادم ، مگه نه ؟

- اوه البته پدر ؛ خاطر نشان می کنم که دست از پا خطا نخواهم کرد .

- خوبه ، برای آخرین باری است که دارم بهت می گم دراکو مالفوی ، امسال همین طور که تو داری وارد مدرسه می شوی ، هری هم دارد وارد مدرسه می شود ، پس بهتر است در ابتدا از در دوستی با او وارد شوی و هرگاه با مشکلی رو به رو شدی فقط با سیریوس صحبت کنی .

این صدای پدر بزرگ ، لوسیوس و دوران کودکی پدر ، دراکو بود . چرا باید لوسیوس چندین بار به دراکو یاد آور شود که با هری از در دوستی وارد شود ، یعنی اگر پدر با هری دوست می شد ، هرگز این حوادث اتفاق نمی افتاد . و این جملات بار ها و بار ها در ذهن اسکورپیوس تکرار و تکرار شد بی آن که بتواند جوابی به آن بدهد و دلیل را پیدا کند . اسکورپیوس رو به پدرش بازگشت و با حالتی متعجب گفت :

- پدر ، برای چه باید با هری دوست می شدی ؟

ولی پدر جوابی نداد و تنها به سمت کودکی خودش راه افتاد








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.