به دلیل آن که بلیز زابینی ادامه داستان رو اشتباه ادامه دادند و زمان گذشته و حال رو باهم اشتباه گرفتند با اجازه من داستان ایشون رو از آلبوس دامبلدور ادامه می دم . از بلیز زامینی هم به علت این که از داستانشون صرف نظر می کنم ، معذرت می خوام .
....................................................................................
زمان حال ( بعد از حادثه ) :
هرمیون پس از آن که هرچه کلمه به ذهنش می رسید رو امتحان کرد ولی هیچ کدوم جواب نداد ، به چیز هایی که دیده بود فکر کرد . یعنی واقعا دابلدور و اسنیپ اون شب تو کافه سه دسته جارو با هم ... و اسنیپ و فلیت و یک هم با هم ... و هر چه سعی کرد به نتیجه ای منطقی بین این دو اتفاقی که دیده بود برسه به نتیجه ای نرسید که ناگهان :
- به به کی رو می بینم ... هرمیون گرنجر ، از افتخارات گریفندور . چه طور تو مثل بقیه به خواب نرفتی ؟
هرمیون که اون چیزی رو که می دید باور نمی کرد چند بار چشماشو بازو بسته کرد تا از چیزی که دیده مطمئن بشه . هرمیون سر نیکلاس ، شبح گروه گریفندور رو دیده بود ؛ دقیقا در مقابل چشم هاش . با همان حالت معلق در هوا و جسمی شفاف .
- شما این جا چی کار می کنید ؟ ی...ی...یعنی روح های مدرسه بیدارند ؟
- خانم جوان ، شما که به این باهوشی هستید شما دیگه چرا ؟
روح ها تحت تاثیر حوادثی که برای انسان ها ، حیوانات و جن ها می افته قرار نمی گیرند . در نتیجه همه ما سالم و سلامت در تالار مخصوص خودمون هستیم .
- پس چرا تا حالا هیچ کدومتون سروکلش تو راهرو های مدرسه پیداش نمی شد ؟
- چون الان زمان شومه ، خانم جوان .
- زمان شوم ؟ منظورتون چیه ؟
- دوباره هاگوارتز داره به نابودی خودش نزدیک می شه ، این بار اگه نتونیم کاری کنیم ، ما همه می میریم
- ببخشید وسط حرف های تاثیر گذارتون می پرم مگه شما دوباره می میرید ؟
- بچه جون ، می خواستم موضوع رو هیجانی کنم .
- بله ... به حرفتون ادامه بدید .
نیکلاس که دوباره جو زده شده بود ، شروع کرد به حرف زدن :
- بله داشتم می گفتم که ما همه می میریم و کم کم نسل جادوگر ها منقرض می شه .
- چی ؟ مگه چه اتفاقی داره می افتاده
فقط نگین که برمیگرده به دیوانه شدن معلم ها و به خواب رفتن همه تو قلعه
- دقیقا موضوع همینه . تو داستان سال 1500 میلادی که همچین اتفاقی برای هاگوارتز افتاد رو می دونی ؟
- خوب ... تقریبا . ولی در حد چند خط
- پس اگه می خوای بهتر و دقیق تر بدونی بیا ببرمت پیش کسی که اون موقع تو قلعه به عنوان استاد کار می کرد .
- ها یعنی بیام تالار شما ؛ نه ممنون مزاحمتون نمی شم اگه خدا به بخواد یه موقع دیگه با بچه ها می یایم .
- حالا