هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۶:۴۲ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۴
#32

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
_تراورز یه دقیقه به من گوش-
_مگر من به تو گوفته نمیکنم بر تومبان من قسم ننمای! تومبان من راه افتاده کرده به سمتت آمده کرده، خجالت کشیده نمی کنی؟!
_شلوار یه دقه ساکت شو... تراورز من اصلا-
_تو خیجالت کشیده نمی نمایی جیوان؟!
_بابا من اصلا آش-
_بیزنیم پک و پوزت را با دک و دهانت یکی کنیم؟!
_بابا من اصلا آشپزی بلد نیستم! با این سوژه تون!

اتاق در سکوت فرو رفت... تراورز با فرمت به ریگولوس خیره شد.

_تکرار میکنم... من اصلا آشپزی بلد نیستم!
_خب... خب...املت که بلدی!
_اگه تو املت رو بعنوان آشپزی حساب میاری من دیگه حرفی ندارم، هرچه زودتر برگردونینم به سلولم!
_چی میگی حاجی، آرسینوس که خودش آشپزشو میشناسه! مگه نه آرسینوس!
_میشناسم! میشناسم! میشناسم!
_آشپزت کیه؟!
_آگوستوس!

تراورز همچنان فرمتش را حفظ کرده بود... اما نمیتوانست از نفس های عمیقش جلوگیری کند. کاملا خشک شده بود... پس ریگولوس وسط سوژه چکار میکرد؟! آیا بدلیل آنلاین بودن زیادی بود؟! این بشر حتی آنلاین هم نبود! آیا بدلیل گشاد شدن سوراخ لایه اوزون بود؟! آیا تراورز همینجوری کلا یک دلیل برای زندان انداختن ریگولوس لازم داشت؟!

نفس عمیقی کشید... و به ریگولوس خیره شد:
_من چند بار نگفتم پست طنز نزنین؟!
_ها؟ خب... چرا... گفتی...
_چرا توی اون مغز کوچیکت فرو نکردی پس؟
_الان واقعا موضوع اینه؟!
_پنگوئنای صحرای کالاهاری دارن منقرض میشن اونوخ تو راه افتادی پست طنز میزنی؟ من دیوانه شدم از دست شما! من روانی شدم از دست شما! من حتی دیگه به سختی میتونم حاجی باشم از دست پستای طنز شما!
_تراورز به شلوار مرلین قسم من بی گناهم.
_من به تو نمیگم پست طنز نزن؟

و اینگونه بود که کتابی مملو از تجربیات ریگولوس سالها بعد با نام "چگونه شلوار کسی را با قسم آیه خوردن از پایش در بیاوریم" به چاپ رسید، البته قرار بود برسد، اگر ریگولوس موفق میشد ثابت کند که اصلا آشپز نیست!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۴
#31

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
کار آگاه ویزلی وارد می شود

ریگولوس با فرمت مو قشنگ وارد کادر شد و در مقابل چشمان متعجب آرسینوس و تراورز تازه از خواب بیدار شده، قرار گرفت و تعجب آنها را بیشتر کرد.

تراورز و آرسینوس که هنوز گمان می کردند دارند خواب می بینند با خشونتی که تنها از تسترال ها یاد می شد، چکی محکم به یکدیگر زدند تا مگر از خواب عمیق برخیزند.

-واقعا به کدام سو می رویم؟ به وزیر جماعت چک می زنی؟ بزنم اون منوی مدیریتم رو توی سرت خرد کنم آدم شی؟

تراورز که از کار خود شرمسار شده بود، همچون بچه های خوب، سرش را پایین انداخت و به چشمان اشکی که از او بعید می رفت، به زمین چشم دوخت.

آرسینوس که دید او اینگونه شده است، دلش به رحم آمد و گفت:
-بسیار خب منوی مدیریت را توی سرت نمی زنیم. اما آدم باش.

ریگولوس آن سوی دفتر ایستاده بود و ماجرا را به نظاره می کشید، همین که دیگه دید ماجرا رو به هندی شدن استف بر شلوار مرلین تکیه کرد و وسط پرید تا از این ماجرای هندی جلو گیری کند مگر نه تا چند لحظه ی بعد شاهد رقص دست جمعی اعضای وزارت برای ابراز دوست داشتن یکدیگر بود. بنابراین با جهشی وسط پرید و با صدای بلند گفت:
-به شلوار مرلین قسم اگر ماجرا ی هندی شروع کنید میرم و پشت سرم رو هم نگاه نمی کنم.

آرسینوس و تراورز که این سخن را شنیدن با فرمت فیس پوکر نزدیک به ریلکس به ریگولوس نگاه کردند.

ریگولوس که تازه فهمیده بود چه گفته است، اول با شتاب به اطراف نگاه کرد تا مبادا قسم به شلوار مرلین بار دیگر او را بی مرلین نازل کند. سپس با شدت به سمت وزیر و تراورز بازگشت و به انها خیره شد. چشم در مقابل چشم.

ساعت ها این چشم در چشم ها ادامه یافت و هر طرف تلاش می کردند بیشتر خیره بمانند. انگار مسابقه ای بس مهم بود و جایزه ای بس بزرگ برای برنده داشت. اما هیچکدام نمی دانستند که بزرگترین جایزه ای که شاید بگیرند، تکه ای از راه های شلوار مرلین باشد.

-به شلوار مرلین قسم من بی گناهم.

اینبار شلوار مرلین از ناکجا آباد نازل شد و مرلین در گوشه ای از عالم بالا بدون شلوار باقی ماند و تا سالها بعد همه داستان چگونگی شلوار نداشتن مرلین، نقل شد.
-جوان مگه نگفتم به شلوار مرلین قسم نخور؟



ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۴ ۱۱:۱۲:۴۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴
#30

اوتو بگمن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۵ یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۴
از آنجا که عقاب پر بریزد...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 212
آفلاین
اندرون زندان

حدود سه یا چهار روز از بد ریگولوس می گذشت و هنوز هیچ خبری نه از بیرون و نه از داخل به او نرسیده بود. دیگر کاملا مطمئن بود مظنون اصلی خودش است و هیچ راه فراری هم از دست دمنتور ها نخواهد داشت. اما احساسی غریب به او امید می داد. امیدی تازه که تا چند دقیقه پیش اصلا نه او را دیده بود و نه شناخته! اما حالا...

ریگولوس هنوز از شدت تعجب نمی توانست حرفی بزند و فقط به چشم های درون تاریکی زل زده بود. خیلی عجیب و از آن بد تر بعید به نظر می رسید که چنین ساحره ای اینجا، درون این سلول پرت با او باشد. بنابراین به سادگی می شد گفت جز محالات است که ریتا اسکیتر، خبرنگار پیام امروز، به او زل زده باشد و لبخند احمقانه اش را هم هنوز بر لب!
- چته؟ ساحره با کمالات ندیدی؟
- والا اینجا نه!
- برا چی آوردنت اینجا؟ باز با مرلین ریش و ریش کشی کردی؟
- نه. چون فک می کنن می خواستم وزیرو بکشم!
- جوووووووون! عجب خبری بشه برا پیام امروز! خوب می تونی جزییاتو برام توضیح بدی.
-
- باشه، خوب نمی خوای نگو.
- ببینم تو می تونی با بیرون ارتباط برقرار کنی؟

ریتا که غرور سر تا پایش را فرا گرفته بود، با صدایی یکنواخت پاسخ داد:
- ریتا اسکیتر می تونه با همه جا ارتباط برقرار کنه.

اتاق وزیر


دیوارها با پوسترهایی از آرسینوس در لباس های رسمی که از آن ها میشد فهمید برای زمان انتخابات است، پوشانده شده بود. در اتاق نسیم ملایمی که منشا آن پنجره بالای دیوار اتاق بود، می وزید و موهای پریشان تراورز را با خود می رقصاند. همه چیز آرام به نظر می رسید. اما طولی نکشید که این آرامش جای خود را به دلهره ای بی پایان داد.

تق تق تق...

صدا بلند و بلند تر شد تا اینکه سرانجام تراورز همراه با وزیر از خواب پریدند. هر دو به در خیره شده بودند و معلوم بود به خاطر اینکار زیاد خوشحال نیستند.
- واقعا ما به کدام سو می رویم؟... کیه؟ بیا داخل.
- سلام جناب وزیر، می تونم وقتتونو بگیرم.
- چی ریگولوس! تو... تو اینجا چی کار می کنی؟!

ریگولوس لبخند محوی به آرسینوس زد و پیش آمد...


ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۱ ۲۱:۲۹:۵۷

Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
#29

فنگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۶:۱۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
از سگدونی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
وینکی بعد از ورانداز کردن اطراف میزی که وزیر پشت آن به خواب رفته بود، روشو به سمت افرادش برمیگردونه و میگه:

- اون توله سگ پدر سگو بیارین !

چند ثانیه بعد رون ویزلی، سرباز وظیفه جدید کارآگاهان در حالیکه قلاده ای بدست گرفته بود به همراه فنگ به میز وزیر نزدیک میشه.

وینکی: هوی ! فنگولی... رئیس وینکی دستور داد تا بو بکشی...

رون قلاده فنگ رو ول میکنه و سگ چروک با اشتیاق و شوق دیدار ابر استخوان در خواب دور و بر میز وزیر رو بو میکشه.

فنگ: واف واف واق واق هوواف !

و بعدش فضا روحانی میشه و از بزرگراه های شمالی و جنوبی سگ مذکور چند لیتری کوکاکولا و رانی دانلود میشه و کف سالن براق جشن رو به گل تر از گل آراسته میکنه.

وینکی: وینکی هیچی نفهمید. رون ترجمه باید کرد برای وینکی.

رون: هیچی ! میگه چون وزیر پاشون بوی بهشت میده، این پدر سگ اسهال شده.

بعد از تطهیر منطقه با ذکر های مرلین و یاد استاد مطهری، فنگ به تجسس خودش ادامه میده و نواحی مختلف دور میز رو بررسی میکنه...

فنگ به تجسس خودش ادامه میده و نواحی مختلف دور میز رو بررسی میکنه...
فنگ به تجسس خودش ادامه میده و نواحی مختلف دور میز رو بررسی میکنه...
فنگ به تجسس خودش ادامه میده و نواحی مختلف دور میز رو بررسی میکنه...
فنگ به تجسس خودش ادامه میده و نواحی مختلف دور میز رو بررسی میکنه...

فنگ خیلی تجسس کرد و دید اگر همین طور تجسس بکند خیلی این پست ارزشی می شود و با خود گفت بهتره یه کار دیگه ای انجام بدم. فنگ یه ذره بیشتر بو میکشه و پس از گذر از رایحه های گوناگونی همانند "بوی خوش یک زن"، "حرم عاقام"، "حرم سرای عمو ناصر"، "جیگرسرای حمید و شرکا" و غیره راهشو یورتمه کنان به سمت زیر زمین تالار باز میکنه و کارآگاهان هم به دنبالش راه می افتن.

در راستای جلوگیری از تجاوز به آرمان های ایفای نقش و رول، تزریق چند میلی گرم فضاسازی تابستانه واجب به نظر میرسه. برای همین در زیر زمین ناگهان سه فرد شنل پوش از ناکجا وارد میشن و بعد دردو می بندنو خارج میشن (اشتباهی اومده بودن ! ). فنگ آهسته آهسته به سمت زیر زمین تالار جشن ها حرکت میکنه و در راه دمشو سیخ میکنه (چوبدستیشو در میاره) تا داستان بیشتر هراس انگیز و هری پاتری بشه.
فنگ هی بو میکشه و بو میکشه و بو میکشه تا اینکه میرسه به دری که در انتهای زیر زمین با انوار طلایی رنگ از میان درز و لولاش تابلو تر از بقیه درها بود...

فنگ: واق واق واف ! (من دستم نمیرسه. یکی بیاد این درو وا کنه. )

وینکی لگدی روانه در میکنه و در باز میشه آما به این نتیجه میرسه که بهتر است در اتاق رو ببنده چون که با ورود به اون اتاق از چارچوب قوانین سایت خارج میشه. وینکی خیلی عصبانی میشه. میفهمه این سگ جز موارد بی ناموسی نمیتونه هیچی رو شناسایی کنه. برای همین به سمت بقیه افرادش برمیگرده و حین عبور از کنار فنگ یک لگد به شیرازیخانه حیوان زبان بسته میزنه.

فنگ قاطی میکنه و درجا پاچه وینکی رو میگیره. ملت می ریزن تا جن خانگی، این فرمانده کارآگاهان رو که تا نزدیک خشتک تو دهن فنگ بود رو بیرون بکشن و قائله رو ختم به خیر کنن.

رون میاد جلو و یک پوزه بند روی فک فنگ ظاهر میکنه. وینکی با عصبانیت خودشو به در و دیفال می ماله تا لزجی روی تنش خشک بشه اما بزاق فنگ اسیدیه و وینکی رو هی سوز میده. وینکی خیلی دیگه داره زیاد براش فضاسازی میشه و وقتشه براش دیالوگ نوشته بشه.

وینکی: بانو واربک ! یه ور اندازی کن این دور و بر رو. چیزی دستگیرت نشد؟

بانو واربک که مشغول تمرین مبانی سلفژ هست، قری به پیکر میده و به این ور اون ور نگاه میکنه و سعی میکنه از طریق مفاهیم فیزیک و نوشتن فرمول، نت های اصوات قدیمی زیر زمین رو بنویسه...

- لا لا لا دو ره لا سل سی ره لا سل لا ره !
- چی شدع؟
- فک کنم داره میگه نه نه نه دوره ! نه سُل سیره ! نه ! سُل نَره !
-

بعد از چند صفحه نت نویسی بانو واربک رو به وینکی میکنه و میگه:

- قربان ! این سگ مارو الکی کشونده اینجا ! نت های قدیمی اصوات اینجا حاکی از اینه که دو نفر آدم بسیار بد دهن با نام های "سونیسرا رگیج" و "زروارت" داشتن اینجا ضمن به کار بردن الفاظ بسیار بسیار بوق بوقی و بالاک پسند، برای یه جور نمایشنامه یا بهتر بگم یه جور صحنه سازی تمرین میکردن و یحتمل از بچه های خوردنی- لیسیدنی پردیس هنر بودن...

وینکی کمی فکر میکنه. وینکی خیلی فکر میکنه. وینکی هی خیلی کارها میکنه. وینکی بازم یه کاری میکنه آما نمیتونه اسامی ای که بانو ازشون یاد کرد رو به یاد بیاره.

وینکی: برای چه جور صحنه سازی نقشه کشیدن؟
بانو: نمیدونم قربان ! بقیه اش زیر نویس فارسی نداشت. هر چی هم گوگل رو زیر رو کردم هنوز نیومده بود زیر نویسش !

وینکی خیلی به فکر فرو میره و نیاز مبرم به تالار اندیشه پیدا میکنه. بنابراین قبل از اینکه وزیر خواب آلود و تراورز بیدار بشن، سریعا به همراه بقیه کارآگاهان زیر زمین تالار رو به مقصد نامعلومی ترک میکنه...


در زندان

ریگول که اخیرا فیلم رستگاری از شاوشنگ (رستگاری از نورمنگارد – پرچم ایفای پاتر بالاست !) رو دیده، یهوع جوگیر میشه. پوستر لخت و پتی اما واتسون و شرکا رو می چس بونه به دیوار سلول. قاشق غذاخوریشو از توی بشقابش ور میداره و خودشو از ناحیه زیر عکس اما واتسون به دیوار متصل میکنه.

در این لحظه با علت تماس ریگول با پوستر بی ناموسی، یک اخطار اتوماتیک توسط بانو مافلدا برای ریگول میاد و به سواحل نیلگون جزایر بالاک بشارتش میده اما ریگول محل فنگ نمیده و در سلول تاریکش شروع میکنه به دیوار کندن با کمک قاشق غذاخوری !

- تررررق...

ریگول پس از درود بر روح پرفتوح مرلین، متوجه میشه که قاشق شکسته شده پلاستیکیه و بعد با عصبانیت اونو به یه گوشه تاریک سلولش پرتاب میکنه و با افسردگی تمام زانوی غم بغل میگیره ! در این لحظه دوباره یه اخطار دیگه از بانو مافلدا میاد که عاقا ! ناموس مردمو بغل نگیر و ریگول متوجه میشه که عضو گرم و نرمی که بغل گرفته زانوش نیست، یه ساحره ست.

ریگول: یا امام زاده آوریل ! زنونه مردونه نداره این بند؟!

و با وحشت ساحره شاسی بلند و سیفید میفید را رها کرد، عقب عقب رفت و در تاریکی به دو چشم او زل زد...


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۰ ۲۲:۴۳:۳۹
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۰ ۲۲:۴۸:۰۵

----------



پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
#28

سلستینا واربکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۷ یکشنبه ۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ جمعه ۷ شهریور ۱۳۹۹
از کنده شدن تارهای صوتی تا آوای مرگ،فاصله اندک است!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 152
آفلاین
ماموریت کاراگاه حنجره طلایی


سلول آزکابان


ویززززز...ویززززززززز...ویز ویز...

فضای مرطوب و سرد زندان برای هرکس آزاردهنده بود حتی اگر دمینتوری در اطراف سلول نمیچرخید تا بوسه های آزاردهنده اش را نثار زندانی کند.نور خورشید از پنجره ای کوچک وارد سلول میشد و تاریکی را می شکست اما تاریکی قوی تر از آن بود که خود را تسلیم روشنایی کند.
ریگولوس بر روی سکویی نشسته بود و سعی داشت تا اتفاقات پیش آمده را تجزیه و تحلیل کند.
-آخه مگه من چیکار کردم که باید اینجا گرفتار شم؟

ویزززز...ویزویز...ویزززز...ویز...بومب(افکت برخورد دمپایی ریگولوس با مگس)

ریگولوس دمپایی را برگرداند و به مگس کشته شده نگاهی انداخت.شواهد نشان میداد که مگس در حال مالیدن دستهایش به هم،به قتل رسیده بود.
-همیشه این مگسا آفتین برای فضاسازی حماسی .مگس مزاحم اگر اینجا زندان نبود الان دزدیده شده بودی خوشحال باش که کشته شدی و اینجا زندان بود.

سپس ریگولوس خود را به میله های فلزی زندان رساند،دست هایش را به حالتی سمبلیک به میله ها گرفت و فریاد زد:
-کسی هست که به سخنان شوالیه ای دزد پاسخ دهد؟من بی گناهم به شلوار مرلین قسم.

ناگهان شلوار مقدس مرلین از پنجره وارد کادر حماسی شد و بر ریگولوس سخنانی را نازل کرد.
-به شلوار خودت قسم بخور جوان میدونی مرلین با همین شلوار چندین و چند هزار آیه سیاه نازل کرده؟فکر کردی من درمورد شغل تو نمیدونم؟
-ببینم اگر تو اینجایی بدون مرلین پس مرلین کجاست بدون تو؟
-حاشیه نرو پسرک دزد.
مگه دزدیدن گناهه؟من فقط اینارو دزدیدم جان پیچ ارباب،مسلسل وینکی جن،منو مدیریت سیوروس،نقاب آرسینوس،دست نوشته های هکتور،میکروفون واربک،امتیاز های گریفندور...

۳ساعت بعد

زخم هری پاتر...مسواک دامبلدور...
-دیگه نبود!؟
-وایسا وایسا...امم موز میمون آفریقایی...شلوار مرلین! عه تو که شلوار مرلینی پس ۱هفته پیش تو رو دزدیده بودم؟چه جالب!ولی هنوزم من بی گناهم.

شلوار مقدس مرلین کبیر:

همان لحظه تالار جشن های وزارت سحر و جادو

-پس این کاراگاها کجان؟

تراورز شربتی را از روی میز برداشت و شروع به بوییدن آن کرد.
-صبر داشته باش حاجی بهشون گزارش حادثه رو دادم بزودی میان.

۲۴ساعت بعد

آرسینوس درحالی که سرش روی میز قرار داشت به خواب رفته بود و نقابش ما بین میز و صورتش در حال شکستن بود.
در کنارش تراورز گونی برنجی روی زمین پهن کرده بود و او نیز بخواب رفته بود.

ناگهان وینکی به همراه کاراگاهان وزارت خانه وارد تالار شد و بسیار ریلکس به میز نگاهی انداخت.

-وینکی به محل حادثه رسید،وزیر و همراهانش خواب بود اما وینکی جن وقت شناسی بود!

کاراگاهان به اطراف تالار جشن نگاه کردن آنها به این فکر میکردن که شاید متهم از خود مدرکی باقی گذاشته باشد تا بشود معمای این حادثه را حل کرد.


ویرایش شده توسط سلسیتنا واربک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۰ ۱۴:۲۶:۴۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۴
#27

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
*نیو سوژه جدی*

- من بی‌گناهم، تو رو خدا من رو نبرید تو اون سلول. برای من پاپوش دوختن، من بی‌گناهم!

ریگولوس در حالی که ماموران او را به سمت یکی از سلول های تنگ و تاریک آزکابان می‌کشیدند فریاد می‌زد و سعی در اثبات بی‌گناهیش داشت. تراورز با چهره‌ای خون سرد و عاری از هر گونه احساس او را دنبال می‌کرد.

سال ها پیش چندین بار به این زندان افتاده بود و حالا زندان بان آن‌جا بود. به نظرش زندگی خنده دار می‌آمد. به ریگولوس نگاه کرد که تمام سعیش را می‌کرد تا آزاد شود. امّا به نظر او آزکابان مکانی بود برای تغییر کردن و قوی تر شدن، نه فقط یک زندان عادی.

- تراورز، تو خودت می‌دونی بی‌گناهم. من برای چی باید بخوام به آرسینوس صدمه‌ای بزنم؟
- همه ی مدارک علیه توئه ولی باید صبر کرد تا کارآگاه های وزارت مجرم اصلی رو پیدا کنن. تا اون موقع تو به یه سلول انداخته می‌شی که دمتوری دورش نمی‌پلکه پس راحت باش.

یک روز قبل، وزارتخانه:

در وزارتخانه جشن کوچکی به مناسبت اجرا شدن تعدادی از اهداف آرسینوس جیگر، که حالا به عنوان وزیر به جامعه خدمت می‌کرد، گرفته شده بود. در سالن وزارت، افراد دولتی برای خوردن غذا های ریگولوس بلک، آشپز مورد علاقه ی آرسینوس، جمع شده بودند.

مهمانان به دور میز طویل چوبی که در وسط سالن قرار داشت نشسته بودند و با یکدیگر صحبت می‌کردند و از غذا های روی میز می‌خوردند. ریگولوس برای نشان دادن مهارتش انواع غذا ها از خوراک کدو حلوایی گرفته تا کیک اسفناج را درست کرده بود ولی هنوز یک وسیله ی دیگر هم برای خودنمایی در اختیار داشت.
- حضاز محترم، هنوز مونده. صبر کنید تا از نوشیدنی جدیدم رونمایی کنم.

سپس لبخند زنان به سمت آرسینوس رفت و یک لیوان نوشیدنی را کنار بشقابش قرار داد.
- این نوشیدنی کره‌ای به همراه عصاره ی فلفل قرمز هندی و هلوئه. آقای وزیر این افتخار رو به من بدید و به عنوان اوّلین نفر اون رو امتحان کنید.

هکتور سرفه‌ای معنا دار کرد و سپس با نیشخندی گفت:
- معذرت می‌خوام ریگولوس ولی این زشت نیست که به بقیه ی افراد حاضر در این سالن هم این نوشیدنی رو تعارف بکنید؟ این‌که مستقیما اون رو به وزیر بدید یکم مشکوک نیست؟

آرسینوس که از این تعارفات و کنایه های پشت سر آن‌ها خسته شده بود گفت:
- هکتور اگه می‌خوای می‌تونی تو اون رو امتحان کنی.
- با کمال میل.

هکتور لیوان را از دستان آرسینوس گرفت و جرعه‌ای آن نوشید. ناگهان صورتش مانند گچ سفید شد و تلو تلو خوران بر زمین افتاد. آرسینوس سریعا به سراغش رفت و او را معاینه ی کوچکی کرد. قلبش خیلی آرام می‌تپید، ولی مهم این بود که هنوز می‌تپید.
- سریعا اون رو به سنت مانگو بفرستید. به کارآگاه ها هم خبر بدید که بیان و این نوشیدنی رو بررسی کنن.

ریگولوس بلک که از شرم صورتش سرخ شده من من کنان جواب داد:
- بـ... باور کـ... کنید من کاری نـ... نکردم.

آرسینوس بلک با خشم فریاد زد:
- می‌خواستی من رو بکشی؟!

تراورز دستش را بر شانه ی آرسینوس گذاشت و گفت:
- بهتره صبر کنی تا مجرم اصلی پیدا بشه. تا اون موقع خودم ازش مراقبت می‌کنم.



ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۰ ۲۲:۰۳:۴۶


Re: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۸۹
#26

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
- خب ببینین بچه ها این معجون فقط برای یک نفر کافیه... من میرم بعد واسه شما ازین معجونا میارم کلیدم که دست منه... میارمتون بیرون...
اصغر با عصبانیت نگاهی به استن انداخت و گفت:
- پس بده به من. من میرم بعد واسه شما دوتا ازین معجونا میارم کلیدم که دست منه.
جعفر گفت:
- اگه این طوریه که من میرم...
دعوا بالا گرفت و چندین نگهبان شب گرد از پیچ راهرو ظاهر شدند. جعفر و اصغر سکوت کردند. نگهبانان با چهره هایی خشمگین جلو می آمدند.
به سمت استن که بیرون از سلول و در راهرو ایستاده بود.
- راستش من... من توی این مدت خیلی لاغر شدم... از بین میله ها رد شدم... میخواین فضای بین میله ها رو تنگ تر کنین؟
نگهبانان استن را به درون سلول پرتاب کردند و میله ها را محکم کشیدند. استن محکم به زمین خورد و کلید ها از جیبش بیرون افتاد. چشمای نگهبانان به کلید ها دوخته شده بود.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۸۹
#25

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۰۶:۱۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
[spoiler=خلاصه سوژه]استن به زندان افتاده است و هم سلولی هایش ( اصغر و جعفر ) با انداختن این فکر در ذهن او که تا چندی دیگر در زندان خواهد مرد او را ترسانده اند. استن بعد از ملاقات با یکی از دوستانش از او میخواهد که راهی برای فرارش از زندان بیابد و دوستش با فرستادن معجونی که با خوردن آن میتواند جانورنما شود ( اینجا مثلا جانورنما شدن مث تغییر شکل کار ساده ایه ) او را در فرار راهنمایی میکند. شب هنگام اصغر و جعفر وقتی استن خواب است معجون را بر میدارند و بعد از بلند شدن استن و گرفتن مچ آن ها نگهبان در اثر صدای بلند شده به آنجا می آید. اما استن و اصغر کار او را میسازند و حالا دسته کلیدها به همراه نگهبان بیهوش در جلوی روی آن هاست.[/spoiler]

استن ابتدا نگاهی به اصغر و جعفر می اندازد و سپس با یک حرکت سریع کلیدها را از درون جیب نگهبان بر میدارد. برق دسته کلید درون چشمان اصغر و جعفر ( که به هوش آمده بود ) به وضوح دیده میشد.

اصغر با هیجان گفت: استن چرا وایسادی؟ بلند شو تا در ریم!

استن نگاهی مرموزانه به اصغر و جعفر انداخت و گفت: شما دو تا میخواستین مانع بیرون رفتن من از اینجا بشین. پس دلیلی برای کمک بهتون نمیبینم.

و با یک حرکت سریع از زندان خارج شد و در را محکم پشت سر آن ها بست. سپس با آرامش به دیوار تکیه داد و صدای دسته کلیدها را برای به هیجان آوردن اصغر و جعفر در آورد. اصغر میله های زندان را گرفت و گفت:

- ولی تنهایی نمیتونی بری! تو به کمک ما احتیاج داری.

استن پوزخندی زد و گفت: چی؟ کمک شما؟ من الان کلید دارم و میتونم به تنهایی در برم!

اصغر سریع گفت: چطوری میخوای از بین دیوونه سازا رد شی؟

استن یک کلمه پاسخ داد: جانورنما شدن.

جعفر که تازه متوجه افتادن شیشه ی جانورنما شدن از جیب استن شده بود ، به سمت شیشه رفت ، آن را برداشت و بعد از چپاندنش درون جیبش گفت: ولی بدون معجون و یادداشت جانورنما شدن که نمیتونی این کارو بکنی!

استن لبخندی زد و در همان حال دستش را درون جیبش برد. اما بلافاصله بعد از نیافتن شیشه لبخندش محو شد و اینبار با عصبانیت گفت: اون شیشه رو بده من!

جعفر شیشه را بالا گرفت و گفت: کلیدو بده تا هر سه تامون همراه این شیشه فرار کنیم.

استن در ابتدا می خواست کلید را به آن ها بدهد و هر سه بعد از جانورنما شدن فرار کنند اما به یاد آورد که آن معجون تنها برای یک نفر است. باید هرچه سریع تر کاری میکرد چون ممکن بود هر لحظه دیوانه سازی یا نگهبانی به آنجا بیاید.




Re: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۰:۵۷ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۹
#24

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
اصغر:جعفر بدو الآنه که مأمورا بیان پاره مون کنن...این مرتیکه پدر...(نگاهی به عقب میندازه و رنگ از چهره ش می پره)

جعفر:چیه چرا نمیگی؟پدر سگ بی شرف گوساله عوضی...

در همین حال اصغر دو دستی میپره و جلوی دهن جعفر رو میگیره و هر دو تا تالاپی میفتن پایین و بطری هم میخوره توی سر جعفر و جعفر صدای عجیبی از خودش در میاره و بیهوش میشه

استن هم پیروزمندانه بطری که زیر پاش افتاده بود
رو برمیداره و به قیافه وحشت زده اصغر خیره میشه و خنده ای شیطانی سر میده!

در همین حال یکی از مأموران که صدای استن رو شنیده بود میاد تو و استن سریع کنار جعفر و اصغر جیم میشه.مأموره (که از قضا معتاد بوده!) با آخرای سیگارش یواش یواش میاد جلو و رو میکنه به اون سه تفنگدار.

-یه شدایی شنیدم...شداش شبیه یه بطری شیشه ای شبژ رنگ که توش نوشته راهنمای جونور نما شدن اشر ژوژوت ژوژوشژو...

ویرایش نویسنده:بوقی تو اینا رو از کجا میدونی؟

ویرایش نگهبان:داداش مگه تو پشت قبلیت ننوشته بودی؟

ویرایش نویسنده:حالا مجبور بودی اون پستا رو بخونی؟بیچاره ها زهره ترک شدن نیگاشون کن

(در همین حال استن با ناراحتی بلند میشه و میگه:هی بوقی کی گفته ما ناراحت شدیم...بزنم شل و پلت کنم؟تکرار نشه )

ویرایش نویسنده:باشه بابا چرا ناراحت میشی؟ آماده حاضر اکشن


-همتون دشتاتونو بذارین رو شرتون بیاین اینژا

اصغر و جعفر و استن طی یه حرکت گولاخانه میپرن رو سر نگهبان بدبخت!!

ویرایش نویسنده:هوی جعفر...تو که بیهوش شده بودی

ویرایش جعفر:اوه ببخشید

نویسنده:تکرار نشه

خلاصه اصغر و استن میپرن رو سر نگهبان و طرف به بوق میره


استن لبخند ملیحی به لب میاره و موذیانه به کلید توی جیب نگهبانه نگاه میکنه


«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»
دوستان یادتون نره باید از طریق جانورنما شدن فرار کنه :دی


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۷ ۱۰:۵۸:۲۸
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۷ ۱۱:۰۰:۲۸

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۹
#23

ترورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۱ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۱۸ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۹
از این سبیل ها خوف نمی کنی یابو !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 209
آفلاین
فرد شماره دو دستشو از لای نرده های پنجره اومد رد کنه که فرد شماره سه به اسم اصغر دستشو گرفت و گفت : یره ای چه کاریه جعفر !؟

جعفر : کی بده منو خاسته !؟
اصغر : مردک بوقی خیلی حساسه اگه دست اشتباهی بهش بخوره و قل بخوره جلو از لب پنجره میفته بعد دیگه بیا پیدا کن پرتغال فروش را !
جعفر : حواسم هس داوش چرا نفوس بد میزنی من که ... دس نیستم !
اصغر : اگه افتاد از لای همین پنجره پرتت میکنم پایین !

جعفر به ارومی دستشو از لای پنجره رد کرد و تا جایی که میشد دستشو دراز کرد ولی فقط نک انگشتش به بطری می خرد با این حال شدیدا در تلاش بود که بطری رو جلو بکشه !

اصغر که شدید محو تماشای صحنه بود و جعفر رو تشویق می کرد یهو اخماشو کرد تو هم و به پیشونیش چین انداخت بعد گفت : یه بویی میاد جعفر !

جعفر : بوی چیه !؟
اصغر یکم بیشتر بو کشید گفت : مث بوی بادمجون کپک زده اس که روش سس هزار جزیره بریزی !
جعفر : عهه ترسوندی منو بابا مشکلی نیست !
صغر : چرا مردک !؟
جعفر : خره این بو از معده منه زیادی به تکاپو افتادم هیجانم به معدم سرایت کرده معدمم ... !
اصغر : فهمیدم دیگه بیشتر توضیح نده کارتو بکن !

دو مرد با تلاش بسیار و در سکوت برای بدست اوردن بطری تلاش می کردند که در همین حین به ناگه استن چشمانش را باز کرد و به ارامی بر خاست کمی اطرافش را نگاه کرد و بعد دو مرد را کنار پنجره یافت ارام به سمتشان رفت و پشت سرشان ایستاد تا ببیند چه کار می کنند !


ویرایش شده توسط ترورس در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۵ ۱۱:۴۹:۱۲

خدا يكي ؛ زن يكي ، يكي !

"تا دنیا دنیاست ابی مال ماست / ما قهرمانیم جام تو دست ماست"







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.