طی دو روز آینده مرگخواران کاری از پیش نبردند.بجز اینکه سر روفوس تبدیل به گلابی و به جای دست چپ رز ویزلی یک کدو حلوایی سبز شده بود.علاوه بر تمرین برای یاد گرفتن طلسم مجبور بودند روح لرد سیاه را در جسم دامبلدور تحمل کنند که کار واقعا سختی بود!
-ریشی پاشو برو گمشو اون طرف بشین، میخوام تمرین کنم.
-بله؟
-اوه ببخشید ارباب.من همش فراموش میکنم که روح مقدس شما در این جسم مزخرف قرار گرفته.
یک روز بعد: هر دو ارتش سیاه و سفید در مقابل ماموران در انتظار تعیین تکلیف بودند.یکی از ماموران که شباهت عجیبی به دیوانه ساز داشت رو به دامبلدور(که روح ولدمورت درونش بود)کرد و گفت:
-خب...حالا یکی یکی توضیح میدین.تو بگو ببینم مشکلتون چیه؟
ارباب با جسم دامبلدرو شروع به صحبت کرد:
-خب...ببین...ما اول اومدیم بهشت.اشتباهی اومدیم.ولی اشتباهه دیگه.پیش میاد.ما که نخواستیم اینجوری بشه.بعدجسم این ریشی از اون طرف اومد روح منو تسخیر کرد.بعد من زیر یه درخت نشسته بودم که یهو دماغم دراز شد اونم در حالیکه من اصلا دماغ نداشتم.بعد زدم رز ویزلی رو لت و پار کردم.بعد....
مامور که آثار سرسام به وضوح در چهره اش مشخص بود بااشاره دست لرد را ساکت کرد.
-من که نفهمیدم شماها چی میگین.داستان هر کدومتون از اون یکی گیج کننده تره.حالا به زبون خوش اعتراف کنین ببینم کدومتون گروه خوبه هستین و کدومتون بدین؟
اسکورپیوس با عجله جلوی صف پرید.
-اجازه...اینا بدن...این ریش درازه با اون گریندل والده روابط مشکوک دارن...بعدشم...
مامور یقه دامبلدور را گرفت.
-پس تو میری جهنم!
لرد سیاه شروع به اعتراض کرد.
-بابا آخه روح من این توئه.اول منو از تو این در بیارین بعد بفرستینش هر جا دلتون میخواد!
جیمز سیریوس پاتر در حالیکه دست ولدمورت را گرفته بود شروع به صحبت کرد.
-خب عوضش این عمو کچله هم باباشو کشته.پروفسور اسنیپم کشته...تازه خیلیای دیگه رو هم کشته....تازه به منم فحش داد!
-داد که داد....بچه پررو.فحش ارباب گله، هر کی نشنوه....
-خب ما هم به اون فحش میدیم...تازه درباره هورکراکسها و چگونگی درست شدنشون هم باید ازش سوال بشه.
-بله....و بعد از اون درباره خواهر دامبلدور تحقیقاتی به عمل میاریم و...
-تو یکی حرف نزن مو وزوزی.... اون جن بیچاره بی گناه، دابی رو کی کشت؟
ماموران با فریاد بلندی هر دو گروه را وادار به سکوت کردند.
-سکووووت....با وجود بازجویی های مکرر، نه ما و نه مرلین کبیر متوجه نشدیم که کدوم شما بهشتی هستین و کدوم جهنمی...برای همین تصمیم گرفته شد که به هر دو گروه یک فرصت مجدد داده بشه.همتون زنده میشین!به دنیا برگردین و سعی کنین خوب باشین...
در حالیکه دامبلدور و ولدمورت سرگرم جر و بحث درباره ابرچوب دستی و صاحب واقعیش بودند همه جادوگران سیاه و سفید ناپدید شدند و برای استفاده از فرصت دوباره ای که در اختیارشان قرار داده شده بود به دنیا بازگشتند...
پایان سوژه