سوژه جدید شب مستی بود.
در کافه تفریحات سیاه، همه غرق در شادی بودند و هر مرگخوار و جادوگر سیاه و اهریمنی و شیطان پرست و موجود اهریمنی و از این چرت و پرتا در گوشه ای از کافه مشغول خوش گذرانی بودند. بلاتریکس جهت همدل شدن با لرد سیاه، موهای فرفری و شلحته اش را از ته زده بود و کله ی کچلش در انعکاس نور چراغ های زنبوری کافه می درخشید و چند ساحره سیاه عجوزه به کله ی بی مویش می نازیدند و به به می گفتند.
عجوزه شماره 1: «به به ! بلا خانوم ! خیلی خوشگل شدی ! »
عجوزه شماره 2: «حالا الان که موهاتو زدی از بیخ، سرتو با چه شامپویی میشوری؟ »
بلاتریکس: «نه دیگه ! من شامپو نمیزنم. مثل ارباب از شیشه پاک کن استفاده میکنم واسه کله ام !
»
در سوی دیگر مرگخواران لرد سیاه دور یک میز بزرگ دایره اش شکل نشسته بودند و با اشاره انگشتانشان سر برنده بازی شطرنج جادویی قمار می کردند. آما این لرد سیاه بود که در گوشه ی دیگر کافه، به دور از هر شخص دیگری، تنها روی یک صندلی چوبی نشسته بود و به میوه های و نوشیدنی های مقابلش، روی میز، خیره مانده بود.
دو گوجه مقابل لرد سیاه، با یکدیگر دست به یقیه شده بودند و به ضرباتی همدیگه را له تر و پلاسیده تر می کردند و این گوجه سبز سفتی بود که از میان سبد میوه بیرون پرید و به میان دو گوجه سرخ و آش لاش پرید.
گوجه اول خطاب به گوجه سبز گفت:
«نه سید ! تو دخالت نکن ! این دعوای خانوادگی ما گوجه هاست... »
اما پیش از آنکه گوجه سبز اصلا چیزی بگوید، هر سه گوجه به اتفاق با ضربه مشت محکم لرد سیاه له شدند و روی میز جوپی مقابل لرد پاشیده شدند. کافه بر اثر مشت لرد سیاه یک لحظه در سکوت فرو رفت و همه برگشتند تا نگاهی به لرد بندازن اما بلافاصله دوباره شادی و گفتگوهای شاد مرگخواران و جادوگران سیاه شروع شد.
ارباب به سقف کافه نگاه کرد و با صدایی آرام و خسته گفت:
« ریگولوس ؟ زیر پای ارباب چه غلطتی میکنی پسرم ؟
»
ردای بلند و دامن مانند لرد از ناحیه میان دو پا شکافی بزرگ خورد و کله ی ریگولوس از میان سوراخ وسط ردا بیرون آمد که لبخندی عجیبی به لب داشت.
«سلام ارباب ! خوبی ارباب؟ راستش دیدم افسرده میزنید، گفتم بیام شوخی شهرستانی کنم دلتون باز بشه یه کم !
»
لرد: «دل دیگه چیه؟ »
ریگولوس: «ئم دل دیگه ارباب ! قلب ! نمیدونم والله. احتمالا شما آشنایی ندارین با واژه دل ! »
لرد: «زمان ما از این سوسول بازی و دل و اینا نبود. اگه منظورت معده اس،باید بگم معده ام پره. چیزی نمیخورم. برو مزاحم نشو. »
ریگولوس: «من که میدونم ارباب ! من که میدونم ! هورکراکس هاتون غرق شده !
»
رنگ از رخسار ارباب لرد ولدمورت کبیر پرید. با وحشت با اطراف نگاهی سریع و زیر چشمی انداخت و دستانش را روی دهان ریگولوس گذاشت...
لرد: «ساکت باش پسر ! میخوای غیر از تو، بقیه هم راز اربابت رو بفهمن ؟! »
ریگولوس: «پس حدسم درست بود. آخریش هم از دستتون رفت. خب با این اوضاف فقط نجینی رو دارین. خب ارباب من الان می تونم شما رو بکشم دیگه ؟
»
لرد سیاه نگاه مرگباری به ریگولوس انداخت اما سریعا آنرا قطع کرد. سعی کرد به توهین ریگولوس بی توجه باشد، با صدایی زیر تر که هیچ جلب توجهی نکند، خطاب به ریگولوس گفت:
«هر لحظه ممکنه اون کله زخمی و دامبلدور پیداشون بشه با لشگر وزارتی و محفلی شون تا کلک منو بکنن ! من میخوام بمیرم و در قالب نجینی که آخرین هورکراس منه، در بیام تا فعلا از دسترس ترور و نابودی کامل خارج بشم. »
ریگولوس: «خب ارباب ! حرفی ندارم اما این وسط طفلک نجینی حروم میشه که ! تموم میشه بنده خدا !
»
لرد: «نجینی رو پس از بازگشت دوباره ام به بدن جدیدم، به حالت اولش برمیگردونم، بدن نجینی یه نوع هورکراکسه که من فقط در اون می تونم شکل مار باشم و بس. نمیتونم بدن داشته باشم. و تو ریگولوس ! به تو دستور میدم طی یک هفته برام سه چهار تا هورکراکس بسازی ! در حین مرگم یک تکه از روحم که پرواز میکنه رو میگیری و میریزی توی قوطی نوشابه و بعد منتقل میکنی به اون چیزهای با ارزش که برای هورکراکس در نظر داری ! اون اشیای با ارزشی که خواهی یافت. وگرنه...
»
ریگولوس: «وگرنه چی ارباب؟ الان جون تو در دستان منه. شاخ و شونه نکش. باوشه. یه سه چهار تایی هورکراکس برات ردیف میکنم. حالا کجایی میخواین قایم بشین در قالب نجینی ؟
»
لرد غرولندی کرد. سعی کرد رویش کاملا به ریگولوس باشه تا توجه هیچ کدام از مرگخواران و حضار کافه جلب نشود. سپس به آرامی گفت:
«من در نقش یک مار خشک شده توی ویترین حیوانات خشک شده، توی اون گوشه کافه می مونم. چون غیب شدن نجینی هم عجیب به نظر میرسه و ممکنه چشم بقیه به ویترین بیوفته، من رنگ خودم به سرخ تغییر میدم. در ضمن در حین پیدا کردن هورکراس منو فراموش نکن پسر. بیام نصفا شبا یواشکی غذایی چند تا موشی بنداز تو ویترین من تلف نشم از گرسنگی طی این یه هفته کار شما ! مفهومه ؟ »
ریگولوس: «همه چی حله ارباب. اشیای زیاد و صد البته با ارزشی سراغ دارم. مثلا لباس زیر بزرگ ترین جادوگر تاریخ، آلبوس دامبلدور توی خونه ی ما افتاده و من قایمش کردم. ازش استفاده میکنم به عنوان یک وسیله با ارزش جهت اختراع هورکراکس شما ! یا ترشحات خشک شده گوش سالازر اسلیترین !
»
لرد: «بذار این قضیه تموم بشه. تکه تکه ات میکنم ریگول !
»
ریگولوس: «خب. فرصت رو باید غنمینت شمرد دیگه. کی قراره ایشا الله بمیرید ارباب؟ الان خوبه دیگه. اما چطور میخواین کشته بشین؟ راه مرگ نمایشی تون رو انتخاب کنید سرورم !
»