در دفتر لرد سیاه بارتی: « بابا. بابا. یه سوال. شما گاوید ؟!
»
لرد در حالیکه با وسیله آهنی عجیب و مثلثی شکل یک عدد تار مو را درون یکی از منافذ کله اش فرو می کرد با عصبانیت روی میز چوبی مقابل اش کوبید و رو به بارتی گفت:
« بله ؟ بله؟ چی گفتی بارتی ؟ چه غلطی کردی؟
»
بارتی: « پس چرا پروفسور اسنیپ به من گفت گوساله ؟!
»
لرد: « به تو گفته گوساله. بابای تو گاوه در اینصورت. نه من.
»
بارتی: « خوو بابای من شمایین دیگه ارباب. نیستین ؟ »
لرد در حالیکه حوصله اش از بحث با پسر خوانده اش، بارتی سر رفته بود بار دیگر روی میز کوبید و گفت:
«پسر جان ! من پدر معنوی تو هستم. پدرخوانده ی تو هستم. نه بابای گاو تو که ! حالا بگو باز چه غلطی کردی توی مدرسه که سوروس بهت گفته گوساله ؟! »
بارتی که زور میزد تا قیافه ای مظلومانه بگیرد، با صدای آروم و کودکانه گفت:
«من جریمه شدم و تا یک هفته باید آبدارچی هاگوارتز بمونم. رفتم توی دفتر اساتید، چایی بردم. حواسم نبود جای شکر معجون عشق ریختم توی چایی اسنیپ و دامبلدور. یهو وسط جمعیت اساتید این دو تا پریدن بغل و هم راز و نیاز و اینا کردن ! برای همین پروفسور اسنیپ پس از دفع حالت عشقولانه اش، بهم گفت گوساله ! »
لرد می رفت تا چیزی به بارتی بگویید که قبل از آن چشمش به کله ی رز ویزلی افتاد که از توی سوراخ کلید درب اتاق بیرون آمد و به دنبال آن سایر بدنش هم به داخل اتاق افتاد.
لرد: «رز ؟ تو هنوز یاد نگرفتی باید در بزنی و از در راحت تر میشه وارد شد تا سوراخ کلید در ؟ هان؟ »
رز: «سرورم ! من حامل یک پیام فوری هستم ! »
در این حین بارتی برداشت کودکانه می کنه و پیش از دستور یا حرفی از جانب لرد، با صدای بلند میگه:
«چی میگه بابا ؟ میگه حامله آقا پیام فوریت پور هستش ! آره ؟ قدم نو رسیده مبارک ، تبریک میگم رز عزیز !
»
لرد: «نه پسرم ! منظورش اینه که حمال یک پیغام اضطراری هستش ! رز خردساله هنوز ! »
بارتی: «چه فرقی میکنه بابایی ! حامله همون حمال کودکه دیگه !
»
لرد با عصبانیت کشوی میزش را بیرون می کشید و بارتی را با لگدی درون کشو می اندازد و آنرا می بندد و می گوید:
«نصفه شب اومدی خلوت به هم میزنی رز. بنال رز جان ! بگو این پیام فوری خودتو ببینم !
»
رز در حالیکه به هفت – هشت عدد تار موی پراکنده و کوتاه روی کله اربابش خیره مانده بود، گفت:
«سرورم ! همین الان کانال جادوگر تی.وی گفت که یک فاجعه هسته ای جادویی با کلی کشته و خسارت رخ داده و تیم تجسس و شخص وزیر دارن میگردن نیروگاه های اتمی که بمب اتم جادویی دارن رو مصادره میکنن و عوامل شون رو توبیخ ! »
لرد: «خو به من چه ! نیروگاه که مجوز و سندش به اسم همه شما مرگخوارانه ! من نقشی ندارم ! کلا من در وزارت خونه و جامعه جادوگری در حال حاضر وجود خارجی ندارم ! نیروگاه مال شماست. »
رز: «ولی ارباب شما خودتون دستور ساخت همه بمب ها و کلاهک ها رو دادین به ما !
»
لرد بدون توجه به معصومیت و درماندگی رز دوباره با همان وسیله مثلثی شکل رفت تا تار موی دیگری را در کله اش بکارد. در این حین با صدایی حق به جانب گفت:
«خب ! من مشاوره دادم ! این هدف والا و شوم اتمی رو خودتون در خودتون پرورش دادین ! یه پیشنهاد دارم ! برین قبل از رسیدن تیم وزارت خونه به این حوالی کل نیروگاه رو تبدیل به یک دامداری کنید با گاو و گوسفند و اینا ! یعنی کلاهک و بمب ها رو تبدیل به گوسفند و گاو کنید ! یه کاری کنید که تکون هم بخورن و طبیعی نشون بدن که حیوانن. نه بمب ! »
رز: «خب این نیروگاه مجوز وزارتخونه رو داره ! اونا میدونن که اینجا نیروگاه اتمیه ! چرا باید بیخودی وانمود کنیم که نیست وقتی اونا میدونن که هست ؟! »
لرد: «بگین درآمد نداشت، تغییر شغل دادیم !»
و رز با فکری آشفته به سمت درب اتاق راه افتاد و خارج شد.
---------------------------------------
هیچ گاه فکر نمی کرد که لرد نسبت به این خبر این چنین بی تفاوت نشان دهد. به نیمه شب نزدیک می شدند. با همان چهره ی آشفته به سمت پذیرایی خانه ریدل، جایی که سالازر داشت با خودش شطرنج بازی میکرد، به راه افتاد. فردایی می آمد که هر لحظه خطر حضور افراد وزارت در لیتل هنگتون احساس می شد.
در آن نیمه شب هیچ مرگخواری جز خودش و سالازر در خانه ریدل حاضر نبود. در جستجوی شکوفایی فکر و اندیشه به سراغ سالازر پیر رفت که هنوز با نیمه توهم زده اش در پذیرایی شطرنج بازی می کرد و خودش را کیش و مات می نمود...