سورس دست راست را در کف دست چپ دامبلدور گذاشت و به دنبال او به سمت دیوار رفت. دامبلدور یک گام جلوتر عبور کرد و سپس اسنیپ عبور کرد. می توانست نرمی آجرهای دیوار را روی صورتش حس کند. می رفت تا کاملا از دیوار عبور کند که ناگهان احساس کرد در جایش خشک شده است...
اسنیپ: «اهم. دامبلدور. فکر می کنم من اینجا گیر کردم. شما داری برای خودت قهوه میریزی ها ؟!
»
اسنیپ در وسط دیوار گیر کرده بود. نیمه شمالی بدنش در دفتر دامبلدور بود و نیمه جنوبی اش بیرون، در راهرو مانده بود.
دامبلدور با کنجکاوی فنجان قهوه اش را درون گلدانی ریخت و به سمت سوروس رفت:
«سوروس ؟ تو مگه چقدر استخوان بندیت درشته که نتونی از این دیوار رد بشی ؟! تعجب می کنم ! »
اسنیپ: «حالا میشی منو بیاری بیرون از لای دیوار ؟ چوبدستیم گیر کرده وسط آجرها، لطفا زود باش ! حس میکنم یکی از پشت داره آزار میرسونه !
»
در موقعیت پشت دیوار که نیمه جنوبی بدن اسنیپ از آن بیرون مانده بود، دانش آموزان گریفیندوری جمع شده بودند و هر کدام با رنگ و روغنی روی ردای مشکی و سیاه اسنیپ یادگاری می نوشتند.
دامبلدور چوبدستی اش را به سمت دیوار گرفت و زمزمه کرد:
«اکسپکتو گشادیسم ! »
هیچ اتفاقی نیفتد. دیوار کمی لرزید اما اسنیپ همچنان لای دیوار گیر کرده بود. دامبلدور با تاسف گفت:
«یادم نبود. این دیوارا رو گودریک گریفیندور با جادوی باستانی ساخته. هوشمندن. چاره ای نیست سوروس. مجبورم یه بخشی از استخوان هات رو بردارم تا بدونی رد بشی. »
اسنیپ: « مگه خل شدی آلبوس ؟ میخوای نقص عضو بم کادو بدی ؟
»
دامبلدور: « خب برای اینکه دیگه عنوان نقص رو نداشته باشه کلا عضوو بدون خونریزی قطع میکنم الان برات که دیگه راحت باشی ! »
دامبلدور می رفت تا عضو اضافه یعنی یکدست اسنیپ را با چوبدستی قطع کند که جرقه ای در ذهن اسنیپ زده شد و گفت:
«آلبوس ! صبر کن ! معجون مرکب پیچیده داری ؟! اگه هنوز دم دستت هست برو یدونه یکساعته اش رو بیار ! »
دامبلدور به سمت کتابخانه اش رفت و چند دقیقه بعد با شیشه کوچک معجونی برگشت که روی آن به جای "یک ساعته" ، "
یک ساله" به طور کم رنگی درج شده بود. دامبلدور شیشه معجون را جلوی اسنیپ گرفت. اسنیپ کمی سرش را رو به جلو گرفت و با دندان هایش، یه مشت از ریش های دامبلدور را گاز گرفت و درون شیشه معجون تف نمود.
دامبلدور: « آی ! پسره بی ادب ! چرا بدون اجازه من ریش هامو ریختی این توو ؟
»
اسنیپ که داشت معجون را سر می کشید با صدایی تمسخر آمیز گفت:
«دست بردار آلبوس ! کلا یک ساعت میخوام ریخت تو بشم. رد بشم از اینجا دیگه تا دو کلوم حرف بزنیم. دفترت خوشگل شده ها ! فاوکس کجاست ؟ نمی بینمش ؟!
»
و ثانیه به ثانیه اسنیپ به قیافه آلبوس دامبلدور پیر تغییر قیافه می داد تا اینکه بلاخره از لای دیوار عبور کرد و وارد دفتر دامبلدور شد...
در سوی دیگر – خانه ریدل ها – دفتر لرد سیاهلرد: « کاساندرا ؟ پیر خرفت ! بگو بینم اون تو چی میبینی ؟ بگو آخر این قضیه چی میشه ؟ سوژه پوسید. کی تموم میشه ؟ کی میبره ؟ وای به حالت ازم چیزی مخفی کنی !
»
کاساندرا تریلانی پیر روی صندلی لرد سیاه، پشت میز نشسته بود و گوی کهربایی بزرگی مقابل داشت و با دقت در آن نگاه می کرد. مرگخواران نیز حلقه ای دور میز زده بودند و سعی داشتند درون گوی را تماشا کنند. کاساندرا تریلانی با نا امیدی گفت:
« تصویر ندارم ! برفک می بینم ! آقای بلک ! بیا این آنتن گوی رو توی اتاق جابجا کن، هر جا خوب شد بهت میگم؛ زود اونجا نگه دار ! »
ریگولوس بلک آنتن مثلثی شکل گوی پیشگویی را در این ور و اون ور اتاق جابجا می کرد و نتیجه نمی گرفت. نواحی مختلف بدن مرگخواران را هم امتحان کرد تا اینکه روی کله لرد سیاه جواب داد.
لرد: « زود باش تریلانی ! امواج آنتن گوی شما روی کله ی من سیگنال منفی میندازه !
»
تریلانی: « نه قربان ! کله ی شما منبع انرژی و نوره ! تصویر باید باشه ! اما نیست. کی پاش روی سیم سرور منه ؟! پاتو وردار آقا ! »
ویکتور کرام با خجالت پایش را از روی سیم دراز گوی پیشگویی برداشت و یک سر دیگر آن که به عنوان نخ دندان ازش بهره می برد را با شرمندگی روی زمین رها کرد...
لرد: « بگو چی می بینی تریلانی ! زود باش ! »