هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۵:۰۸ شنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۰

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
اينيگو در يكی از اتاق های كوچك و تارعنكبوت گرفته‌ی خانه‌ی ريدل، روی يك تخت كوچك و بدنما، دراز كشيده بود و چشمانش را بدون پلك زدن به سقف پر از تار عنكبوت اتاق دوخته بود. بعد از مدتی كوتاه، اينيگو از روی تخت بلند شد و در حالی كه شديدا" به تفكر مشغول بود، به سمت آينه‌ی قدی گوشه‌ی اتاق رفت كه قسمت‌های مختلفش به لطف گربه‌ها، به انواع مختلف كثافت كاری مزين شده بود .

- حالا وقتشه كه ماموريتت رو شروع كنی اينيگو! وقتشه كه پوزه‌ی وزير ديگرِ خائن رو به خاك بمالی! امروز بيستمه و تو فقط ده روز وقت داری اينيگو، فقط ده روز، و بايد دنبال مرگخوارهای وفادار بگردی.

اينيگو يك آدامس مستطيلی شكل با طعم توت فرنگی را از جيب ردای بلند و سياه رنگش بيرون آورد و آن را در دهانش انداخت و به سبك تبهكاران آمريكايیِ ورژنِ آلكاپون ( )، مشغول جويدن آدامسش شد. با دقت خودش را در آينه برانداز كرد و بعد از چند ثانيه لذت بردن از چهره‌ی زيبای خودش ، عينك دودی بزرگی را از جيب پشتی ردايش بيرون آورد و رو به تصويرش در آينه لبخند زد. عينك دودی را روی صورتش صاف كرد و با حالتی خوف انگيز، به سبك كيانوريوز در ماتريكس، با يك ردای بلند مشكی و عينك دودی، به همراه يك لبخند پت و بهن روی صورت، به سمت درب اتاق حركت كرد و با صدايی خفن آلود و كلفت، زير لب گفت:
- اينيگو وارد می‌شود .

كمی بعد:

اينيگو رو به روی اسنيپ روی يك مبل قرمز رنگ و راحت لميده بود، و در حالی كه آدامسش را در زير زبانش نگه داشته بود، سيبی را كه اسنيپ به او تعارف كرده بود گاز می‌زد.

- ببين سوروس، وزير ديگر و يحتمل يه سری مرگخوار ديگر و اعضای ديگر ، قصد دارن سر ارباب رو شيره بمالن. الآن من دنبال مرگخوارهای وفادار لرد هستم تا بتونم ازشون برای خنثی سازی طرح وزير ديگر كمك بگيرم.

اينيگو به اسنيپ چشم دوخت كه در جوابش فقط پوزخندی را تحويل او می‌داد:
- اينيگوی بوقی! من می‌خوام بدونم تو كتاب‌های هری پاتر رو اصلا" ورق زدی ؟ آخه بچه، مگه نديدی كتاب هفت معلوم شد من محفلی ام؟ آخه چرا بازم فكر می‌كنی من مرگخوارم؟ بچه جان برو كتاب‌ها رو يه دور بخون، ببينی چی به چيه! عهه!

اينيگو در حالی كه با سردرگمی سرش را می‌خاراند، گفت:
- آخه می‌دونی، من تازه فصل پنجم كتاب هری پاتر و محفل ققنوسم. هنوز مونده تا به كتاب هفت برسم.

چند دقيقه بعد:

بلاتريكس اينيگو را نگاه می‌كرد كه يك ردای بلند مشكی پوشيده بود، به طرز خز و خيلی عينك دودی بزرگی را روی صورتش قرار داده بود و گوسفند وار آدامسی را می‌جويد.

- اينيگو، كاری داری كه مزاحم يك خانم محترم شدی؟ من حوصله ندارما!

اينيگو در حالی كه سعی می‌كرد مجرای خروجی جلويی خود را از شدت ترس از نگاه خصمانه‌ی بلاتريكس كنترل كند ، گفت:
- ببين بلاتريكس، تو يكی از ياران وفادار ارباب بودی. وزير ديگر به تريلانی گفته...

- خودم قضيه رو ميدونم اينيگو! همه‌ی مرگخوارها ميدونيم، همه پيشگويی تريلانی رو شنيديم. حالا ديگه من مرگخوار محبوب ارباب نيستم، ولی چی كار ميشه كرد؟

اينيگو در حالی كه از نارضايتی بلاتريكس خشنود به نظر می‌رسيد، ادامه داد:
- خوب، ببين بلاتريكس، اصل قضيه اينه كه من مطمئنم وزير ديگر تريلانی رو برای اين پيشگويی خر كرده!...

- ببين اينيگو، همين الآن از اتاقم برو بيرون، حال جر و بحث ندارم. همين الآن اين چرنديات رو فنرير تحويلم ميداد. اونم مثل تو فكر ميكنه وزير ديگر تريلانی رو خر كرده، ولی مطمئن باش يه پيشگويی رو با اين شايعات نميشه كاريش كرد!

- گفتی فنرير؟

چشمان اينيگو برقی زد و او از اتاق خارج شد... می‌توانست برای رو كردن دست وزير و مطرح ساخت پيشگويی دوم تريلانی، حداقل روی يك گرگينه حساب باز كند، حداقل از بی‌همياری كه بهتر بود...


ویرایش شده توسط كينگزلی شكلبوت در تاریخ ۱۳۹۰/۴/۲۵ ۶:۱۱:۰۱


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۸:۴۹ جمعه ۲۴ تیر ۱۳۹۰

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
اینیگو برای هشتمین بار به پشت در اتاق لرد سیاه رفت. اما بار دیگر با بیاد آوردن این نکته که ارباب هرگز تحمل شنیدن اینگونه حرف ها را ندارد و مطمئننا با گفتن این واقعیت خودش را قربانی اول خواهد کرد، دوباره از در زدن پشمیان شد.

- اوف... حالا من باید چیکار کنم... آخه کی حرف منو باور میکنه وقتی من تنها کسی بودم که تیکه دوم پیشگویی رو شنیده!

و با کلافگی به سمت راهروی طبقه سوم براه افتاد.
- چقدر پیشگویی تریلانی دوگانه بود... از یه طرف میاد و میگه وزیر آینده مرگخوارها را روشن تر از قبل میکنه و از طرف دیگه پیشگویی میکنه تا آخر ماه نابود میشیم... تازه حالت صورتش وقتی پیشگویی دوم رو می گفت عجیب تر بود...

اینیگو همچنان با خودش حرف میزد و بدون توجه راهرو ها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت تا سرانجام به انتهای راهروی فرعی طبقه سه رسید که بن بستی ختم میشد. می خواست مسیرش را تغییر بدهد که ناگهان صدای زمزمه های آشنایی توجهش را به سمت تک اتاق اخر راهرو جلب کرد.

- بیا سیبل، کارت عالی بود! دیدین چطوری لرد به من احترام گذاشت؟
- این که کمه وزیر! 10 گالیون بزار روش تا خودم نرفتم به لرد بگم قضیه رو بگم!

بی صدا به در نزدیک شد و گوشش را به سطح ناصاف و پوسیده چسباند.
- بیا این پنج تا رو بگیر ساکت شو. نمیخوام خوشحالیمو خراب کنم.

اکنون ذهن اینیگو بیش از پیش اشفته شده بود.
- دیدین! اون از جمع استفاده کرد مگه چن نفر دیگه اون تو هستن.... اوه مرلین به فریادمون برسه... ارباب مار... ام...خائن تو آستینش پرورش داده!

وحشت زده و نگران به اطراف نگاه کرد.
- باید کاری بکنم.... خودت رو نباز اینیگو... تو هنوز نسبت به بقیه یه برتری داری و اون دونستن حقیقته! بسیار خوب اول باید بفهمم کیا دستشون با این دوتا توی یه کاسه هست و اینکه محفل چقدر تونسته به داخل خونه نفوذ کنه و یا... ویا اینکه ممکنه هنوز پشت این قضیه دست محفل در کار نباشه... آیا آیا این یه توطئه برای گرفتن قدرت از دست لرد سیاهه؟! احتمال این یکی بیشتره! ضعیف شدن ما در واقع دادن فرصت به محفلی هاست!

ناگهان با شنیدن صدای گام هایی که به سمت در اتاق می امد به خودش آمد.
- باید زود از اینجا جیم شم. نباید اونا منو ببینن... پس اولین کاری که باید بکنم پیدا کردن چندتا مرگخوار وفادار و باسیاسته!


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۹۰/۴/۲۴ ۱۶:۳۳:۴۸

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۷:۳۷ جمعه ۲۴ تیر ۱۳۹۰

هری جیمز پاتر old09


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۷ یکشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۸:۵۶ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۱
از بردن نام ولدمورت لذت میبرم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 113
آفلاین
سوژه جدید


- الان میاد سیبل، حواست باشه که نقشتو خوب بازی کنی. منم میرم سر پستم.
- خیالت راحت باشه عزیزم، کاری میکنم که ذره ای شک نکنه!

همین که وزیر دیگر از حال خانه ریدل خارج شد لرد ولدمورت از پله ها پایین آمد و وارد حال شد. مرگخواران به سرعت از جایشان برخواستند و به پایین پله ها رفتند و جلوی لرد سجده کردند.
لرد که بی حوصله بود بدون توجه از کنار آن ها عبور کرد و رفت و روی مبلی لم داد و کمی گوشت تسترال از روی میر برداشت و به نجینی داد که بخورد.

مرگخواران سر از سجده برداشتند و رفتند و نشستند.
لرد همانطور که داشت به نجینی صبحانه می داد گفت: چه خبر یاران لرد سیاه؟
بلافاصله چشمان سیبل تریلانی که روبروی لرد نشسته بود گشاد شد و شروع به سرفه کردن کرد و سپس با صدای خشکی گفت: لرد سیاه با سرنوشت خود رو به رو میشود ... چیزی تا رویارویی او با دشمن دیرینه اش نمانده ... در این درگیری یکی از مرگخوارانش که سبیل هیتلری دارد و اکنون در حال خریدن مایحتاج خانه ریدل است، نقشی اساسی ایفا خواهد کرد و لرد سیاه را پیروز این میدان خواهد کرد ... فقط اگر لرد سیاه به او اعتماد کامل داشته باشد ...

در همین لحظه در خانه ریدل باز شد و وزیر دیگر با بغلی پر از خرید وارد شد و با صدای بلندی پس از تعریف و تمجید ولدمورت شروع به گزارش کار داد!

اما تریلانی بدون توجه به او سرفه ای دیگر کرد و باصدایی دورگه و خشک تر از قبل ادامه داد: آخر این ماه محفل ققنوس بر ارتش سیاه چیره خواهد شد ... لرد سیاه به قتل خواهد رسید و گروه مرگخواران از هم پاشیده خواهد شد ...
تریلانی سرفه ای کرد و به حالت عادی برگشت. تنها کسی که قسمت دوم حرف های او را شنیده بود اینیگیو ایماگو بود.

- آفرین وزیر! پس تونستی سر اون وزارتی های احمق رو شیره بمالی نه؟ بیا پیش ارباب بشین، تو از بهترین مرگخوار های لرد ولدمورت هستی ... شایدم بهترینشون.


یک ساعت بعد - سالن خانه ریدل

- بیا سیبل، کارت عالی بود! دیدین چطوری لرد به من احترام گذاشت؟
- این که کمه وزیر! 10 گالیون بزار روش تا خودم نرفتم به لرد بگم قضیه رو.
- بیا این پنج تا رو بگیر ساکت شو. نمیخوام خوشحالیمو خراب کنم.
- بچه ها، امروز چندمه؟

این سوال را اینیگیو با چهره ای سرخ و درهم پرسید، نگرانی از سرتاسر وجودش به اطراف منتشر میشد!
لینی پاسخ داد: بیستم! چطور مگه؟
اینیگیو با تردید پاسخ داد: هیچی!
سپس زیر لب شروع به زمزمه کرد و از آن جا دور شد.
- نباید بهش یگم ... اگه بگم منو میکشه ... اگه نگم که ... من باید فرار کنم ... منو میکشه ... ما هممون میمیریم ... هرگز بهش نمیگم ...


ولدمورت یک قاتل سریالی کله پوک بیش نیست!


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ جمعه ۱۳ خرداد ۱۳۹۰

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
با اجازه ی ارباب ... اگه مورد پسند واقع نشد بپاکین!

خلاصه سوژه:

گلرت گریندل والد بکمک دامبلدور رتبه اول سیاهترین جادوگر تاریخ را از دست لرد ولدمورت در می آورد و خودش تصاحبش میکند. از آن طرف نجینی با مار گلرت باسم کبری ازدواج میکند، در حالی که ققنوس دامبلدور باسم فاوکس هم عاشق کبری شده. بهمین خاطر دامبلدور به خانه ریدل و اتاق مارها میرود تا کبری را بدزدد ولی اشتباهی نجینی را میدزدد و بعد از فهمیدن اشتباهش، نجینی را در حالی که در گونی بوده به همان اتاق برمیگرداند. لرد ولدمورت متوجه این قضیه میشود و آنتونین و رز را که مسئول مراقبت از نجینی بودند، تنبییه میکند و به کمک اسکورپیوس و ویکتور متوجه میشود کار، کار دامبلدور است. لرد برای انتقام گرفتن از دامبلدور، سوروس را میفرستد تا تلافی کند و فاوکس را بدزدد و بیاورد و به سوروس میگوید دفتر دامبلدور در طبقه چهل و دوم برج هاگوارتز است ولی سوروس با تسترال به آنجا میرود و میبیند که برج چهل و یک طیقه بیشتر ندارد.

در نهایت سوروس میفهمه که اتاق دامبلدور، پشت دیواری سنگیه که باید از وسط اون رد شن. سوروس دامبلدورو به بهونه گفتن مطلب مهمی ازش میخواد به اتاقش برن. پس به اتاق دامبلدور میرن. سوروس در ابتدا نمیدونه چطور باید از دیوار رد شه اما بعدا دامبلدور دست سوروسو میگیره و همزمان وارد اتاق میشن. اما نصف بدن سوروس اینور دیوار و نصف بدنش اونور دیوار میمونه چون هیکلش مناسب عبور نبوده. بنابراین از دامبلدور میخواد معجون مرکب پیچیده ی یک ساعته بده و خودشو شکل دامبلدور کنه تا بتونه با هیکل لاغرش از دیوار رد شه. این کار انجام میشه و سوروس دامبلدور میشه غافل از اینکه معجون تغییر شکل یک ساله بوده نه یک ساعته. در سمت دیگه لرد در خوابش هم سوروس رو دیده که وارد دیوار شده و هم کاساندرا تریلانی رو دیده که در حال پیشگویی بوده، پس اونو فراخونده تا بپرسه که چه پیشگویی رو انجام داده.


* دیگه طولانی تر از این نشد


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۰:۴۶ پنجشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۰

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۰ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۱:۰۱ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 304
آفلاین
سورس دست راست را در کف دست چپ دامبلدور گذاشت و به دنبال او به سمت دیوار رفت. دامبلدور یک گام جلوتر عبور کرد و سپس اسنیپ عبور کرد. می توانست نرمی آجرهای دیوار را روی صورتش حس کند. می رفت تا کاملا از دیوار عبور کند که ناگهان احساس کرد در جایش خشک شده است...

اسنیپ: «اهم. دامبلدور. فکر می کنم من اینجا گیر کردم. شما داری برای خودت قهوه میریزی ها ؟! »

اسنیپ در وسط دیوار گیر کرده بود. نیمه شمالی بدنش در دفتر دامبلدور بود و نیمه جنوبی اش بیرون، در راهرو مانده بود.
دامبلدور با کنجکاوی فنجان قهوه اش را درون گلدانی ریخت و به سمت سوروس رفت:

«سوروس ؟ تو مگه چقدر استخوان بندیت درشته که نتونی از این دیوار رد بشی ؟! تعجب می کنم ! »

اسنیپ: «حالا میشی منو بیاری بیرون از لای دیوار ؟ چوبدستیم گیر کرده وسط آجرها، لطفا زود باش ! حس میکنم یکی از پشت داره آزار میرسونه ! »

در موقعیت پشت دیوار که نیمه جنوبی بدن اسنیپ از آن بیرون مانده بود، دانش آموزان گریفیندوری جمع شده بودند و هر کدام با رنگ و روغنی روی ردای مشکی و سیاه اسنیپ یادگاری می نوشتند.
دامبلدور چوبدستی اش را به سمت دیوار گرفت و زمزمه کرد:

«اکسپکتو گشادیسم ! »

هیچ اتفاقی نیفتد. دیوار کمی لرزید اما اسنیپ همچنان لای دیوار گیر کرده بود. دامبلدور با تاسف گفت:

«یادم نبود. این دیوارا رو گودریک گریفیندور با جادوی باستانی ساخته. هوشمندن. چاره ای نیست سوروس. مجبورم یه بخشی از استخوان هات رو بردارم تا بدونی رد بشی. »

اسنیپ: « مگه خل شدی آلبوس ؟ میخوای نقص عضو بم کادو بدی ؟ »

دامبلدور: « خب برای اینکه دیگه عنوان نقص رو نداشته باشه کلا عضوو بدون خونریزی قطع میکنم الان برات که دیگه راحت باشی ! »

دامبلدور می رفت تا عضو اضافه یعنی یکدست اسنیپ را با چوبدستی قطع کند که جرقه ای در ذهن اسنیپ زده شد و گفت:

«آلبوس ! صبر کن ! معجون مرکب پیچیده داری ؟! اگه هنوز دم دستت هست برو یدونه یکساعته اش رو بیار ! »

دامبلدور به سمت کتابخانه اش رفت و چند دقیقه بعد با شیشه کوچک معجونی برگشت که روی آن به جای "یک ساعته" ، "یک ساله" به طور کم رنگی درج شده بود. دامبلدور شیشه معجون را جلوی اسنیپ گرفت. اسنیپ کمی سرش را رو به جلو گرفت و با دندان هایش، یه مشت از ریش های دامبلدور را گاز گرفت و درون شیشه معجون تف نمود.

دامبلدور: « آی ! پسره بی ادب ! چرا بدون اجازه من ریش هامو ریختی این توو ؟ »

اسنیپ که داشت معجون را سر می کشید با صدایی تمسخر آمیز گفت:

«دست بردار آلبوس ! کلا یک ساعت میخوام ریخت تو بشم. رد بشم از اینجا دیگه تا دو کلوم حرف بزنیم. دفترت خوشگل شده ها ! فاوکس کجاست ؟ نمی بینمش ؟! »

و ثانیه به ثانیه اسنیپ به قیافه آلبوس دامبلدور پیر تغییر قیافه می داد تا اینکه بلاخره از لای دیوار عبور کرد و وارد دفتر دامبلدور شد...


در سوی دیگر – خانه ریدل ها – دفتر لرد سیاه

لرد: « کاساندرا ؟ پیر خرفت ! بگو بینم اون تو چی میبینی ؟ بگو آخر این قضیه چی میشه ؟ سوژه پوسید. کی تموم میشه ؟ کی میبره ؟ وای به حالت ازم چیزی مخفی کنی ! »

کاساندرا تریلانی پیر روی صندلی لرد سیاه، پشت میز نشسته بود و گوی کهربایی بزرگی مقابل داشت و با دقت در آن نگاه می کرد. مرگخواران نیز حلقه ای دور میز زده بودند و سعی داشتند درون گوی را تماشا کنند. کاساندرا تریلانی با نا امیدی گفت:

« تصویر ندارم ! برفک می بینم ! آقای بلک ! بیا این آنتن گوی رو توی اتاق جابجا کن، هر جا خوب شد بهت میگم؛ زود اونجا نگه دار ! »

ریگولوس بلک آنتن مثلثی شکل گوی پیشگویی را در این ور و اون ور اتاق جابجا می کرد و نتیجه نمی گرفت. نواحی مختلف بدن مرگخواران را هم امتحان کرد تا اینکه روی کله لرد سیاه جواب داد.

لرد: « زود باش تریلانی ! امواج آنتن گوی شما روی کله ی من سیگنال منفی میندازه ! »

تریلانی: « نه قربان ! کله ی شما منبع انرژی و نوره ! تصویر باید باشه ! اما نیست. کی پاش روی سیم سرور منه ؟! پاتو وردار آقا ! »

ویکتور کرام با خجالت پایش را از روی سیم دراز گوی پیشگویی برداشت و یک سر دیگر آن که به عنوان نخ دندان ازش بهره می برد را با شرمندگی روی زمین رها کرد...

لرد: « بگو چی می بینی تریلانی ! زود باش ! »


ویرایش شده توسط ریگـولوس بلـک در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۲۲ ۱۱:۳۰:۰۳
ویرایش شده توسط ریگـولوس بلـک در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۲۲ ۱۱:۳۷:۱۴


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ پنجشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۰

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
لرد با لرزشی کوچک از خواب پرید. نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن بلا بالای سرش پرسید:

- کسی شمارو صدا زد؟

بلا با تعجب گفت: ارباب خودتون گفتین که این موقع اینجا باشم. گفتین که این ساعت، زمانیه که اگه خوابتون ببره اتفاق همون زمانو توی خواب میبینین. ازم خواستین اینو یادآوری کنم.

لرد با عصبانیت گفت: کروشیو بلا! ارباب هرگز چیزی رو فراموش نمیکنه. سوروس دم دره!

- بله؟

بلا با دریافت نکردن پاسخی از سوی لرد پرسید: ارباب ... یعنی واقعا شما ... دیدین؟

لرد با بی حوصلگی گفت: آره فقط نمیدونم اون پیشگوئه تو خواب من چیکار میکرد. به نظرت نشونه ای هست که من اونو دیدم؟

بلا که از کارهای هیجانی لذت میبرد با شیطنت گفت: بــــلــــه! مگه میگه شما چیزی رو بی دلیل ببینین؟

- درسته. سریع تر برو این پیشگوهه رو بیار. تریلانی، کاساندرا نه سیبل.

آن سمت، قلعه ی هاگوارتز:

صدای دامبلدور از پشت دیوار شنیده شد که گفت:

- سوروس؟ قصد نداری بیای تو؟

سوروس که به آرامی دستانش را به دیوار میزد و تنها سفتی آن را لمس میکرد و اثری از توانایی عبور از دیوار نمیدید با تردید گفت:

- میشه دوباره بیاین بیرون با هم بریم تو؟ راستش من موفقتیمون در این پروژه رو با همکاری کردن میبینم. به هر حال اینم تخیلات و خرافات منه و نمیخوام با زیر پا گذاشتنشون ریسک کنم.

بر خلاف انتظار سوروس، دامبلدور بدون هیچ گونه کنجکاوی و سوالی بیرون آمد و گفت: باشه، پس دستتو بده تا با هم بریم.

و دستانش را به سمت سوروس دراز کرد.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ دوشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۰

کاساندرا تریلانی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۵ یکشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
پیش نوشت: آخرین پست رول من در مرداد ماه 88 بوده. در حذب!


و دامبل وارد دیوار شد.

سوروس:

دوباره خود سوروس: *******0939 ... علو دامبل.. تو یه دفعه کجا رفتی؟ دیوار تو رو قورت داد!

دامبل: نه احمق الان باید از دیوار رد بشی.

سوروس: ها؟!


بسیار بسیار آنطرف تر (حدود 100 متر) کاساندرا تریلانی در دخمه خود تنها نشسته بود و بر آن بود که پستش بیاید. تلاش هایش به نتیجه ای نرسید. ناگهان بادی وزیدن گرفت و کاساندرا ایده ای به ذهنش خطور کرد

به سمت یخچال رفت (منظور همون یخ در چال جادویی است...) و دو موز را پوست گرفت و نه شسته خورد (!)

پس از این چند دقیقه ای را بیشتر زور زد اما واقعا پستش نمی آمد. گویی چشمه اش خشکیده بود. با خود می اندیشید که او برای این کارها پیرتر از آن شده بود که فکرش را می کرد. در افسوس جوانی و رویاهایش بود که نگاهش بر روی گوی جادویش متوقف شد...

با ولع خاصی به سمت آن رفت و نوک انگشتانش را به گوی چسباند اما چیزی بر گوی ظاهر نشد. کاساندرا بسیار سخت کوش بود و با یک شکست عقب نمی کشید. او آنقدر این عمل را انجام داد تا بلاخره پی برد که گوی در برق نیست.

برق را که زد، فیوز پرید. فیوز را که وصل کرد گوی منفجر شد. گوی که منفجر شد اتصالی داد و فیوز پرید سپس او کمی پستش را طولانی تر کرد و بعد از ساعت زمان خود استفاده کرد و زمان را به بین وصل شدن فیوز و انفجار گوی متوقف کرد. [چه تخیلی!]

کمی سرعت داستان بیشتر شد و به آنجا رسید که کاساندرا انگشتان خود را بر گوی چسبانده بود و یکی از ورد های مخصوص را از روی کتاب آشپزی می خواند. پلاسمای سفیدی در گوی به چرخیدن گرفت و با چرخش آن، زوم دوربین هم هی کمتر شد تا جایی که از بین این سفیدی ها ریش های دامبلدور نمایان گشت...

کاساندرا احساس می کرد که کم کم به گذشته بر می گردد. قیافه دامبلدور او را به یاد روز های خوش هاگوارتز و ملت جادوگر می انداخت. آن عینک لبه نصفه ی نمی دومم چی چی. تازه دامبلدور یکی از آن آبنات لیمویی های قدیمی را هم در دهان گذاشته بود و باید توجه داشت که کاساندرا طعم آبنبات را هم تشخیص داد و این از استعداد های نهفته ی اوست!! صحنه بازتر گشت و کاساندرا به آنچه می خواست، رسید.

دامبلدور لبخند پلید همیشگی اش (!) را بر لب داشت و صحنه را برای یک سوژه جدید آماده کرده بود. کاساندرا هم احساس می کرد که کم کم دارد پستش می آید. کارهای بی ناموسی دامبلدور شروع به آغازیدن گرفت و سوروس بیچاره هم در آن طرف دیوار های سر به فلک کشیده ی روزگار به دنبال در می گشت...


پ.ن: هه هه! دل خوش سیری چند؟


ویرایش شده توسط کاساندرا تریلانی در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۵ ۱۵:۱۸:۵۵

در دست ساخت ...


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۰:۵۷ دوشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
دامبلدور سوروس را بطرف برج راهنمایی کرد.هر دو با عجله از راه پله ای پیچ در پیچ بالا رفتند.دامبلدور وارد اتاق کوچکی شد که جز دو صندلی هیچ وسیله دیگری در آن به چشم نمیخورد.سوروس با تعجب نگاهی به ابعاد اتاق(که فقط ظرفیت گنجایش دو نفر را داشت) انداخت.
-دکوراسیون اتاقتو عوض کردی؟جالبه...ولی اگه یه نفر دیگه بخواد بیاد تو با مشکل مواجه میشی ها...اسباب و اثاثیه ات کجان؟

دامبلدور لبخندی زد.
-نه سوروس...اینجا که اتاق من نیست.یکی از شعبه های اتاق ضروریاته.مگه نگفتی کارت مهمه؟اینم ظاهر شد که کارمونو انجام بدیم دیگه.

سوروس با عصبانیت از جا بلند شد.
-نه...نه...کار ما مهمتر از این حرفاس...حتما باید تو اتاق خودت حرف بزنیم.اینجا زیاد امن نیست.

دامبلدور که کم کم داشت کنجکاو میشدسری تکان دد و از جا بلند شد.دو جادوگر به بالا رفتن از پله های مارپیچی ادامه دادند.
-آلبوس، تا حالا فکر کردی که آسانسور چه چیز خوبیه؟یا حداقل همون پله های متحرک مدرسه خودمون...

دامبلدور نگاهی به سوروس که عرق از سرو رویش جاری بود انداخت و با لحن تمسخر آمیزی پرسید:
-چیه؟خسته شدی؟...ادامه بده...کم مونده.الان میرسیم.

طولی نکشید که پله ها تمام شد....تنها چیزی که در انتهای راه پله به چشم میخورد دیوار بود!

دامبلدور مودبانه راه را برای اسنیپ باز کرد.
-رسیدیم...بفرمایید.از این طرف.

و به دیوار اشاره کرد...سوروس کمی مکث کرد و بعد وارد دیوار شد.




Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ چهارشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۰

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
دامبلدور دستی به ریش هایش کشید و گفت: اوه سوروس باید بگم که الان به شدت خسته هستم ، میشه بذاری برای بعد؟

سوروس سعی کرد قیافه ی جدی به خودش بگیرد و پاسخ داد: دامبلدوری که من میشناختم هرگز کارارو به عقب نمی انداخت.

دامبلدور که همراه با سوروس در حال قدم زدن بود با شنیدن این حرف گفت: کار؟ هیچ کاری پیش نیومده ، پس بهتره استراحت کنم.

سوروس با احتیاط گفت: مگه یادت نمیاد قرار بود با هم چی کار کنیم؟ هوووم؟

دامبلدور بعد از کمی فکر کردن گفت: استراحت کردن کنار یه دریای آروم؟ میدونی که الان وقت این کارا نیـ...

- نه نه. یه ذره بیشتر فکر کن.

دامبلدور که کم کم حوصله اش سر رفته بود گفت: ببین سوروس اگه اون قدر کارت مهم نیست عیب نداره ، فقط کافیه بذاری برم استراحت کنم و بعدش با هم حرف میزنیم.

- یعنی تو میخوای کاری رو که یک ماه تموم روش وقت گذاشتیم نیمه کاره بذاری؟

- چی؟ پس چرا من یادم نمیاد.

سوروس دستش را پشت دامبلدور کوبید و گفت: تعجبی نداره ، سن و سالی ازت گذشته ، اگه یادت میبود تعجب میکردم.

دامبلدور عینکش را صاف کرد و گفت: این چه حرفیه که میزنی؟ درسته که ظاهرم پیر شده اما مغزم هنوز ...

سوروس تکمیل کرد: مث یک جوون بیست ساله س.

و در حالی که دامبلدور را به زور می کشید گفت: بهتره بریم توی اتاقت و اونجا مفصل در موردش حرف بزنیم.

دامبلدور که راضی شده بود همراه سوروس به راه افتاد. اگر مشکلی پیش نمی آمد ، سوروس همراه دامبلدور ، تا دقایقی دیگر اتاق را کشف میکرد!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ جمعه ۶ اسفند ۱۳۸۹

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
[spoiler=خلاصه]
گلرت گریندل والد بکمک دامبلدور رتبه اول سیاهترین جادوگر تاریخ را از دست لرد ولدمورت در می آورد و خودش تصاحبش میکند. از آن طرف نجینی با مار گلرت باسم کبری ازدواج میکند، در حالی که ققنوس دامبلدور باسم فاوکس هم عاشق کبری شده. بهمین خاطر دامبلدور به خانه ریدل و اتاق مارها میرود تا کبری را بدزدد ولی اشتباهی نجینی را میدزدد و بعد از فهمیدن اشتباهش، نجینی را در حالی که در گونی بوده به همان اتاق برمیگرداند. لرد ولدمورت متوجه این قضیه میشود و آنتونین و رز را که مسئول مراقبت از نجینی بودند، تنبییه میکند و به کمک اسکورپیوس و ویکتور متوجه میشود کار، کار دامبلدور است. لرد برای انتقام گرفتن از دامبلدور، سوروس را میفرستد تا تلافی کند و فاوکس را بدزدد و بیاورد و به سوروس میگوید دفتر دامبلدور در طبقه چهل و دوم برج هاگوارتز است ولی سوروس با تسترال به آنجا میرود و میبیند که برج چهل و یک طیقه بیشتر ندارد ...
[/spoiler]

سوروس که جادوگر تیزیه سریع متوجه قضیه میشه. ذهن سوروس سمت خانه گریمولد سیریوس بلک و مخفیگاه محفل ققنوس میره که نامریی و نمودار ناپذیر بود و تا وقتی دامبلدور که رازدارشه آدرس اونجارو به کسی نمیداد کسی نمیتونست اون خونه رو ببینه. سوروس متوجه میشه که حتما اینجام قضیه همینه!

خلاصه سوروس سر تسترالو کج میکنه و میاد تو حیاط هاگوارتز میشینه تا بره سراغ دامبلدور و از زیر زبونش بکشه که طبقه چهل و دوم کجاست.

در همین لحظه دامبلدورم میاد تو حیاط تا هوایی تازه کنه و سوروسو میبینه و میره طرفش و میگه:
_ سلام سوروس جون. چطوری جیگرتو بخورم؟

سوروس که آدم جدی ایه و از این قرتی بازیا خوشش نمیاد و از طرفی داستان دامبلدور و گریندل والدم شنیده، با احتیاط از تسترال میپره پایین و فاصله ایمنی لازمو با دامبل حفظ میکنه و در حالی که اخم کرده میگه:
_ خوبم جناب مدیر. شما چه حلال زاده اید، اتفاقا الان میخواستم بیام خدمتتون.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.