دقایق می گذشتند. آفتاب درست در بالای سر موقعیت آن دو تمرگیده بود و موجب شناور شدن عرقیجات از پیشانی آن دو محفلی می شد که پشت پرچین ها قایم شده بودند. فرسخ ها آن طرف تر آلبوس دامبلدور با چهره ای خسته و سبیلی رقصان در باد خشک و گرم، با سرعتی لاکپشتی خیابان را متر می کرد تا روزی روزگاری به لیتل هنگتون برسد...
گودریک با عصبانیت چوبدستی اش که نقش پنکه ایفا می کرد را به روی چمن ها کوبید و گفت:
«سیریش ! یک ساعته اینجا زیر آفتابیم ! این پیر مرد هنوز نرسیده !
»
سیریوس بدون توجه به حرف گودریک با همان ظاهر سگ خود روی چمن ها دراز کشیده بود و یک عینک دودی با فریم صورتی به چشم زده بود و به آسمان می نگرید.
گودریک: « با توئم سیریوس !
»
سیریوس: « ای بابا ! گودریک ! ساکت باش دیگه ! نمیذاره دو دقیقه، دو کلوم با خدا خلوت کنم ! زجر میدی آدمو.. »
گودریک: « چی میگه ؟!
»
سیریوس بدون حرف اضافی گودریک را از آن سوی پرچین ها با پنجه هایش به کنار خودش روی چمن ها دراز داد و یک عدسی عینک دودی را روی یک چشم گودریک گذاشت و هر دو با یک عدسی به آسمون نگاه می کردند...
گودریک: « الان به چی نگاه میکنی توی آسمون با این عینک ؟!
»
سیریوس: «آی.کیو. جان ! داریم خدا رو نگاه می کنیم دیگه ! این عینک سه بعدی الهی هستش ! تازه از دیاگون خریدم !
»
گودریک با تعجب دوچندان سعی کرد تا از داخل عدسی عینک دودی بیشتر و دقیق تر نگاه کند اما نتوانست:
«ولی من که چیزی نمی بینم جز خورشید و ابر ! »
سیریوس: « اگه گذاشتی ما دو دقیقه به وصال محبوب برسیم ! اوناها دقت کن روی ابرو ! خدا نشسته ! داره دست تکون میده !
»
گودریک سعی کرد چشم سمت راستش را بسته و نیمه بسته نگه دارد و با چشم سمت چپش به دقت از داخل عینک به آسمان نگاه کند.
گودریک: «واااو ! این خدائه الان ؟ من یه زن می بینم با موهای وز وزی مثه چمن ! سیریش؟ مطمئنی عینکو زدی به برق ؟ کار نمیکنه خوب انگار برای من !
»
سیریوس: «فک کنم باتری عدسی سمت تو تموم شده ! منم خدا رو می بینم با موهای وزوزی ! چقدر نزدیکه ! انگار توی صورت منه !
»
در این حین عینک روی چشم آن دو برداشته میشود و به کناری از بوته ها می افتاد و سایه قامت زنی با موهای چمنی و وزوزو نمایان می شود...
سیریوس که تازه فهمیده بود قضیه از چه قرار در همان حالت سگ باقی ماند و بدون کلمه ای دیگر در مقابل دختر عمویش چند زوزه کشید.
گودریک که دست و پایش را گم کرده بود از روی چمن ها برخاست و با حالتی اشرافی و محترمانه مقابل بلاتریکس لسترنج کمی خم شد...
گودریک: «ئم ! سلام بانو ! می تونم کمک تون کنم ؟ به لیتل هنگتون خوش اومدین !
»
بلاتریکس با صورتی مبهوت و دهنی نیمه باز به لباس پر زرق و برق گودریک نگاه کرد و نیم نگاهی هم به لباس کارگری سبز خودش انداخته بود که آغشته با انواع لجن و چمن و تیغ و ... بود. بلاتریکس سعی کرد خودشو جمع کنه و گفت:
«ئم ! من هم لباسی مثل شما دارم آقا. داخل کاخ هستش. داشتم چمن ها رو کوتاه میکردم که دیدم شما با سگ تون حرف می زنید در مورد خدا و و چمن و مو و این مسائل ! در ضمن ! خودتون خوش اومدین ! نه من ! اینجا ملک شخصی ارباب من..ئم..نه...یعنی شریک من..هستش... نمیدونم چرا سگ شما تا منو دید زبونش به زبون حیوانات عوض شد...داشت به زبون خودمون حرف میزد !
»
گودریک: «عادتشه ! جلوی غریبه ها خجالتی میشه ! یادم رفت خودمو معرفی کنم ! من لرد..هری پات..نه...ئم...لرد گودسیلا...نه...ئم..لرد گودزیلا هستم از ...ئه...از یورک شایر !
»
بلاتریکس: «خوشبختم لرد عزیز ! به قصر باشکوه ریدل ها خوش اومدین ! من هم بلاتریکس ریدل هستم ! ارباب من...ئم..یعنی همکار من...آقای لرد سیاه به شدت از دیدار یه جادوگر شریف و اصیل زاده ای مثل شما خوشحال میشن... دنبال من بیان...ارباب در حال شنا هستن توی استخر ! »
گودریک و سیریوس با ترس و لرز به دنبال بلاتریکس لسترنج به راه افتادند و از کنار پرچین ها گذاشتند و از گذرگاه کناری به سوی حیاط پشتی و استخر شخصی لرد سیاه رفتند. پیش از رسیدن به آنجا این صدای نعره لرد بود که در محدوده کل دهکده لیتل هنگتون طنین انداخت:
«بلا ! بلا ! کدوم گوری رفتی ؟ گفتم اول چمن های اینجا رو کوتاه کن ! حالا نمیخواد ! برو نجینی رو بیار ! مایوش رو هم تنش کن ! شامپو ضد شوره هم بیار برام ! »
آن دو در حالی با ترس به کنار استخر رسیده بودند که بلاتریکس دائما در گوشی برای گودریک توضیح میداد که منظور لرد از بلا او نیست و بلاتریکس دیگه ای وجود داره.
بلاتریکس که سطل باغبانی را گوشه ای پرت می کرد به استخر نزدیک شد و خطاب به لرد سیاه که شنا می کرد گفت:
« شما که مو ندارین شوره بزنه ! بگذریم . مهمان داریم ! لرد گولیلا...ببخشید....لرد گودزیلا از یورک شایر ! با اصالت هفت هزار ساله ! به همراه سگ شریفشون ! »
گودریک و سیریوس: «
»
لرد سیاه: «بیان جلوتر لرد عزیز ! خوش تشریف آوردین ! بیاین داخل آب ! بفرمایید !
»
-------
و در حیاط پشتی، دور از چشم آنها، آلبوس دامبلدور بود که با چهره ای درمانده آرام آرام به دالاهوف نزدیک می شد تا چوبدستی اش را تحویل دهد و تسلیم شود...
دالاهوف: «عجب چوبدستی خوشدستی هم هست ! هوی ! پیری ! بیا دنبالم ! کارتو باید از تمیز کردن شکنجه گاه شروع کنی ! امیدوار باش ! روزی میرسه که مرگخوار هم میشی !
»
ایوان نیز در مقابل در ظاهر شد و اضافه کرد:
«قبل از شروع نظافت هم تشریف میبری پیش آنی مونی ! تمام ریش و سبیل و موهاتو میزنی ! باید کچل بشی ! به نفعته ! لرد بفهمه اینجایی می کشه تو رو ! باید قیافه ات عوض بشه ! این لطف ما به توئه تا زنده بمونی !
»