هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ یکشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۰
#41

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
محفل ققنوس

دامبلدور لپ جاگسنو میکشه و میگه:
_ باریکلا. حالا باید دوباره برگردی پیش مرگخوارا و یواش یواش پیش بری تا بتونیم در آخر ضربه اصلی رو به اونا وارد کنیم، اونارو پراکنده کنیم، دور و بر تامو خالی کنیم و در آخر بکشیمیش... پیرم و پیرم ملرزم

جاگسن: صب کن بابا. چی چیو میلرزی، هفت تا هورکراکسشو چیکار کنیم؟

دامبلدور: راست میگی، یادم نبود. پس اول برو بفهم هورکراکساش چیا هستن و کجا مخفیشون کرده.

بــــــــــــنگ!
(جاگسن غیب شد)

---------

عمارت اربابی مالفوی

بــــــــــــنگ!
(جاگسن ظاهر شد)

همه مرگخواران دور میز شام نشسته بودند و منتظر بودند تا لرد ولدمورت شام خوردن را شروع کند. نجینی هم خودشو دور گردن لرد پیچونده بود.
لرد: خب حالا همه دستاتونو بیارید بالا میخوایم دعای قبل از شامو بخونیم...

در همین لحظه جاگسن از در پرید تو و جلوی چشمان هاج و واج مرگخواران ایستاد و به لرد تعظیم کرد.

لرد: این چه وقت اومدن خونه س؟ کجا بودی تا حالا؟
جاگسن: ارباب داشتم اطلاعات جمع میکردم. خیلی محرمانه س اگه اجازه بدید بعدا بهتون خصوصی میگم.
لرد: باشه برو بتمرگ حالا!

جاگسن رفت و سر میز نشست. نگاه مشکوک لینی با آنتونین تلاقی کرد. هر دو داشتند به یک چیز فکر میکردند.

لرد: خب دوباره دستاتونو بگیرید بالا... مرلین بخاطر همه نعمت هایی که به ما دادی ازت تشکر میکنیم... بخاطر غذا، آب، باد، دریا، زیر شلواری و چی توز نمکی ()

مرگخواران پوزخند زدند و شروع به خوردن شامشان کردند.



Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ شنبه ۷ خرداد ۱۳۹۰
#40

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
خلاصه سوژه:

هزاران نفر برای عضویت در ارتش سیاه درخواست دادن، مرگخوارا ز این وضعیت ناراضی هستن. رودلف نقشه میکشه که گروهی از مرگخوارا به خانه تک تک متقاضیا برن و سعی کنن هر طور شده اونا رو از مرگخوار شن منصرف کنن.آنتونین، ایوان،آگوستوس و لینی این ماموریت رو به عهده میگیرن اما در نهایت ناموفق پیش لرد بر میگردن. لرد هم به مرگخوارا دستور میده که همه چیزو به اونا یاد بدن (لرد میتونه با داشتن اونا شهریه ی زیادی بدست بیاره) و اگه تو امتحان قبول بشن بعنوان مرگخوار پذیرفته میشن. مرگخوارا که نمیخوان جمعیت زیادتر از این بشه تصمیم میگیرن همه رو تو یک کلاس جا بدن و هربار یکی بهشون درس بده. شلوغ بودن کلاس کیفیت رو پایین میاره و اونا خیلی از درسارو نمیفهمن و در نتیجه رد میشن. همه ی مرگخوارا این کارو قبول میکنن و تا مدتی کلاسا همین طور ادامه پیدا میکنه تا اینکه توی یکی از کلاسا یکی از افراد کلاس که کسی جز جاگسن اون نیست روی ایوان طلسم شکنجه گر رو اجرا میکنه. ایوان طرز انجام این طلسم رو اشتباه یاد داده بود بنابراین همه تعجب میکنن که کی این کارو کرده و چطور که میفهمن جاگسن بوده. بعد از کشمکش های زیاد بالاخره لرد جاگسن رو که تا حالا دوبار از گروه مرگخوارا جدا شده رو میبخشه و اونو میپذره. چونکه جاگسن قدح اندیشه ی دامبلدورو براش آورده، اما آنتونین متوجه نگاه عجیب و برق تنفری توی چشمای جاگسن میشه.

در طرف دیگه توی محفل، جاگسن خبرو به دامبلدور میده و میگه قدحو به دست لرد رسونده. خاطرات توسط اونا دستکاری شده و اینا همه ش نقشه برای توی تله افتادن لرد بوده.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۷ ۲۲:۲۶:۲۸

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۰
#39

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸
از سوسک می ترسم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
هوالمتکبر
اشکالی که نداره دو تا پست پشت سر هم!؟
---------------------------
ولدومورت همچنان داشت به درون صندوق نگاه می کرد.در حال وارسی لوله ها بود .آنهای را یکی یکی از چشم می گذراند.
نوشته های روی لوله ها را می خواند: -بوس،مینروا،رقص...
ولدمورت یکی از آن لوله های حاوی خاطرات را در دستش گرفته بود.
-می خواهم ببینم این چه خاطره ایه.مطمئنا باید جذاب باشه!
ملت از دیدن ولدی داشتن شاخ در می آوردند.
آنتونین:ارباب شما باید دنبال خاطره ای باشین که برای همیشه بتونین از دست اون ریش دراز خلاص شین.
ایوان هم که چشاش داشت از حدقه بیرون میزد:همچنین این کار شما خلاف قوانین ایفای نقشه،ولدمورت که اصلا نباید به این چیزها کاری داشته باشه.
در همین لحظه ولدمورت چوبش را بالا آورد و با حالت جذابی که همه افرادی که در سالن بودن رو جذب خودش کرد: کروشیو...
از چوب ولدی یک نور سبز رنگ ابتدا خارج و سپس به دو شاخه تبدیل شد.یک شاخه به ایوان و یک شاخه به دالاهوف برخورد کرد.
ایوان و دالاهوف بر زمین افتادند و روی زمین به خود پیچیدن.
ملت حاضر در سالن دویدند و دور ولدمورت جمع شدند و نحوه اجرای طلسم رو با حیرت نگاه کردند.
ولدمورت فریاد زد:خب چی داشتین می گفتین شما دو تا.
ایوان با ناله که جمله اش بریده بریده شده بود گفت:غلط... کردم ارباب... .
ولدمورت زاویه چوبش با سطح زمین را بیشتر کرد طوری که تقریبا چوب به حالت قائم درآمده بود.
ولدمورت این بار با صدای بلندتر فریاد زد:چی کار کردی؟
ولدمورت با لحن تعجبانه ای پرسید:"کردم ارباب" این یعنی چی ؟ من می کشمت.
ولدمورت: آوادا...
همین موقع بود که جاگسن دست ولدمورت را لمس کرد.
ولدمورت اجرای طلسم را قطع و برگشت به پشتش جایی که جاگسن ایستاده بود نگاه می کرد.
جاگسن با دو زانو به زمین افتاد:ارباب آنها را ببخشید. از آنان به خاطر من درگذرید.
ایوان و آنتونین هم که دیگر زیر شکنجه نبودن بلند شدن و آنها هم مثل جاگسن به زانو افتادن.
آنتونین:اشتباه کردیم.دیگه غلط بکنیم به لرد انتقادی وارد کنیم.
قیافه عصبانی جذاب لرد کم کم داشت به حالت عادی خود بر می گشت.
ولدمورت:جاگسن باشه.شانس آوردی که هدیه خوبی آوردی.بدان که خودت هم به خاطر غیبتت و نبودتت توی این چهار سال سزاوار مرگ بودی.
ولدمورت چوبش را تکان داد و صندوق به هوا برخاست و به سمت در سالن حرکت کرد.صندوق پشتش روی هوا دنبالش می رفت.
در را باز کرد و از سالن خارج شد به همراه صندوق.
ایوان و آنتونین و جاگسن از جای خود برخاستند.
ایوان که بعد چهار سال جاگسن رو دیده بود با بغض گفت:جاگسن تو این چهار سال یعنی تو دنبال این قدح بودی؟
جاگسن که لبخندی بر چهره اش نقش بسته بود:بله ایوان دوست خوبم.
همین موقع بود که جاگسن و ایوان همدیگر را در آغوش کشیدند و از چشمان ایوان اشک و بر لبان جاگسن خنده نشسته بود.
آنتونین با لحن سردی گفت : از بابت نجات دادن جونمان متشکرم.
و به طرف در حرکت کرد.
آنتونین از نجات جانش خیلی خوشحال شده بود ولی در چهره جاگسن برق تنفری دیده بود که قبلا در چهره هیچ کس ندیده بود .همین باعث شده بود که به وی شک کند.
سه روز بعد...
- یعنی ولدمورت قدح رو گرفت؟
-بله پرفسور.
-شک هم نبرد که ممکنه تو دیگه بهش وفادار نباشی؟
-نه قربان.
-پس با این حساب نقشمون عملی میشه.
-حتما قربان.با اون خاطرات دستکاری شده شما حتما توی تله هامون میفتن و یکی یکی دخلشون رو میاریم.
صدای سوت و دست به هوا برخاست.
آن جا جایی نبود جز محفل ققنوس.


ویرایش شده توسط جاگسن اون در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۴ ۱۸:۴۵:۱۵

من یه شبح و�


Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ دوشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۰
#38

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸
از سوسک می ترسم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
یا حق...

ملت با خوش حالی دور فردی که طلسم را اجرا کرده بود جمع شدند و در مورد چگونگی اجرای طلسم از او پرسیدند.
و او کسی نبود جز جاگسن که ماسکی به صورتش بود.ماسکی با چهره اژدها.
جاگسن ماسکش را از صورتش برداشت.،پسری 17 ساله با موهای قهوه ای و کوتاه که تمام موهایش رو صورتش ریخته بود و چشمانی آبی که برق تنفر از آنها می بارید. بینی نسبتا کوچک و لبهای متوسطی داشت،روی صورتش هم دو خراش بسیار بزرگ به چشم میخورد که معلوم بود مدتها در میدانهای نبرد(از نوع ماگلی) جنگیده و همچنین با اینکه 17 سال بیشتر نداشت از بدن تنومندی هم بهره میبرد که مطمئنا هیچ با سنش متناسب نبود.
رنگ بدنش اصلا با دیگران شباهتی نداشت. رنگ بدنش سرخابی بود.البته نوعی لباس پوشیده بود که تنها صورتش دیده می شد.
لباسش ردایی مشکی بود از پوست تسترال و بسیار زبر و خشن و
شنل سیاهی هم پوشیده بود و دستکش سیاه هم به دست داشت.
جاگسن دوباره ماسکش را به چهره زد. همه مبهوت به او نگاه می کردند. انگار با یک موجود عجیب و غریب رو به رو شده بودند.
جاگسن از میان جمعیت راهش را باز کرد و به سمت در کلاس رفت.
وقتی از جلوی کسی می گذشت سریع از جلوی راهش کنار می رفت و با ترس خودش را عقب می کشید.چرا که او ورد را روی دست راست ولدمورت اجرا کرده بود ،یعنی ایوان روزیه.
کلاس در سالنی بسیار بزرگ تشکیل شده بود. جاگسن پس از 30 ثانیه راه رفتن در کلاس بالاخره به نزدیک در می رسه که....
دستگیره در چرخانده می شود و لرد ولدمورت وارد می شود.
پشت وی دالاهوف و روزیه.ولدمورت با حالتی بسیار عصبانی که چهره اش را از قبل هم زشتتر کرده بود:چه کسی بود که روی روزیه کروشیو رو اجرا کرد؟ در همین موقع جاگسن ماسکش را از روی صورتش برداشت و چهره اش نمایان شد.
ولدمورت و روزیه بلافاصله با دیدن چهره جاگسن چشمانشان گشاد شد.
گویا او را می شناختند ولی ازکجا؟!
جاگسن ماسکش را در دستش می گیرد و تعظیم می کند: لرد به سلامت باشد.من رو به خاطر اجرای کروشیو ببخشید.
ولدمورت که گویا هم شوکه شده بود و هم عصبانیت دوباره به چهره اش برگشته بود فریاد زد:تو هستی جاگسن؟ چرا برگشتی ؟ تو دیگه عضو مرگخوارها نیستی. دو بار به ما پیوستی و هر دو بار هم بعد از مدت کوتاهی ما را بدون خبر گذاشتی و رفتی.
ولدومورت که عصبانی تر شده بود چوبش را بالا آورد: آواداکدارو
جاگسن هم که از قبل ولدمورت را می شناخت و مدتی مرگخوار بود در مدتی که ولدمورت داشت حرف می زد خود را به انتهای سالن رسانده بود. همین که ورد به جاگسن می رسد با قدرت خاص خود(*شبح واره ای) از ورد جا خالی می دهد و ورد به یکی از آن کارآموزان آخر کلاس برخورد می کند و جان در جان آفرین تسلیم می کند.
جاگسن که دوباره ماسکش را زده بود : لرد من هدیه ویژه ای برای شما آورده ام که شما را شگفت زده خواهد کرد. اگر اجازه دهید آن را نشانتان دهم. جاگسن چوبش را تکان و وردی به زبان می آورد: پرینشن سمپندور. در همین لحظه صندوقی سیاه که آرم اسلیتیرن هم روش هک شده بود ظاهر می شود.
جاگسن : لرد بفرمایند و افتخار دهند جعبه را باز کنند. به نظرم جبران 5 سال نبودم را داشته باشد.
لرد همینطور که به جاگسن نگاه می کند جلو می آید. وردی بر زبان می آورد و صندوق باز می شود.
درون صندوق چیزی نبود جز قدح اندیشه.
جاگسن : این قدح دامبل..
ولدمورت حرف جاگسن رو قطع می کند: خودم می دونم.
و همچنان به قدح و لوله های درون صندوق که مطمئنا خاطرات دامبلدور بودند نگاه می کند...
------------------------------------------------
*شبح واره ها: موجوداتی از موجودات شب هستند که قدرتهای بدنی زیادی دارند. از جمله نیروی جسمانی قوی،سرعت بالا(طوری که می توانند بعد از 10 ثانیه دویدن به خاطر سرعت بالایشان از دید ناپدید شوند)،کندی رشد(یعنی تقریبا هر 5 سال که می گذرد به اندازه یک سال سنشان بالاتر می رود)،طولانی بودن عمر(بیش از 300 سال عمر می کنند.) .
همچنین از خون انسان تغذیه می کنند.خون قربانیهایشان را تا آخر می خورند تا اینکه آنها بمیرند...
همچنین آنها با اشباح برادران خونیشان می جنگند و در جنگ حق استفاده از هیچ سلاح گرم یا تیر و کمان ندارند...
-----------------------------------------------
تقاضای نقد دارم...


ویرایش شده توسط جاگسن اون در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۲۶ ۱۷:۰۳:۳۳
ویرایش شده توسط جاگسن اون در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۲۶ ۱۷:۰۷:۵۶
ویرایش شده توسط جاگسن اون در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۲۷ ۶:۳۶:۴۳
ویرایش شده توسط جاگسن اون در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۲۷ ۶:۴۸:۱۴
ویرایش شده توسط جاگسن اون در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۲۷ ۷:۳۸:۴۰

من یه شبح و�


Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ دوشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۰
#37

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
این دومین کلاس آن روز بود که نوبت ایوان بود که تدریس آن کلاس را انجام دهد و این کلاس، درسی نبود جز آموزش جادوی سیاه. آنتونین برای کمک به ایوان آمده بود و مسئول چک کردن آن ها برای جلوگیری از خرابکاری بود.

ایوان بعد از فریادها و درخواست های محترمانه و غیر محترمانه فراوان برای ساکت نموندن آن ها بالاخره موفق شد و بعد از اینکه تنها اندک زمزمه هایی شنیده میشد گفت:

- کروشیو! این طلسمیه که امروز باید یاد بگیرین. ارباب بدون یادگیری این ورد بهتون اجازه ی ورود به گروه مرگخوارارو نمیده.

با شنیده شدن این حرف، ملت در حال آموزش که اصلا دوست نداشتند قبول نشوند، برخلاف همیشه ساکت و آرام نشستند و با چهره هایی مشتاق به ایوان خیره شدند.

ایوان با ناراحتی نگاهی به آنتونین که به دیوار تکیه داد بود انداخت و آنتونین با درهم کردن صورتش پاسخ او را داد.

ایوان آهی کشید و سرش را به سمت ملت مشتاق برگرداند، چوبدستیش را بالا گرفت و گفت: خوب نگاه کنین ...

با دیدن چهره های آن ها به حرف بی جایش پی برد و ادامه داد: دقیقا باید طرز حرکت چوبدستیتون این مدلی باشه، توجه کنین ...

ایوان به صورت اسلوموشن چوبدستیش را حرکت داد و بعد از اتمام کارش گفت: فهمیدین؟ همزمان با انجام این حرکت کروشیو رو هم به زبون میارین. باید از ته قلبتون بخواین که طرف مقابل زجر بکشه. اوکی؟

همه با صدای بلند حرف ایوان را تایید کردند و او حرفش را با این جمله به پایان رساند: حالا بهتون اجازه میدم این وردو روی هم امتحان کنین تا ببینم یاد گرفتین یا نه. منم بینتون راه میفتم تا پیشرفته تونو ببینم.

ایوان قبل از ورود به داخل جمعیت، به آنتونین یادآوری کرد که حواسش به او باشد و بعد از اطمینان از حواس جمعی او، قدم زنان به ته کلاس رفت. با دیدن عده ای که ته کلاس نشسته بودند و سرگرم صحبت بودند و اصلا متوجه حرف های ایوان نشده بودند لبخند شادی زد و به سمت دیگر کلاس رفت.

این عده نیز به علت ازدیاد کله های جلویشان، حرکت چوبدستی ایوان را ندیده بودند و کاملا اشتباه و برعکس ِ آنچه ایوان یاد داده بود، چوبدستیشان را تکان میداند.

لبخند ایوان گشادتر شد و از اینکه هیچ کس نمیتوانست طلسم را اجرا کند خوش حال شد. خیلی زیرکانه تمامی حرکات را درست به آن ها نشان داده بود، اما درست لحظه ی آخر حرکت چوبدستی را با کمی انحراف به آن ها یاد داد تا لرد خیال نکند او به آن ها از قصد اشتباه یاد داده است و این نتوانستن را بر عهده ی حرکت اشتباه ریز انتهای تکانشان بیندازد و اینکه آن ها خودشان علاقه ی فراوانی ندارند که درست دقت نکرده اند!

ایوان با آسودگی تصمیم به بازگشت به جای اولیه اش گرفت که ...

- کروشیو!

طلسمی از درون چوبدستی یکی از آن ها خارج شد و یکراست به سمت ایوان آمد و به او برخورد کرد. ایوان پخش زمین شد و از درد فریاد کشید.

آنتونین که از این حرکت شوکه شده بود سریع به خود آمد و با یک حرکت سریع به سمت فردی که طلسم را اجرا کرده بود رفت و جلوی او را گرفت.

- واااای ... این از کجا یاد گرفت؟

ایوان این را گفت و با عصبانیت از کلاس خارج شد. آنتونین نگاهی به ملت انداخت و بدون توجه به آن ها او نیز به سمت در رفت.

ملت با خوش حالی دور فردی که طلسم را اجرا کرده بود جمع شدند و در مورد چگونگی اجرای طلسم از او پرسیدند.

- خب راستش من حرکت آخر چوبدستی رو ندیدم، هیمن طوری نیم دایره ای تکونش دادم و ... بقیه شم خودتون دیدین.

آنتونین که قبل از خارج شدن از کلاس این را شنیده بود، محکم دستش را بر پیشانیش کوباند و رفت. برخلاف بقیه ی کلاس ها و درس ها، استثناءً این مورد که مهم ترین طلسم از نظر لرد بود را درست یاد گرفته بودند. باید در بقیه ی درس ها بیشتر دقت میکردند!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۲۶ ۱۶:۰۴:۵۳

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ دوشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۰
#36

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۳۴:۵۴
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
لوسیوس مشغول خواندن لیست شد:
1 - آموزش دفاع در برابر دفاع در برابر جادوی سیاه!
2 - آموزش جادوی سیاه!
3 - بهترین روش برای کشتن یک ماگل
4 - سفید شناسی
5 - راه های از میان برداشتن سفیدی، از لکه خامه تا جادوگران!
.
.
.
بلا دستش را لای موهایش برد و گفت:هووووف یعنی تمام این درس ها رو باید بهشون بدیم!؟خب به هر کدوم چند نفر متقاضی میرسه؟
لوسیوس کاغذ را زیر و رو کرد و گفت:نمیدونم،ارباب کلاس بندی رو هم گذاشت به عهده خودمون.گفت سرش به شدت مشغول حساب کردن و جمع زدن شهریه هاست و وقت این خرده کاری های پیش پا افتاده رو نداره!

روفوس با نا امیدی نگاهی به بقیه انداخت و گفت:ببینم یعنی الان تسلیم شدین؟تصمیم گرفتین واقعا این لشگرو آموزش بدین و امتحان بگیرین؟
مرگخواران بدون اینکه بهم دیگر نگاه کنن شانه هایشان را بالا انداختند.به نظر میرسید چاره دیگری وجود نداشت.

بلاتریکس لیست را از دست لوسیوس قاپ زد و همان طور که آن را چک میکرد گفت:قضیه نا امید کردن و فراری دادن متقاضی ها که هیچ فایده ای نداشت.نقشه قبلی عملا شکست خورد.الان تنها راهی که به نظرم میرسه اینه که آموزششون بدیم.ولی جوری آموزش میدیم که حتی یه نفرشون هم قبول نشه!

لوسیوس گفت:این کار چه فایده ای داره؟بیچاره میشیم با این همه شاگرد!
بلا فکری کرد و گفت:اشکال نداره.به شهریه فکر کنین.ما که قرار نیست شهریه کسایی که رد میشن رو پس بدیم.

مرگخوارن بعد از کمی تفکر دست هایشان را به نشانه شادی و موافقت با قضیه بهم زدند و تا جای ممکن سر و صدا کردند، انقدر که صدای عربده لرد همه جا را پر کرد:
...ســــــــــــــــــاکــــــــــــــــــــــــت!
فریاد لرد باعث شد مرگخواران بیخیال داد و فریاد شوند و به تقسیم کار بپردازن.
بلا لیست را در دست گرفته بود و تقسیم کار میکرد:خیلی خب.چون جا و امکانات لازم رو نداریم، هر کلاس رو یکی به عهده میگیره.و به همه هم آموزش میده همزمان!

صدای اعتراض مرگخواران بلند شد.بلا با ناراحتی گفت:چرا اینقدر نفهم بازی در میارین؟اینطوری کیفیت کار پایین میاد و خیلی ها اصلا درس رو نمیفهمن و ما راحت تر به هدفمون میرسیم!فهمیدین؟
مرگخوارن:اهان


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۰
#35

یاکسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ چهارشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۰:۰۰ شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۰
از محله ی سارکوزی اینا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 46
آفلاین
- حالا زودباش از جلوی چشمم دورشو و در رو هم پشت سرت ببند.

- چشم ارباب.

و صدای بسته شدن در بیش از حد بلند بود.

سرسرای قصر ریدل ها....جلسه ی اضطراری مرگ خواران

با وجود همهمه ی بسیار مرگ خواران بلا شروع به صحبت کرد :

- اهم اهم .....لامصبا دودقیقه زبون به دندونتون بگیرید ببینید چی میگم...جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!!!ـ

آمیکوس از عقب سالن فریاد زد:اه....خفه شو بلا کرمون کردی.....مگه کوری نمیبینی رفتیم تو شور؟ـ

اما مرگخواران دیگر همه ساکت شدند.

- آخه این انصافه ما سی چهل نفر رو بین هزار و صد و یک نفر تقسیم کنن؟

این حرف ابلهانه را پیتر از داخل آشپز خانه فریاد زد.

بلاتریکس با صدای آرامی گفت: ما که قرار نیست معلم بشیم.....ما باید سعی کنیم تو یه مدت زمان طولانی یه سری خزعبل
تحویل اونا بدیم اما از اون طرف شهریه ی توپ هم ازشون بگیریم.

رابستن گفت : خیلی ممنونم از نظر خردمندانه ت زن برادر عزیز ....ولی فکر اینو هم کردی مکانمون کجا باشه؟ـ

- قبرستون!ـ

- چرا فحش میدی؟مگه چی گفتم؟ـ

- الاغ نفهم میگم قبرستون ریدلها!ـ

رودولفوس به زنش فریاد زد: هوی....نبینم با داداشم این جوری حرف بزنیا!وگرنه....ـ

بلاتریکس گفت: بیشین بینیم باو.....وگرنه چی؟....چه غلطی میکنی؟ـ

رودولفوس با عصبانیت گفت: اکه هی.....لعنت به تو زن....هی میگم هیچی بهش نگم آبروش بره....بی صفت خودش نمیذاره!

لوسیوس با گامهای بلندی به سمت بلاتریکس آمد و گفت: دعوا
های شخصی تونو بذارید برا خونه تون.....من الان از پیش
ارباب اومدم...ایشون لیست دروس و کارهایی که باید انجام بدیم رو به من دادن اما مشخص نکردن کی باید چه کاری رو انجام
بده! من یکی یکی میخونم هرکی میخواد دستشو ببره بالا!ـ


ویرایش شده توسط یاکسلی در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۱۸ ۲۰:۱۵:۳۰

مرگ برای یک انسان فرهیخته شروعی دوباره است
آدولف هیتلر
به نقل از آلبوس دامبلدور


آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ چهارشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۹
#34

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
چهار مرگخوار نا امیدانه از لانه هیپوگریف که در نوک درخت سکویا قرار داشت بیرون آمدند و با جاروهایش بر برگ های زرد رنگ درختان که سطح جنگل را پوشانده بود فرود آمدند.

لینی سعی که داشت سوراخ سوراخ های روی شنل آبی رنگش که ناشی از نوک زدن هیپوگریف بود را بپوشاند با نا امیدی گفت:

- فایده نداره. اینا کوتاه بیا نیستن. نقشه رودولف جواب نمیده. بیان برگردیم. کسی چوبدستی منو ندیده؟

آنتونین در حالی که روی بازیش تف می ریخت تا نشان مرگخواری اش را پاک کند با تاسف گفت:

- داشتی کشتی می گرفتی با اون هیپوگریف، چوبدستی ات رو قورت داد ! واقعا تاسف داره. من که استعفامو اعلام میکنم از الان. سلام منو به ارباب برسونید.

در این حین هیپوگریف از لانه اش بر فراز درخت سکویا به بیرون پرواز کرد و با مدد چوبدستی بلعیده شده لینی، به سوی آسمان همچون اژدهایی گلوله ای آتش پرتاب می کرد.

آگوستوس: منم همینطور فکر میکنم. ارباب انگار راضی شده به این وضعیت. اعتراضی نداره به اون صورت.

ایوان که به تنه ی درختی تکیه زده بود و در دریای افکارش کرال سینه تمرین میکرد، گفت:

- به هر حال وظیفه آموزش این جماعت رو ماها باید بر عهده بگیریم. طوری آموزش میدین که همه شون در امتحان نهایی ارباب رد بشن. یعنی آموزش های غلط !

آنتونین: ایوان ! من و تو که هر دومون افتادیم، تک ماده کردیم. یادت رفته ؟

لینی: ارباب به شما دو تا سمت استادی آموزشگاه رو نمیده. یه فکری واسه افتادن همه شون میکنم. بریم فعلا. تو کجا میای آقای دالاهوف ؟ تو که دیگه خالکوبی نداری. مرگخوار نیستی.

دالاهوف: ارباب بیکار نیس که بازوی من رو بررسی کنه. بریم.

چهار مرگخوار سوار بر جاروهایشان به سوی آسمان پرواز کردند و از در غروب خورشید از جنگل فاصله گرفتند...


خانه شماره ۱۲ گریمولد

در خانه خاک گرفته و غبار آلود، در پذیرایی، روی مبل چرک آلود، آلبوس دامبلدوری لمید بود و چندی موش و سوسک و ققنوس و عنکبوت را درون ریش هایش اسکان داده بود. با چهره ای غم انگیز روی بوم نقاشی مقابل تف می انداخت و با اشاره دستانش با تف طرح و رنگ می بخشید تا اثری ماندگار خلق سازد.

درینژژژژژژژژژژژژژژ ! درینژژژژژژژژژژژژژژژژ ! درینژژژژژژژژ !

- شرکت خدماتی آلبوس و جیمز . بفرمایید ؟!

- الو ! سلام آقا. بی زحمت یک کارگر کهنه عوض کن که مسلط به زبان نوزادان هست و قصه هم بلده بگه بفرستین خونه ۱۸ گریمولد !

- الساعه میفرستم خدمتتون !

دامبلدور گوشی را گذاشت و بدون آنکه حرفی بزند از آشپزخانه جیمز در حالیکه دستمال سر کارگری به سر بسته بود و یویوهایش را دور کمرش گره زده بود ، بیرون آمد و با چند کیسه کهنه و کتاب قصه های شب از خانه ی گریمولد خارج شد !



لیتل هنگتون – خانه ی ریدل ها – دفتر لرد سیاه

له له له له لنگ ! درینگ درینگ درینگ ! بررررررینج .....بررررریرنج !

صداهای تلفن های ماگلی که خشم لرد سیاه را بر انگیخته بود در سراسر دفترش طنین می انداخت. به همراه بلاتریکس یکی یکی تلفن ها را جواب می داد:

- الو ؟ آقای اسمشو نبر ؟

- بله. سلام. امرتون ؟!

- آقای اسمشو نبر، میشه اسمتون رو ببرم؟ نخست وزیر ماگل ها هستم !میخواستم پسرم رو برای مرگخواری ثبت نام کنم !

- نخیر آقا ! نمیشه. از پذیرش ماگل ها معذوریم. شب بخیر !

لرد سیاه با عصبانیت گوشی تلفن را گذشت و دستش را با انزجار نگاه کرد که بدان وسیله ی ماگلی آلوده شده. بلافاصله آن را درون شیشه الکل روی میزش فرو کرد. بلاتریکس لیست طولانی ثبت نام شدگان را روی میز و مقابل لرد سیاه قرار می داد:

- ارباب ! شدن هزار و صد و یک نفر ! باید گروه بندی کنیم. اساتید آموزشگاه رو هم تعیین کنیم.

لرد سیاه: ترتیبش را بده از فردا ! اون چهار تا بی دست و پا هم حتما نصف این جمعیت رو میفرستن دنبال کارشون ! منو درگیر نکنید. من سرم شلوغه ! باید شهریه هاشون رو حساب کتاب کنم !


ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۲۵ ۲۲:۱۱:۰۳

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴ چهارشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۹
#33

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه:
هزاران نفر برای عضویت در ارتش سیاه درخواست دادن، مرگخوارا ز این وضعیت ناراضی هستن. رودلف نقشه میکشه که گروهی از مرگخوارا به خانه تک تک متقاضیا برن و سعی کنن هر طور شده اونا رو از مرگخوار شن منصرف کنن.آنتونین، ایوان،آگوستوس و لینی این ماموریت رو به عهده میگیرن و به خونه اولین درخواست دهنده میرن ولی با وجود تلاشهاشون نمیتونن متقاضی رو منصرف کنن.برای همین به طرف خونه دومین متقاضی حرکت میکنن.
__________________________

لینی به در بزرگ سفید رنگی اشاره کرد.
-همینه...واو...قصره اینجا..چطوره اینو منصرف نکنیم؟میتونه به ارتشمون کمک مالی کنه...

آگوستوس پرتقالی را که از خانه اول کش رفته بود از جیبش بیرون آوردن و سرگرم گاز زدن پوست آن شد.آنتونین جلو رفت و زنگ زد.

-کیه؟کیه؟کیــــــــــــــــــــه؟
-ماییم!
-شما کی هستین؟
-ما مرگخواریم!
-هووووم...اگه اینطور باشه منم مرلین کبیرم!مرگخوارا که از در نمیان تو!

آگوستوس درحالیکه دهانش پر از پوست پرتقال بود جلو رفت.
-خب ما ازنوع مؤدبشیم.لطفا درو باز کنین.باید در مورد مسئله مهمی حرف بزنیم.


یک ساعت بعد...

-خب...الان اون سومیه...تو...تو نه، اون یکی...همونی که شبیه اسبه...کارت دانش آموزی هاگوارتز، مدارک تولد سنت مانگو و لیست اموال منقول و غیر منقول و...

آنتونین با عصبانیت چوب دستیش را بطرف آیفون جادویی گرفت، طوری که آستینش کمی بالا رفته و علامت شومش به وضوح مشخص شود.
-ببین ...هیچ مدرک دیگه ای نشونت نمیدیم...همین الان این در لعنتی رو باز میکنی یا...

در با صدای خفیفی باز شد...چهار مرگخوار شجاع برای انجام ماموریت وارد خانه شدند.


بیست دقیقه بعد:

-ببین...چرا حرف حساب سرت نمیشه.ارتش سیاه جای دخترا نیست.منو ببین!بیست ساعت از روزمو تو اتاق شکنجه میگذرونم...بقیش رو هم تو اتاق تسترالها...
-چه عالی!
-کجاش عالیه بابا...ارباب از ساحره جماعت متنفره.هر چی ماموریت سخت و وحشتناک و غیر ممکنه به ساحره ها میده.
-چه باحال!
-رسیدگی به نجینی به عهده ساحره های تازه وارده.هشت تاشون تا الان قورت داده شدن.
-چه هیجان انگیز!
مرگخوارا:


دو ساعت بعد...لانه سومین درخواست دهنده...

آنتونین با تعجب به جانور مقابلش خیره شد.
-شما درخواست دادی؟
-هوم!
-ولی شما که هیپوگریفی!
-خب باشم!میخوام مرگخوار بشم.

آگوستوس پرتقالی به هیپوگریف تعارف کرد.
-خب شما چه کار مفیدی میتونی برای ارتش سیاه انجام بدی؟

هیپوگریف پرتقال را بلعید.
-نوک میزنم!
-کجا رو؟
-هر جا رو که ارباب دستور بدن!میزو، نیمکتو، درو،دیوارو،شماها رو!




Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۹
#32

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
آگوستوس در حالی که دهانش کاملا پر بود و چشمانش در حال از حدقه درآمدن بود داشت بال بال میزد و بالا پایین میپرید. لینی که از همه به آگوستوس نزدیکتر بود چوبدستی اش را بطرف او گرفت و وردی را زمزمه کرد ولی آگوستوس کبودتر شد!

بعد از لینی ایوان خواست شانسش را امتحان کند و در حالی که استخوان هایش تلق تلق صدا میداد به پشت سر آگوستوس آمد و با دست به پشت سرش زد ولی یکی از استخوان های خودش شکست!

در آخر آنتونین مانند منجی ها دورخیز کرد، به پشت سر آگوستوس آمد و با تمام قدرت به پشت سر او زد.

_آگوستوس: مـــــــــــــــــــادرجان!

پنج دقیقه و سی و شش ثانیه بعد

آگوستوس بکمک آب قندهای صاحبخانه یواش یواش بهوش آمد ولی تا چشمم به ایوان افتاد در حالی که میگفت:"عزراییل ... عزراییل" دوباره از هوش رفت.

در آخر بکمک یک سطل آب بزرگ یخ تگری! آگوستوس کاملا بهوش آمد!

_ایوان: پرتقال ششم؟ آره؟ استدعا دارم!

_آگوستوس: هووم اومدم یه تیکه بزرگشو قورت بدم تا جواب تو رو بدم که رفت تو گلوم!
_لینی: حالا مرلین رو شکر که خوب شدی!
آگوستوس رو به آنتونین: وایسو ببینم ... تو قبلا تو نانوایی هاگزمید کار نمیکردی؟ بابا این چه دستاییه تو داری! اندازه قبر بچه میمونه! تو مثلا میخواستی کمک کنی؟ الان احساس میکنم جمجمه م از بیست و سه جا ترک خورده!
_آنتونین: بشکنه این دست که نمک نداره! مصبتو روزگار!

_ایوان: خب خیلی شلوغ نکنید. بذارید به ادامه کار این بچه داوطلب برسیم.
_لینی خطاب به پدر بچه: خب این یه گوشه ای از حرکات کماندویی ما بود که شما دیدید. اگه پسرتون به عضویت مرگخوارا در بیاد از این کارا هم یاد میگیره.

_پدر بچه: الان بچه رو صدا میکنم که بیاد ... هوووووی بچه! بیا!

بچه در حالی که یک سینی چایی دستش بود وارد شد و چایی را به سمت لینی برد.
لینی: نه خیلی ممنون صرف شده!

سپس بسمت ایوان رفت: نه ممنون من چایی بخورم از استخونام میگذره و از پام میاد بیرون.

در آخر چایی را بسمت آنتونین برد. آنتونین نگاه عجیبی به بچه انداخت، چایی را برداشت و در حالی که لپ بچه را میکشید گفت کلاس چندی عمو؟ ... که ناگهان سینی چایی روی پای آنتونین برگشت!

سنت مانگو ... بخش سوختگی های سطحی

ایوان: خب این بچه که قسمت نشد. باید بریم سراغ نفر دومی که داوطلب عضویت در مرگخوارهاست.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.