انعكاس صداي گام هايم، بر روي شن هاي كنار رودخانه ي خروشان، آنقَدَر بي قرار كننده هست كه دليلي باشد براي خروشاني امواج.
مي خواهم براي هميشه بروم؛ مي خواهم دست قطرات غم انگيز آب را بگيرم و دور شوم و دور شوم و دور...
تو كه نباشي، ديگر خاطره هايم همه پوچ است و بي چين و شكن گيسوانت، چينه ي دلم شكسته...
مي ايستم...
امواج كف آلود پايين ردايم را تر مي كند. يقه ي ردا را بالاتر مي كشم؛ باد مي وزد... باد يأس آلودي كه اين روزها، تمام غصه ها را برايم آورده و تو را با فاجعه ي مرگ برده است.
چشمانم از اثر اشك مي سوزد؛ به افق تيره و دلگير خيره مي شوم و با نا اميدهي، شيشه ي معجون درون جيبم را لمس مي كنم. با چوب جادويم در شيشه را غيب مي كنم و مصمم، محتوياتش را تمام سر مي كشم.
معجون گلويم را مي سوزاند و پايين مي رود؛ احساس رهايي و لرز مي كنم. زانوانم طاقت ايستادن ندارد. آرام بر روي شن هاي خيس دراز مي كشم و آرام ارام تمام آن خاطره ي شوم، همراه با مزه ي شورِ آب، به ذهنم هجوم مي آورد:
احساس می کنم چیزی پشت پلکم را قلقلک می دهد. یک حس گرم و مطبوع زیر پوستم جریان پیدا می کند و اجبارا چشمانم را باز می کنم. ناخودآگاه دستم را حایل چشمانم می کنم و اشعه های طلایی و تیز خورشید را که با شیطنت نگاهم می کنند را از نگاهم دور می کنم.
در رختخوابم غلت می زنم و نگاهم در چشمان زیبا و افسونگر استلا قفل می شود؛ که در قاب ساده ای از چوب گردو، بر دیوار اتاقم با مهربانی پلک می زند.
حس لطیفی از تعلق، تنم را گرم می کند. بر جای خود می نشینم و به امروز فکر می کنم. جشن زمستانه ی لیدی لی فای... رقص و نوشیدنی آتشین و موسیقی.
پیراهن های باشکوه؛ حریر و ساتن و مخمل سرخ؛ جواهرات طلسم شده ی زیبا؛ مهمانهای عجیب و غریب؛ دوست و دشمن و البته استلا.
اين همه، جاذبه اي بود كه مرا به رفتن ترغيب مي كرد. و من عليرغم ميلم به خاطر حضور فنرير گري بك در كنار لرد سياه، رفتم.
رفتم و ميان آن هياهوي شاد و فرح بخش، همراه با عطر شكوفه هاي سيب، استلا را ديدم؛ و با موجي عظيم و كوبنده از درد رو به رو شدم وقتي كه ديدم، در ميان بازوان حريص و متعفن فنرير مي خرامد.
چشمانش حالت مات و غير طبيعي داشت؛ مهارت هميشگي را نداشت و پايين پيراهنش زير پاشنه هاي طلايي كفش اش گير مي كرد.
لرد سياه در حالي كه جاي بلورين در دست راست داشت، با انگشتان كشيده ي دست چپ اش نجيني را كه دور گردنش بود، نوازش ميكرد. در صندلي كنارش ليدي لي فاي با برادرش مورگان صحبت مي كرد. دراكو نيمي از حواسش به شكنجه ي جن خانگي بيچاره اي به دست خاله اش بلاتريكس بود؛ در عين حال نگاهش حركات آرام و با وقار نارسيسا و لوسيوس را دنبال مي كرد.
با ديدن لبخند كثيف فنرير كه بر صورت مهتابي استلا مي پاشيد، يك آن تمام شعور ذاتي ام را از دست دادم. با فرياد فنرير را به دوئل خواندم؛ همه جا ساكت شد. او هم مثل من چوب جادويش را بيرون كشيد. بي فكر ورد مرگ را به زبان آوردم و در يك لحظه ي استثنايي و تلخ، استلاي افسون شده، خود را جلوي فنرير انداخت. نور سبزي به سينه اش برخورد كرد و من براي هميشه آرزوهايم را بر باد دادم...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
پ.ن: من از ناظرین میخوام ملت رو بکشونن برای المپیک...خود من اگه دیر شرکت کردم، مشکل نت داشتم. هووووم فصل امتحاناته...آبر سخت نگیر
ویرایش شده توسط تايبريوس مك لاگن در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۲۲ ۱۶:۱۸:۳۱