هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
يعنى کمک نمى کنى؟
- نع!
- حالا نميشه يه کاريش کنى؟
- نع.
- جون ما؟
- نع.
- اين تن بميره!( اشاره به ويلبرت)
- هر دوتن هم بميره نه.

مودى عاجزانه چشمان گردان و زيبايش را به مروپى که دستش را روى کمرش گذاشته بود دوخت و گفت:
- مروپى موذی جون! به اين چشمام نگاه کن..يادته اون روز تو دانشگاه، خوردى به من، من خوردم به تو، بعد نگاه تو خورد به نگاه من، بعد نگاه من خورد به نگاه تو..يادته عشقی که بينمون جرقه زد؟

- نع..اونى که تو بهش خوردى من نبودم..يه پسر بود شبیه دخترا!

مودى البته خودش خوب مى دانست اين قضیه را، چون مدتی هم عاشق آن پسر بود و وقتی متوجه شد که مذكر است، شکست عشقی خورد و توانست آلبوم" عشق وحشی" را منتشر کند. مودى ادامه داد.
- جزوه هايى که ازت مى گرفتم چى؟ تو چه مهربون بودى اون موقع، چرا الان نامهربون شدى؟ مرگخوارى مهم نيست مهم عشقه.

مروپى بى اعتنا سرش را برگرداند و درحالى که سعى مى کرد حتما موهايش تکان بخورد از آنجا دور شد.

تق توق..تق توق..تق توق..تق توق..( صداى کفش هاى مروپى)

ويلبرت نگاهش را از مروپى گرفت و رو به مودى گفت:
- که مهم عشقه آره؟ از کى تا حالا کلک؟

- چرا متوجه نيستى؟ ما براى رسیدن به اطلاعات اول بايد مروپى رو قانع کنيم؟ اما چطورى؟


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۲۶ ۱۵:۱۹:۱۳

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۲:۵۹ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۲

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
سوژه رو به هرشکلی بخوایم؛ پیش می بریم؛ عاغـــــا!

...

- میگم... سوزی... اِم... می گم که... تو... خیلی خیلی... اِم... خوشگلی ها.

سوزان با تعجب برگشت و به مودی نگاه کرد و سرش را به نشانه "جانم؟" تکان داد. مودی درجا، قضیه را ماست مالی کرد.
- منظورم این نبود که تو خوشگلی... منظورم این بود که... منظورم این بود که... تل ـت خعــــلی خوشگله. خودت که زشتی.:worry:

سوزان با حالت ِ به آن ها نگاه کرد و چون به جلویش نگاه نمی کرد؛ یکراست رفت توی ستون!

ویلبرت و مودی به سرعت رفتند تا او را بلند کنند. مودی در حالی که چشم های نیمه باز او را با دست می کشید تا باز شود (!)؛ داد زد: هی! با توام سوزی بیلی! خوبی؟خوشی؟سلامتی؟

وقتی سوزان بیدار شد؛ زمزمه کرد: فقط از جلوی چشمم دور شین.آه... مورفین... نمی دونستی که-

ویلبرت حرف او را قطع کرد و پرسید: مورفین؟

سوزان گفت: اوه. بـــــعــــله. داداشم؛ عاغایی گانت.

با دیدن قیافه مبهوت آن ها گفت: من ویولت ـم دوستان... همونی که توی دانشگاه می خواست با مورفین، خواهر ِ صمیمی تری باشه!

این دفعه، با دیدن ِ قیافه ِ مات ِ آن ها، ادامه داد: مروپ رو که دیگه می شناسین؟

یک دفعه، مودی داد زد: تویی مروپی موذی؟ چند وقت ـه که ندیدمت. اصلا نشناختمت! حالا به ما توی ماموریتمون کمک می کنی؟
- معلومه که نه. شما محفلی هستین و من... مرگخوار.


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: محفل و مدرسه ی بوباتون
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۲

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
سوژه ی جدید

مدرسه ی جادوگری بوباتون

ویلبرت اسلینکرد عضو تازه وارد محفل به همراه الستور مودی، کاراگاه پر سابقه ی وزارت وارد مدرسه بوباتون شدند.

هوا دارای رطوبت خاصی بود. از هر مکان بوی خوش رز به مشام می رسید.
مدرسه ی بوباتون برای اولین بار شاهد یک کاراگاه و یک نویسنده بود. مدرسه خیلی بزرگ بود. بیش از 12 طبقه!
خانوم برینگ که به عنوان مدیر موقت مدرسه و ناظم کل دانش آموزان انتخاب شده بود، برای خوشامد گویی به مهمانان در بیرون مدرسه منتظر آنان بود.

ویلبرت با قلم پر تندنویس خودش نگاهی به مودی کرد و گفت:
- فکر نمی کنی اون خانوم رو جایی دیده باشی؟

مودی به فکر فرو رفت. چهره ی آن خانوم برای هر او آشنا بود. ناگهان مودی به یاد خاطره ای افتاد و سعی کرد تا آن خاطره را به ویلبرت بگوید.

اندر خاطرات الستور مودی!

دوران دانشگاه بود. من و مورفین گانت هم دوره بودیم. او رشته ی مواد جادویی ( ! ) و من هم رشته ی کاراگاهی را انتخاب کرده بودم. زمان کلاس هر دوی ما یکسان بود.
یک روز که از کلاس خارج می شدم مورفین را به همراه خانوم جوانی دیدم که دست در دست هم به سمت خانه می رفتند.
مورفین را صدا کردم. مورفین که آن وقت ها اعتیاد نداشت، با صدای عادی پیش من آمد و گفت:
متأسفم مودی. امروز نمی تونم باهات بیام. اون دختره رو می بینی؟ هم کلاسیم هستش. دارم یکمی باهاش صمیمی میشم. می فهمی منظورم رو دیگه؟

- آره. برو خوش باش. برو.

- ممنونم مودی. جبران می کنم. اسمش سوزان ـه. سوزان برینگ!

مدرسه ی بوباتون

ویلبرت که تا به حال عاشق شدن مورفین را ندیده بود با تعجب به مودی خیره شد.

- چیه ویلی؟

-

- چرا اینطوری نگاه می کنی؟ خودت رو جمع و جور کن. نمیبینی خانومه داره میاد.

-

خانوم برینگ با جامه ای سبز رنگ به استقبال ـشان آمد. الستور بسیار مؤدبانه گفت:

- حتما می دونید که برای چی به اینجا آمدیم خانوم...

- برینگ، سوزان برینگ.

ویلبرت که تازه علامت تعجب از بالای سرش محو شده بود، دوباره با شنیدن اسم خانوم برینگ به شکل در آمد!

الستور ادامه داد:

خب، می دونید که من و دوستم از طرف محفل مأموریت داریم تا درباره ی یک سری از دانش آموزان قدیمی مدسه ی شما اطلاعاتی کسب کنیم. پس اگه میشه ما و به قسمت اطلاعات دانش آموزان ببرید.

- حتما!

_____________________________________


ممنون میشم که سوژه رو به سمت یک دانش آموز قدیمی مرگخوار مدرسه ی بوباتون که ناشناس است، پیش ببرید.




Re: خیابون گریمولد
پیام زده شده در: ۰:۱۵ یکشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۰

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
ولدمورت نیم نگاهی به دامبلدور کرد اما بدون اینکه حرفی بزند ، رویش را برگرداند.

آلبوس ادامه داد: « تامی .... باید از دو جهت حمله کنیم تا غافل گیرش کنیم ... فهمیدی؟ »

ولدمورت با شنیدن آخرین کلمه ی آلبوس ، سرخ شد و چوبش را بیرون آورد و به طرف آلبوس گرفت و با صدایی تو دماغی گفت: « پیری ... بهتر بود می گفتی نظرت چیه؟ نه اینکه فهمیدی؟ »

ویرایش کارگردان: آخه مگه ولدمورت دماغ داره؟

آلبوس ناگهان چشمانش را همانند مرلین کبیر زرد رنگ کرد که باعث شد چوب ولدمورت غیب شود. ایوان که از این حرکت آلبوس در حیرت مانده بود ، گفت: « ایول ... چطوری این کارو کردی؟ »

ناگهان ولدمورت با پشت دست یک سیلی محکم به ایوان زد و رو به دامبلدور کرد و گفت: « هر چه زودتر چوبمو برگردون »

دامبلدور بار دیگر چشمانش را زرد رنگ کرد و چوب ولدمورت را برگداند و گفت: « تامی بالاخره موافق یا نه؟ »

ولدمورت که چوبش را نوازش می کرد و سعی داشت در چوب ایرادی بیابد تا به دامبلدور گیر بدهد ، گفت: « باش ... ه »

فردا صبح - ساعت 7


اشعه های سرخ رنگ خورشید در مشرق خود نمایی می کردند و منظره ی زیبایی برای بینندگان ایجاد می کردند اما بینندگان فقط جسیکا و ریگولوس بودند که روی سنگی نشسته بودند و در حال صحبت بودند و بقیه توجهی به طلوع خورشید نداشتند.

سیریوس در حال نرمش کردن بود و از این طرف به آن طرف می دوید تا خودش را برای جنگ آماده کند. گودریک هم خودش را به خواب می زد و ناگهان بلند می شد و با شمشیرش به طور خیالی می جنگید تا آماده ی حملات غافلگیرانه ی دشمن باشد.

در طرف دیگر ایوان در حال خواب بود و همینطور بقیه مرگخواران پسر اما دختران مرگخوار در حال تمرین اروبیک بودند.

لینی: « خب کمر رو بکشید به سمت چپ ... بعد یهو بکشید پایین »

و رهبران دو گروه هم در حال وارسی دیوار های قلعه عله بودند که ناگهان آلبوس گفت: « کاش منجنیق داشتیم ... »

ولدمورت با شنیدن این کلمات بر روی زمین ولو شد و شروع به خنده کرد و بعد نیم ساعت توانست خودش را کنترل کند و گفت: « خنگه ... مگه تو جادوگر نیستی؟ »

آلبوس گفت: « یعنی می گی با جادو سنگ پرتاب کنیم؟ » ولدمورت با حرکت سرش حرف او را تایید کرد و البوس ادامه داد: « خب یه دونه پرتاب کن ببینم »

ولدمورت چوش را به طرف یک سنگ بسیار بزرگ گرفت و طلسمی اجرا کرد اما به جای آن سنگ ، یک سنگ کوچک با ابعاد دو میلیمتر از زمین بلند شد و با سرعت به دیوار قلعه برخورد کرد.

دامبلدور: « »

ولدمورت که بار دیگر خیت شده بود ، گفت: « پیری زیاد نخند برات خوب نیست ... بهتره بریم تا نقشه رو شروع کنیم »


تصویر کوچک شده


Re: خیابون گریمولد
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۰

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
دامبلدور دست هایش را به کمرش گرفت و گفت: تام، مقابله با عله به این راحتیا نیس! بیا متحد شیم.

لرد بدون توجه به حرف دامبلدور، اشاره ای به بلا کرد و گفت: اونورو پوشش بوده!

بلا اطاعت کرد و یک قدم به نقطه ای که لرد اشاره کرده بود برداشت اما بلافاصله متوقف شد.

سر بلا و همه ی مرگخواران و لرد و دامبلدور، اتوماتیکوار به سمت قلعه رفت. سپس چشم های آن ها همزمان همراه گلوله ای کوچک عرض آسمان را طی کرد و در نهایت جلوی پای بلا فرود.

بلا خم شد و چشمانش را درست رو به روی گلوله ی سرخ رنگ قرار داد. بقیه ی جمعیت دست از آوادا فرستادن برداشتند و آهسته به سمت بلا آمدند و دور گلوله حلقه بستند.

لونا بالا و پایین پران گفت: وای ارباب! چقدر نازه! این ریسوناته!

لونا با اشتیاق مرگخواران جلویش را کنار زد. به گلوله نزدیک شد و جلوی آن زانو زد. سرش را به آن نزدیک کرد و مستقیم به گلوله خیره شد.

لینی تذکر داد: بهتر نیس یکم ازش فاصله بگیری؟

قبل از اینکه لونا بتواند عکس العملی از خود نشان دهد، صدای انفجاری بلند شد و دقایقی بعد ...

لونا: تصویر کوچک شده

بقیه ی مرگخواران و دامبلدور نیز با موهایی سیخ شده شروع به زل زدن به چشم های یکدیگر کردند.

لرد خوش حال از نداشتن مو:

ساعتی بعد:

وسط بیابان چادرهای متعددی نمایان بود. روی بعضی از آن ها عکس اسکلت و برخی دیگر ققنوس نما بودند. لرد و مرگخواران که از اتفاقی که جلوی قلعه ی عله رخ داده بود شوکه شده بودند، توافق کردند تا برگردند.

و در این لحظه تمامی مرگخواران و محفلی ها، همراه لرد و دامبلدور درون بزرگ ترین چادر که در مرکز آنجا قرار داشت، بودند. محفلی ها نگاهی به کیسه ای که لینی تمام مدت در آغوش گرفته بود و با قیافه ای غم زده به آن نگریسته بود انداختند.

ریموس که خاکسترهای درون کیسه را تشخیص داده بود پرسید: اون چیه لینی؟

لینی کیسه را محکم تر در آغوشش فشرد و پاسخ داد: لونائه.

دامبلدور آهی کشید و گفت: باید با هم متحد شیم. تام، بهتره مذاکره رو شروع کنیم.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱ ۱۴:۰۳:۰۲

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




Re: خیابون گریمولد
پیام زده شده در: ۱۱:۲۳ شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۰

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
- وای نه! وای نه! وای نه! هول نکنین! هول نکنین!

دامبلدور این را گفت و ناگهان بوی نسبتا ناخوشی از ردایش بلند شد.

- لینی بپر سر کوچه دو سه تا پوشک ایزی لایف بخر و بیا واسه این پیری. من همه ی مرگخوارا رو برمیگردونم.

لرد این حرف را زد و رویش را برگرداند. آستینش را بالا زد و علامتش را فشار داد. لحظه ای بعد همه ی مرگخواران ظاهر شدند. رز با بغلی پر از خوراکی جلو آمد.

- امم.. ارباب! محفلی ها کجان؟ ما اینجاییم رفته بودیم خوراکی بخریم.

- ساکت شو! من که میدونم. ما بدون محفلی ها هم حمله می کنیم.

در همین هنگام لینی بازگشت و پوشک ایزی لایف را به سمت دامبلدور پرتاب کرد.

- پس بریم واسه ی جنگ.

دره گودریک

- یک دو سه! حمله!

لرد سیاه این را فریاد زد و همه ی مرگخوار ها شروع به پرتاب اوادا و کروشیو و غیره به سمت دیوار کردند. دامبلدور خودش را جلو انداخت و گفت:

- نه! این راهش نیست! من باهاتون همکاری نمیکنم! باید صلح کنیم. مذاکره میکنیم!

و این گونه بود که اختلافات اولیه به وجود آمد و همه فهمیدند که این دوگروه هیچ وقت نمیتوانند با هم متحد باشند!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






خیابون گریمولد
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ جمعه ۳۱ تیر ۱۳۹۰

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۰ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۱:۰۱ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 304
آفلاین
نیمه شب – پیاده روی خیابون گریمولد

مرگخواران تعداد زیادی اسکناس های پوند و دلار را با کاغذ باطله اشتباه گرفته بودند و به جای هیزم، آنها را به آتش کشیده بودند تا در اوج گرمای یک شب تابستانی، چند ثانیه ای گرم شوند. همگی به اتفاق روی پیاده رو نشسته بودند و هر کسی درون خودش سیر می کرد. آن طرف تر هم، روی پیاده روی مقابلشان محفلی ها یک یخچال فریز قرار داده بودند و به نوبت جهت فرار از گرما، دقایقی را در فریزر می گذراندند...

دامبلدور: «هووففف ! چه هوای گرمیه ! »

در این حین مورفین که در پیاده روی مقابل محفلی ها به تیر چراغ برق تکیه داده بود و منتظر زمین لرزه ای بود تا خاکستر سیگارش بریزد با صدایی خمار گفت:

«حرف مفت نژن ریشی ! از وقتی ماگل ها اون پنکه بزرگه رو نشب کردن هوا خیلی خنک تر شده ! »

و با انگشتان لرزانش به چرخ و فلک بزرگ و نورانی اشاره کرد که در شهربازی پشت خیابان گریمولد قرار داشت. لرد ولدمورت کبیر که دیگر حوصله اش سر رفته بود با صدای همیشه خشنش گفت:

«خب دامبلدور ! نقشه مشخصه ! افرادت همه رو میفرستی لیتل هنگتون از مقر من محافظت کنن. خودت هم شخصا می مونی اینجا، توی گریمولد و از مقر خودتون محافظت می کنی. من و یارانم هم میریم گودریک هالو، عله رو می کشیم ! »

دامبلدور: « مقرهای ما که اهمیت نداره تام ! همه به اتفاق میریم سراغ عله. قطعا قلعه ی عله در گودریک هالو پر از تله ست. »
محفلی ها همگی با حرف دامبلدور موافقت کردند و لرد سیاه و مرگخوارانش نیز هیچ نگفتند. لرد در حالیکه چارزانو نشسته بود و نجینی دور گردنش گره خورده بود، با بی حوصلگی گفت:

«هی ! آنی مونی ! شام رو بیار ! شام چی داریم ؟ »

آنی مونی در حالیکه موش کباب شده ای را لای نان باگت می گذاشت و به سبک افغانی آن را می جوید، گفت:

«ارباب ! سرورم ! جسارت من رو ببخشید. وسایلم همراهم نبود. شام نصف النهار با نوشابه داریم ! »

لرد: « نصف النهار دیگه چه کوفتیه مردک ؟! چند بار گفتم از این غذا ماگلی ها نپز ! هان ؟ »

آنی مونی در حالیکه دم موش را به سبک ماکارونی هورت می کشید و به درون دهانش هدایت می کرد، گفت:

«سرورم ! نصف النهار شامی است كه از ناهار باقی مونده ! شرمنده ! »

در این حین انوار سرخ و آبی یک عدد رخش فلزی به صورت جماعت مرگخواران و محفلی تابید که پیاده روی گریمولد پاتوق شان شده بود. شیشه برقی رخش پایین آمد و چهره ی آفیسری توپول در برابر مرگخواران نمایان شد.

آفیسر: «اهم. شب بخیر. شما چه نسبتی با هم دارید ؟ »

و نور چراغ قوه اش را روی لرد و نجینی انداخت.

لرد: «با من هستی ماگل کثیف ؟ »

آفیسر: «بله. لطفا درست صحبت کن. مردک بی دماغ. با اون مار چه نسبتی داری ؟ جنسیت اون مار چیه ؟ »

آنی مونی در حالیکه موش برگرش را به آفیسر تعارف می کرد با ابراز مرام و این چرندیات گفت:

«اون مار دوشیزه هستن آقا. چطور مگه ؟ اتفاقی افتاده ؟ »
آفیسر: «هوی ! کچل بی دماغ. همین الان با اون مار سوار ماشین شو. زود باش. »

تعدادی اخگر سبز به سمت ماشین شلیک شد. و چند ثانیه بعد نیز دو آفیسر روی کباب پز سیار آنی مونی در حال سرخ شدن بودند.

شب گذشت. همه خواب بودند. ناگهان خری خرتر شد و ترسید. سپس خر دیگری ترسید و به او پیوست. رفته رفته تا اذان صبح همه خر شدند و ترسیدند و رفتند و یار نماندند. سحرگاه موعود جهت حمله به قلعه ی عله تنها سه پیکر روی پیاده روی گریمولد خوابیده بودند. لرد سیاه ! لینی وارنر ! آلبوس دامبلدور !

این سه با صورت هایی خواب آلود در حین طلوع آفتاب بیدار شدند به یکدیگر خیره شده بودند. تعجبشان وقتی دو چندان شد که پیاده رو را خالی از لشگر دیدند...



Re: خیابون گریمولد
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ یکشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۰

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
خلاصه:

شبی رز ویزلی و لینی وارنر و آنتونین دالاهوف برای ماموریت به خیابان گریمولد آمده بودند و در آن شب آنتونین بی دلیل دوست لینی ، رز رو بلاک می کنه و لینی از این کار ناراحت می شه و از مدیریت استعفا می ده و از آنجا دور می شه اما در راه با آلبوس دامبلدور برخورد می کنه و دامبلدور به اون پیشنهاد می کنه که همراه او با مدیرا بجنگد. دامبلدور ولدمورت رو هم به جنگ دعوت می کنه و ولدمورت نیز می پذیره. آنها با هم نقشه می کشن و قرار می شه که لینی برود و دروغکی با آنتونین دوست شود و مدیریت را بار دیگر پس بگیرد و به جزایر بلاک برود و تمام کسانی که بلاک شدن رو برگرداند و دامبلدور برود با آنتونین و ایوان بجنگد و ولدمورت هم با کوییرل و عله بزرگ بجنگد و اکنون لینی بعد از آنکه به جزایر بلاک می رسد. با بلاک شدگان روبه رو می شود و بلاک شدگان بعد از آنکه می فهمند او مدیر است ، او را در تله می اندازند و او را مجبور می کنند تا منوی مدیریت را به آنها بدهد. و اکنون ادامه ی ماجرا:

------------------

لینی در حالی که اشک می ریزد ، گفت: « باور کنید من اومدم شما را به جامعه جادوگری بازگردونم »

یکی از بلاک شدگان که قیافه ی خوبی هم داشت و شبیه ریگولوس هم بود () ، جلو آمد و گفت: « یعنی می خواهی بگی اومدی ما رو از بلاک در بیاری؟ »

لینی شتاب زده گفت: « آره »

همان مرد بار دیگر گفت: « خب تو منو رو بده به ما خودمون خودمون رو از بلاک در میاریم »

لینی که دیگر تسلیم شده بود ، از کیف صورتی رنگش منو را در آورد و به طرف آن مرد گرفت. آن مرد یا بهتر بگیم ریگولوس () خیلی زود منو را از دستش گرفت و شروع کرد به ور رفتن با آن.

بعد از مدتی یکی از بلاک شدگان ناپدید شد و دقایقی دیگر بلاک شده ای دیگر ناپدید شد. این وضع همینطور پیمود تا اینکه دیگر کسی در آن جزیره نماند بجز لینی!

لینی به سختی توانست از آنجا بیرون بیاید و بعد از برداشتن منو ، راهی جامعه ی جادوگری شد که حالا در حال هرج و مرج بود.

خیابان گریمولد


آلبوس دامبلدور و ولدمورت در حالی که کنار ایستاده بودند و اطراف را نظاره می کردند ، چوبدستی هایشان را به طرف هم گرفته بودند تا جانب احتیاط رعایت شود.

بالاخره لینی هم آمد و کنار آنها ایستاد و گفت: « خب الان تمام بلاک شدگان آزاد شدن ... شما چی کار کردین؟ »

ولدمورت در حالی که چوبدستیش را به صورت رمانتیک تکان می داد ، گفت: « من کوییرل رو کشتم دیگر وجود خارجی نداره اما عله رو پیدا نکردم. »

دامبلدور: « من هم ایوان و آنتونین رو تحت فرمان خودم در آوردم و هر کاری من بگم می کنن! »

لینی که از اخبار خوب آن دو خوشحال شده بود ، گفت: « حالا باید چی کار کنیم؟ »

دامبلدور در حالی که چوبدستیش را بین ریش هایش می گذاشت ، گفت: « اگر نتونین عله رو شکست بدیم ... نمی تونیم کاری بکنیم ... باید هر سه مون بریم و عله رو بکشیم مگرنه اون می تونه کل جامعه ی جادوگری رو با یک کلیک نابود کنه »

لینی گفت: « اما من شنیدم که اون تو دره گودریک یه قلعه ی بزرگ درست کرده و شکست دادنش خیلی سخته! »

ولدمورت در حالی که به نظر می رسید از اینکه یه فکر به ذهنش رسیده بود ، خیلی خوشحال بود ، گفت: « تمام افراد رو جمع کنید ... فردا صبح حمله می کنیم »


تصویر کوچک شده


Re: خیابون گریمولد
پیام زده شده در: ۷:۰۵ سه شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۰

هری جیمز پاتر old09


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۷ یکشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۸:۵۶ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۱
از بردن نام ولدمورت لذت میبرم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 113
آفلاین
ستم دیدگان بالاک با تعجب به چتری که هر لحظه نزدیک تر میشد نگاه میکردند.

- به نظرتون بلاکی جدیده؟
- اگه بلاکی بوت که چتر نداشت! با مخ میومد زمین.
- پس یعنی فراریه؟
- بچه به نوشته ی چترش نگاه کنید! نوشته مدیر سالم باش؟
- چی؟ یه مدیر؟
- مدیــــــــــر! یک مدیر داره وارد جزیره میشه! نقشه ی شماره سی و ســــــه!


همان زمان - تو آسمــــونا!
لینی سعی میکرد به پایین نگاه نکند تا دچار سکته نشود اما از طرفی دوست داشت ببیند اهالی جزیره برای ورود او چه مقدماتی تدارک دیده اند پس از گوشه ی چشم نگاهی با پایین انداهت اما فورا دچار ترس و وحشت شد و شروع به جیغ کشدن کرد و فرکانس بالای جیغش باعث پارگی چتر شد
لینی آژیر کشان در حال و سقوط بود و در عین حال که جیغ میزد برای خودش فاتحه هم میخواند و علاوه بر این آواز "اگر بار گران بودیم ..." را نیز میخواند

اما در لحظات آخر فر ایزدی مدیریتی به دادش آمد و به جای کف زمین روی توده ای نرم از برگ درخت فرود آمد و خیلی آرام روی زمین افتاد!
لینی دست از جیغ و فاتحه و آواز برداشت و به دور وبرش نگاه کرد، با شک و تردید از جایش برخواست و پس از نگاهی به این طرف و آن طرف شروع به قدم زدن کرد اما هنوز قدم دوم را برنداشته بود که زمین زیر پایش وا رفت و به داخل چاهی نه چندان عمیق پرت شد!
صدای جیغ و شادی به گوش رسد و عده ی زیادی دور چاه حلقه زدند!
همه مشغول رقص سرخپوستی - بندری بودند و هلهله میکردند، پس از مدتی سر دسته آنان همه را ساکت کرد و گفت: دوستان من! بالاخره پس از سال ها نتظار ما توانستیم با شکار یک مدیر به آرزو هایمان برسیم! اکنون ...
- واستا ببینم! من همین یک ماه پیش بلاک شدم ولی تاحالا هیچ وقت قیافه ی اینو قاطی مدیرا ندیدم!
- راست میگه! این که مدیر نیست!

لینی بدون این که فکر کند از ته چاه فریاد زد: چرا باو من مدیر جدیدم!!!
اما بلافاصله متوجه اشتباه خودش شد، آن ها او را چون مدیر بود میخواستند و ممکن بود بلاهای زیادی سرش بیاورند!
- اوهــــــــــوی! یا منوت رو بنداز بیاد یا همین الان زنده زنده کبابت میکنیم
- باو به خدا من یه مدیر مردمی ام! من به فکر شمام، من برای نجات شما اومدم
- حرف اضافه نزن! یا منو رو بده یا میخوریمت
- ینی اگه منو رو تسلیمتون کنم دست از سرم بر میدارید؟
- نه! اونوقت نمیخوریمت و میزاریم همین جا بمونی و بپوسی!
لینی:


ولدمورت یک قاتل سریالی کله پوک بیش نیست!


Re: خیابون گریمولد
پیام زده شده در: ۰:۲۶ سه شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۰

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
- خلبان صحبت میکنه! مسافرین گرامی که در سمت ِ راست هواپیما نشستن میتونن جوجه قق ِ باشکوه پروفسور دامبلدور رو که به صورت اتفاقی با ما همراه شده مشاهده کنن! ایول! همیشه دوس داشتم یکی از اینا داشته باشم!

لینی سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. هواپیمایش خصوصی بود و او تنها مسافر آن بود که در ردیف وسط نشسته و به هیچ یک از پنجره ها دسترسی نداشت. اما خلبان که ظاهرا جوان و خام بود، علاقه ای خاص به پدیده های اطراف نشان میداد.

بعد از غاز های مهاجر، دو دراکولا، سه تکه ابر به شکل یویو، فوکس دامبلدور چهارمین موجودی بود که خلبان کوچک را هیجان زده کرده بود.

لینی آهی کشید و به ساعت مچی اش نگاه کرد، چند ساعتی در راه بود و میدانست که جزایر بالاک نزدیک است. امنیت هواپیمای خصوصی اش از طرف شرکت هواپیما بری جیمزتدیا تضمین شده بود و او با اطمینان...

- خلبان صحبت میکنه! مسافرین گرامی که در سمت چپ هواپیما نشستن میتونن یه بالون مشنگی معرکه ی رنگ و وارنگ رو ببینن که خیلی خفنه! همیشه دوس داشتم سوار یکی از اینا بشم!

لینی:

- هی! خلبان صحبت میکنه! مسافرین گرامی، حیف که شما تو دماغه هواپیما نیستین، حیف که شما پنجره ی جلو ندارین، دلتون آب، من دارم! و الان میتونم قله ی سرفراز و خفن و کوه سپید پای در دیو رو در چند میلی متری نوک هواپیما ببینم، ایول! همیشه دوس داشتم..

لینی : چند میلی متری نوک هواپیما؟



لحظاتی بعد، لیلی وارنر با چتر نجاتی که روی آن جمله ی "مدیر باش، سالم باش!" دیده میشد، در آسمان جزیره ای دور افتاده، معروف به جزیره ب بالاک توسط مشتی ستم دیده مشاهده شد.

و جایی در همان حوالی، یک هواپیمای خصوصی کوچک با طنین صدای جیغی گوشخراش، در دامنه های پر شیبب دماوند سقوط کرد!


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۰/۴/۱۴ ۰:۳۵:۱۴







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.