هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۲:۱۹ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۱
#12

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
آستوریا،خواهرم که دوسال از من کوچک تر بود دوست داشت جای من باشه.

اون دوست داشت که روز اول مدرسش برسه و کلاهی رو سر کنه و بدونه که گروهش چیه.

دوست داشت بتونه به مدرسه جادوگری بره و اونجا درس بخونه.

ولی من دوست نداشتم به مدرسه برم.

راستش،من از مدرسه خوشم نمی اومد.

دوست داشتم از صبح تا شب تو خونه باشم.بدون هیچ درسو مشقی.

حالا چه جادویی چه غیر جادویی.

حدودا 6 سال پیش بود.

که بعد از یه خداحافظی با خانوادم راهی هاگواتز شدم.

بعد از رسیدن به هاگوارتز باقطار خیلی عصبانی بودم.

طوری که وقتی کلاه گروهبندی رو سر گذاشتم و اون اسم گروهم رو گفت،

بچه های اون گروه نه خوشحال شدند و نه حتی لبخند زدن.

و فکر کنم حتی ناراحتم شدن که چنین دختر عصبانی و نچسبی وارد گروهشون شده.

حتی اون کلاه گروهبندی هم بهم گفت:

-چرا اینقدر پکری؟

زیاد حرف نزد.

ولی تند تند هم اسم گروهم رو نگفت.

خداخدا میکردم توی هافل پاف نیوفتم.

و مطمئن بودم که نمی افتم.

چون،

1.هافلو دوست نداشتم.

2.اصلا سخت کوش نبودم.

از گریف هم بدم میمد.ولی نه همون اندازه.

بلاخره اون کلاه که خیلی بوی بدی هم میداد،اسم گرهم رو بلند داد زد.

ریونکلاو
...



Re: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۹۰
#11

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
صبح روز اول مهر نود و پنج سال پیش با نوازش های پدرانه ی کمربند بابا ماروولو از خواب بیدار شدم. با دست و روی نشسته و چشم های کاملا بسته ردای پاره ای که از سالازار بهم ارث رسیده بود و به تنم زار می زد رو پوشیدم. ننه مارووله یه چیکه ماست مالید رو یه تیکه نون خشک و با یه خروار کتاب که دست نویس سالازار بود، ریخت توی گونی و داد دستم. بعدش بابا ماروولو با یه اردنگی از خونه پرتم کرد بیرون و در رو پشت سرم به هم کوبید و از پشت در داد زد: "دیگه بسه هر چی ریختم تو شکمت. از امروز میری پی زندگی خودت و مستقل میشی. تا هفت سال دیگه که دَرست تموم بشه نمیخوام ببینمت."
و من در حالیکه مروپ کوچولوی زشت با چشمای چپش از پشت پنجره برام شکلک در می آورد راه هاگوارتز رو در پیش گرفتم.
اولین روز مدرسه آغاز شده بود.

زمان ما خبری از اتوبوس شوالیه و قطار و اینجور سوسول بازیا نبود. اونایی که وسعشون می کشید تسترال و هیپوگریف سوار می شدن و ما بدبخت بیچاره ها هم باید با پای پیاده سفر می کردیم. جارو و آپارات هم هنوز کشف نشده بود. با پای پیاده راه افتادم. روزها راه می رفتم و شب ها بالای درخت ها یا توی خرابه ها می خوابیدم. یه شب که تو یه کاروانسرای قدیمی خوابیده بودم، راهزن ها ریختن سرم و تا می خوردم زدنم و بعد هر چی داشتم و نداشتم رو ازم گرفتن و چون دیدن هر چی که ندارم از هر چی که دارم بیشتره، دوباره ریختن سرم و یه فصل دیگه کتکم زدن و رفتن.

در مسیر هاگوارتز بارها و بارها از کوه ها عبور کردم و زیر بهمن ماندم. از جنگل ها عبور کردم و طعمه ی گرگ ها شدم. از دریاها عبور کردم و غرق شدم. از صحراها عبور کردم و گم شدم. حتی یکبار در یک روستای سر راهی طاعون گرفتم و جسدم توسط مردم روستا سوزانده شد!

اما بالاخره و پس از مرارت های بسیار پس از چهار ماه پیاده روی به هاگوارتز رسیدم.
اون روزا هنوز راهنمای سال اولیا و این قرتی بازیا نبود. از جنگل ممنوعه که اون زمان تازه نهال درختاش رو می کاشتن رد شدم و از بستر دریاچه که هنوز تازه داشتن آبگیریش می کردن گذشتم و به ساختمان نیمه کاره ی قلعه ای که هنوز داشتن روش بنّایی می کردن رسیدم.

وارد قلعه شدم. همه جا خلوت بود. پرنده پر نمی زد. رفتم پیش یه بابایی که ظاهرا سرایدار مدرسه بود و گفتم:

- سلام بابای مهربون مدرسه! من کلاس اولیم. جشن شکوفه ها تموم شده؟
- علک سلام پسر بابا! جشن شکوفه ها که تموم شد هیچی. شکوفه ها میوه شدن و میوه ها رو چیدن و برگ درختا زرد شد و ریخت و درختا به خواب زمستونی فرو رفتن. الانم کریسمسه. همه رفتن تعطیلات.

هول برم داشت. اونقدر که گلاب به روتون کم مونده بود شلوارم رو خیس کنم. با تته پته گفتم:

- ولی باباجونم! بابای خوب و مهربون مدرسه! برای من از هاگوارتز جغد اومده. من باید ثبت نام کنم. اگه بابام بفهمه دیر رسیدم پوستمو زنده زنده می کنه.

بابای مدرسه دستی به ریش درازش کشید و گفت:

- ببین پسر بابا، الان که دیگه ثبت نام نمی کنن. تو برو ترم بهمن بیا، شاید ثبت نامت کنن.
- کجا برم بابای مهربون! ما خونه مون دوره. بابام گفته تا هفت سال راهم نمیده. یه کاری برای ما بکن.

بابای مدرسه دوباره دستی به اون ریش منحوسش که الان خیلی برام آشنا میزنه کشید و گفت:

- پس باید همینجا بمونی تا تعطیلات تموم بشه. چون گروهبندی نشدی، فعلا خوابگاه نداری و چون دیر رسیدی از قوانین هاگوارتز تخلف کردی. پس تا آخر تعطیلات مهمون مایی! آلبوس! بپر پسرجون! بیا دست و پای این نفله رو ببند، بندازش تو سیاهچال دانش آموزای خاطی تا ترم بهمن.

بچه ی سرایدار با یه ریش بلند و سیاه و دماغی که به نظر می اومد حداقل دوبار شکسته جاروی زمین شور و سطل آب رو انداخت کنار و بدو بدو اومد تا اوامر باباش رو اجرا کنه.

من رو تا دو هفته در سیاهچال های هاگوارتز به زنجیر کشیده بودن. در روز یه چیکه ماست می مالیدن رو یه تیکه نون خشک و می دادن بهم که برام عادی بود. در طول روز هم فقط یه بار بهم اجازه می دادن که برم دست به آب که بعد از دو روز اونم عادی شد. ولی چیزی که هیچوقت برام عادی نشد پرحرفی های مالیخولیاگونه ی پسر بابای بدجنس مدرسه بود. آلبوس از ظهر که کاراش تموم می شد، می اومد کنار قفس من می نشست و از افکار عجیب و رویاهای دور و درازش برام می گفت. مثلا می گفت:

- گانت! من دوس دارم بزرگ که شدم یه جادوگر بزرگ بشم. گرچه الان فشفشه ام ولی شنیدم یه جادوگر به اسم فلامل هست که می تونه با سنگ جادوش هر فشفشه ای رو درمان کنه. بعدش که درمان شدم درس هام رو جهشی می خونم و میرم جادوی سیاه یاد می گیرم. بعدش هم معلم هاگوارتز میشم و بعد از مدتی با یه شبه کودتا مدیر رو از سر راهم برمی دارم و خودم به جاش می شینم. یه روز میرم توی یتیمخونه های لندن می گردم و یه بچه ی زرد و زار پیدا می کنم و میارمش هاگوارتز که شاگرد خصوصی خودم بشه. بعد به طور غیرمستقیم بهش جادوی سیاه یاد میدم و از راه درست منحرفش می کنم تا تبدیل به یه جادوگر بدذات و شرور بشه. بعدش باهاش می جنگم و می کشمش. جادوی سیاه رو به طور مخفی گسترش میدم و به طور آشکار باهاش مبارزه می کنم. همه ی این کارها رو انجام میدم تا اسمم به عنوان بزرگ ترین جادوگر سفید تاریخ روی کارت های شکلات قورباغه ای ثبت بشه. دوهاهاهاهاها!

این بچه سرایدار مریض بود! آره، یه مریض بی اراده! اون سعی داشت با خیالبافی هاش زندگی نکبت بارش رو فراموش کنه اما متاسفانه یا خوشبختانه فکر نمی کنم تونسته باشه افکار بیمارگونه اش رو عملی کنه. امروز دیگه خبری ازش ندارم.
بگذریم... تعطیلات تموم شد و بابای مدرسه من رو برد به دفتر مدیر تا گروهبندی بشم. در راه دفتر، بابای مدرسه کلی تهدیدم کرد که اگه از مهمان نوازی بی نظیرش به مدیر حرفی بزنم، طلسمی رو روم اجرا می کنه که تا آخر عمر هر شب خواب بابای مدرسه و پسرش رو ببینم.

بالاخره رسیدیم به دفتر مدیر مدرسه. اون زمان خبری از اژدر سنگی و اسم رمز و این لوس بازیا نبود. در زدیم و رفتیم تو.
مدیر مدرسه که مرد متشخص و خوش لباسی بود پشت میز بزرگی نشسته بود و با یه پسربچه ی همسن من که یه گربه ی پیر و فرتوت تو بغلش داشت صحبت می کرد:

- پسرم، آرگوس. خیلی مواظب خودت باش. استعداد جادوگری تو می تونه باعث حسادت خیلی ها بشه. شنیدم تازگیا یه جادوگر به اسم فلامل اومده که می تونه قدرت جادویی یه جادوگر رو ازش بگیره و به یه فشفشه منتقل کنه. حالا برو سر کلاست و درس هات رو با جدیت بخون تا باعث افتخار من بشی. خانم نوریس رو هم بذار روی میز. این روزا دیگه وقت سوختنشه.

پسرک که لباس آراسته ای تنش بود، گربه رو روی میز گذاشت. مودبانه دست پدرش رو بوسید و از دفتر بیرون رفت.

ناگهان گربه ی روی میز آتش گرفت و تبدیل به خاکستر شد و بعد خاکسترش تبدیل به تخم شد و از داخل تخم یک جوجه گربه بیرون آمد. تو کف شعبده بازی گربه بودم که بابای مدرسه گفت:

- پرفسور فیلچ! گانت رو آوردم. همون که دیر رسیده بود.

پرفسور فیلچ از پشت میزش بلند شد، به طرف من اومد و با مهربانی من رو بغل کرد:

- اوه! پسر بیچاره! حتما خیلی ترسیدی و فکر کردی دیگه ثبت نامت نمی کنن. نگران نباش. الان که گروهبندی بشی دیگه رسما دانش آموز هاگوارتز خواهی شد. امیدوارم در طول دوره ی تعطیلات از اقامت در خوابگاه اختصاصی مهمانان خسته نشده باشی. هرچند با امکاناتی مثل استخر و سونای اختصاصی و منوی غذای همیشه آماده از 120 کشور جهان و خدمات شبانه روزی هفت جن خانگی ماهر و امکانات تفریحی- ورزشی جادویی فکر نمی کنم بهت سخت گذشته باشه. مگه نه پرسیوال؟
- بله پرفسور! تمام تعطیلات خودش رو توی خوابگاه اختصاصی مهمونا حبس کرده بود و بیرون نمی اومد.

پرسیوال نگاه موذیانه ای به من انداخت که مجبور شدم با حرکت سر، حرفش را تایید کنم.
پرفسور فیلچ یه کلاه شیک و تر و تمیز گذاشت رو سرم که تا جلوی چشمام رو گرفت. ناگهان صدای مرموزی توی گوشم زمزمه کرد:

- ای بابا! هنوز تازه گروهبندی کرده بودم که! دوباره سال جدید شروع شد؟
- پرفسور فیلچ! شمایید؟
- فیلچ کیه بچه جون؟! من کلاه گروهبندی ام. اوه! خدای من! تو نواده ی سالازاری که اومدی هاگوارتز؟
- په نه په! نواده ی ملکه ی انگلیسم، اومدم واسه جشن عروسیم کلاه انتخاب کنم!
- بذار ببینم. باید برات گروه انتخاب کنم. پخمگی هافلپاف، کله خرابی گریفندور و تیزبازی راونکلاو رو داری اما از اونجایی که روی پیشونیت نوشته در آینده از این استعدادهات در راه نادرست سوداگری مرگ استفاده می کنی و خانواده ها رو از هم می پاشونی و بلایی خانمان سوز به جون مشنگ ها میندازی و از طرفی هم جد بزرگت دستکاریم کرده که نواده هاش رو تو گروه خودش بفرستم، گروه تو میشه اسلیترین.

و به این ترتیب من رفتم به گروه اسلیترین و بهمن ماه نه سال بعد (سال پنجم رو دو بار رفوزه شدم!) با معدل 10.01 از مدرسه ی عالی جادوگری هاگوارتز فارغ التحصیل شدم.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۲۰ ۲۳:۲۴:۲۳


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ یکشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۰
#10



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۶:۱۷ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۰
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
در چهره ی مادرم ترس دیده میشد ، به روم نمیاورد شاید به خاطره جسه ی کوچک اندام من بود شاید استرس هرچی بود کم کم من هم نگران شدم بارها راجع به هاگوارتز سوال کرده بودم ولی هر بار سوالات جدید به ذهنم میومد ؛ یعنی مثل دنیای ماگل ها منو از بقیه جدا میکنند؟؟ باعث خنده و تمسخر میشم ؟؟ پدرم باعث دل گرمیم بود او همیشه بهم میگفت تو دنیای جادوگرا بین من و بقیه فرقی نیست به هر حال با کلی سوال روانه ی ایستگاه کینگرز کراس شدم مادرم مرا در اغوش کشید و بهم گفت: هیچ مشکلی پیش نمیاد خیلی زود کریسمس میشه و همدیگرو میبینیم. پدرم که روی دو زانوهاش نشسته بود تو چشم های من نگاه کرد و گفت: موفق باشی پسرم من و مادرت بهت افتخار میکنیم
-پدر من نمیدنم چه گروهی بهتره به نظره شما من به درد کدوم گروه می خورم ؟؟
- آه فلیت در این مورد قبلا صحبت کردیم . اصلا مهم نیست تو چه گروهی باشی مهم اینه بتونی به گروهت خدمت کنی و برای جامعه ی جادوگری مفید باشی
همه سوار شن ، همه سوار شن ..... با این صدا فهمیدم وقت رفتنه از پدر و مادرم خداحافظی کردم و بهشون قول دادم براشون نامه بنویسم....
در هر حال براتون ارزوی موفقیت دارم... جملات مدیر تموم شد و کلاه گروه بندی رو آوردن عجب عظمتی!!! به نظره من که کلاه با شکوهی بود از میان حرف های دانش آموزان این طور برداشت کردم که علاقه ای برای رفتن به هافلپاف و اسلایترین ندارم. و خدا خدا میکردم که تواین گروه ها نیوفتم احساس میکردم بدنم لمس شده تا اسم من خوانده شد فلیت ویک....
تو چه گروهی میوفتم ؟؟ صد بار این سوال در ذهنم گذشت تا کلاه به سرم گذاشته شد ... ریونکلا!!!! واقعا حس بی نظری بود صدای سوت و تشویق هم گروهی ها این امید رو به من داد که به ریونی ها خدمت کنم...
خوب کتی چرا این سوال رو پرسیدی ؟؟؟ راستش پروفسور برام جالب بود حستون از گروه بندی بدونم
خوب اینم از صدای زنگ بهتره از الان به فکر تکالیف عید پاک باشید ... تعطیلات خوش بگذره!!1



Re: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۷ یکشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۰
#9

تری  بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۵ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۲ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 474
آفلاین
ردای نو تنم بود،یکم واسم بزرگ بود.مامان برام قبل از اومدن به هاگوارتز خرید.یادم میاد وقتی اومد خونه با خوشحالی دویدم طرفش و ردا رو پوشیدم تا ببینم تو تنم چه شکلیه.

مامان وقتی دید آستینش برام بلنده هیچی به روی خودش نیاورد.پدر متوجه قیافه ی درهم من شد و گفت:

-اشکالی نداره عزیزم!واسه سال های آینده هم میتونی بپوشی!

و من لبخندی زدم تا فکر کنه از ردا خوشم اومده!وقتی به خودم اومدم دیدم اونجا،بین اون همه کلاس اولی که ردا هاشون درست اندازه ی تنشون بود،ایستاده ام.حسابی غرق خاطراتم شده بودم!

سست شدم،از خجالت روی پیشونیم عرق نشست.حواسم به حرفای پیرمردی که ریش بلند سفیدی داشت-که بعدها متوجه شدم اسمش دامبلدور است-نبود.

حس بدی داشتم.یک دفعه دستی رو روی شونم احساس کردم.سرم رو برگردوندم دیدم یه پسر مو قرمز داره بهم لبخند میزنه.

-چرا نمیری بالا؟

-کج...کجا؟؟؟

-اون بالا عزیزم! همون جایی که کلاه گروهبندی رو روی صندلی گذاشتن.

و با انگشت اشاره جایی رو نشون داد.

به سمت انگشت پسر موقرمز نگاه کردم و باسرعت دویدم.رفتم بالا

-تری بوت!

اوه خدای من!اسم منو دو بار صدا زده بودن.به موقع نرسیده بودم.چند قدم جلو رفتم.به گروه اسلیترین نگاه کردم.به نظرم همشون آدمای سرد و خشنی بودن.به گریفیندور نگاه کردم.

اونا برخلاف اسلیترین شاد بودن.جلوتر رفتم.کلاه رو گذاشتن رو سرم.کلاه یه چیزایی گفت که اونقدر حواسم پرت بود و مضطرب بودم که نفهمیدم چی گفت.

فقط وقتی از سرم برش داشتن دیدم بچه های گروه ریونکلا دارن دست میزنن.لبخندی زدم و به سمت میز ریونکلا رفتم...


Only Raven!


تصویر کوچک شده


Re: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
#8

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو




اولين روز ورود به هاگوارتز

- " از اولين باري كه اسم مدرسه ي جادوگري هاگوارتز رو شنيدم خيلي سال ميگذره، شايد وقتي 4-5 سالم بود و پدر و مادرم در اين مورد حرف ميزدن! ... پدرم عاشق دورمشترانگ بود و اونجا رو بهترين مدرسه براي آموزش جادوگري ميدونست، اون حتي با يكي از اساتيد اونجا در مورد پذيرش من صحبت كرده بود اما من و مادرم مخالفت كرديم، مادرم بيشتر براي اينكه كمتر احساس تنهايي كنم و با دوستِ دوران كودكي م كه اون هم مثل من امسال تازه وارد مدرسه هاگوارتز ميشد؛ باشم ! ... پدرم رو راضي كرد و اسم من رو در مدرسه جادوگري هاگوارتز نوشت! "


- آماده اي جسي ؟! ... الان قطار حركت ميكنه دختر !!!
براي آخرين بار مامان و بابام رو بغل كردم و كوله پشتيم رو روي دوشم گذاشتم و از پله هاي قطار بالا رفتم.


دورانِ جديدي از زندگي من در حال شكل گرفتن بود. دوستانِ جديد، محل زندگي جديد، كتاب و درسهاي تازه و جالب ! همه و همه براي دختري مثه من كه جرات زيادي توي حرف زدن نداشت شگفت آور بود. به زور خودم رو داخل يه كوپه انداختم، 3 دختر و 1 پسر ديگه هم اونجا بودن كه من با توجه به هيكلشون حدس زدم بايد جز سالهاي بالاتر باشن.
يكي از اون دخترا كه موهاي بلوند زيبايي داشت گفت:
- تو خيلي كوچولويي !... تازه واردي درسته ؟! ... بهت تبريك ميگم هاگوارتز واقعا محشره! مگه نه بچه ها ؟!
بقيه ي بچه ها سرشون رو به علامت تاييد تكان دادند و خوشامد گفتند و اين صحبت كوتاه باعث شد كمي دلگرمي پيدا كنم و براي اينكه به خودم مسلط بشم چشمامو بستم. اما چند دقيقه نگذشته بود كه سوتِ قطار شنيده شد و اين يعني به مقصد رسيده بوديم!


يادم نميره كه از شدت استرس كفِ دستام عرق كرده بود. مريدانوس – دوستِ دوران بچگي م _ رو از بين جمعين پيدا كردم و همديگرو محكم بغل كرديم. محيط ناآشناي اونجا، درياچه اي كه بايد به وسيله ي قايق ازشون ميگذشتيم واقعا" هيجان انگيز بود. به محض رسيدن به خشكي بانويي با ردايي مشكي و كلاهي مخروطي شكل به همان رنگ جلوي درب اصلي ايستاده بود و لبخند مصنوعي بر لب داشت و با صداي خش داري ميگفت:
- لطفا" همگي اينجا جمع بشين و دنبال من بياين !!!
من و مري دستاي همديگرو گرفته بوديم و به ساختمان بزرگ و پرابهت هاگوارتز نگاه ميكرديم. يادمه وقتي سرم رو بالا كردم تا سقف ساختمون رو ببينم نفسم حبس شده بود. پله هاي محرك و تزئيناتي كه براي شروع دوران مدرسه شده بود، واقعا" خيره كننده بود.
ما تازه واردها كه همچنان دنيال پروفسور مك گونگال حركت ميكرديم و با دقت به حرفهاش و تذكراتش گوش ميداديم!
- هي پسر جوان! اين پله ها براي آويزون شدن نيست!
اين اولين اخطاري بود كه به پسر كوچكي كه با كنجكاوي به پايين نگاه ميكرد داده شده بود.


بلاخره رسيديم! ... خداي من ! ... سرسراي اصلي مدرسه، تالاري پرشكوه كه با شمع هاي محرك كه بالاي سر بچه ها بود روشن شده بود و مهمتر از آن در بالاترين قسمت يعني جايگاه اساتيد و مدير مدرسه كه با حضور پروفسور دامبلدور واقعا" ديدني بود.
پروفسور به محض ديدن ما تازه واردا لبخند پر محبتي نثار ما كرد و در برابر نگاه هاي ديگر دانش آموزان به ما خوشامد گفت و براي همه ي ما آرزوي موفقيت كرد و براي اينكه بچه ها رو بيشتر از اين گرسنه نذاره به پروفسور مك گونگال دستور داد تا هر چه زودتر كارِ گروه بندي رو شروع كنن!
فليچ سرايدار خشن و عصباني مدرسه _كه بعدها فهميدم از هيچ بچه اي خوشش نمياد _ صندلي چوبي اي را با خود آورد كه روي آن كلاه عجيب و بلندي به رنگ مشكي قرار داشت! ... مري به محض ديدن اون كلاه گفت:
- تا حالا از اينا نديده بودم! ... واقعا" اين تشخيص ميده صفتِ مارو ؟!
من كه به ليستِ بلندي كه دستِ پروفسور مك گونگال بود نگاه ميكردم گفتم:
- فكر ميكنم دنياي اينجا همه چيزش متفاوته مري !



چند دقيقه به كندي گذشت! خوشبختانه مري گروهش مشخص شده بود، اون به گريفيندور رفته بود. خوشحالي اون به من هم سرايت كرد و ميخنديدم. تا اينكه پروفسور مك گونگال خواند:
- دوشيزه جسيكا پاتر !
قلبم از شدت تپش در حال توقف كردن بود، آرام و شمره روي صندلي نشستم و به محض قرار گرقتن كلاه روي سرم چشمامو بستم! ... كلاه مكثي كرد و شروع به حرف زدن كرد:
- اووه! يه پاترِ ديگه ! ... يه شجاعِ اصيل وارد هاگوارتز شده، ببينم اسليترين گروه خوبي براي توئه! ... آينده ي خوبي تو اون گروه داري! ... اما نه ! تو داري مقاومت ميكني، روحيه ي جنگجويانت و نترس بودنت منو يه شك ميندازه ! ... بذار ببينم ... بله ! بهتره تو هم مثلِ بقيه ي شجاعان به گريفيندور بري !

- بلاخره اين جدال تموم شد و من وارد گروه محبوبم شده بود! ... همراه دوستم! ... يه گروهي كه حالا جزيي از اون شده بودم. چقدر اون لحظه براي دوست داشتنيه! وقتي كه من و مري همديگرو بغل كرديم و اشك شادي ميريختيم!

حالا ميتونم بگم :
-ممنون كلاه سخنگو ، آينده ي من بدون اسليترين! اما با اسليتريني شكل گرفت!










امتیاز : 8


ویرایش شده توسط تره ور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۳ ۱۶:۲۹:۵۰


Re: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۸
#7

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
سکوت بر سرسرای بزرگ هاگوارتز حکم فرما بود. گامی به جلو برداشت . سعی می کرد محکم بایستند و با لرزش که از درونش برخواسته بود مبارزه کند.
نفس عمیقی کشید و مطمئن تر جلو رفت.
نگاهش بر چشمان پر امید و شادمان پرفسور دامبلدور افتاد. لبخند زد. آن چشمان از هیاهوی درونش می کاست.

آرام بروی صندلی جای گرفت.

_ خب، یه اوانز! تو باید خواهر همون اوانز باهوش و کمی مغرور باشی نه؟

با صدای عجیب کلاه گروهبندی حواسش از تمام کسانی که به او چشم دوخته بودند متوجه آن کلاه شد.
احساس بدی نداشت. حس جدیدی بود. جالب و شاید هم کمی خنده آور!

_ بله من سارا اوانزم. خواهر لیلی!

_ هوووم... خب... به نظر من تو، توی راونکلاو خیلی رشد خواهی کرد. اونجا برای تو جای مناسبیه اما...

لحظه ای سکوت کرد. سارا نگران نبود فقط متعجب بود.

_ اما حس شجاعتی در وجودت حس میکنم که مانع از این می شه که برات گروه راونکلاو رو انتخاب کنم.

و سرانجام در میان چشمان منتظر برای یک انتخاب دیگر فریاد زد :

_ پس گریفیندور!






امتیاز : 6


ویرایش شده توسط تره ور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۳ ۱۶:۲۷:۰۸


Re: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸
#6

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
با خوش حالی همراه دیگر سال اولی ها از قطار خارج شدم. نمیدونستم حالا باید چی کار کنم اما با شنیدن فریاد مردی قوی هیکل که میگفت « سال اولی ها از این طرف! » متوجه شدم و بلافاصله به سمتش رفتم.

به زور راه خودم رو باز کردم و خودمو بهش رسوندم. هوا به شدت طوفانی و خراب بود. وقتی همه ی سال اولی ها دور هم جمع شدن ، در کمال تعجب دیدم که مرد قوی هیکله مارو به سمت دریاچه میبره.

گفتم شاید میخواد اول دریاچه رو بمون نشون بده و بعد همراه بقیه مارو سوار کالسکه ها که بدون هیچ موجودی حرکت میکردن بکنه. اما این طور نبود ، به ما گفت که سوار قایقا بشیم.

من قایق سواری رو دوس دارم ، اما توی این هوای طوفانی ، قایق سواری چه لذتی میتونه داشته باشه؟

هر چند نفری سوار یه قایق شدن. قایقا طوری بودن که بارون رومون نمیریخت و کلا توش راحت بودیم.

کسی که دقیقا کنار من نشسته بود ، یه دختر لاغر با موهای قهوه ای بلند بود. یه گردنبند انداخته بود تو گردنش که روش نوشته شده بود « لایرا »!

داشت با بغل دستیش حرف میزد. اما وقتی دید من بهش خیره شدم برگشت و بهم نگاه کرد. نمیدونم چی شد یهو دهنم باز شد و گفتم « سلام لایرا! ». اونم بهم سلام کرد و دوباره سرش رو برگردوند. چه بی احساس!

دوستشو سلسی صدا میزد. کوتاه شده ی چه اسمی میتونست باشه؟ تو همین فکر بودم که با یه تکون متوجه شدم که رسیدیم اونور دریاچه.

همگی پیاده شدیم ، آسمون به شدت می غرید و دانه های درشت بارونش رو روی سر ما میریخت. همه مون در حالی که رداهامونو تا بالا کشیده بودیم رو سرمون دویدیم و از یه در خیلی خیلی بزرگ رد شدیم. همون موقع یه زن که بر خلاف مرد قوی هیکله ، لاغر بود و عینکی به چشماش بود خودشو بهمون رسوند.

« من دیگه میبرمشون هاگرید. تو هم سریع تر برو وضعتو درست کن و بیا! ». « باشه مینروا! »

پس اسم زنه مینروا بود. همراش وارد یه جای خیلی خیلی بزرگ شدیم! باورم نمیشد که این قدر بزرگ باشه. با تاسف یادم افتاد اون قدر حواسم گرم این بود که خیس نشم یادم رفت قلعه رو از بیرون ببینم. اما بدون شک خیلی بزرگه!

بعدش مارو برد تو یه سالن دیگه و گفت سر و وضعمونو درست کنیم و خودش رفت. بعد از چند دقیقه دوباره برگشت و بعد از گیر دادن به سر و وضع چند تا از بچه ها از جمله من مارو به سمت یه جای خیلی شلوغ و پر سر و صدا برد. وااااو! باورم نمیشد این قدر بزرگ باشه.

چهار تا میز بزرگ وسط سرسرا بود و هزاران دانش آموز دورش نشسته بودن. توی هرکدوم از میزا ، بچه ها یه رنگ بود کرواتاشون. چه هماهنگی. ینی از قبل با هم هماهنگ کرده بودن و یه رنگ خریده بودن؟ چه باحال!

اینبار نگاهی به سقف انداختم. آو این یکی جالب تر بود. سقفش دقیقا هوای بیرون رو نشون میداد ، خیلی خراب بود.

صدای یکی رو شنیدم و متوجه شدم همون دخترس که تو قایق کنارم بود. به دقت به حرفاش گوش دادم ، داشت میگفت که چهار تا گروهه و هرکس تو یه گروه میره. اما نفهمیدم چه طوری هرکس میره تو یه گروه چون همون موقع مینروا با یه چهارپایه که روش یه کلاه سیاه بود سر رسید و کلاهه شروع به آواز خوندن کرد.

خیلی جالب بود ، رباته رو به جای اینکه شکل آدم بسازن شکل کلاه ساخته بودن و داشت حرف میزد.

یکی یکی اسمامونو خوند و هر دفعه یکیمون جلو رفت و کلاه رباتیه رو گذاشت سرش ، کلاهه هم هر دفعه یه چیزی رو بلند میگفت که انگار گروه هر فرد بود. چون هر بار میگفت یکی از میزا شروع به دست زدن و اینا میکرد.

« لایرا مون » بلافاصله سرم رو چرخوندم و بهش نگاه کردم. افتاد توی گروهی که میزش کنار سرسرا بود.

« سلسیتنا واربک! » وقتی این اسم رو گفتن بلافاصله سرم رو چرخوندم و دیدم دوست همون دختره لایراس. پس سلسی مخفف اسم اون بود. کلاه فریاد زد گریفیندور و اون با خوش حالی رفت به سمت میزی که بچه هاش داشتن هورا میکشیدن.

نوبت به من رسید. به سمت چهار پایه رفتم و کلاهه رو گذاشتم رو سرم. اصلا مثل ربات نبود ، انگار یه کلاه واقعی بود. اینجا چه تکنولوژی پیشرفته س!

کلاهه جلوی چشمم رو گرفته بود ، اما خیلی زود فریاد زد گریفیندور. با خوش حالی کلاه رو از رو سرم برداشتم. همه داشتن با خوش حالی تشویقم میکردن! منم خوش حال تر از اونا رفتم روی یه صندلی خالی کنار لایرا و سلسی نشستم.

چند دقیقه بعد که همه توی یه گروهی افتادن غذاهای رنگی توی ظرف هامون ظاهر شد. خیلی جالب بود ، همین طوری ییهو همه پر شدن. منم تا میتونستم خوردم ، آخه خیلی گشنه م بود.

بعد از خوردن غذاها یه مرد که ریش بلندی داشت و انگار مدیر بود یکم برامون حرف زد و بعدش همه رفتیم که بخوایم.

وااای مامان نمیدونی چه قدر اینجا باحاله. کاش شما هم میتونستین بیاین و ببینین. تازه اینجا تابلوهاش حرکتم میکنن ، اینکه چیزی نیس حرفم میزنن تازه! در ورودی تالار ما یه زن چاقه که تابلو هم هست. حرف میزنه ، هر دفعه هم انگار یه رمز رو باید بهش بگیم تا بتونیم وارد شیم.

فک کنم به درد بابا بخوره ، اگه بفهمم چه طوری ساختنش میتونم به بابا بگم بره بسازه. اینجا تکنولوژی خیلی خیلی پیشرفته س!

حالا دوستام دارن صدام میزنن و باید برم. آره دوستم لایرا و سلسی! تو یه خوابگاهیم و با هم تندی دوست شدیم. دلم براتون تنگ میشه! بای!

***

نگاهی به نامه انداخت. طولانی بود ، اما او نمیخواست چیزی را از قلم بیندازد.







امتیاز : 7


ویرایش شده توسط تره ور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۳ ۱۶:۲۸:۰۱

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




Re: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۴:۰۰ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۸
#5

آرنولدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۱
از روي شونت! باورت نمي شه نگام كن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 353
آفلاین
ملت کلاس اولی با ترس و لرز به سمت سرسرای عمومی هاگوارتز می رفتند؛ اما از این میان یک پف کوتوله ی بنفش روی شونه ی دانش آموزان دیگر تفریح می کرد، از شونه ی این دانش آموز رو شونه ی اون دانش آموز می پرید.

همه دانش آموزان وارد سرسرا شده و همه منتظر حرفهای مدیر شدند؛ پس از مدتی پرسی ویزلی مدیر هاگوارتز با صدای رسایی سخنرانی خودش رو آغاز کرد، بعد از سخنرانی پرسی نوبت گروه بندی شد.

گابریل دلاکور کلاه گروه بندی را آورده و دانش آموزان را از روی لیست می خواند؛ کلاه هر کس را در گروهی می انداخت تا اینکه گابریل با صدای بلند گفت: آرنولد ویزلی

گابریل دوباره با صدای بلند تری گفت: آرنولد ویزلی بیا اینجا

صدایی از زیر پای گابریل به گوش رسید که گفت: من اینجام می شه کمکم کنید بیام رو صندلی بشینم

گابریل پف کوتوله ی بنفش زیر پایش را بلند کرد و روی صندلی گذاشت، سپس کلاه را روی او انداخت، آرنولد کاملا زیر کلاه رفت.

در زیر کلاه:

کلاه: خب خب خب تو گریف که نمی شه بری خیلی بوقیو ترسویی هافلم که اصلا جا برات نیستو خیلی تنبلی هان اسلی عالیه تو هم می تونی با حیوونا حرف بزنی خب این ویژگی البته از نوع مارش مال اسلی گرایشات منفیم که داری عالیه

آرنولد: نه اسلی نه من فقط می رم راون منو بفرست راون

- نچ حالا که اسلی نمی خوای برو هافل

- نه هافل شلوغه غلغله است من نمی خوام اونجا باید فعال باشم نه من نه نمیرم هافل

- تموم شد تصمیم گرفته شد حالا باید بری گریفیندور هیچی دیگه نگو الآن اعلام می کنم حرفاتم تاثیری نداره باید بری گریف همین که من بهت می گم

بیرون کلاه:

همه بعد از 10 دقیقه بالاخره صدای کلاه رو شنیدن که با صدای بسیار بلندی که هیچ کس تا به حال از کلاه نشنیده بود فریا زد:

"ریون کلاه"

بعد از اون بود که فهمیدم نفرین امر مطلق رو کلاه گروهبندی هم اثر داره
6 امتیاز محاسبه شد !


ویرایش شده توسط آرنولد در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۱ ۴:۰۲:۴۷
ویرایش شده توسط آرنولد در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۱ ۴:۰۸:۲۱
ویرایش شده توسط مینروا مک گونگال در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۴ ۲۱:۱۷:۳۹

تصویر کوچک شده

یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی مهر

فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است

دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاین ها نیست

بال برهم زد و برجست از جا
گفت کای دوست، ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو ومردار، تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد
عمردر گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالا تر شد
راست، با مهر فلک هم بر شد

لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود دگر هیچ نبود


Re: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۸
#4

روبیوس هاگرید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۷ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۱۳ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
پسربچه وقتی به طرف کلاه حرکت کرد ، سکوت در هنگام مراسم کلاه گذاری ( سر همه بچه ها کلاه میره! ) اینبار با پچ پچ های عجیب همراه شده بود.

حق هم داشتند. پسر بچه ای که به عنوان یک سال اولی به سمت کلاه قدیمی می رفت ، عظیم الجثه و عجیب و غریب بود. او یک نیمه غول - نیمه انسان بود!

پسرک با بدن لرزان به طرف کلاه رفت و به مینروا مک گونگال خیره شد.
مینروا : کلاهو بزار رو سرت عزیزم.
پسربچه هیچ حرفی نزد و فقط با چشمان ریزش مینروا را نگاه میکرد. او می ترسید. او از انتخاب گروه و چیز هایی که از کلاه شنیده بود می ترسید.
مینروا حالا کلافه شده بود.
- : پسرجان! کلاه.

لحن قاطعانه مینروا باعث شد تا پسربچه کلاه را روی سرش بگذارد.
بلافاصله صدای کلاه شنیده شد.
کلاه : اینجا چی هست روبیوس؟ یک مغز کوچیک و احساساتی!

روبیوس نگاهی هراسان به بچه ها انداخت ولی متوجه شد که فقط او صدا را می شنود پس نفس عمیقی کشید و به ادامه قضاوت کلاه گوش کرد.
کلاه : پس به درد ریونکلاو که نمیخوری. مادر غولت هم باعث شده تا در های اسلایترین به روت بسته باشن.

انگار که بار سنگینی رو از روی دوشش برداشته بودن.او از اسلایترین متنفر بود.
کلاه ادامه میده : ولی سخت کوشی. مهربون هم هستی و این یعنی هم هافلپاف و هم گریفیندور. خب نظرت چیه؟

روبیوس حالا چشمانش رو بسته بود و زیر لب دعا میکرد.
- : گریفیندور... گریفیندور... گریفیندور...
کلاه : اوووووه! که اینطور. قلب مهربونت به شدت برای جانوران و انسان ها میتپه. بسیار خب...

روبیوس نفسش رو حبس میکنه تا کلاه تصمیم خودش رو بگیره.
- : گریــــفیندور!
صدای دست و تشویق باعث شد تا روبیوس متوجه شود وارد گروه مورد علاقه اش شده است.

-------------------
مثل اینکه اینجا میشه بگیم نقد کنن و چون این عمل رو به من توصیه کردن و خودم هم توی سایت افسانه ها ازش خیلی خیلی خوشم می اومد اگر ممکنه این پست رو نقد کنید.




امتیاز : 6


ویرایش شده توسط تره ور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۳ ۱۶:۱۷:۱۰


Re: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۸
#3

سیموس فینیگانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۰
از خونمون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 269
آفلاین
صف عظیم بچه های جیغیله ی سال اولی تمام سرسرا رو پر کرده بود.تو چهره ی هیچ کدومشون اعتماد به نفس دیده نمی شد به جز دراکو که اونم همیشه و الکی اعتماد به نفس داره.پروفسور مک گوناگل (سلام عرض شد ) با هیبتی خاصی وارد سرسرا شد و همه ساکت شدن طوری که فقط صدای ناخون جوییدین بعضی از مشنگ زاده ها به گوش میرسید.
مک گوناگل:خوب...بچه های سال اولی از جاتون تکون نمی خورین،نفس هم نمی کشین تا گروه بندی بشین
پس از مدتی رنگ نویل لانگ باتم روبه کبودی رفت...
مک گوناگل:آقای لانگ باتم؟اسمتونو درست میگم؟؟لازم نیست نفستونو بند بیارین فقط بی سر و صدا باشین لطفا
همین که نویل نفسشو ول داد،خون از صورتش بالا رفت و صورتش دوباره رنگ و رو گرفت.مک گوناگل کاغذ لوله شده ای رو از جیبش درآورد و باز کرد؛کاغذ تومار مانند تا جلوی پای اولین نفری که تو صف بود رسید.مک گوناگل یکی یکی شروع به خوندن اسم بچه ها شد

15 دقیقه بعد

مک گوناگل:سیموس فینیگان
سیموس:
-آقای سیموس فینیگان
-هان..بله..چیه...من کجام؟؟؟
-آقای فینیگان،لطف کنید و بیاین روی چارپایه بشینین تا گروه بندی شین
سیموس به سمت چارپایه قدیمی رنگ و ر رفته ای رفت.از ظاهر چارپایه معلوم بود آدما یا بچه های زیادی روش نشستن.سیموس روی چارپایه نشست و مک گوناگل کلاه رنگ و رو رفته ی قدیمیه پوسیده ای رو گذاشت رو سر سیموس.
کلاه:ههههههم......با تو چیکار کنم؟؟؟؟؟شجاعت،تا حدودی.لیاقت،کمی تا قسمتی با وزش پراکنده باد.پشتکار،فرت.تا اینجاش که برای گریف بد نیستی....هافل برای تو خیلی مناسبه ولی ریون و اسیترین اصلا.خوب...خوب...خوب...فکر کنم بتونی تو آینده خودتو نشون بدی.شایدم نتونی.مغز کنجکاوی داری ولی کمتر ازش استفاده می کنی برای همین واسه هافل مناسبی...ولی نه بزار ببینم...به نظرم میتونی تو گریفندور جایگاهی واسه خودت پیدا کنی
گریفندور

پس شد آنچه شد





امتیاز : 4


ویرایش شده توسط تره ور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۳ ۱۶:۱۴:۲۳

[color=CC0000][b]قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!!!!!
ميجنگيم تا آخرين نفس !!!!
ميجنگي







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.