هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۱:۴۱ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۰

گلرت گریندل  والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
از تو خوشم میاد.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 298
آفلاین
نیو سوژه ه ه

- آه فرزندم... چون شما این خطا را مرتکب شده اید مبلغ 200 گالیون جریمه خواهید شد. هر چه زود تر این مبلغ را به حساب منکرات واریز نمایید.

- نه تو رو مرلین، من زن دارم، بچه دارم، زار و زندگی دارم.

- وقتی با این لباس تحریک کننده به میان خلق المرلین می آمدید باید فکر این مواقع را می کردید. حال یا 200 گالیون را پرداخت نمایید و یا خود را به منکرات معرفی کنید.

- آخه حاچ آقا این لباس کجاش تحریک کنندست؟

- کجاش؟ همه جاش. رنگش که سبزه، آستینش که 3 سانت از مچت بالاتره، استغفرالمرلین دیگه کم مونده از اون شلوار های تهاجم فرهنگی جین هم می پوشیدی.


بحث میان حاچ درک و سدریک با ورود منکراتی ها و بردن سدریک تموم شد. وساطت ناظران هم دردی را دوا نکرد. در نتیجه سدریک به 5 ساعت حبس در مرلینگاه و پرداخت 200 گالیون محکوم شد.

فلش بک

حاچ درک بر روی یک منبر زرد رنگ نشسته و قوانین جدید تالار را برای همه می خواند:
- قانون شماره ی 1، خوابگاه مختلط با کشیده شدن پرده ای در میان آن به دو قسمت بانوان و آقایان تبدیل می شود.
قانون شماره ی 2، پوشیدن لباس های تحریک کننده برای همه ممنوع است. ضمناً بانوان باید حجاب آسلامی را رعایت فرمایند.
.
.
.
قانون شماره ی 243، پنجره ی مجازی تالار قفل شده و کلید آن در اختیار حاچ درک قرار خواهد گرفت.


پایان فلش بک

خوابگاه آقایان

- اون ماسک اکسیژن رو بیار.داره نفسش تموم میشه.

- اکسیژنمون تموم شده باید دهان به دهان بدی.

گلرت و برتی بالای سر سدریک بیهوش که همین چند دقیقه پیش از مرلینگاه آزاد شده بود نشسته و در حال احیای او بودند.

برتی بعد از پیشنهاد گلرت گفت:
- ایییییییی. نه بابا نمی خواد. خودش خوب میشه. یکی از این دونه های همه مزه بذار زیر زبونش خوب میشه.

بعد از رسیدگی به سدریک، گلرت و برتی به جلسه ی اضطراری حل بحران حاچ درک پیوستند.


میون یه مشت مرگخوار/ زیر علامتی شوم
توی خ�


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۰

برتی بات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۴ شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۵
از آن‌جا که رنگ آسمانش طلایی است، سرزمین هافلپاف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 112
آفلاین
فلش بک در فلش بک

جمعیتی بس عظیم در صحرایی بزرگ جمع شدن. در یک سمت صحرا جایگاهی که سراسر از طلا ساخته شده قرار گرفته و مردی با ریش‌های کوتاه مشکی در حالی که تاج با شکوهی روی سرشه نشسته. ده‌ها ندیمه و نگهبان هم دورش ایستادن و پادشاه به توده‌ی عظیم چوب‌های رو به روش خیره شده که در ابعاد کشتی جلوش تلمبار شدن. پادشاه پوزخندی میزنه و روشو به سمت مردی که جلوش با دست‌ها و پاهای بسته قرار داشته برمی‌گردونه:
-ابراهیم ... بگو من یگانه خدای عالم هستم و کسی قدرتمندتر از من نیست.

ابراهیم پاسخ داد:
-به خدا اگر ماه را در دست چپ و خورشید را در دستم راستم بگذارید عمرا اینو بگم.

نمرود: حداقل بگو بت‌های کعبه رو کی شکوند.
ابراهیم: تبر روی شونه‌های بت بزرگه. از اون بپرسید.
نمرود: ما اون تبر رو تا ما تحت بت بزرگ هم فرو کردیم اما هیچی نگفت. می‌خوام از تو بشنوم.
ابراهیم: از بت بزرگ بپرسید ...
نمرود: خیلی نامردی. سربازها! ببرید بندازید تو آتیش این بیناموسو!

سربازها به دور ابراهیم جمع میشن و اونو از جایگاه دور می‌کنن. یکی میزنن پس گردنش و میندازنش تو منجنیق و در حالی که چوب‌ها در حال شعله‌ور شدن بوده و دریایی از آتش همه جا رو فرا می‌گرفته ضامن منجیق رو فشار میدن و ابراهیم به سمت دریای آتش شوت میشه. لحظه‌ای میگذره و در عین میخکوب شدن همگان دریای آتش به طرز ژانگولری تبدیل به گلستان میشه ...

پایان فلش بک در فلش بک

هافلی‌ها: ایول ایول ... چه ترفندی به کار بردی!

سدریک:

هافلی‌ها به مسیرشون ادامه میدن و لحظه لحظه نور طلایی‌رنگ گالیون‌ها و جواهرات و طلاها همه جا رو فرا می‌گرفته ...

پایان فلش بک !


کاربر شماره یک و دو: واااااااااااو

ریتا که دیگه تا لای موهاش رو هم طلا و جواهر قایم کرده بوده و جا نداشته از تونل خارج میشه و به سمت تالار حرکت می‌کنه. پشت سرش بقیه هافلی‌ها که ذوق مرگ شدن و از تو حلقشون هم طلا می‌ریخته بیرون پیداشون میشه و دنبال ریتا میرن.

کاربر شماره یک: تو چرا بر و بر اینارو نگاه می‌کنی؟
کاربر شماره دو: پس چیکار کنم؟
کاربر شماره یک: بریم ما هم طلا جمع کنیم.
کاربر شماره دو: راس میگی، بریم!

و دوان دوان به سمت تونل حرکت می‌کنن تا بی‌نصیب نمونن، بی‌خبر از اینکه طلاها و جواهرات باقیمونده به دستور کینگزلی توسط ده‌ها جن خونگی به گاوصندوق هافلیون منتقل شده تا سال‌ها خرج سرخوشی نوادگان هلگا بشه و همگان بدانند آنکس که در سختکوشی‌ها و فداکاری‌ها در کنار سایر هافلی‌ها نیست پشم علیرضا هم نصیبش نمیشه چه برسه به طلا و جواهرات!

پایان



Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ جمعه ۷ مرداد ۱۳۹۰

سدریک دیگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳ جمعه ۲۰ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۵
از این طرف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
پیوز با ناراحتی گفت: من نه.

همه به یک دیگر نگاه میکردند تا داوطلبی پیدا کنند ولی هیچ کس داوطلب نمی شد تا اینکه سدریک گفت:
- من میرم.

ملت:

سریک: خب حالا که اسرار میکنید نمیرم.

ملت:
همه به سمت سدریک رفتند و با او وداع کردند و آن را در دریا آتش پرت کردند. دریا قرمز بود و هر چند دقیقه یک بار آتش فوران می کرد.

سدریک در دریا افتاده بود و در کمال تعجب هی چیز احساس نمی کرد و مانند این که در استخر شنا کند در آتش شنا میکرد. ناگهان صدای آرامی به طوری که فقط سدریک بشنود گفت:
- آفــــریــــن بر تو ای نواده شجاع. من به داشتن نواده ای مثل تو افتخار میکنم. لباس هافل پاف را جوری طراحی کرده اند که هیچ وقت آتش نگیرد و خوشبختانه تو با این لباس وارد آتش شدی. یادت باشد این یک راز است.

ده دقیقه بعد
سدریک دریای آتش را طی کرد و پایش به خشکی رسید و در همان لحظه گرد آبی درست شد و دریا را خشک کرد و راه را برای دیگر هافلی ها باز کرد.




Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
برای اطلاعات بیشتر در مورد علیرضا به هافل پدیا مراجعه کنید



درک جلوتر از همه علیرضا رو از کمر گرفته بود و زیر لب با خودش حرف میزد : « پس این همه وقت که غیب شده بودی، هلگا آورده بودت اینجا ... عجیبه ... چطور ما از اول به این شک نکردیم ... رفتن تو و هلگا دقیقا همزمان بود ... »

سپس ناگهان درک متوقف شد و ملت هم همه پشتش ایستادند.

درک:

درک دوباره شروع به حرکت کرد و همه پشت سرش حرکت کردند ... مستقیم طول اتاق را طی میکرد ... سپس دوباره ناگهان ایستاد !
ملت ایستادند !

درک:

درک دوباره حرکت کرد ! ملت هم حرکت کردند ...

درک ایستاد ! ملت وایسادن ...

درک :

درک حرکت کرد ...
درک ایستاد ...
باز حرکت کرد ...
باز ایستاد ... بعد یهو متوجه شد ملت پشت سرش نیستن ... در نتیجه برگشت و هافلپافی ها رو دید که سی متر عقب تر وایسادن!

ملت هافل :

درک برای اینکه موضوع رو عوض بکنه گفت : خوب ... حالا کجا باید بریم ؟

رز گفت : احتمالا اونجا ... !

همه به سمتی که رز اشاره میکرد برگشتند ... یه سردر سنگی بود که به نظر میرسید پشت آن باید دری باشد ! اما با کمی دقت، همه متوجه شدند که پشت آن فقط یه دیوار سنگی دیر است، با این تفاوت که سوراخ باریکی در قسمت تحتانی دیوار بود !

ملت هافلپاف به سردم داری درک به سمت آن سردر عجیب حرکت کردند ... بعد یهو درک ایستاد !
ملت بدون اینکه هیچ اهمیتی به درک بدن به راه خودشون ادامه دادن

همه به پای آن دیوار شکاف دار رسیدند. درک با کمی فکر علیرضا را روی زمین گذاشت و گفت : برو ببینم چیکار میکنی !

علیرضا سریع داخل شکاف دیوار دوید ... ناگهان نور طلایی رنگی درخشید و دیوار ناپدید شد و ملت هافلپاف به مرحله دیگری قدم گذاشتند ...

دقایقی بعد

رز :

برتی :

ریتا :

گلرت :

پیوز :

درک :

و کلا بقیه ملت:

رز سرانجام زبان به سخن گشود (!) : خوب ؟

ریتا : من بگم ؟ من بگم ؟ ... پیوز روحه .. اون توی دریای آتیش هیچ آسیبی بهش نمیرسه .. ؟

پیوز : چی ؟ کی ؟ من ؟ روح ؟ جسم ؟ چی ؟ ...


.... !


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
ملت به صورت هماهنگ هر کدوم به سمت یکی از گورکن ها شیرجه می زنن و به سبکی کاملا بیناموسی گورکن ها رو بغل می کنن. بعد در همون حالت که هر کدوم یه گورکن بغل کردن، بهم خیره میشن.
- ...
(نویسنده: خو چیه؟ گفتم خیره میشن نگفتم حرف می زنن که!)
چند لحظه بعد بالاخره ریتا به حرف میاد و میگه:
- حالا از کجا بفهمیم کدومشون جادوییه؟
همه دوباره بهم خیره میشن تا اینه برتی میگه:
- فهمیدم! من از پشم همه شون دونه درست می کنم، بعد دونه ها رو می خوریم، این جوری هم سیر میشیم، هم هر کدوم که مزه ش متفاوت بود، می فهمیم اون گورکن جادویی بوده!
- عالیه! آفرین برتی! برتی ما باهوشه، قیافه مون خرگوشه!!! (نویسنده: )
درک: زود باش دیگه برتی، شیرازی بازی در نیار، بدو دونه ها رو درست کن، حالا چقد طول می کشه تا دونه ها رو درست کنی؟ وقت میشه من یه چرت بخوابم؟
برتی: ها کاکو! کم کمش سه هفته طول می کشه تا دونه ها آماده شن (نویسنده: اینجا افکت لهجه داشت)
درک: خو خوبه! من می خوابم گورکنو که پیدا کردین بیدارم کن!
ناگهان ریتا جیغ می زنه: چی چیش خوبـــــــــــه؟
درک: چیش بده؟ هم می خوابیم، هم یه چیزی گیرمون میاد می خوریم، هم گورکن پیدا میشه
سدریک: اسکلیا درک! داره می گه سه هفته طول می کشه، تا اون موقع همه مون از گشنگی مردیم!
درک:
ریتا میشینه کف غار و زار زار شروع می کنه به گریه کردن!
رز و اما و گلرت و کینگزلی و پیوز هم به تقلید از ریتا میینن کف غار و زار می زنن
ریتا: بوقی ها اصن شما می دونید من چرا دارم گریه می کنم؟
- :no:
- پس چرا شما هم دارید گریه می کنید؟
- خب بالاخره باید یه نقشی تو پست داشته باشیم یا نه؟
-
درک: حالا خودت چرا زار می زنی ریتا؟
ریتا: یهو یاد علیرضا افتادم اگه بود الآن راحت اونو به عنوان گورکن جادویی تحویل می دادیم!
درک و برتی و پیوز و خود ریتا و سایر اعضایی که می دونن علیرضا کیه و چیه: ها؟
سپس همون عده بالایی همزمان داد می زنن: علیرضــــــــــــــــــــــــــا!
گورکنی از بین گورکن ها بلند میشه و میگه: بله!
باز هم همون جماعت بالایی میدون وسط گورکن ها و به طرف علیرضا شیرجه می رن.
بقیه هافلی ها که قضیه علیرضا رو نمی دونن:



Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
- امم... من مورد دوم رو بیشتر قبول دارم. اونور در چی هست حالا؟

گلوله ی کوچکی روی گلوی همه مشاهده شد که پایین و پایین تر رفت و نشان داد که همه آب دهانشان را قورت داده اند.

سدریک دستش را به پایین فشار داد و در با صدای غیژ غیژ آزار دهنده ای باز شد. هافلی ها وارد شدند. انگار در و دیوار و زمین در حال لرزیدن بود.
ریتا که از آن صحنه خوشش آمده بود گفت:

- تنکس مامان هلگا برامون ژله گذاشتی که گشنه نمونیم!

با این حرف همه به یاد آوردند که از پریشب چیزی نخوردند.

- من گشنه مه!

- مامان!

و همه به سمت ژله ها حمله ور شدند. اما همین که پایشان روی یکی از ژله ها رفت، متوجه شدند که ژله ای در کار نیست! با کمی دقت بیشتر می شد حدس زد که این لرزش به علت حرکت هزاران گورکنی است که در اتاق زندگی می کنند!

- مــــااع! هلگا حسابی خودشو به زحمت انداخته ها!

ریتا نفس عمیقی کشید ودر جواب رز گفت:

- بیاین نیمه ی پر لیوان رو ببینیم! حالا هر کدوم از اینا که گورکن جادویی نبود میکشیمش و کباب میکنیم و می خوریمش!

-

برتی با انگشت کوچکش بینی اش را خاراند و گفت:

- هافلی ها هیچ وقت گورکن که نماد هافلپافه رو نمیخورن!

ریتا چشم غره ای به برتی رفت که نشان میداد:" خودم میدونم و میخوام اینا رو خر کنم."

- خب دیگه! جست و جو رو شروع میکنیم! هر کی زودتر پیداش کرد، من یه شکلات تو جیبم دارم میدم بهش بخوره.

اما این حرف را زد . غافل از اینکه کوچکترین عضو هافل، ینی رز، دستش را در جیب اما کرده بود و آبنبات توت فرنگی خوشرنگ و خوش عطر را بیرون آورده بود!

- شروع کنین!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰

گلرت گریندل  والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
از تو خوشم میاد.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 298
آفلاین
رز شوین کنان می گفت: وای، مامان هرمیون. کجایی که دخترتو کشتن. خدا خدا خدا. حالا ما می میریم.

ملت:

در همین حال که همه در حال گریه بودند گلرت شروع به خوندن کرد: عجب رسمیـــــه، رسم زمونـــــــه. قصــــــه ی برگ و باد خزونــــــــه. میرن آدمــــــــا، از اونا فقــــــط، خاطه هاشون، به جا می مونــــــــه.

در حالی که ملت در حال زار زدن بودند سدریک داشت به دقت کلید ها رو نگاه می کرد. بعد از چند دقیقه یک کلید رو انتخاب کرد و به سمت ملت هافلی رفت.

با پس گردنی محکمی گلرت رو ساکت کرد و یه چشم غره به رز رفت.

بعد با لحنی خشم آلود گفت: آخه چرا شما اینقدر اسکولید. یکی به من بگه اسم این مرجله چیه؟

برتی در حالی که سعی داشت به مغزش فشار بیاره گفت: انگار باید یه کلید پیدا می کردیم. نه؟

سدریک چشم غره ای رفت و گفت: یکی که کامل جمله ی مامان هلگا رو یادشه بگه.

ملت:

سدریک که داشت دیوانه می شد گفت: بابا پیدا کردن کلید طلایی بود دیگه.

ملت: خب.

سدریک با گریه گفت: خب دیوانه ها یعنی باید یه کلید طلایی پیدا کنیم.

ملت:

- خب الان من این کلید رو پیدا کردم.

ریتا با تعجب گفت: خب مگه میشه؟ آخه چطوری پیداش کردی؟

- دنبال یه کلید طلایی گشتم و یکی پیدا کردم.

برتی گفت: یعنی به همین آسونی.

سدریک یک نگاه چپ چپ بهش کرد و گفت: دوست عزیز. اولاً که من همین الان 2 ساعت داشتم براتون توضیح میدادم و نمی فهمیدین. ولی خودمم متعجب شدم. ولی امتحانش که ضرر نداره. یه امتحانی می کنیم.

ملت هافلی بلند شدند و به سمت دری که در یک گوشه ی غار بود رفتند.
سدریک کلید را آماده کرد. صدای موسیقی دلهره آوری در غار پیچید. دست سدریک در حال لرزیدن بود. کلید را بالا اورد به سمت سوراخ برد. آن را جلوی سوراخ قرار داد. نفسش را حبس کرد و آرام کلید را داخل برد.

صدای سوت و کف ملت به گوش رسید ولی سدریک سریع آنها رو ساکت کرد. هنوز نیمی از راه مانده بود. آیا کلید توی سوراخ می چرخد؟

آهنگ داشت دلهره آور تر می شد. آیا کلید می چرخید؟ نمی چرخید؟ چرا بابا می چرخد. نه دوستان اشاره میکنند که نمی چرخد.

در همین لحظه نویسنده یه پس گردنی محکم به سدریک می زنه و میگه: مرتیکه زود باش دیگه. مردم از بس چرت و پرت گفتم.

سدریک که اشک در چشماش حلقه زده بود گفت: آخه می خوام آهنگ به اوج خودش برسه.

نویسنده:
سدریک:

سدریک دوباره دستش را به سمت کلی برد و آن را چرخاند. چرخید. یک بار دیگه صدای خوشحالی هافی ها در غار پیچید.

سدریک گفت: با این حساب دو احتمال وجود داره. یا مامان هلگا مثل بچه هاش اسکول بوده یا کور رنگی داشته.


میون یه مشت مرگخوار/ زیر علامتی شوم
توی خ�


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۰:۲۷ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰

برتی بات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۴ شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۵
از آن‌جا که رنگ آسمانش طلایی است، سرزمین هافلپاف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 112
آفلاین
ادامه فلش بک:

رز داشته همینطوری هی زار میزده که صدای هلگا ادامه میده:

-با این حال برای اینکه فداکاری رو هم به شما بیاموزم ... هر مرحله رو یک نفر هم بگذرونه کافیه. به هر قسمت که رسیدید یک نفر به نمایندگی از بقیتون اون مرحله رو انجام بده، زنده و یا حتی مرده مرحله رو به پایان برسونه، مسیر برای بقیه هم باز میشه. شروع کنید.


صدای انفجاری به گوش میرسه و همه پرت میشن عقب. وقتی بلند میشن با دریایی بسیاااااار با عظمت و فراخ مواجه میشن که البته عرضش اینقدر زیاد بوده ها ... طولش صد متر بوده فقط. یه ویلچر هم در ابتدای دریاچه قرار داشته که با خطوط طلایی رنگی روش نوشته شده بوده: ویلچر هلگا هافلپاف در سنین پیری

برتی که جو دریاچه گرفته بودتش جیغ میزنه:
-ایول ایول ... خلیج همیشه فارس!

ریتا که کلا یادش رفته پیام آور جذبه توی تالاره و نشانه‌هایی از خوف و غلط کردم و تو رو خدا اینبار بیخیال و اینا در چهره‌ش مشاهده میشده میگه:
-پس حله دیگه ... این مرحله رو برتی میگذرونه.

برتی همینجوری که داشته چکش میزده چکش رو میندازه تو آب و از ترس میپره تو بغل پیوز. اما نمیتونه که. چون پیوز روح بوده و برتی با همون فیگور پریدن و بغل کردن میخوره زمین و استخون لگنش دو تیکه میشه.

ملت:

گلرت که جو صحبت‌های هلگا گرفته بودتش و از طرفی میخواسته گولاخیت خودش رو در جادوکار شدن اثبات کنه فریاد بر میاره:
-آهای ملت همیشه در صحنه هافلپاف ...

اِما یکی میزنه پس گردنش.
-مثه آدم حرفتو بزن تو این اوضاع رول رو حماسی نکن!

گلرت: آهان گرفتم. خواستم بگم من این مرحله رو داوطلب میشم.

یه ژست خفن هم میگیره، لباسش جر میخوره و بازوهاش میزنه بیرون!

چند دقیقه بعد ...

دخترها که اینجور مواقع باطن واقعیشون رو نشون میده یه گوشه مچاله شدن و دارن از شدت ترس و هیجان ناخون هاشون رو میجون. برتی هم کنارشون به همون حالت خشک زده و بدنی که استایل بغل کردن داره نشسته. اسکور و روفوس دارن صحبت‌های نهایی رو با گلرت میکنن که اگه به مشکل برخوردی چیکار کنی، پیوز هم توضیح میده که اگه یهو افتادی مردی چه اتفاقاتی برات پیش میاد و شب اول مرگ چطور هست و کلا داره به بهترین شکل ممکن امیدواری میده به گلرت!!!

صدای تلقی به گوش میرسه و ویلچر شروع به حرکت میکنه. رز کنترلشو کلا از دست میده و اِما و ریتا واسه اینکه بهش کمک کنن ناخون خودشون رو ول میکنن و شروع میکنن به خوردن ناخون‌های رز. ویلچر به دریاچه میرسه، آب رو میشکافه و در حالی که گلرت روش نشسته بوده و اطمینان از صورتش می‌‌باریده به درون آب میره. در آخرین لحظه صدای هلگا بار دیگه فضا رو در بر میگیره:
-مرحله اول ، شنا با ویلچر!

درون آب:

گلرت: قل قل قل قل ... غلط کردم ... قل قل قل قل ... من میخوام انصراف بدم ...

هیچ اتفاقی نمیفته.

-قل قل قل قل ... هلگا خودت کمک کن ... قل قل قل قل ... منو یاری بده که ... قل قل قل .... جز تو یاوری نیست ...

بازم اتفاقی نمیفته.

-قل قل قل ... من فقط جوگیر شدم ... قل قل قل ... یا مرلین کمکم کن ...

در همون لحظه دستی از غیب ظاهر میشه، در آب یه سری حرکات موزون انجام میده و اون قسمت از زمین دریاچه که گلرت روش بوده خشک و بدون آب میشه.

صدای فردی از درون آب به گوش میرسه:
-مرلین یارت! خواستت چیه فرزندم؟

گلرت که از تعجب چشماش به اندازه توپ تنیس شده بوده میگه:
-مرلین بزرگ ... مرلین مهربون ... بهم کمک کن که بتونم تا آخر دریاچه رو با ویلچر برم.
-سه شرط دارم فرزندم. آیا مایلی بشنوی؟
گلرت: آره آره آره
-شرط اول، به هیچ کدوم از دوستانت نمیگی من کمکت کردم چون در مراحل بعدی میخوان از این موضوع سواستفاده کنن و اینجوری من و هلگا چون تو بهشتیم زیاد چشم تو چشم میشیم و خب اذیت میشم.
-قبوله!
-شرط دوم: هیچ‌کدوم از مراحل بعدی رو دیگه نمی‌پذیری و اجازه میدی بقیه دوستانت هم برای بقیه فداکاری انجام بدن مثه تو که الان فداکاری رو به کمال رسوندی.
-قبوله!
-شرط سوم، بابت کارهای گذشته‌ت توبه کن و دیگه هیچ‌وقت با آلبوس دامبلدور ارتباط نداشته باش.
-
-من رفتم.
- باشه باشه باشه ... قبوله ... هر چی شما بگید مرلین بزرگ.

چند لحظه سکوت برقرار میشه و گلرت فکر میکنه سرش کلاه رفته اما ناگهان اون قسمت از بخش زیرین دریاچه که جلوش بوده باز میشه و خشکی رو در مقابلش تا انتهای دریاچه میبینه. هرچند بالای سرش هافلی‌ها دارن فکر میکنن گلرت در نهایت شهامت داره اون زیر با کوسه و نهنگ و موجودات خفن میجنگه.

نویسنده: با تشکر از فرعون و موسی که حق کپی این ایده رو در اختیار ما قرار دادند.

لحظاتی بعد بعد گلرت در میان تشویق پر شور هافلپافی‌ها از اونور دریاچه بیرون میاد و در حالی که مشتشو تو هوا تکون میداده و لبخند میزده صدای هلگا همه جا رو در بر میگیره:
-Mission Passed!

صدای انفجاری دیگه‌ای به گوش میرسه و دریاچه ناپدید میشه.

چند دقیقه بعد ...

هافلی‌ها که دیگه خودشون رو قدرتمند تصور میکردن زل زدن به سالن رو به روشون که پر از کلیدهای جور وا جور و رنگارنگ از همه رنگه! گلرت برای بار دهم تاکید میکنه دیگه اصن رو من حساب نکنید چون تو آب بودم سرما خوردم و نویسنده هم از همینجا به نمایندگی از همه تو دلش میگه ای دروغگوی کثیف!!

رز: ما به یه جارو سوار احتیاج داریم ...کاش ویکتور اینجا بود ... اون جارو سوار ماهریه.

در عین ناباوری صدای پاق بلندی به گوش میرسه و ویکتور در حالی که یه تیکه پشم تو دستش بوده و سی چهل تا ارتشی هم پشت سرش فیگور جنگاوری به خودشون گرفتن ظاهر میشه. هافلی‌ها به اتفاق ذوق مرگ میشن.
-ویکتور! ‌

ویکتور بی توجه به شوق و ذوق بقیه تیکه پشمی که تو دستش بوده رو بالا میگیره و به همه نشون میده:
-این پشم رو می‌بینید؟
ملت: بله بله بله
ویکتور: هافلپاف برای من حکم این پشم رو داره. پس اصن رو من حساب نکنید.

صدای پاق دیگه‌ای به گوش میرسه و ویکتور و لشکرش ناپدید میشند.

ملت:


ویرایش شده توسط برتی بات در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۰:۳۹:۵۹


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
و ملت هافلپاف وارد تونل شدند ... هرکس به یکی از سنگ های قیمتی روی در و دیوار چنگ می انداخت و آن را میکند و درون جیبش میگذاشت ... چند دقیقه بعد همه به انتهای تونل رسیدند و صندوقچه ای پر از گالیون های درخشان طلایی رنگ دیدند !

هافلی ها صندوقچه را برداشتند و با مشقت فراوان به تالار خود بردند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد !

.
.
.
.
.

کمی آنطرف تر

کاربر شماره 1 : احمق اینقدر بهت گفتم حواست رو جمع کن گم نشیم ! حالا هیچی از گنج ها گیرمون نمیاد !

کاربر شماره 2 : تو خودت حواست رو جمع نکردی به من چه ! مرتیکه ی پیوز !

ناگهان پیوز ِ همیشه در صحنه (!) سرش رو از یکی از دیوار های تونل میاره بیرون میگه : « کسی منو صدا زد ؟ »

کاربر شماره 2 : نه شما راحت باش !

کاربر شماره 1 : راست میگه ! روح ژانگولر ! این چه طرز سوژه تموم کردن بود ؟

پیوز دستش رو زیر چونه اش زد و به فکر فرو رفت : « راست میگیا ... حالا یه کاریش میکنم ! » و دوباره درون دیوار فرو رفت و ناپدید شد !

کاربر شماره 1 :اون چیه اونجا !

کاربر شماره 2 : تو هنوز با این سن و سالت نمیتونی ورودی تونل رو تشخیص بدی ؟

کاربر شماره 1 : راست میگی مثل یه دروازه است ... اونا چیه داره ازش میاد بیرون ؟

کاربر 2 : ابله اونا ملت هافلن ... اونم گنجه دستشون ...

کاربر 1 : آهان ... ... هان ؟

کاربرد 2 : گنج دیگه ... گنج !! ... گنج ؟؟!؟!؟!؟

کاربر شماره 1 و 2 با سرعت میدون و بالاخره یکی از هافلی ها رو گیر میارن ! ریتا در حالی که سعی میکنه سکه ها و گردنبند های طلا رو توی جیباش مخفی بکنه با عجله میگه : « چیه چی شده ؟ »

کاربر شماره 2 : زود تعریف کن ببینم چی شد !!

و ریتا شروع میکنه ...

فلش بک !

درچه به تونل دیگری راه داشت که بسیار بسیار پر پیچ و خم بود و تا دوردست ها ادامه داشت! از در و دیوار تونل (!) تیکه های یاقوت و الماس و الیوین و تالک و باریت و بقیه سنگ های که نویسنده در زمین شناسی خونده بود، بیرون زده بود

ملت:

پیوز ِ همیشه در صحنه (!) میگه : الان یعنی باید بریم توش ؟

ملت : پَ نه پَ ... باید صداش کنیم تا گنج خودش بیاد بیرون !!!

ملت با احتیاط وارد تونل میشن ... تا اینکه در همین لحظه ناگهان نور زرد رنگی تونل رو فرامیگیره و صدای پیرزن مهربانی به گوش میرسه ...
_ نوادگان عزیزم ... شما وارد مسیر پر خطری شدید ... اما من به شما هافلپافی های سختکوش ایمان دارم ... برای رسیدن به گنج باید پنج مرحله رو طی کنید :

1. شنا با ویلچر !
2. پیدا کردن کلید طلایی
3. پیدا کردن گورکن جادویی
4. گذر از دریای آتش
5. برداشتن گنج که خودش برای خودش ماجرایی داره



ملت :

رز : نامردیه اینا رو توی نقشه ننوشته بود

<><><><><><><><><><><><><><><><><><>
هرکی خواست سوژه رو تموم کنه یادش باشه فلش بک ریتا رو ببنده


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
خلاصه: کینگزلی در حین مرتب کردن اوراق تالار با نقشه گنجی مواجه میشه که از مام هلگای کبیر به یادگار مونده! بر طبق نقشه آنها باید تالار هافلپاف رو میکندند تا به تونلی در زیر زمین برسند زیرا گنج در آنجا پنهان شده بود. بعد از ماجرا های بسیار سرانجام هافلپافی ها در مسیر خود در تونل مشخص شده، به قسمتی رسیدند که به نظر میرسید باید به گنج راه داشته باشه. به همین دلیل از گلرت خواستند تا دیوار رو خراب کنه. و اکنون ادامه ماجرا...

...

یهو رز در حالی که داشت با انگشت بقیه مغز بیرون زده اش رو فرو میکرد تو سرش گفت: نه نه گلرت این کارو نکن!

دست گلرت بین زمین و هوا موند!

رز ادامه داد: من احساس خوبی به این مسئله ندارم. میدونم! معده ام داره یه جورایی میشه.
پیوز: ترش کردی لابد!

ریتا که همچنان تو جو مدیریت بود گفت: بزن گلرت گوش نده به حرف این! ما موفق میشیم. ما پولدار میشیم، نصف گنج واسه این کلنگ زدن ها به تو میرسه... گلرت دست طلایی، چشم امید مایی

ملت جوگیر بعد از ریتا: گلرت دست طلایی، چشم امید مایی...

گلرت هم که دیگه اوج قهرمانی گرفته بودش، اشک هاشو پاک کرد، آستینا رو داد بالا، پاچه شلوارشو تا زد، موهاشو داد عقب، سینه رو داد جلو، داشت یه کار دیگه هم میکرد که با چشم غره اعضا روبه رو شد پس کلنگ رو بالا گرفت و کوبید به دیوار.

ساعت ها بعد

هافلپافی ها هر کدوم یک گوشه نشسته بودند و در حال صحبت بودند. برتی هم هی اون بین راه میرفت و دنبال طعم های مختلف واسه دونه های همه مزه اش میگشت! یه تیکه از موی اِما رو میکند، مغز رز رو که همچنان نصفش بیرون بود رو جمع میکرد، ناخن پای کینگزلی رو میگرفت و انواع و اقسام کارای چندش آور دیگه!

گلرت همچنان میکوبید!

ساعت هایی بعدتر!

هیچ صدایی در تونل باریک به گوش نمیرسید جز خر و پف ملت هافلی و ضربه ی فلز به دیوار. هر کدوم از اعضا گوشه ای به خواب رفته بودند. تنها کسی که بیدار بود...

گلرت بود که همچنان میکوبید

ساعاتی خیلی بعدتر!

گلرت دیگر نمیکوبید!

همه جلوی دریچه ای ایستاده بودند که با تلاش هاش شبانه روزی گلرت شجاع باز شده بود! درچه به تونل دیگری راه داشت که بسیار بسیار پر پیچ و خم بود و تا دوردست ها ادامه داشت! از در و دیوار تونل (!) تیکه های یاقوت و الماس و الیوین و تالک و باریت و بقیه سنگ های که نویسنده در زمین شناسی خونده بود، بیرون زده بود

ملت:


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۵ ۱۷:۰۶:۳۶

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.