هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۱۲ جمعه ۱۴ مرداد ۱۳۹۰

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ پنجشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۴:۱۰ شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 91
آفلاین
نور لرزان شمع تنها منشاء روشناىي اتاق بود. انگشتان وي،همان طور كه قلم را چنگ زده بودند، بر روي كاغذ به اين سو و آن سو ميرفتند. سوروس مكث كوتاهي نمود و بعد به نوشتن خاطرات خويش ادامه داد. سوروس آن روز را همچون ديروز به خاطر داشت. قطرات سنگين و درشت باران به شيشه ميكوبيدند و سوروس در فكر آن روز فرو رفت٠٠٠


باد همچون تازيانه بر تن لخت درختان ميكوبيد. سوروس رداي خود را تا بيني بالا آورده بود و در آن جنگل تاريك به انتظار شخصي ايستاده بود. ناگهان، نور كمسوئي از دل تاريكي نمايان شد. سوروس در زير ردايش چوب جادوي خويش رالمس نمود اما با ديدن چهره پير و سفيد فرد، آرام شد. دامبلدور لبخندي به وي زد و گفت: حتما اتفاق مهمي افتاده كه اين وقت شب يك مرگخوار به ديدن من اومده. 
- آلبوس كمكم كن. اون ميخواد همشونو بكشه. اون فكر ميكنه پسري كه توي پيشگويي گفته شده پسر ليلي پاتره. التماست ميكنم كمكم كن. 
صداي اسنيپ ميلرزيد. دامبلدور اخمهاي خويش را در هم كشيد و جواب داد: 
از كجا ميدوني كه اون پسر، پسر ليلي....
- اون ميدونه. ميخواد بره دنبالشون، آلبوس، تو تنها اميد مني.
دامبلدور دستي به ريشش كشيد. وي بعد از سكوت كوتاهي گفت:
تو به من چي ميدي؟
سوروس كه گويا منتظر اين سوال بود گفت: هر چيزي. 
آلبوس نگاهي به وي نمود و آه كشان گفت: سوروس، اين عشق رو تو پنهان نگه داشتي؟
- تا زمان مرگ! تو هم به كسي چيزي نميگي!


صداي رعد و برق سوروس را از افكار خويش بيرون كشيد٠ سوروس عكس ليلي رل از رداي خويش بيرون كشيد و همان طور كه اشك در چشمانش حلقه زده بود به آن خيره شد. حال وقت آن رسيده بود كه وي هم به ليلي به پيوندد.



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۰

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
اتاقی تاریک و گرم...ساحره ای با موهای درخشان و زیبا...و گوی بلورینش که درست در مقابلش قرار گرفته.
-وااااای...چه فاجعه ای...چه فلاکت بزرگی...چه سیاهی عظیمی!

ساحره گوی بدست دوان دوان خودش رو به اتاق لرد سیاه میرسونه و بدون در زدن میپره تو اتاق.لرد سیاه که سرگرم امتحان کردم ردای جدیدش بود وحشت زده خودشو پشت نجینی پنهان میکنه:
-ساحره بی ناموس!به چه جراتی؟!ببند اون چشمای ورقلمبیده تو...

ساحره بدون توجه به مناظر اطراف و روبرو، با صدای بلند شروع به حرف زدن میکنه.
-ارباب دیدم...دیدم!

لرد با عصبانیت گردن نجینی رو فشار میده.
-غلط کردی دیدی...هر چی دیدی فراموش کن!وای به حالت اگه از فردا ببینم کاریکاتورای ارباب داره بین مرگخوارا رد و بدل میشه!

سیبل با احتیاط گوی بلورینش رو روی میز میذاره و بهش خیره میشه و در حالیکه سعی میکنه صداشو دو رگه کنه جواب میده:
-نه ارباااااااااااااااب! چیزی که من دیدم خیلی مخوفتر از این حرفهاست...آینده شما رو دیدم.توی گویم دیدم!

لرد نفس راحتی میکشه و شروع به پوشیدن رداش میکنه:این که مهم نیست...تو همیشه آینده منو میبینی!

-نه ارباب...این بار سیاهی و فلاکت و مرگ رو در آینده شما دیدم!

-بازم مهم نیست.چون تو کلا بجز سیاهی و فلاکت چیزی تو آینده من نمیبینی!

سیبل گویش رو از روی میز برمیداره و با دقت بطرف لرد میبره و درحالیکه به گوی اشاره میکنه میگه:
-ببینین ارباب...لکه سیاه رو ببینین.این ابر سفید آینده شماست و اون لکه سیاه...واااای...جرات نمیکنم بهش نگاه کنم...وحشتناکه.

لرد یه نگاه سرسری به گوی میندازه و جواب میده:
-یه لکه کوچیک مسخره اهمیتی برای لرد نداره.برو بیرون وقت منو نگیر.

سیبل با دو رگه ترین صدایی که براش ممکنه به لرد اخطار میده.
-ارباب ...موضوع خیلی جدیه.من این لکه رو سالها قبل در طالع عموم دیدم...فقط چند روز بعد گیر یه گله مانتیکور افتاد!شنیدم ازش به عنوان خلال دندون استفاده میکنن!شما خیلی خوش شانسین که منو دارین.من میدونم باید چیکار کنیم....شما باید برای رفع این بلا یکی از نزدیکانتون رو قربانی کنین.

لرد درحالیکه به لکه سیاه خیره شده بود جواب میده:خب این که سخت نیست.یکی از مرگخوارا رو قربانی کن.آینده ارباب خیلی مهمتر از این حرفهاست!

سیبل سرش رو تکون میده:نه...حتما باید یکی باشه که بهش علاقه دارین!کلا...کسی هست که شما بهش علاقه داشته باشین؟

سیبل و لرد به فکر فرو میرن و هر دو بطور همزمان به نجینی که به آرومی در حال خزیدن به طرف در و جیم شدن از مقابل چشمای لرده، نگاه میکنن....خودشه!نجینی!


صبح روز بعد...

آنی مونی ظرف حاوی سوسیس رو به آشپزخونه برمیگردونه.
-تو اینجایی سیبل؟ارباب اینم نخورد.واقعا ناراحت و غمگینه...به نجینی علاقه زیادی داشت.این خیلی وحشتناکه که مجبور شد با دستای خودش نصفش کنه!صبح دیدم دو تکه نجینی رو برداشته و سعی میکنه به هم گرهشون بزنه...راستی...گوی بلورینت روی میزه.کثیف شده بود.لک داشت.یه لکه بزرگ سیاه.فکر میکنم جوهر بود...من دیشب برات پاکش کردم.با محلول جادویی آنی مونی!

سیبل مات و مبهوت، گوی رو از روی میز برمیداره...اثری از لکه نبود. به دو تکه نجینی که لرد با ناامیدی سعی میکرده به هم گرهشون بزنه فکر میکنه!...اگه لرد بفهمه...


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ یکشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۰

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
این پست نیم طنز نیم جدیه. مثلا شنبه کاملا جدیه اما یکشنبه طنزه. منظورم اینه که مثل یه دفتر خاطرات. آدم هر روز توش یه جور می نویسه. 3 روز منو نشون میده که لرد فرستاده تم مرخصی. و من میخوام به یکی از ارزو های وا قعی ام برسم. ینی اینکه همه جور زندگی رو تجربه کنم.

_____________________________

شنبه

در باغ قدم می زدم و با هر نفس عطر گل های لاوندر را حس میکردم. فوق العاده بود. این باغ یکی از زیبا ترین جاهایی بود که من دیده بودم. امروز وقتی روی نیمکت سنگی کوچکی که بین تعداد زیادی شقایق آفریقایی ساخته شده بود و سقفی از یاس سفید آن را پوشانده بود نشستم، با خودم فکر میکردم که خوش به حال صاحب این باغ. داستان های زیادی در مورد این باغ می گویند. می گویند صاحب آن، هر روز روی این نیمکت دراز می کشیده و وقتی فلج شده، همسرش او را روی این نیمکت می آورده. او روز آخر زندگی اش اینجا آمده و نامه ای به تمام جهان نوشته. خیلی قشنگ است خیلی. صدای آب دریا می آمد. مطمئن بودم که پشت آن صنوبر های تنه سفید، که دوست دارم یکی از دوستانم به حسابشان بیاورم، جاده ای است که به دریا می رسد. از جایم بلند شدم و به سمت صنوبر ها رفتم. دستم را دور یکی از آنها حلقه کردم تا با باغ و هم چنین صنوبر ها خداحافظی کنم. از بین گل ها و بوته ها رد شدم و وارد مکانی شدم که مردم این محله به آن اونیو می گفتند. اما اسم چنین جایی نباید اونیو باشد! نباید! اونیو جایی بود با خاک قرمز رنگ. درختان سیبی که سالها پیش یک کشاورز آنجا کاشته بود چنان بزرگ شده بودند که در قسمت بالایی شاخه هاشان به هم تنیده بود. با هر باد که می وزید علاوه بر بوی خوش گل ها و صدای زیبای دریا که با باد می آمد، تعدادی از گلبرگ ها هم پایین می افتاد. لب دریا چهار تا دوست جدید پیدا کردم. چهار تا دوست سنگی. از سنگن اما خیلی دوستای خوبین. دو تاشون ملوانن. یکیشون اسمش بانوی طلاییه و اون یکی نورا. نورا یه چنگ داره که آهنگ ها قشنگی باهاش میزنه. درسته که خیالین. اما خیلی دوستای خوبین! روز جالبی بود! شاید بازم برگردم همون جا!

یکشنبه


امروز خودمو جای یه دختر روستایی جا زدم و مجبور شدم که گوسفند ها رو برای چرا ببرم. وقتی گوسفندا داشتن علف می خوردن و صدای زنگوله های طلاییشون توی فضا پیچیده بود، روی چمن ها دراز کشیدم و به ابر ها خیره شدم. هر کدوم یه شکلی بودن. هیچ کدوم شبیه هم دیگه نیستن. اما یهو یه چیزی دیدم که همیشه می دیدمش! یه ابر بزرگ سیاه که نشون میده طوفان در راهه! سریع گوسفندا رو جمع کردم. نمیدونستم گوسفندا رو سالم برسونم یا خودم فرار کنم. گوسفندا رو توی اولین ساختمونی که دیدم، ینی پستخونه، چپوندم و خودم رو به سرعت به سمت خونه ی اجاره ایم رسوندم. همین که درو بستم طوفان شروع شد. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که روی کاناپه بشینم و خرد شدن شیشیه هایی رو نگاه کنم که مطمئنا صاحب خونه پولشو ازم میگرفت!

دوشنبه


امروز خودمو جای یکی از مامورای ناسا جا زدم. سوار موشک شدم تا پوز انوشه انصاری رو بزنم و برم مریخ جای ماه. سوار شدم. موشک روشن شد و از جو خارج. بعد از یه مدتی گرسنه م شد. از جام بلند شدم تا از اون غذا هایی که برام گذاشته بودن بخورم. اما به خاطر نبودن نیروی جاذبه چسبیدم به سقف. پس بیخیال شدم و صبر کردم تا به مریخ برسیم. همین که پامو از موشک گذاشتم بیرون موجودات سبز رنگی رو دیدم کهبا 33 تا چشم و 5 دماغ و 4 دهن به سمتم میان یه 200 تایی بودن! منم بدون هیچ گونه توجه به عواقب کارم، آپارات کردم در خونه ی ریدل!
غلط بکنم دیگه از لرد مرخصی بخوام! اگر هم خواستم یه روزه میرم به باغ تینا تام توی کانادا!بالاخره باید با دوستای سنگیم حرف بزنم!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ پنجشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۰

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
شنبه:
از صبح شنبه متنفرم. شنبه ها نوبت منه که زير تسترال هاي ارباب رو تميز کنم. استفاده از جادو براي تميز کردن اصطبل ممنوعه. وقتي علتش رو از ارباب مي پرسي، بعد از اينکه چندتا کروشيو ميخوري ارباب رو ميبيني که سرش رو بالا گرفته و با چشماي بسته و لحن حق به جانبي ميگه: "تميز کردن اصطبل بدون جادو باعث افزايش تحمل شرايط سخت در مرگخوارها ميشه و اونا رو براي مبارزه آماده تر ميکنه. اگه ميبيني که واسه خودم اربابي شدم و املاکي به هم زدم واسه اينه که 20 سال قبل اينکه ولدمورت بشم هيپوگريفاي بورکينز رو قشو مي کردم!" مرگخواراي جوون خيلي زود اين حرفو باور ميکنن و با اشتياق و افتخار به سمت اصطبل ميرن و سعي مي کنن قيافه ي خودشون رو بدون مو و دماغ تصور کنن.
اما من خوب مي دونم که ارباب دروغ ميگه. تنها زماني که تامي کوچولو پاشو توي اصطبل گذاشت وقتي بود که ستون فقرات بابا ماروولو رو غيب کرده بود و براي فرار از دست توده ي عنکبوتی شکل بابابزرگش دنبال پناهگاه مي گشت!

يکشنبه:
امروز ارباب با جادوگران سیاه کشورهای دیگه جلسه داشت و باید می رفت بیرون. واسه همین مرگخوارا رو به صف کرد و ازشون خواست که در غیابش همدیگه رو آوادا نکنن، در رو روی دامبلدورهای غریبه باز نکنن، کودتا نکنن، و در صورت حمله ی محفل تا پای جان به ارباب لرد ولدمورت کبیر وفادار بمونن و از خانه ی ریدل دفاع کنند وگرنه کروشیو!
به محض اینکه ارباب رفت، پونزده تا مرگخوار آوادا شدن، سه تا دامبلدور غریبه با یه اسب تروی پر از محفلی وارد خونه شدن و شروع به حمله کردند، همه فرار کردیم و خانه ی ریدل سقوط کرد. مرگخوارای باقیمانده توی گورستان ریدل جمع شدیم و طرح کودتا بر ضد ارباب رو کشیدیم تا ارباب جدیدی انتخاب کنیم که شاید بتونه این هرج و مرج رو بخوابونه.
ناگهان سر و کله ی ارباب (که صدای سقوط خانه ریدل رو شنیده بود و از سر کوچه برگشته بود) پیدا شد و ما رو به کروشیو و محفلی ها رو به آواداکداورا بست و خانه ریدل رو پس گرفت.

دوشنبه:
امروز ارباب تصمیم گرفت که آنی مونی رو اخراج کنه و خودش آشپزی کنه.
به زور کروشیو تا آخرین لقمه ی غذا رو خوردیم و کلی از دستپخت ارباب تعریف کردیم و به همین خاطر ارباب قول داد که هفته ی بعد هم دوباره برامون آشپزی کنه و تصمیم داشت در مورد روش های نوین آشپزی سیاه توضیحاتی بده که شکر مرلین پیک جارویی پیتزاش رو آورد و بی خیال نطق شد.

سه شنبه:
امروز مامورای وزارتخونه با حکم بازرسی ریختن تو خونه. من از در پشتی در رفتم و نفهمیدم چی شد ولی وقتی وضعیت سفید شد و برگشتم ارباب گفت که 20 کیلو چیز از سیفون توالت طبقه ی دوم پیدا کردن و چون من نبودم و زورشون هم به ارباب نمی رسیده، ایوان رو گرفتن و بردن.

چهارشنبه:

امروز مانور برگزار کردیم.
من و بلیز و بارتی تو یه تیم بودیم و ماموریت داشتیم تیم دالاهوف رو بترکونیم. نتیجه این شد که بارتی پشت و رو شد.من از بالاترین درخت حیاط سر و ته آویزون شدم و تنها چیزی که فعلا از بلیز پیدا شده انگشت وسطیشه. پتی گرو گفت تا وقتی بلیز پیدا بشه انگشت رو پیش خودش نگه میداره.

پنجشنبه:
امشب دسته جمعی رفتیم هالی ویزارد. آخر هفته بود و شلوغ. فکر نمی کردم بلیت بهمون برسه. ارباب رفت که بپرسه قیمت بلیت چنده ولی همه با دیدن ارباب جیغ کشیدن و فرار کردن و سینما خلوت شد و بدون بلیت رفتیم تو.
فیلمش خیلی خوب بود ولی آخر سر وقتی آدم بده ای که می خواست دنیا رو فتح کنه به دست آدم خوبا کشته شد، ارباب قاطی کرد و هر کی دم دستش بود رو به کروشیو بست و تا وقتی برمی گشتیم خونه مدام غرولند می کرد که "هنر نابود شد!"و "وقت باارزشم برای چه چرندیاتی تلف شد!"و "هیچکس به اندازه ی ارباب درک زیبایی شناسی نداره!".

جمعه:
جمعه ها خانه ریدل تعطیله. رفتیم پیک نیک. ایوان که تازه دیشب آزاد شده بود چشم گذاشت و همه قایم شدن. آخر سر تنها کسی که گیر افتاد ارباب بود و باید گرگ می شد ولی ارباب به همه کروشیو زد و گفت که هیچ وقت گرگ نمیشه و همه ی ما باید گرگ بشیم و چشم بزاریم. ما هم هممون چشم گذاشتیم و ارباب رفت قایم شد ولی وقتی دید حریف اونهمه گرگ نمیشه بهانه آورد که گرگها خونخوارن و ارباب هم خونخواره پس باید خودش گرگ بشه. ما هم قبول کردیم و چهار دور پشت سر هم ارباب گرگ موند و بعد اونقدر توی نقشش فرو رفت که یه مرگخوار رو از هم درید! ما هم برای نجات جونمون بازی رو تعطیل کردیم و قرار شد هفته ی بعد یه بازی بدون گرگ مثل فوتبال دستی بازی کنیم .
لعنتی! فردا شنبه است و دوباره نوبت منه که زير تسترال هاي ارباب رو تميز کنم. از صبح شنبه متنفرم.



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۷:۴۳ شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۰

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
تعطیلات در دامان طبیعت:

مدت ها بود که مرگخوارن هوای یک پیک نیک به سرشان زده بود تا اینکه در یک روز نیمه ابری لرد سیاه به تعدادی از مرگخوارانش مرخصی دو روزه ای داد تا کمی استراحت کنند!

لینی، آستوریا، رز به همراه دالاهوف، زابینی و آگوستوس با اجازه لرد سیاه شش تسترال قبراق را زین کردند و با تجهیزات کامل که قبلا توسط دالاهوف اماده شده بود به سمت منطقه هیبراید به پرواز در آمدند.

رز که تا بحال این همه از سواری کردن بر تسترال لذت نبرده بود، به سمت آگوستوس که بر روی تسترال چموشش خم شده بود، فریاد زد:

- خودمونیما واقعا از ایده آستوریا خوشم اومد که بجای پرواز و یا غیب و ظاهر شدن با تسترال بریم گردش.... یوهو برو تسترال خشکلم برو... نذار تسترال زابینی ما رو شکست بده... تندتر بال بزن!

آگوستوس که هنوز در حال کنترل کردن تسترال جفتک پرنش بود با ناراحتی رز را نگاه کرد و او دید که سعی می کرد با کنار زدن تسترال لینی خود را به بلیز برساند.

- لعنتیه مسخره! حیف اونهمه تیمارکردنات! نمی تونی مثل یه تسترال جنتلمن پرواز کنی! اوی چیکار می کنی!
.
.
.
سرانجام پس از چند ساعت پرواز، پنج مرگخوار قبراق و سرحال و یک مرگخوار در آستانه مرگ به منطقه هیبراید رسیدند. آگوستوس همین که پایش به زمین رسید درحالیکه رنگ و رخش کاملا سبز شده بود، با اوق زدن های اخطار آمیز تلو تلو خوران به سمت حاشیه جنگل رفت و از دید دیگران خارج شد.

لینی و آستوریا که نگران حال پای شده بودند برای کمک به سمتی که او رفته بود دویدند. اما رز بی توجه به حال و روز آگوستوس با خوشحالی تسترالش را نوازش کرد و سپس به سمت زابینی و دالاهوف رفت تا در برپا کردن چادر به آنها کمک کند.

دو ساعت بعد:

همه مرگخواران درون چادور بدور اتش نشسته بودند و به بحث کردن های آنتونین و بلیز در مورد اینکه چرا دم تسترال لینی دو درجه انحراف به سمت راست داشت گوش میدادند و می خندیدند.

لینی که حس شوخ طبعیش گل کرده بود رو به بقیه کرد و گفت چطوره برای بررسی استدلال های انتونین و بلیز یه سری به تسترال ها بزنیم تا بفهمیم دلیل کدوم یکی درست تره!

آگوستوس که بعد از بالا اوردن حالش کمی بهتر شده بود، با شنیدن این حرف بار دیگر سگرمه هایش در هم رفت و گفت مگه جونور قحطیه که بریم پیش اون تسترال های خاک برسر! پاشین بریم بجای این حرفا یه چیزی بخوریم...

اما بقیه با نظر اگوستوس مخالفت کردند و تصمیم گرفتند بعد از کمی تفریح با تسترال ها کمی در اطراف قدم بزنند و اگر شکاری در تیرسشان قرار گرفت قدرت هدفگیریشان را به رخ هم بکشند.

آگوستوس که هنوز نا و رمق همراهی کردن را نداشت تصمیم گرفت کنار چادر منتظر آنها بماند و وسایل خوراک را برای شب تهیه کند. پس با این نقشه ها دوستان از هم جدا شدند.

چند ساعت بعد:

هنوز خبری از باقی دوستان نبود. مدتی گذشت کم کم هوا ابری شد و نم نم باران شروع به خیس کردن اطراف کرد. ضربات ملایم و یکنواخت باران بر سقف چادر کم کم حالت خواب آلودگی به پای داد.

- این رفتن یه پیاده روی ساده کننا! پس کجا موندن؟ شاید شکاری چیزی پیدا کردن؟
حوصله آگوستوس سر رفته بود. اکنون که از ضعف صبح هیچ اثری در او نمانده بود تصمیصم گرفت در مسیری که دیگران رفته بودند کمی پیاده روی کند. با این فکر از چادر خارج شد. اما هنوز چند قدمی از اقامتگاهشان دور نشده بود که ناله و سرو صدای عجیبی از سمت تسترال ها بلند شد. مرگخوارن تسترال ها را برای محفوظ نگه داشتن از نور خورشید در حاشیه جنگل در مکان تاریکی بسته بودند. بنابراین آگوستوس نمی توانست علت سرو صدای تسترال ها را بفهمد.

- یعنی اینا چشون شده؟ بهتره برم یه سری به اونا بزنم!

و با این فکر به سمت انها به راه افتاد. کم کم شدت بارش باران بیشتر و بیشتر می شد، بطوریکه آگوستوس برای دید بهتر مجبور به اجرای طلسم محافظتی شد. سرانجام مرگخوار افتان و خیزان خودش را به جایی که گمان می کرد تسترال ها در آنجا بسته باشند رساند. اما با کمال تعجب مشاهده کرد اثری از آثار تسترال ها نیست که نیست!

- هی ریش دراز( اسم تسترال رز)!.... مرکاپت( اسم تسترال چموش خودش) .... دنتاکورنتوپسوتاکورنانتو ... ام.. حالا هرچی!( اسم کذایی تسترال انتونین)...کجایین؟

آگوستوس تمامی اسم ها را صدا زد ولی هیچ پاسخی نشنید. تا به حال نشده بود که تسترال ها اینطور ناگهانی غیبشان بزند. آگوستوس خم شد و شاخه درختی که تسمه ی پاره شده ای به آن آویزان بود را برداشت. کم کم داشت وحشت تمام بدنش را فرا می گرفت. حالا چوبش را بیرون کشیده بود و با اندک نوری که از آن ساطع میشد با اضطراب گوشه و کنار را بررسی می کرد.

- آخه چی باعث شده این تسترال ها رم کنند؟! باید یه اتفاقی افتاده باشه!
هنوز در فکر علت رم کردن تسترال بود که حس کرد صدای خش خش وحشتناکی بگوشش رسید. لحظه ای طول نکشید تا متوجه شود که سایه سیاهی روی او افتاده و ریزش باران در ان نقطه متوقف شد. اکنون بند بند وجودش به لرزه افتاده بود. آهسته و آرام به سمت بالا نگاه کرد.

- اووووه خ...خ... خدای من!!!

موجودی سیاه رنگ به طول نه متر با چشمانی زرد به او خیره شده بود. همان یک نگاه برای آگوستوس کافی بود تا بداند در چه هچلی قرار گرفته است. حالا آگوستوس میدانست چرا تسترال ها غیبشان زده بود. در واقع آن مکان امنی که آنها برای تسترال ها پیدا کرده بودن در اصل اشیانه یک اژدهای هیبراید بود!

آگوستوس در شرایط ناجوری قرار گرفته بود. کوچکترین حرکت و اقدام به فرار می توانست به قیمت از دست دادن جانش تمام شود. غیب و ظاهر شدن هم نیاز به حرکت داشت که این خودش نوعی اعلام خودکشی بود. تنها چاره ای که داشت لمس کردن نشان سیاه و در خواست کمک کردن از دوستان مرگخوارش بود.

در حالیکه چشم در چشم اژدها نگاه میکرد، آهسته و آرام دست راستش را به سمت بازوی دست مخالفش برد. هنوز اژدها اقدامی برای حمله از خود بروز نداده بود شاید از اینکه موجود دوپایی را میدید که با پای خودش وارد حریمش شده بود در تعجب بود!

- اروم باش، اورم باش... الان تموم میشه...
اعصاب پای بشدت تحریک شده بود!
- یکمی دیگه مونده ... آره آره...

سرانجام توانست بازوی دیگرش را لمس کند.اکنون تنها یک کار باقی مانده بود. پس با تمام وجود در دهنش فریاد زد:
-کـــــــــــــــــــمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــک!!!
.
.
.
- پاق..پاپاپاق... پاق!

پنج مرگخوار بدون فوت وقت کمی دورتر از مکان اگوستوس و اژدها درست در کنار چادر ظاهر شدند و کورکورانه به سمت های مختلف نشانه می رفتند.
- چی شده!؟ آگوستوس کجایی؟
- آگوستوس؟

انتونین با عجله به سمت ردپایی که روی زمین گل الود برجای مانده بود رفت.
- این رده پا درست به سمت اصطبل موقت میره... زودباشین بریم! و با این جمله هر پنج مرگخوار به سمت اصطبل در اصل اشیانه دویدند.
.
.
.
آگوستوس سر و صدای گامها و خش خش رداها را شنید. اکنون از اینکه درخواست کمک ناگهانی کرده بود به خود لعن و نفرین می کرد با همان حرکت ناچیز دست، اژدها را برای حمله ترغیب کرده بود سر و صدا ها نزدیک تر شده بود. آگوستوس دیگر فرصتی برای فریاد زدن نداشت به سرعت عصایش را بیرون آورد و در شرایطی نامتعادل آماده شد تا طلسم ملتحمه چشم را روانه هیبراید کند. اما عکس العمل اژدها از او بیشتر بود و طلسم به فاصله کمی از جانور وحشی گذشت. اکنون اژدها خشمگین تر از قبل شده بود. اینبار این اژدها بود که حمله اش را آغاز می کرد.
به سرعت بال هایش را باز کرد بر روی پاهایش نشست و سرش را پایین آورد تا مرگخوار را به اتیش بکشد.

حال فقط یک کار از دست آگوستوس برمی امد و آن پریدن به گوشه ای برای در اماندن از دندانها و آتش اژدها بود. اما بر اثر حرکت ناگهانی و غافلگیر کننده هیبراید و سرعت غلت زدن های آگوستوس بر زمین گل الود، عصایش از دستش در آمد و گوشه ای افتاد.آگوستوس نفس نفس زنان، بی سلاح خود را بر پشت درختی انداخت و آماده حمله بعدی جانور شد!

اینبار اژدها دم پرقدرت خودش را بلند کرد تا درخت و صد البته مزاحم پشت آن را یکجا از بین ببرد که با صدای گروهی از جانداران دوپا به سمت دیگر چرخید.

پنج مرگخوار که از صدای غرش اژدها و فریاد رفیقشان پی به وخامت وضع برده بودند به سرعت خود را به محل رساندند.

در یک لحظه پنج چوب در جهت چشمان اژدها بالا رفت و یک صدا طلسم ملتحمه را بر زبان آوردند. غرش درد آلودی در جنگل طنین انداز شد. آگوستوس برای درک وضعیت آهسته سرک کشید و با مشاهده اتفاق درحال رخ دادن از وحشت بر خود لرزید!

اژدها که دیگر جایی را نمی دید وحشیانه با دمش به هرجایی ضربه می زد. دیگر مرگخوارن برای حفظ جانشان خود را در گوشه و کنار مخفی کرده بودند.

بار دیگر دم پرقدرت و پیکانی اژدها بلند شد و میرفت تا جانپناه گوستوس را نابود کند.
آگوستوس ناامید، خود را برای در آغوش کشیدن مرگ آماده می کرد که ناگهان حضور جانوری را در کنارش حس کرد. صدای شیهه ناله وار جانوار بارقه امید را دوباره در دل مرگخوار روشن کرد. بله، مرکاپت، تسترال بدقلق و چموش بود که برای نجات صاحبش بازگشته بود!

- شتــــــــــــــرق! ( صدای برخورد دم اژدها با درخت و خرد شدن آن)

آستوریا وحشت زده چشمانش را بست تا بقیه ماجرا را نبیند. اما رز،آنتونین و بلیز به همراه لینی بار دیگر تمام نیرویشان را جمع کردند و یک صدا طلسم بی هوش کننده را بر زبان آوردند. برای یک لحظه مرگخواران فکر کردند که شکست خوردند اما با تلو تلو خوردن های جانور و صدای بامپ بلند متوجه شدند که توانسته اند اژدها را بیهوش کنند.

اما چه بر سر آگوستوس آمده بود؟

بلیز و آنتونین در سومین اقدام هماهنگ در طول تاریخ زندگانیشان! به سمت جایی که احتمالا جسم اگوستوس آنجا افتاده بود رفتند. آستوریا که به لینی چسبیده بود با ناامیدی پرسید:

- چیزی ازش مونده!

بجای آنتونی و زایبنی رز جواب داد:
- نگران نباش ظاهرا بیشتر از یه تکه ازش مونده! اونجا رو نگاه کنید!

جمع مرگخوارن به جاییکه رز اشاره کرده بود چرخیدند. همه آگوستوس را دیدند که بدون توجه به دیگران تسترالی را با تمام وجود نوازش می کرد.


When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۰۱ سه شنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۰

جرج.ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۵ یکشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۱:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۱
از یه جایی که اصلا انتظارشو نداری!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 121
آفلاین
باران نم نم داشت شروع می شد،اعضای گروهی که خود را مدافعین پاکی می دانستند دور میزی در عمارت اربابی بلک دور هم جمع شده بودند،رهبر محفل بالای میز بلند آشپزخانه

نشسته بود.فکر می کرد و آرام بود،

اما این آرامش به هیچ وجه در چهره ی دیگر اعضا دیده نمی شد،همه یک چیز را می دانستند،محفل داشت برای انجام سخترین ماموریتش آماده می شد.همه در سکوت به هم نگاه

می کردند،هنگامی که باران شدت گرفت و صدای رعد و برق از بیرون شنیده شد،آلبوس دامبلدور از جایش بلند شد و تمام نگاه ها به سمت او برگشت،او نفس عمیقی کشید و شروع

به صحبت کردن با صدایی خسته شد:

_ برادران،خواهران،همه ما می دانیم که برای چه اینجا جمع شدیم،من با جغد به همه ی شما پیغام دادم،اما هدف از گردهمایی ما انجام سخترین ماموریت محفل ققنوس است.

صدایش به وضوح می لرزید،معلوم بود که چند شبی است که خواب درستی نداشته،نفسی کشید چشمانش را بست و دوباره شروع کرد:

_ اما من نمی خواهم الکی جان کسی را از بین ببرم،هر آن کس که نیست همین الان بگوید،چون وقتی حرکت کنیم دیگر برای پشیمانی دیر است...خب،کسی هست؟

هیچ یک از حاضران حتی ذره ای تکان نخوردند،هوای داخل خانه به شدت سنگین بود،همه می دانستد که اتفاقی در شرف وقوع است اما هیچ کس سوالی نمی پرسید.آلبوس آهی

کشید و ادامه داد:

_ ما موظف به انجام کاری هستیم که شاید درکش برای شما سخت باشد،اما ما می خواهیم به کسی که از او متنفریم در یک زمینه کمک کنیم...

همه با تعجب به هم نگاه کردند،چه کسی؟ اما دامبلدور پیش دستی کرده و جواب آنان را داد:

_ ما در این ماموریت قرار است به تام ماروولو ریدل در رهایی از چنگال یک پدیده آشنا کمک کنیم...ما باید ساعت هفت و سی دقیقه فردا اینجا را به مقصدی دور ترک کنیم...جایی در

حوالی خلیج مکزیک در آمریکا.

همه با حیرت به هم خیره شدند...چه اتفاقی افتاده بود؟دامبلدور به هری نگاهی کرد بعد خطاب به او گفت:

_ هری شنلت را می خواهم،می شود چند دقیقه آنرا قرض دهی؟

هری از جایش برخاست و در حالی که متحیر بود شنل را به دستان لرزان دامبلدور سپرد.او آرام آنرا رو دستش تا کرد،سپس از جیب ردایش ابر چوبدستی را بیرون کشید.رو به حضار کرد

و گفت:

_ تام سنگی را بر روی یکی از هورکراکس های خود دارد که همان سنگ مرگ است،اما ربط آن با اینها چیست؟ الان جوابتان را می گیرید،سیریوس این نامه را با صدای بلند بخوان.

سیریوس از جا برخاست نامه را ار دست دامبلدور گرفت و آنرا باز کرد و چند لحظه با حیرت به آن نگریست،بیرون دیگر طوفان شده بود،صدای رعد کر کننده و از آسمان سیل می بارید.

سیریوس با ناباوری شروع کرد:

از لرد ولدمورت به آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور

من به هیچ وجه قصد نوشتن این نامه را نداشتم،اما به اصرار مرگخوارانم آنرا برای شما می نویسم،چند روز قبل در حالی که داشتم یک ماگل احمق را شکنجه می کردم،ناگهان

انگشتری که سنگ مرگ روی آن قرار داشت شروع به درخشیدن کرد.بعد از چند لحظه تمام خانه تاریک شد ،بعد صدایی از انگشتر درخشان بلند شد:


ای تو که هم اکنون یادگار من به یکی از سه برادر را در دست داری،بدان به زودی به سراغ تو خواهم آمد و تو و همه ی کسانی راکه دور برت هستند نابود می کنم،به صاحبان آن دو شئ دیگر هم این را بگو.اگر می خواهی که نابود نشوی سپیده دم ده روز دیگر در خلیج مکزیک،جایی که این اشیا را به آن سه برادر دادم حاضر شو،اشیا دیگر را هم بیاور و همه را به من بده،در آن صورت در امانی...

من نمی خواستم تو را وارد کاری کنم که به تو هیچ ربطی ندارد،اما ناگزیرم،چون تو صاحبان آن دو شئ دیگر را می شناسی،به هر حال چه تو بیایی چه نیایی من و بقیه مرگخواران تا ده روز دیگر به خلیج مکزیک می رویم،اما نه برای تسلیم شدن،برای نبرد!!!

لرد ولدمورت.

نامه تمام شد،سیریوس با دستانی لرزان و با چشمانی پر از حیرت بار دیگر به نامه نگاهی کرد،سپس آنرا به دستان منتظر آلبوس دامبلدور داد،ورفت سرجایش نشست.کسی دیگر

حتی پلک هم نمی زد،دامبلدور دوبارهشروع کرد،اما اینبار به وضوح لحنش جدی بود:

_ ما چاره ای نداریم جز اینکه به کمک این دیوانه برویم،کاری است که شده او فردا جلوی دروازه ی ورودی هاگوارتز منتظر ماست،من می دانم که این ریسک به معنا واقعی کلمه

است،اما می خواهم به تام کمک کنم،می دانم احتمال پیروزی اندک است،اما حاضرم مسئولیت این اتفاق را بر عهده گیرم و همراه تام به خلیج مکزیک بروم،شاید بتوانم برای شاگرد

سابقم آخرین کاری را که از دستم می آید انجام دهم.

هوا صاف شده بود،اما گرفتگی در محفل ققنوس همچنان ادامه داشت،دامبلدور بعد از مدتی دوباره گفت:

_ از شما می خواهم هر کدامتان که مایلید، همراه من بیایید،من هیچ انتظاری از کسی ندارم،اگر هیچ کس هم نیامد،خودم تنها می روم...

اما قبل از آنکه بتواند حرفش را تمام کند،تمام اعضای محفل یه پا خاستند و با این حرکت اعلام آمادگی کردند.اشک در چشمان جادوگر پیر حلقه زد سرش را پایین انداخت،بعد از چند

لحظه سخت به آرامی سرش را بلند کرد،صدایش راصاف کرد و رو به اعضای محفل ققنوس گفت:

_ پس بروید آماده ی رویارویی با مرگ شوید،من حتی نمی دانم چرا بعد از این همه سال او دوباره یاد سه برادر افتاده،اما اتفاقی است که افتاده چاره ای هم نداریم،فردا ساعت هشت

صبح جلوی ورودی اصلی هاگوارتز همدیگر را ملاقات می کنیم،سوالی نیست؟

هیچ کس چیزی نپرسید.آلبوس با خستگی به جمع یاران محفل که همه بلند شده بودند نگاهی کرد لبخندی زد و زودتر از آنکه کسی بفهمد که در حال گریستن است،خانه را ترک کرد.

هاگوارتز ساعت هشت صبح جلوی در وروردی اصلی:

همه مرگخواران به همراه لرد تاریکی در آنجا جمع بودند و به مدرسه ای که در آن بزرگ شده بودند نگاه می کردند،سکوت بر جمع حاکم بود تا اینکه ایوان آنرا شکست:

_ سرورم نگاه کنید،آنها دارند می آیند.

همه سر ها به سمتی که ایوان نشان داده بود برگشت،و همه دامبلدور و اعضای محفل ققنوس پشت سرش را دیدند،همه ی اعضای محفل هم بودند.بسیار جالب بود که اعضای دو

گروه رو در روی هم ایستاده بودند، بدون اینکه کسی کاری کند،آلبوس رو به ولدمورت کرد و با صدایی سرشار از شادی گفت:

_ روز خوبی برای شروع نبرد با مرگ است اینطور نیست؟

ولدمورت اول جواب نداد،اما بعد از گذشت چند دقیقه رو به استاد پیرش کرد وگفت:

_ بله!همین طور است!اما ما وقت زیادی برای حرف زدن نداریم، آماده ای پیرمرد؟

دامبلدور لبخندی زد و سپس با صدای بلند و خطاب به همه گفت:

_ البته که آماده ایم همه آماده ایم!اما برای آنان که نمی دانند باید بگویم به هزار و دو دلیل ما باید با جارو های پرنده به مکزیک برویم پس هر کس جارویش را صدا کند و آماده رفتن شود.

جمعیت به آرامی چوبهایشان را در آوردند و سپس همه با صدای بلند فریاد زدند:

_ اکیو بوم!

بلافاصله چندین جارو در هوا پدیدار شد و بعد جاروی هر کس مقابلش قرار گرفت،همه سوار شدند و دامبلدور قبل از حرکت آخرین حرفش را زد:

_ ما همه برای نجات خود و تمام جامعه جادوگری این کا را می کنیم،همه آماده! به پیش!!!

و آسمان پر شد از دشمنانی که همه برای نابودی دشمنی مشترک گرد هم آمده بودند...
مرگ!!!


ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۷ ۱۱:۲۱:۲۶

یه بزرگی(فرد یا جرج ویزلی) میگه:بخند تا دنیا بروت بخنده!([color=006600][font=Arial]صبر �


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ دوشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۰

آقای اولیواندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۷ پنجشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۶:۰۸ شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۳
از رائیل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 227
آفلاین
چون این خاطره مربوط میشه لرد سیاه گفتم اینجا بزارمش بهتره

*************


باد به آرامی گونه های فرو رفته ی پیرمرد را نوازش میکرد.سال ها بود که در این مغازه به مردم عجیب و غریب چوبدستی های عجیب و غریب تر میفروخت اما این دفعه با دفعه های قبل خیلی فرق داشت...


جرینگ جرینگ

صدای زنگ بالای در چرت الیواندر رو پراند.الیواندر با بی حالی به پسری رنگ پریده خیره شد که میشود گفت خوش تیپ بود.البته اگر آن پوزخند وحشیانه را گوشه لبش پاک میکردند.

الیواندر با لحنی آرام بخش گفت:
-چه کاری از دست من بر می آید مرد جوان؟

صدای سرد کودک جواب داد:
تو باید الیواندر باشی نه؟ تو همونی هستی که چوب میفروشه؟

-اگر منظورتان چوبدستی جادوگریست باید بگویم که خودم هستم.

و بعد با نگاه پرسش گرایانه ای رو به کودک کرد و گفت:
شما تنها آمده اید ؟

نگاه کودک به سردی یخ شدو با لحنی خشن گفت:
اشکالی که نداره؟داره؟

-اوه..ابدا...اصلا...منظور بدی نداشتم.بهتر است کارمان را شروع کنیم. باید مترم را همین جا ها گذاشته باشم!عجیب است!! آها...پیدایش کردم.

و بعد با لبخندی صمیمی رو به چهره ی رنگ پریده کرد و ادامه داد:

میتوانم نام مرد جوانی را بدانم که به تنهایی پا به این کوچه گزارده است؟

نگاه کودک به چشم های پیر مرد خیره شد و با صدایی تیز گفت:
من از اسمم متنفرم...فهمیدی.

پیرمرد با مشتریان زیادی کلکل کرده بود اما این پسر با دیگران فرق های بسیاری داشت.پس سکوت را ترجیح دادو با تکان نرم چوبدستی قد و قامت نحیف پسر را متر کرد.

پس از سکوتی طولانی پیر مرد گفت:
بهتر است با این شروع کنیم...ریسه قلب اژدها-سی و دو سانتیمتر-انعطاف پذیر و ...

کودک به الیواندر فرصت تمام کردن سخنش را نداد و به تندی چوبدستی را از او گرفت و تکان داد.
ناگهان جهان پیش چشم پیرمرد وارونه شد.

-چه کار میکنی؟تو این طلسم را از کجا آموختی؟مرا زمین بگزار...حالا.

چشمان پسرک درخشید و زیر لب گفت:
لذت بخشه...قدرت تمام!

الیواندر با دست روی زمین افتاد و به سرعت بلند شد.به روی خود نیاورد که حرف پسرک را شنید.عینک یک چشمی اش را صاف کرد و گفت:
قطعا این نیست...بیا این یکی را امتحان کن. موی دم تک شاخ-بیستو پنج سانتی متر و غیر قابل انعطاف.

پسرک به چوبدستی تکانی داد و ناگهان گلدان روی تاقچه خرد و خاکشیر شد.

پسرک چوبدستی را به سمت الیواندر پرتاب کرد و گفت:
این کارو که بدون چوبم میتونستم امجام بدم...کافی بود روی گلدون مسخرت تمرکز کنم!

ناگهان وحشت تمام وجود الیواندر را فراگرفت.این پسربا بچه های دیگر فرق داشت.
الیواندر در فکر فرورفت.یاد حرف استاد پیرش افتاد که میگفت:
پر ققنوس برای موارد خاصیه.خیلی نادره کسی که چوبدستی پر ققنوس اونو انتخاب کنه.

الیواندر به سرعت به سمت آخرین قفسه رفت و جعبه ای خاک گرفته را در آورد"چوبدستی پر ققنوس- سی و پنج سانتی متر-انعطاف پذیر"
پیرمرد با ترس و لرز چوبدستی را در دستان سرد پسرک قرار داد.نوری خیره کننده فضا را روشن کرد.
الیواندر با وحشتی آمیخته با تحسین فریاد زد:
همینه...خودشه.

الیواندر برای اولین بار توانست شادی را در چشمان کودک ببیند.

بعد از بسته بندی و گرفتن پول الیواندر کودک را به بیرون راهنمایی کرد اما ذهنش همراه دوقلوی چوبدستی ای بود که به پسرک داده بود.
سر آن یکی قل چه بلایی می آمد؟ آیا سرنوشت دیگری هم همانقدر عجیب بود ؟

آن روز نمیدانستم که به چه کسی چوبدستی فروختم اما حالا فکر کردن به آن شخص مو بر تنم راست میکند
او همان لرد سیاهی بود. لردی که روزی از گفتن نامش نفرت داشت!



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ سه شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۰

گلرت گریندل  والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
از تو خوشم میاد.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 298
آفلاین
آلبوس دامبلدور درون دفتر خودش در هاگوارتز نشسته بود. به پشتی قرمز صندلی اش خودش تکیه داده بود و در حال خواندن پیام امروز بود. تیتر بزرگی صفحه ی اول را به طور کامل پوشانده بود.

درخواست جامعه ی جادوگری از آلبوس دامبلدور برای دوئل با گلرت گریندل والد


پس از چند دقیقه دامبلدور روزنامه را روی میز شلوغش انداخت و به فکر فرو رفت.

اصلاً چرا از این کار سر باز میزد؟ شاید از رو به رو شدن دوباره با گریندل والد آن هم بعد از این همه سال او را می ترساند. شاید هم آخرین ملاقاتشان باعث این ترس شده بود. نکند گلرت آریانا را نکشته باشد و این کار آلبوس بوده باشه؟ نه، نه امکان نداره، آلبوس هیچ وقت خواهر خودش را نمی کشت. باید افکار منفی را از ذهنش دور میکرد. دیگر وقتی برای تلف کردن نداشت. باید به جنگ با دوست قدیمی اش میرفت.

از جایش بلند شد و به سمت قفس فاوکس که کنار اتاقش بود رفت. او را روی شانه اش گذاشت و اولین قدم را برداشت. قدم در راهی طولانی که شاید دیگر هیچ وقت از آن باز نگردد. از پلکان چرخان پایین رفت و وارد راهرو شد. با اشتیاق خاصی همه ی راهرو ها، مجسمه ها، فرشینه ها و... را نگاه می کرد. وقتی به درب هاگوارتز رسید، ایستاد و شاید برای آخرین بار نگاهی به محبوبترین ساختمان زندگی اش انداخت. بالاخره پس از دقایقی به زور پاهایش را به حرکت در آورد و از هاگوارتز خارج شد. دوست داشت سال ها همان جا بایستد و مدرسه را تماشا کند، اما باید می رفت. هرچه بیشتر طولش میداد سخت تر میشد. وقتی از دروازه ی هاگوارتز خارج شد سعی کرد نگاهش به آن قلعه ی رویایی نیفتد تا وسوسه ی نرفتن از سرش بیرون برود.

پاهایش او را به سمت هاگزمید برد و وقتی به خود آمد کافه ی مادام رز مرتا را مقابلش دید. سر جای همیشگی اش نشست و یک نوشیدنی آتشین سفارش داد. امروز دوز بالایی نیاز داشت. ظاهراً مرتا هم فهمیده بود خبری شده.
- مشکلی پیش اومده آلبوس؟
دامبلدور با چیزی شبیه به لبخند جواب داد: نه مرتا، فقط اومدم یه نوشیدنی بخورم.
- داری برای دوئل با گریندل والد میری درسته؟
لبخند دامبلدور بیشتر شد و گفت: چرا من هیچ وقت نتونستم هیچ چیزی رو از تو مخفی کنم. آره مرتای عزیز شاید این آخرین دیدار ما باشه.

بلغارستان

در میان 4 کوه سر به فلک کشیده، درون دشت سبز کوچکی، ساختمانی مخوف بود که هیچ تناسبی با فضای زیبای آن اطراف نداشت. دیوار های سنگی و بلندی، به رنگ سیاه که به استثنای بالاترین طبقه ی آن دیگر پنجره ای نداشت. چهار طرف قلعه برج های نگهبانی بود که به سمت کسانی که نزدیک قلعه می شدند به صورت خودکار طلسم های کشنده شلیک می کردند. در کلِ آن دشت انواع و اقسام طلسم ها کار گذاشته شده بودند تا هیچ کس نتواند در آن محدوده غیب و ظاهر شود و اگر کسی در اطراف آن جا بود، قلعه را نبیند و صدایی از آن نشنود.

آلبوس دامبلدور در دامنه ی یکی از کوه های اطراف قلعه ظاهر شد. لباس آبی رنگش که با ستاره های طلایی تزئین شده بود در میان رنگ سبز کوهپایه کاملاً مشخص بود. نسیمی ملایم موهای سفیدش را که از زیر کلاه آبی رنگش بیرون زده بود را تکان می داد. پس از اندکی تأمل شروع به راه رفتن کرد. بدون اینکه متوقف شود چند حرکت پیچیده با چوبدستی اش انجام داد که باعث شد طلسم نامرئی قلعه باطل شود و بتواند آن را ببیند.
وقتی به محوطه ی قلعه رسید 2 تا از برج ها شروع به شلیک طلسم کردند. دامبلدور که غافلگیر شده بود با دستپاچگی سپر محافظی درست کرد و عقب نشینی کرد. در فاصله ای مطمئن با برج ها شروع به خواندن وردی کرد و به چوبدستی اش حرکاتی دایره ای و ضربه های پی در پی داد. بالاخره پس از چند دقیقه شروع به راه رفتن کرد.

درب قلعه را به راحتی باز کرد. از پلکان مارپیچ آن که درست در وسط قلعه بود بالا رفت. به هر طبقه که می رسید نگاهی به سلول ها و انسان هایی که درون آن بودند می انداخت و راهش را ادامه می داد. اگر پیروز می شد همه ی این ها همین امروز به خانه شان می رفتند، اما اگر شکست می خورد، خوشبینانه ترین حالتش این بود که خودش هم به آن ها بپیوندد.
پس از چند دقیقه بدون برخورد با هیچ مانعی به بالاترین طبقه رسید. در مقابلش دری سنگی و بسیار بلند بود. احتمالاً این جا می توانست پس از چندین سال قدیمی ترین دوستش را ببیند. اما قطعاً نه به عنوان دو دوست، بلکه در غالب دو دشمن.
دستش را روی در گذاشت و بر خلاف انتظارش در به راحتی باز شد. وارد اتاق مربع شکلی شد. وقتی پایش را درون اتاق گذاشت بلافاصله راه پله ی پشت سرش ناپدید شد. دقیقاً وسط اتاق ایستاده بود. چرخی زد. در گوشه ای یک میز چوبی بزرگ با تزئینات طلا و پست آن یک صندلی پشت بلند با مخمل قرمز، هماهنگ با میز قرار گرفته بود. در گوشه ای دیگر تخت دو نفره ای با پرده هایی از حریر و ملافه های قرمز وجود داشت. پنجره ای بزرگ نور خورشید صبح گاهی را به داخل اتاق اشرافی هدایت می کرد.

دامبلدور به صورت ناگهانی گفت: خیلی عجیبه که اینقدر بچگانه عمل کردی. من قطعاً این طلسم را از 1 کیلومتری هم تشخیص میدم.
و با حرکتی ساده به چوبدستی اش گریندل والد در حالی که روی تخت نشسته بود ظاهر شد.
با خونسردی گفت: اصلاً هم انتظار نداشتم که متوجه این طلسم نشی.
پس از چند ثانیه که دو دوست قدیمی به هم خیره شده بودند آلبوس بدون هیچ مقدمه ای گفت: فکر می کنم که خودت بهتر میدونی من برای چی اومدم اینجا.
- آره میدونم. فقط نمیدونم چرا توی این 5 سال نیومدی؟
دامبلدور سکوت کرد.

گریندل والد ادامه داد: اگه میخوای بدونی که چطوری اون اتفاق سر خواهرت اومد، بهتره بگم که منم نمی دونم. البته حدس می زنم طلسم خلع سلاحی که تو به سمت آبرفورث فرستادی به صورت خارق العاده ای با طلسم شکنجه گر اون ترکیب شد و به سمت من اومد. من هم از خودم دفاع کردم و فکر میکنم ترکیب سه تا طلسم به آریانا خورد.
آلبوس سرش را به پایین انداخت و ساکت ماند. پس از چند ثانیه عینک نیم دایره ای اش را برداشت و با پشت دست چچشمانش را پاک کرد. در همین حال بود که گفت: همیشه فکر می کردم این طلسم من بوده که به آریانا خورده. با اینکه الان هم من مقصرم ولی فکر اینکه با شلیک طلسم من به سمت خواهرم اون رو کشتم همیشه منو از پا در می اورد.

گلرت با لبخندی گفت: پیر شدی پیرمرد. آخه الان که قبل از دوئل نباید از خودت ضعف نشون بدی.
وقتی دامبلدور این حرف رو شنید سریع خودش را جمع و جور کرد و بلند شد. رو به گریندل والد کرد و گفت: درسته. بیا سریع تر کار را تموم کنیم. نمی خوام با نصیحت های بی خود وقت خودم و تو را تلف کنم. دوئل همه چیز را مشخص میکنه.
گریندل والد گفت: فقط قبلش یه چیزی رو می خواستم نشونت بدم. این چوبدستی را می شناسی؟
وقتی گلرت چوبش را بالا آورد دامبلدور با نگاهی مبهوت به آن خیره شد.
- چوب مرگ، چوب سرنوشت، یا ابر چوبدستی.
- و حالا فکر میکنی شانسی هم در مقابل من داری؟
یک بار دیگر گریندل والد ضربه ی هولناکی به دامبلدور وارد کرده و او را غافلگیر کرد. دامبلدور در فکر فرو رفت. اگر دوئل می کرد قطعاً می باخت، اگر دوئل نمی کرد آبرویش به خطر می افتاد. باید چه کاری می کرد.

گریندل والد با لبخند گفت: حتماً الان توی این فکری که با من دوئل بکنی یا نه. و بذار بگم چه تصمیمی گرفتی، می خوای با من مبارزه کنی، درسته؟
دامبلدور که با حرف های گریندل والد تحریک شده بود با خشم گفت: آره، باهات مبارزه می کنم و مطمئنم که می تونم شکستت بدم. اگه هم شکست خوردم ترجیح میدم بمیرم تا اینکه الان برگردم.

لبخند گریندل والد بزرگ تر شد: ولی من قصد دوئل ندارم. من می خوام تسلیم بشم.
دامبلدور مات و مبهوت او را نگاه می کرد.
گلرت ادامه داد: من نمی تونم آدم بکشم. من برای کشتن ساخته نشدم. برای همینه که می بینی این همه زندانی دارم. اونهایی که همه فکر می کردن من کشتم توی همین زندانن. ولی امروز همه ی اونها را آزاد می کنم. من دیگه نمی خوام هیولا باشم. من اخیراً برای اینکه ضعف خودم را جبران کنم با یه جادوگرسیاه دیگه همکاری کردم. یه آدم وحشی به نام لرد ولدمورت. از کار هایی که می کرد حالم به هم می خورد. به کوچکترین موجود زنده هم رحم نمی کرد. حتی به بچه ها. ولی دیگه نمی خوام. خیالاتی که تو جوونی داشتیم منو هوایی می کرد. ولی حالا خیلی پشیمونم. دیگه از اینکه همه ازم می ترسند بدم میاد. خواهش می کنم کمکم کن.
- یعنی تو می خوای بذاری من تو رو دستگیر کنم و به کاراگاها تحویل بدم. می دونی چه حکمی برات می برن؟
- دیگه برام مهم نیست. هر چی باشه از این که الان هستم بهتره. من کاملاً در اختیار تو هستم.

دامبلدور به گریندل والد نزدیک شد، بازو هایش را گرفت و گفت: گلرت توی چشمان من نگاه کن و بگو که از همه ی کارهات پشیمون شدی و هر حرفی که الان زدی راست بود.
گریندل والد چشمان خیسش را به دامبلدور دوخت و با سکوتش همه چیز را به او گفت.


و چند هفته بعد روزنامه ی پیام امروز این گونه نوشت.
نقل قول:
دیروز در دادگاه بین المللی جادوگری که برای رسیدگی به جرائم گلرت گریندل والد تشکیل شده بود با اثبات اینکه متهم هیچ قتلی مرتکب نشده است و با توجه به دفاعیات محکم آلبوس دامبلدور و رضایت شاکیان خصوصی گلرت گریندل والد به تحمل 3 سال حبس در زندان نورمنگارد با حفاظت 2 دیوانه ساز محکوم کرد.


میون یه مشت مرگخوار/ زیر علامتی شوم
توی خ�


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ پنجشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۰

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
دفتر خاطراتم را ورق میزنم.برایم خنده دار است که در سه صفحه اول این دفترچه مشکی کوچک خاطره کشته شدن دوازده انسان نوشته شده است.فکر میکنم تا پایان دفترچه نگاهم به مرگ چند نفر دیگر میفتد؟

همانطور که دفتر را ورق میزنم نگاهم بر روی تاریخ نگاشته شده با جوهر سبز رنگ بر بالای یکی از صفحات قفل میشود.با آرامی آن تاریخ را نوازش میکنم.آن روز را به خوبی به یاد دارم.هنوز حتی میتوانم تک تک لحظاتش را برای خودم مجسم کنم.بدون آنکه نیاز داشته باشم حتی خطوط نوشته شده درون دفترچه را بخوانم.

یک روز سرد پاییزی بود.سرما اما از سخت ترین زمستان های گذشته هم بیشتر بود.هوا آنقدر سرد بود که هاگوارتز تصمیم گرفته بود بیشتر کلاس های درس را کنسل کند.و این اصلا خبر خوشایندی برای من نبود.

توسط ارباب به من دستور داده شده بود در ظاهر یک دانش آموز به هاگوارتز نفوذ کنم و جام باستانی را که در اتاق یکی از خوابگاه های گریفیندور مخفی شده بود بدزدم.آن جام نیرویی خارق العاده داشت، اما نویل لانگ باتم دانش آموز احمق گریفیندوری نمیدانست چه شئی ارزشمندی را با خود به خوابگاه آورده است.

من طبق نقشه به راه افتاده بودم و خودم را به نزدیکی هاگوارتز رسانده بودم.میدانستم که یکی از دانش اموزان گریفیندور دو هفته از مدرسه خارج شده بود تا به دیدن خانواده اش که دچار مشکل شده بودند برود.من از همین موضوع استفاده کرده بودم و خودم را به شکل او در آورده بودم.نقشه این بود که وانمود کنم کارم زودتر از موعد تمام شده و بی خبر به قلعه برگشته ام.

در جلوی دروازه آهنی هاگوارتز چاله آب کوچکی تشکیل شده بود که از شدت سرما یخ زده بود.لحظه ای در آن نگاهی به ظاهر بچگانه ام انداختم و بعد با فشار بسیار دروازه آهنی را به داخل هل دادم و وارد قلعه شدم.در تمام مسیر هیچ کس دیده نمیشد.همه چیز مرتب بود.من یک دانش آموز بودم و فقط داشتم از راهی غیر معمول برای دیگر بچه ها به مدرسه برمیگشتم.

هنگامی که در ساخته شده از چوب سنگین بلوط را هل دادم و وارد سرسرا قلعه شدم صدای خشکی مرا در جایم نگه داشت.سوروس بود.او با گام های آرام به من نزدیک شد و با صدای سردش گفت:اینجا چیکار میکنی ولز؟

نفس عمیقی کشیدم، سعی کردم سردی لحنم را که شبیه لحن سوروس بود مخفی کنم و با صدای بچگانه ام بگویم:سلام پروفسور اسنیپ...راستش مشکل خانوادگیم حل شد، برای همین خودم رو رسوندم به هاگزهد و از اونجا هم اومدم مدرسه.

سوروس چشم هایش را تنگ کرد و گفت:توی این هوا تنهایی از هاگزهد تا قلعه پیاده روی کردی؟
در حالی که میلرزیدم گفتم:چاره دیگه ای نداشتم پروفسور، کسی نمیتونست همراهم بیاد و...
سوروس دستش را بالا گرفت و گفت:بسه.زودتر برو به خوابگاهت.الان هیچ کس حق نداره تو راهروها باشه.

با عجله سری تکان دادم و شروع به راه رفتن کردم.قرار بود سوروس از این قضیه بی خبر باشد.ارباب نمیخواست دامبلدور به سوروس هیچ شکی داشته باشد.برای همین تصمیم گرفت او از قضیه بی خبر باشد تا تمام عکس العمل هایش طبیعی باشد.

به اطراف نگاه میکردم.چند سال بود که این راهروها و راه پله ها را ندیده بودم؟حق با سوروس بود.هیچ کس درون راهرو ها به چشم نمیخورد.این هم به نفعم بود هم به ضررم.اینکه در راه کسی جلویم را نمیگرفت خوب بود اما خالی بودن راهروها این معنی را هم میداد که خوابگاه گریفیندور الان به شدت شلوغ است.

به جلوی تابلوی بانوی چاق رسیدم.بانوی چاق درون تابلویش مشغول نوشیدن یک فنجان قهوه غلیظ و داغ بود.نگاهی به من انداخت و گفت:پسر جون این بیرون چیکار میکنی؟همه الان داخلن!اسم رمز رو بگو و برو خودت رو گرم کن.معلومه حسابی یخ کردی.
اسم رمز...خوب میدانستم اسم رمز چیست.به عجله گفتم:رز وحشی.

بانوی چاق با مهربانی گفت:درسته،به خونه ات خوش اومدی.
هنگامی که تابلو چرخید و راه را باز کرد خودم را به داخل خوابگاه کشاندم.اه لعنتی...باورم نمیشود اینجا اینقدر شلوغ باشد!
جرج ویزلی که نزدیک شومینه کنار حفره نشسته بود با وارد شدن من چرخید و فریاد زد:بچه ها اینجا رو ببینین!ویلیام برگشته!

چند نفر از بچه ها دورم حلقه زدن و شروع کردند به سوال پیچ کردنم.دست هایم را بالا گرفتم و برایشان تعریف کردم که مشکلم زودتر حل شده بود و برای همین زودتر به مدرسه برگشته ام.
بعد در حالی که سعی میکردم صدایم را کمی بلرزانم گفتم:بچه ها من واقعا خستم.میخوام برم توی اتاقم و کمی استراحت کنم.

به زور خودم را از لای بچه ها کنار کشیدم و به طرف اتاق ها به راه افتادم.وقتی از پله ها بالا رفتم و به اتاق ها رسیدم سریعا وارد اتاق لانگ باتم شدم.این اتاق پاتر و رفیقش ویزلی هم بود.احساس خوبی نسبت به آنها نداشتم.اگر ارباب اجازه میداد میتوانستم همینجا کار پاتر را تمام کنم، اما ارباب به دلایلی که برای من روشن نبود اصرار داشت که هری را زنده لازم دارد.

در را پشت سرم بستم و سریعا مشغول شدم.میدانستم جام باستانی را کجا مخفی کرده اند.آن را خیلی زودتر از آنکه فکر میکردم درون صندوق کنار تخت لانگ باتم پیدا کردم.جام را زیر لباسم در جایی که اماده کرده بودم مخفی کردم و به طرف پنجره رفتم.
جاروی پاتر همانجا کنار پنجره بود.لبخندی زدم و جارو را در دست گرفتم.اما در همان لحظه در باز شد و سه چهار دانش اموز وارد اتاق شدند.نویل در حالی که میخندید گفت:هی ویلیام...اینقدر خسته بودی که اشتباهی اومدی توی اتاق من...

با دیدن من لبخند روی صورت نویل خشک شد.او نگاهی به صندوق بهم ریخته اش و بعد نگاهی به من انداخت که جاروی هری را در دست داشتم.پسر مو مشکی پشت سرش گفت:ویل داری چیکار میکنی؟
لعنتی.گندش در آمد.نقشه خراب شد.باید زودتر فرار میکردم.با لگد پنجره را باز کردم و خودم را با جارو بالا کشیدم.حالا چهار پسر به سمت من یورش اورده بودند.
صدای فریادشان را میشنیدم و میدیدم که دارند چوب های جادویشان را بیرون می اورند.نقشه نباید به هیچ وجه شکست میخورد.آنهم به دست چهار بچه مدرسه ای.

چوب جادویم را به طرفشان گرفتم و بعد از خواندن طلسم پرواز کردم.اتاق در پشت سرم منفجر شد.صدای جیغ و داد بچه های درون اتاق را میشنیدم.لحظه ای به پشت سرم نگاه کردم و نویل را دیدم.تمام بدنش در اتش میسوخت،میتوانستم بوی سوختنش بدنش را حس کنم.نویل از درد دیوانه وار فراید میکشید و به این طرف و آن طرف میرفت.او به جلو امد و درست در قسمتی از دیوار که خراب شده بود به پایین پرتاب شد.
دیگر به پشت سرم نگاه نکردم و به پروازم ادامه دادم.

کتابچه مشکی رنگ را میبندم.لحظه ای به آن روز فکر میکنم.روزی که سرنوشتم را عوض کرد.روزی که در حین پرواز جام به پایین لغزید و شکست.روزی که ارباب بعد از شکست خوردنم آنقدر شکنجه ام کرد که اینجا، کنج تاریک شکنجه گاه را به بیرون بودم ترجیح دادم.
صدای قژ قژ در مرا از افکارم بیرون آورد.با زحمت زیاد روی پایم ایستادم و خون را از جلوی چشمانم کنار زدم.

لوسیوس مالفوی در آستانه در ایستاده بود.لبخند بی رمقی زدم اما تنها چیزی که دریافت کردم سکوت بود.لوسیوس بدون اینکه حرفی بزند چوب جادویش را بیرون کشید.میدانستم میخواهد چکار کند.به اخر داستان رسیده بودم.به دیوار پشت سرم تکیه دادم و گفتم:لوسیوس خواهش میکنم.
لوسیوس نیشخندی زد و لحظه ای بعد جسد بی جانم بعد از اصابت طلسم به زمین افتاد...


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۲۴ ۲۱:۰۲:۱۷

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ شنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۰

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
خيابان ليتل راك

مردمي كه در خيابان ليتل راك بودند ، با ذوق و شوق فراوان مشغول خريد اجناس جديد بودند ؛ دختري كه در يكي از مغازه ها مشفول انتخاب يك ‍‍‍ژاكت نو بود و پسر بچه اي كه يك ستاره ي طلايي بزرگ براي درخت كاج اش خريده بود ...
همه و همه به بهانه سال نو به ليتل راك آمده بودند تا وسايل موردنيازشان را براي سال جديد تهيه كنند .

هركس مشغول انجام كاري بود به همين دليل هيچكس متوجه حضور دو مرد بلندقد كه در گوشه ي خيابان مشغول صحبت با يكديگر بودند ، نشد .

- از همين الان كه رفتي تو خونه ، بايد دختره رو تحت نظر بگيري . نگران كارت هم نباش ،‌از فردا ميري سر كارت ...

- ممنون هيروارد !

- آه ... نزديك بود فراموش كنم . توي خونه ي دختره چندتا گسترش دهنده ي صدا گذاشتم كه بتوني بفهمي چي ميگن . اين گوشي رو بايد بذاري تو گوشت تا بفهمي چي ميگن ! حالا زود باش برو و يادت هم باشه كه چشماي زيادي تو رو ميبينن ‍!

پس از آنكه از هيروارد جدا شد ،‌طبق آدرسي كه به او داده بودند ، به سمت خانه هايي ر�ت كه در انتهاي خيابان قرار داشتند . اولين خانه از سمت راست يعني خانه شصت و ششم ، ‌همان آشيانه اي بود كه براي او در نظر گرفته بودند تا بتواند به آساني كارش را انجام دهد .

نگاهي به درب چوبي خانه كه بسيار فرسوده و قديمي بود ،‌ انداخت و دسته ي در را چرخاند و وارد خانه شد . تمام تصوراتي كه در ذهن او در هنگام ديدن درب فرسوده ي خانه به وجود آمده بود ،‌ از بين رفت . خانه اي كه براي او در نظر گرفته بودند ، بسيار زيبا و مجلل بود ولي اين تنها دليل براي انتخاب اين خانه نبود بلكه مهم ترين عاملي كه سبب شده بود تا اين مكان را مناسب بدانند ،‌ نزديك بودن به خانه ونسا بود .

ونسا همان هدف و سوژه اي بود كه هيچ اطلاعي راجع به آن نداشت و فقط ميدانست كه سوژه ي مورد نظر ،‌صاحب مغازه ي اسباب فروشي ونسا است .

آيا او با اين اطلاعات كم قادر است تا ماموريت را به نحو احسن انجام دهد �ا خير ... اين همان سوالي بود كه در ذهن خودش هم نقش بسته بود . بايد صبر ميكرد و منتظر ميشد ...


بعد از ظهر روز بعد ...
مغازه اسباب بازي فروش�


- ممنون هيروارد ،‌فكر نميكردم به اين زودي بتوني واسم يه دستيار پيدا كني !

- من كه كاري نكردم ! در ضمن از اين به بعد هر كاري داشتي ميتوني روي كمك اون هم حساب باز كني . خب ديگه ،‌من خيلي كار دارم ... تو رو هم با همكار جديدت تنها ميزارم . فعلا !

و هيروارد از مغازه خارج شد . پس از آن ونسا رو كرد به دستيار جديدش و گفت : بيا تا جاهاي مختلف مغازه رو نشونت بدم ...

نه روز بعد ...
ساعت هشت شب
خانه شصت و ششم


چشمانش را بسته بود و مدام از خودش ميپرسيد كه چرا ... چرا اربابش از او خواسته است تا دختري همجون ونسا را زير نظر داشته باشد ...
در همين فكر و خيال بود كه ناگهان متوجه شد يك نفر در حال در زدن است . چوبدستي اش را برداشت � به سمت در رفت و هنگامي كه در را باز كرد با ونسا رو به رو شد ...

- سلام !
سعي كرد تا با آرامش با او سخن بگويد ...
- سلام ونسا . بيا تو ...
- ممنون ولي يه چيزي رو خواستم بهت بگم كه هرچي با خودم كلنجار رفتم ، نتونستم توي مغازه بهت بگم !

لحظه ي مهمي بود . او چه چيزي ميخواست بگويد كه براي مطرح كردنش ،‌اينقدر با خود كنجار رفته بود ...

- راستشو بخواي امشب یكي از دوستاي سابقم که توی هاگوارتز باهاش اشنا شده بودم ، منو به مهموني دعوت کرده . خودت كه ميدوني من يه دختر تنهام و نميخوام امشب تنها به اون مهموني برم . حاضري با من بياي ؟

- ولي من ... بسيار خب ... من ميام !

ديگر سنگيني علامت شوم را برروي دست چپش همانند سابق حس نميكرد ... علامتي كه باعث شده بود حس دوست داشتن در وجودش از بين برود .

صبح روز بعد ...

قدري چشمانش را ماليد تا خواب از آنها بيرون برود . او با صداي شكسته شدن شيشه پنجره از خواب بيدار �ده بود و با ديدن نامه اي كه برروي ميز قرار داشت ، متوجه شد كه پيامي از سوي لردتاريكي دريافت كرده است . نامه را از روي ميز برداشت و محتواي درون نامه را به دقت مطالعه كرد ...

آغاز مرحله دوم ماموريت

منتظر پيوستن باتيلدا بگشات به دخترش ونسا باش . بلافاصله بعد از رويت باتيلدا ،‌اونو دستگير كن ! يادت باشه چشماي زيادي تورو ميبينند !


با خواندن نامه يك لحظه سرش گيج رفت و بلافاصله شروع كرد به بررسي و مرور جزئيات ...

پس ونسا ، دختر باتيلدا بگشات ناپديد شده بود . لرد تاريكي كه برنامه هاي زيادي را براي جام آتش طراحي كرده بود ،‌ براي عملي كردن آن نياز به يكي از اعضاي وزارتخانه داشت و چه كسي بهتر از باتيلدا ... ولي وزارتخانه كه از ماه ها قبل اورا مخفي كرده بود !

پس چطور ميتوانستند به او دست پيدا كنند ؟ از طريق ونسا ! در حقيقت ونسا تنها راه دستيابي لرد سيا� به بگشات بود ...

اين نامه همچون پتكي بود كه برسرش اصابت كرده بود . اكنون وظيفه او اين بود كه خانه ي مقابل اش را تحت نظر بگيرد و بلافاصله پس از رويت باتيلدا ، اورا دستگير كند ولي ...

ده ساعت بعد ...

حدود يك ساعتي ميشد كه چشم از خانه ي ونسا برنمي داشت . منتظر بود تا هرموقع باتيلدا را رويت كرد ،‌ نقشه خود را عملي سازد . ساعت ها كنجار رفتن ،‌باعث شده بود تا او خود را متقاعد كند .
پس از گذشت لحظاتي ،‌ شخصي را با پالتويي بلند مشاهده كرد كه به سمت خانه ونسا ميرود . بي شك او خود باتيلدا بود كه بعد از ماه ها به ديدن دختر جوانش ميرفت .
از اين رو او هم معطل نكرد و بلافاصله از خانه بيرون آمد و به سمت آن شخص كه يقين داشت باتيلدا است ،‌هجوم برد و او را به سمتي كشاند و دهانش را گرفت .

- معطل نكن و از اينجا برو !‌ لرد تاريكي به من دستور داده تا تورو دستگير كنم . پس و�ت رو هدر نده و فرار كن . نگران ونسا هم نباش . اون رو هم نجات ميدم فقط زود از اينجا برو !

- ولي تو ... تو جو�ت رو با اينكار به خطر ميندازي !
- مهم نيست ! فقط زود باش برو ...

و بلافاصله از او جدا شد تا به سمت خانه ونسا برود . او به خوبي ميدانست كه زمان انجام ماوريت به گوش لرد تاريكي رسيده است و بايد هرچه سريعتر كار خود را يكسره كند ،‌. از اين رو گام هايش را سريعتر برداشت و پس از آن كه به خانه ي ونسا رسيد ، بدون معطلي شروع كرد به در زدن ...

پس از آنكه ونسا در را باز كرد ، بدون معطلي او را هل داد و به داخل خانه كشاند .

- فقط ازت ميخوام ساكت باشي و به حرفام گوش كني . وقت زيادي ندارم چون ممكنه اونا سر برسن .
- اونا كين ؟ هيچ معلوم هست داري چي ميگي ؟ تو حالت خوبه ؟

نفس عميقي كشيد و چشمان خيس اش را بست و شروع كرد به حرف زدن ...

- من يه مرگخوارم و توي اين مدت وظيفه داشتم تا تورو تحت نظر بگيرم تا به محض پيوستن باتيلدا به تو ، اون رو دستگير كنم . در حقيقت تو ...

ولي بغضي كه در گلوي� نشسته بود به او اجازه ي سخن گفتن را نميداد .

- تو ... تو چيكار كردي ؟ يعني تو ...
- ميدونم ! ميدونم ... حالا ميخوام جبران كنم . بايد هرچي زودتر غيب شي . لرد تاريكي همه جا جاسوس داره ... پس وقتو نسوزون و همین الان برو !

- ولي تو چي ؟ تو با اين كارت جون خودتو داري به خطر ميندازي ... تو هم بايد بياي !

لبخند تلخي بر لبان مرگخوار پشيمان نقش بسته بود !

- منم ميام ... وقتو هدر نده و برو ... فقط قبل از اينكه بري ميخوام يه چيزو بدوني ! اينكه هرچي كه بهت گفتم دروغ بود ولي تنها چيزي رو كه بهت راست گفتم ، احساس خودم نسبت به تو بود !

و با لبخند تلخ تري از سوي ونسا رو به رو شد !


8 دقيقه بعد ...

خانه ي شصت و ششم

تمام وسايلش را برداشته و آماده شده بود تا زندگي اي در خفا را آغاز كند زيرا او به خوبي ميدانست كه با چنين خيانتي كه به لرد تاريكي كرده است ، هرگز در رفاه نخواهد بود . براي آخرين بار نگاهي به آشيانه ي شوم انداخت و به سمت دستگيره در رفت ولي ...

- چشماي زيادي تورو ميبينند ! مثل اينكه به آخر نامه ها دقت نميكردي !

اين همان صداي خشك و بي روحي بود كه هركس به جز مرگخواران آن را ميشنيد ، چهار ستون بدنش به لرزه در مي آمد !

رويش را برگرداند و با ارباب سابقش روبه رو شد ...

- تو مرگخوار خوبي بودي ... اميد زيادي بهت داشتم واسه همين بود كه تورو واسه اين ماموريت انتخاب كردم ولي تو ...

- ولي من يه دخترو به لردولدمورت ، بزرگترين جادوگر قرن ترجيح دادم . من چيزي رو پيدا كردم كه تو هميشه از داشتن اون محروم بودي و اون نه چوبدستي بود و جان پيچ بلكه اون عشق بود !

ولدمورت دهان بي لبش را كج كرد و با صدایي بي روح ، باقی سخنان اش را به زبان اورد ...

- �لي كسايي كه به من خيانت كردن ، اصلا عاقبت خوشي نداشتند . به زودي باتيلدا و دخترش رو دستگير ميكنم و من �ه هدفم ميرسم ولي كسي كه اين وسط ضرر ميكنه تويي .

- مهم نیست. مهم اینه که باتيلدا و دخترش الان زنده ان و دارن نفس ميكشن . من منتظرم ! معطل نكن ...

و سپس به چوبدستي ارباب سابق اش خيره شد كه تا لحظاتي ديگر ، اورا خواهد كشت ولي فكرش جايي ديگر بود ... او داشت به ونسا بگشات فكر ميكرد !

- آوادا كداورا !

ولدمورت كسي را كه سال ها براي او زحمت كشيده بود را با طلسم خود از بين برد . جسم بي جان ريگولوس بلك بر روي زمين افتاده بود .


ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۱۱ ۱۲:۴۴:۵۹
ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۱۱ ۱۲:۵۷:۲۰
ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۱۱ ۱۳:۰۸:۳۲
ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۱۱ ۲۰:۴۶:۴۹

خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.