کوچه ناکترن مثل همیشه ساکت و بدون ازدحام بود و بجز مفازه دارانی که که با چشمانی ترسناک و صورتی مشکوک ، عابران را از نظر می گذراندند ، کسی در کوچه نبود. ناگهان از یکی از کوچه های تنگ که به کوچه دیاگون منتهی می شد ، مردی بیرون آمد.
مرد یک کلاه کابویی بر سرش گذاشته بود که باعث می شد صورتش دیده نشود. شمشیری درخشان بر کمرش بسته بود و یک کیسه نیز در دست داشت. لباس یک دست سفید رنگی پوشیده بود و باعث می شد درخشان ترین چیز در کوچه ناکترن به نظر برسد چون تمام خانه ها و مغازه ها در کوچه ناکترن سیاه بود حتی هوا نیز چه ابری و چه افتابی ، سیاه بود.(
)
مرد به سمت راست شروع به حرکت کرد و موهای نرم و لطیف سرش نیز در مقابل نسیم زیبای کوچه ناکترن ، تکان می خوردند و دل هر دختری را می روبودند حتی دختر های سیاه قلب کوچه ناکترن را! (
)
نگاهان زنی جلوی مرد ایستاد و شروع کرد به دست دادن و سلام کردم: « سلام گودریک اینجا چیکار می کنی؟ »
گودریک که دستپاچه شده بود ، گفت: « سلام جسی ... تو اینجا چیکار می کنی؟
»
جسیکا با دستش داخل مغازه ای را نشان داد که ریگولوس داشت در آن فالوده می خورد و به آنها سلام می کرد و گفت: « ریگول منو آورده رستوران ... خب نگفتی تو کجا اینجا کجا؟
»
گودریک بسیار نگران شده بود و به این و آن ور نگاه می کرد و سعی داشت از جسیکا دور شود اما راهی به ذهنش نمی رسید اما ناگهان چیزی به ذهنش رسید ... دختری در جلوی یکی از مغازه ها داشت عشقولانه او را نگاه می کرد و گودریک با حرکت سرش به او فهماند که این دختر مزاحمش شده.
دختره که خیلی زود منظور او را فهمیده بود ، چوبش را در آورد و رو به جسیکا گرفت و داد زد: « آواداکادورا »
طلسمی سبز رنگ به طرف جسیکا پرواز کرد اما ناگهان ریگولوس از مغازه با سرعت نور خارج شد و جسی را به کناری کشید ... جسی که شوکه شده بود که چطوری ریگول به آن زودی از مغازه خارج شده بود ، گفت: « چطوری اینقدر زود حرکت کردی؟ ... نکنه خون آشامی؟
»
ریگولوس با شنیدن کلمه ی خون آشام قرمز شد و همانند گودریک با نگرانی این ور اونور نگاه می کرد و بالاخره بعد از اینکه کلی به خود فشار آورد ، گفت: « نه
... راستش من چون جادوکار هستم واسه همین
»
جسیکا به سرعت گفت: « خب منم جادوکرام چرا نمی تونم اینقدر سریع باشم؟
»
در میان صحبت این دو زوج موفق که حالا یک طرف در حال سرخ شدن بود (
) گودریک از آنها دور شده بود و به طرف مغازه ای در ته کوچه ناکترن می رفت.
گودریک قدم هایش را بلند بلند بر می داشت و با سرعت به طرف مغازه رو به رویش می رفت اما ناگهان متوجه شد که کسی کیسه در دستش را می کشد. به سرعت برگشت و پرسیوال را دید که داشت با تمام قدرت کیسه را می کشید.
گودریک گفت: « پرسیوال داری چیکار می کنی؟ » و او نیز کیسه را با تمام قدرت می کشید.
پرسیوال در یک لحظه طناب را ول کرد و با سرعت ماوراطبیعه ریش هایش را درون شلوارش گذاشت و دوباره کیسه گرفت و شروع به کشیدنش کرد و گفت: « تو این کیسه چیه؟ »
گودریک که از سمجی های پرسیوال خبر داشت و می دانست که در دردسر افتاده ، شمشیرش را بیرون آورد و آن را جلوی گردن پرسیوال قرار داد و گفت: « کیسه رو ول کن
»
پرسیوال نگاهی به شمشیر کرد و نیش خندی زد و چوبش را بیرون آورد شروع به خواندن وردی کرد که گودریک با شنیدن اولین کلمات آن سرخ شد چون می دانست آن ورد چه ورد قدرتمندی است اما قبل از اینکه پرسیوال وردش را تمام کند ، جسی و ریگول که دوان دوان به سمت آنها می آمدند ، با پرسیوال برخورد کردن.
جسی گفت: « گودریک ... ببینم مگه وزیر دیگر گفته بود که جادوکار اعظم قدرت های خاصی خواهد داشت؟
»
قبل از اینکه گودریک حرفی بزند ، پرسیوال کیسه را ول کرد و رو به جسی کرد و گفت: « شوهرت دروغ میگه ... اون می خواد تو رو به اسلی ببره ... چقدر بگم ... دخترم این اصیل زاده از خود راضی رو ول کن!
»
جسی رو به ریگول کرد و گفت: « اره ریگول ... پرسیوال راس می گه؟
»
ریگول با چهره ای خندان که انگار فکری به ذهنش رسیده بود ، گفت: « گودریک تو کیست چیه؟ »
هر سه زل زده بودن به کیسه ای که گودریک حالا در بغلش جا داده بود. گودریک در حالی که با دستش عرق صورتش را پاک می کرد ، گفت: « این ... این ... هه ... هیچی چیز خاصی نیست
»
در این لحظه پرسیوال گفت: « من می دونم ... تو این کیسه عینک های من هستن که گودی اونارو دزدیده »
جسیکا پشت سرش گفت: « اینا روبان های منن »
ریگول هم گفت: « اینا قالب های سایت هستن که گودریک دزدیده » (
)
گودریک با چهره ای که نگرانی از هفت پشتش معلوم بود ، این طرف و آن طرف را نگاه می کرد تا اینکه بالاخره فکر بکری به ذهنش رسید ... باز هم دختران جیگر کوچه ناکترن
با چشمانش علامت های خاصی به آنها داد و آنها مشغول جنگ با آن سه نفر شدند و گودریک هم با خیال راحت به طرف مغازه رفت و کاری می خواست انجام دهد را انجام داد.