هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۰:۳۳ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
سوژه جدید

روز گرم و آفتابی دیگری در کوچه آغاز شده بود. کوچه دیاگون مملو از جمعیت در رفت و آمد بود و فضا از صدای هیاهو جمعیت آکنده بود...

ناظر:اینجا انجمن منه...کی به تو اجازه داد هوا رو صاف و آفتابی توصیف کنی؟
کارگردان:اخبار دیشب گفت که امروز هوا صاف و آفتابی بدون گرد و...
ناظر:هواشناسی بی خود کرد با تو!اینجا من وضعیت هوارو تعیین می کنم.هوا باید ابری و گرفته و خیس باشه فهمیدی؟یا از انجمن بندازمت بیرون؟
کارگردان:نه من غلط کردم!هرچی شما بگین!


روز سرد و ابری دیگری در کوچه آغاز شده بود. کوچه دیاگون مملو از جمعیت در رفت و آمد بود و فضا از صدای هیاهو جمعیت آکنده بود...

ناظر:هوی مردک تسترال زاده بوقی!به چه جرئتی این همه جمعیت رو ریختی تو این یه وجب جا؟
کارگردان:ام...خب کوچه دیاگونه دیگه...مگه خودتون نمیگین یه مرکز تجاریه و جای رفع نیازهای روزمره مردم؟خب معمولا چنین جاهایی پر از جمعیتن دیگه.
ناظر:نخیر مثل اینکه تو زبون آدم حالیت نیست باید جور دیگه ای حالیت کنم..
کارگردان:نه شمارو به جون هرکی دوست دارین من بیچارم.زن و بچه دارم. باید هفت سرعائله رو نون بدم. :
ناظر:پس می خوام تو سه سوت این جمعیت سیاهی لشگرو از تو کوچه شوت کنی بیرون. من پول مفت ندارم بریزم تو شکم اینا!


روز سرد و ابری دیگری در کوچه آغاز شده بود. کوچه دیاگون خالی از جمعیت سوت و کورتر از هر زمان دیگری می نمود. گویا یک مرتبه از وجود هر موجود زنده ای تهی شده بود.
درست در همان لحظه که دوربین از شدت بی کاری در آستانه استند بای شدن بود صدای گامهای شتابزده ای بر روی سطح سرد و سنگی باران خورده، آن سکوت غم انگیز را شکست. دوربین نیز که شدیدا حوصله اش سر رفته بود با شنیدن این صدا بلافاصله سرش را کج کرد و روی دو پیکر سیاهپوش که با سرعت به طرفش می آمدند زوم کرد.
هر دو با گامهای بلند خود را به تقاطع کوچه دیاگون و ناکترن رساندند و لحظه ای مقابل ورودی کوچه ناکترن درنگ کردند تا از درست بودن مسیر مطمئن شوند.
وقتی هردو نفر داخل کوچه شدند دوربین با سرعت به دنبالشان حرکت کرد. اما زاغ سیاهرنگی که در همان لحظه از ناکجاآباد ظاهر شده بود ظاهرا چندان از این حرکت دوربین خوشش نیامد.
دنــــگ... قـــــارررر....بومــــــب!(افکت منهدم شدن دوربین. طبق گزارشات تا این لحظه از وضعیت فیلم بردار گزارشی به دست ما نرسیده است!)
تصویر لحظه ای برفکی شد و به دنبالش دوربین دیگری روشن شد تا با احتیاط بیشتری به تعقیب زاغ و دو سیاهپوش مرموز بپردازد.
چند لحظه بعد دو سیاهپوش به محوطه بازی رسیدند و لحظه ای برجا ایستادند تا محیط اطراف را ارزیابی کنند.سیاهپوش اول با صدای زنانه ای از زیر کلاه شنل به همراهش گفت:
- مطمئنی درست اومدیم آیلین؟
سیاهپوش دوم با کلافگی کلاهش را از سر انداخت.
- من چه می دونم.مورفین گفت اینجا میشه پیداش کرد.پس مجبوریم باور کنیم درست اومدیم!
بلاتریکس هم با بداخلاقی کلاهش را کنار زد.
- اگه نتونیم این ماده رو پیدا کنیم ارباب هردومون رو می فرسته اتاق تسترالاها. هرچند من ترجیح میدم برم تو شکم نجینی همیشه پیش ارباب باشم.
آیلین گفت:
- اگر بعد از هضم از جای دیگه ای سر درنیاری آره باید بگم ایده فوق العاده ایه!
قبل از اینکه بلا فرصت کند جواب آیلین را با چوبدستی بدهد صدایی گفت:
- مامان!
هر دو سا حره با تعجب به دور و برشان نگاه کردند. ژنده پوشی از کنار دیوار برخاسته بود و به طرف آنها می آمد. دوباره تکرار کرد:
- مامان...
بلاتریکس با سوظن به زنده پوش نگاه کرد.
- این از کجا پیداش شد؟ حتما با توئه ایلین.من که هیچوقت مامان نبودم.اوف! چه ریخت و قیافه ای بهم زده. بفرما تحویل بگیر. انقدر به این پسرت بی توجهی کردی که کارتن خوابم شد!معلوم بود از زیر سایه ارباب به ریش دامبل پناه بردن آخرش همین میشه.
آیلین بی توجه به بلا با انزجار به ژنده پوش خیره شده بود.
- تو دیگه کی هستی؟نکنه از اون رفیقای مورفینی که زدی تو کار فضانوردی؟
ژنده پوش پارچه پوسیده ای را که برای جلوگیری از خیس شدن روی سرش انداخته بود کنار زد تا چهره تکیده و لاغرش نمایان شود.موهای ژولیده اش روی شانه های لاغرش ریخته بود.
- نگو منو نمی شناسی مامان.منم پسرت...پرنس نیمه اصیل!
بلا و آیلین:


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۶ ۲۲:۴۹:۳۷


پاسخ به: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۵:۴۸ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۲

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
به مشرق بنگرُم، موی تو بینُم
به مغرب بنگرُم، موی تو بینُم
نود درصد محفل رو گرفتی
به هر جا بنگرُم موی تو بینم


اشعاری که مشاهده نمودید رو، بابا طاهر ِ پوشیده در وصف حال دامبلدور که در محاصره‌ی ویزلی‌های مو قرمز به سر می‌برد، سروده بود و سعی کرد حتی به دست دامبلدور برسوندش، ولی مع‌الأسف با دیدن وضعیت محفل، وضعیت دامبل، پایان ِ کتاب هفت هری‌پاتر حتی، گریبان‌ها دریدندی و سر به بیابان گذارندی و از آن پس، نامش به عنوان بابا طاهر ِ عریان در کتاب‌ها ثبت گشت.

بعله عزیزانم، این وضعیت دامبلدور بود که داشت به مخ و مخ‌چه به معیت پنج‌انگشت دعاگو [ هوم؟ مال اینجا نبود؟ مطمئنین؟ شاید مخ هم پنج انگشت دعاگو داشته باشه‌ها! هوم؟ چی؟ خفه شم بچسبم به رولـ... اوخ! خب بابا! ] و این حرفا خلاصه فشار میاورد و انقدر فشار آورده بود که سیم‌پیج و سی‌پی‌یو و مادِربُرد و ننه‌بُرد و بابابُرد و عمه و عمو و فک و فامیل لامصبا همه‌شون بُرد رو به عوامل پشت صحنه تقدیم کرده و دیه داش می‌رف که همراه با بابا طاهر بی‌تربیت سر ِ بی‌سیم‌پیچ و سی‌پی‌یو به بیابان گذارد کــه...

- به مغــــــــــــــرب بنگـــــــرُم...
- مووووعوووووی توعوووو بینــــــُـــــــم...
- به مشرق بنگــــــــــــرُم...

و همینطور که جیمزتدیا آوازه خوان و زوزه‌کشان نزدیک می‌شدن، کلیه هم‌محلی‌ها، خانه شماره یازده و خانه شماره سیزده و حتی تا خانه‌ی شماره چهل و هفت گریمولد و شماره‌ی چهار پریوت درایو، کاسب‌کاران، مأموران زحمت‌کش شهرداری، پلیس راهنمایی رانندگی گریمولد و خانواده‌ی محترم رجبی ( ) خونه زندگی‌شون رو رها کرده و به نواحی دور در تبت گریختند و قیمت مسکن پایین اومد و وال‌استریت با بحران مواجه شد و موج وضعیت خراب اقتصادی اروپا رو در نوردید و یونان ورشکست شد و...

- فهمیـــــــــــــــــــــــدم!!

این هم رز نبود ضمناً. استیو جابز و بیل‌گیتس و بروبچه‌های پُش صحنه موقع درست کردن سیم‌پیچ‌های این پیرمرد، دو سه تا سیم رو اینور اونور وصل کردن، بنده خدا بندری می‌زنه حالا!

پروف یه چیزی بین بندری و ویبره و قیافه‌ی نگاهی به خیل گریزون از خونه زندگی‌شون بر اثر آواز جیمزتدیا می‌کنه و لبخندی پروفانه می‌زنه:
- فرزندان روشنایی. فهمیدم چطوری مغازه‌دارهای ناکترن رو با استفاده از آواز عشق و محبت قانع کنیم برای اهداف والا، مغازه‌هاشون رو در اختیار ما بذارن...!



ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۸ ۵:۵۵:۴۳

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۴:۰۸ یکشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
-شامپویی که بتونه فیلمبرداری کنه...شامپوی فیلمبردار...خب من این وسط یه مشکلی دارم!

لینی توجهی به مشکل ایوان نکرد.

-عرض کردم مشکلی دارم!

لینی متوجه شد که باید به مشکل ایوان توجه کند وگرنه ایوان اجازه نخواهد داد که او روی پروژه گل چینی آدمخوارش تمرکز کند.
-چیه مشکلت؟

ایوان مدلهای مختلف شامپو را که در مقابلش صف کشیده بودند به لینی نشان داد.
-من در حال طراحی مدل های جذاب و جدید هستم.ولی ارباب فرمودن باید شامپویی درست کنم که بتونه از خوابای محفلیا فیلمبرداری کنه.خب اگه شامپو در اتاق خواب گذاشته میشد این کار کمی آسونتر میشد.ولی جای شامپو تو حمومه!الان من میتونم شامپویی طراحی کنم که از حموم فیلمبرداری کنه ولی...

لینی:ولی این کار غیر اخلاقیه؟!

ایوان زیر چشمی به لینی نگاه کرد.
-نه بابا غیر اخلاقی هست که هست.نه که ما جادوگرای خیلی با اخلاقی هستیم.ولی انصافا تو دلت میخواد فیلم دوش گرفتن دامبلدور رو...

چهره لینی به سرعت در هم رفت.
-نه نه...ادامه نده!...خب...ببین اینا شامپو رو میزنن به موهاشون.میتونی از همونجا به مغزشون نفوذ کنی و خواباشونو ببینی.

ایوان در حالیکه به هوش ریونی لینی آفرین میگفت سرگرم طراحی شامپوی جدیدش شد.


محفل ققنوس:

-همین؟کل پولی که جمع شده همینه؟با این یه قفسه هم نمیتونیم بخریم فرزندان روشنایی.چه برسه به چندین مغازه!سر کیسه رو شل کنید عزیزانم!

موقرمزهای متعددی که دور میز جمع شده بودند بار دیگر جیبهایشان را گشتند.یکی از موقرمز ها دو نات دیگر ته جیبش پیدا کرد و با ذوق و شوق روی میز گذاشت.
-بفرمایید پروفسور.این کل پس انداز منه.قصد داشتم باهاش کار و کاسبی راه بندازم.البته من هنوز نمیدونم این نقشه کی بود که در خرید مغازه با مرگخوارا رقابت کنیم.اونا همشون بچه مایه دارن!ما ولی...هفتاد و شش درصدمون ویزلی هستیم!

دامبلدور لبخندی زد.
-توی جیبهات دنبال پول و ثروت نگرد پسرم.ثروت واقعی در قلب توئه.

درحالیکه کوچکترین ویزلی به شکافتن قلبش و دست یافتن به ثروت درون آن فکر میکرد، ملت محفلی به این نکته بی اهمیت فکر میکردند که دامبلدور چطور با معنویات و محتویات قلبش قصد خریدن مغازه را دارد.




پاسخ به: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۹۲

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
لرد دستی به چونه ش میکشه و بعد از مقادیری تفکر کردن میگه: عجب ایده ی خوبی به ذهنم رسید!

قیافه ی لینی پژمرده میشه و لرد ادامه میده: مرگخوارارو خبر کن و بفرستشون برا خریداری مغازه ها.

لینی با ذوق و شوق بالا و پایین میپره و میپرسه: من ارباب؟ من به مرگخوارا دستور بدم؟ خودم خبرشون کنم؟ شخصا بفرستمشون؟ من من؟ خودم ارباب؟

لرد که از بی تابی مرگخوارش تعجب کرده بادی به غبغب میندازه و میگه: درسته پیکسی ... همونطور که تشکیلش با توئه، شکست تو پروژه هم گردن تو میفته.

لینی که بین آسمون و زمین به سر میبرد با شنیدن این حرف با مخ رو زمین فرود میاد.

- حالا برو و مزاحم خلوت همایونی نشو.

لینی از رو زمین بلند میشه و بعد از تعظیم کوتاهی از اونجا خارج میشه.

اندرون اتاقی بزرگ:

- بدانید و آگاه باشید که ارباب لرد ولدمورت کبیر، مرگخوار پیکسی رو، شخصا برای اداره ی این ماموریت انتخاب کرده و مفتخرم بگم که ...

لحن لینی به طور ناگهانی ای جدی میشه و با انگشتش ایوانو نشونه میره و میگه: تو باید بری و شامپوفروشیتو راه بندازی. شامپویی که میتونه از خوابای محفلیا فیلمبرداری کنه و تو ...

لینی به سمت اسنیپ برمیگرده و میگه: یه مغازه هم برا فروختن روغن موهای توئه. شعبه ی دیاگونتو تعطیل کن و بپر ناکترن. باید وسایل استراق سمع تو روغن موهات باشه.

لینی وظایف هرکس رو پشت سر هم ردیف میکنه و تحویلشون میده، اما مرگخوارا موندن که چطور میتونن این وسایلو توی شامپو و روغن مو و بقیه ی چیزاشون جاسازی کنن.

روز بعد - مقر محفل:

- چته فرزندم؟ چرا آرامش نداری؟

آلبوس درحالیکه مشغول صاف کردن عینکشه اینو بیان میکنه و موشکافانه به جیمز که کلهم پله هارو غلت زنان طی کرده و جلوی پای آلبوس فرود اومده نگاه میکنه.

جیمز بدون توجه به واقعه ی عظیمی که براش رخ داره (سقوط از پله ها) از جاش بلند میشه و جیغ زنان میگه:

- مرگخوارا دارن تمام مغازه های کوچه ناکترنو با قیمت خیلی ارزون خریداری میکنن. حتما نقشه ای تو سرشونه. ما هم باید هرچی مغازه تو کوچه دیاگون هستو بخریم و با اونا رقابت کنیم.

آلبوس دستی به ریشای بلندش میکشه و میگه: جیمز، بودجه ی ما به مغازه های دیاگون نمیرسه ... شاید بهتر باشه ما هم مغازه های ناکترنو بخریم.

جیمز فریاد بلندی میزنه و میپرسه: یعنی کارای بد بد کنیم عمووو؟

آلبوس دستی به سر جیمز میکشه و میگه: نه فرزند روشنایی من، فقط ادعا میکنیم که میخوایم وسایل سیاه بفروشیم، در حالیکه این طوری نیست! فقط بودجه مونو بالا میبریم.

جیمز سرشو از زیر دست آلبوس کنار میکشه و تو چشمای دامبلدور زل میزنه و میگه: اونوخ مرگخوارا چی؟

آلبوس لبخندی میزنه و میگه: بودجه مهم تره یا مرگخوارا؟


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۲

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
خانه ریدل!

لرد با بی میلی رو به لینی که کل نامه را برایش خوانده بود گفت:الآن این چه فرقی برای ما داره؟سودی به ما میرسه؟!

لینی مژه هایش را بر هم زد و گفت: آف کورس مای لرد!

-فارسی حرف بزن لینی ایفای نقشو دچار اغتشاش نکن،ارباب اصلا حوصله نداره یه نامه دیگه از آمبریج بگیره!

"فلش بک!"

-اربااااااااب! نامه دارین!

لرد که با آرامش خوابیده بود و آفتاب می گرفت،چشم غره ای به رز که با جیغ این جمله را بیان کرده بود رفت و گفت:خب که چی؟!الکی وقت اربابو نگیر!

رز که نفس نفس می زد جواب داد: از وزارته ارباب...!

-خب...؟!

رز جیغی زد که باعث شد لرد بروهایش را در هم بکشد و گفت:گفته ما باید به خاطر این که مرگخوار ها هر کدومشون به یه زبان حرف میزنـن جریمه بدیم!

"پایان فلش بک!"

-پیکسی،پیکسی با اربابی؟!

لینی که به خودش آمده بود زمزمه کرد:وای خدای من!ارباب برای من نگران بود!

لرد با آهی گفت:پیکسی ارباب کر نیست،میشنوه که چی میگی!از این فکرا نکن ارباب فقط به خاطر بی توجهی تو احساس کرد بهش توهین شده!

-آهاون،بله ارباب!داشتم می گفتم!بله این پروژه آمبریج برای ما یه فایده داره ما می تونیم با فروختن غذا ها و اجناس "جاسوس" به محفلی ها تمام اتفاقات توی خونه هاشونو ببینیم!


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ جمعه ۷ تیر ۱۳۹۲

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
سوژه جدید:


دلوروس آمبریج نگاهی به دور و برش کرد. تار عنکبوت های 13 هزار فیتی(!)، انواع موش جادویی ولگرد، حشراتی در رنگ های مختلف. همه این ها نشان دهنده متروک بودن کوچه ناکترن بود.


الان که وزیر جدید، مورفین گانت او را به کنترل کوچه دیاگون گماشته بود؛ او کاری می کرد که تمامی مردم از دورترین جاها فقط برای خریدن چند شکلات شیطانی یا لباس های کشنده به این کوچه بیایند. حداقل 36 مغازه خالی برای فعال شدن در این کوچه وجود داشت. از فردا او این زمین ها را برای فروش می گذاشت. او این کوچه را به شلوغ ترین کوچه تبدیل می کرد و کوچه دیاگون را به رقابت می کشید.

تنها شرطی که برای داشتن مغازه در این کوچه بود؛ شیطانی بودن آن مغازه بود و برای مدیریت این مغازه ها، چه کسانی بهتر از مرگخواران لرد سیاه؟

دلوروس آمبریج شروع به نوشتن نامه ای به لرد سیاه کرد.

نقل قول:
با سلام خدمت لرد ولد... ولدموت عزیز!

این جانب، دلو، رییس بر حق کوچه ناکترن از شما تقاضا دارم که به گوش تمامی علاقه مندان به خرید و فروش برسانید که کوچه ناکترن شروع به فعالیت خواهد کرد و همه می توانند شعبه ای از مغازه ها را به مدیریت خود در آورند. اجاره مغازه های کوچه ناکترن بسیار ارزان و به صرفه است و تمامی علاقه مندان باید سرساعت 3 بعد از ظهر فردا در کوچه ناکترن حضور یایند.

با تشکر. دلوروس آمبریج.


دلوروس بعد از چندین بار خواندن نامه اش به لرد سیاه آن را به یک جغد داد و به عکس العمل لرد فکر کرد.

فردا، ساعت دو و نیم:


دلوروس با شادی به روی صندلی ای نشسته بود و فکر می کرد که تا نیم ساعت دیگر سیلی از مرگخواران به آنجا سرازیر می شوند.


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱

آماندا بروکل هرستold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۳ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۳:۳۵ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 497
آفلاین
فلش بک - شب قبل
لورا شکمشو می مالونه و رو به مالی می گه: مادر بزرگ شام امشب خیلی خوشمزه بود. ولی من فکر می کنم باید بخوابم.

مالی با نگرانی می گه: آخه الان که هیچکس خوابش نمی بره...مطمئنی حالت خوبه عزیزم؟

لورا به سرعت حرفایی که از قبل با خودش تمرین کرده رو به زبون میاره:آخه دیشب تا دیر وقت به حرفای شما درباره پخته شدن گوشت تسترال فکر می کردم واسه همین الان خستم.

جینی با مهربونی می گه: باشه عزیزم، پس حالا منم باهات میام تا تنها نباشی.

- ولی مامان من-

- دخترم لیلی، من دیگه نمی خوام اون اتفاق برای اعضای خانوادم بیفته...تو از وقتی برگشتی علاقه وافری به آب کدو حلوایی پیدا کردی و رفتارت با تدی خیلی بهتر شده. من میدونم که...

لورا سرخ میشه. یه دفعه فکری به ذهنش میرسه و میگه: راستش مامان من فکر می کنم امشب بهتره تنها باشم. آخه وضعیت معدم خیلی خوب نیست. اشکالی نداره؟

جینی آهی می کشه و می گه: باشه عزیزم. فقط همین یه دفعه. باید از این به بعد روی غذا خوردنت کنترل بیشتری کنم.


5 دقیقه بعد، بعد از نصیحت های جینی، لورا از دست دو تا از سمج ترین زنایی که به عمرش دیده خلاص میشه. وارد اتاقش میشه و از زیر تختش یه جعبه رو بیرون میاره و داخلش رو نگاه می کنه.

زمزمه می کنه: ای وای! مو ها داره تموم میشه!

دوباره جعبه رو قایم می کنه و به این فکر می کنه که لیلی پاتر واقعی چطور چنین موهای پر پشتی داشته!

صدای در زدن رشته افکار لورا رو پاره می کنه. لورا از روی طرز در زدن، می فهمه که جیمز پشت دره و برای بلند شدن زحمتی به خودش نمی ده چون می دونه جیمز تا چند لحظه دیگه مثل همیشه وارد اتاق میشه.
بر خلاف تصورش شخص پشت در وارد اتاق نمیشه و به در زدنش ادامه میده. لورا بلند میشه و درو باز می کنه.

- ببخشید لیلی!

- جیمز تویی؟ :hyp:

- چیه؟ نکنه فکر کردی تدی ام؟ ببین لیلی-

لورا دستش رو چنگ میکشه و میگه: ببین جیمز باید مواظب حرف زدنت باشی. من-

- خب مهم نیست که تو چی درباره احساس من نسبت به تدی فکر می کنی-

- نه جیمز-

- یه لحظه خفه شو! من فقط اومدم تا ازت بپرسم از اون شکلاتای ا.ل.م داری؟

- نه...واسه چی می خوای؟

- مگه نمی دونی؟ فردا تولد باباست!

چشمای لورا برق میزنه.



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ چهارشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۰

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
گوشه ای از لب لینی زیر دندان هایش درحال فشرده شدن بود. چشمانش را تیز کرده بود و با قدم هایی آرام و محتاطانه در کوچه های باریک پیش میرفت. هر از گاهی مکث کوتاهی میکرد، به اطراف نگاهی می انداخت و دوباره به حرکت در می آمد.

اما چیز قابل توجه، دست چپ او بود که درون جیبش فرو رفته و به شدت در حال فشردن چیزی بود. با دیدن تابلوی کوچه ی ناکترن، نفس عمیقی کشید و اولین قدمش را برداشت تا وارد کوچه شود که ...

- هی لینی! از اینورا؟

لینی با شنیدن نام خودش، همانند مجسمه ای منجمد شد و در همان حالتی که یک پایش جلو و دیگری عقب بود، چشمانش را در حدقه چرخاند تا رز را ببیند. اما با توجه به اینکه رز درست پشت سرش قرار داشت، موفق به دیدن او نشد. پس گلویش را صاف کرد و بعد از "اهم اهمی" برگشت و به رز زل زد.

- هی رز! اینجا چی کار میکنی؟

اما با یادآوری پرحرف بودن رز و مشاهده ی باز شدن لحظه به لحظه ی دهان او، بلافاصله اضافه کرد: اوه ... امم ... چیزه ...

ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد و با هیجان ادامه داد: واو به نظرت اون چی میتونه باشه؟ یعنی ممکنه یه سفینه باشه؟

لینی همزمان با بیان کردن این حرف، دستش را به سمتی گرفت. رز انگشت لینی را دنبال کرد و به جایی که او اشاره کرده بود رسید. بعد از کمی گشاد و تنگ کردن چشمانش، دست هایش را به کمرش گرفت و گفت: من که چیزی نمیبینم! اصلا سفینه چیه؟

لینی یک قدم به عقب برداشت و سعی کرد خود را متعجب نشان دهد و گفت: چی؟ تو نمیدونی سفینه چیه؟ مگه میشه؟ نصف عمرت بر فناست. تا نرفته برو ببینش. همه از شنیدن حرفا در مورد سفینه شگفت زده میشن. هیشکی از شنیدن اسم سفینه خسته نمیشه.

رز که سفینه را سوژه ی مناسبی برای حرف زدن هایش میدانست، همان طور که هنوز سرش در آسمان بود و چیزی را نمیدید(!) دستش را به نشانه ی خداحافظی تکان داد و با شگفتی گفت: باشه ممنون!

و از او دور شد. لینی که نفسش در سینه حبس شده بود، آن را بیرون داد و اینبار بدون معطلی به درون کوچه ی ناکترن قدم گذاشت که ...

- لینی لینی! میشه اول خودت بگی این سفینه چیه؟

لینی با دیدن رز که دفترچه و قلم پری را در دست داشت و به سمت او می آمد، خودش را به نشنیدن زد و به سرعت کوچه های ناکترن را یکی از پس از دیگری میگذراند.

صدای رز را که همچنان در حال دویدن به دنبال او بود را به وضوح میشنید. هر از گاهی صدای او ضعیف میشد اما دوباره با همان بلندی قبل شروع میشد. لینی برای اینکه رز از دویدن بی امان او در کوچه ی ناکترن شک نکند، فریاد زد: متاسفم نمیتونم برات صبر کنم! وگرنه سفینه از دستم در میره!

و خودش را لا به لای جمعیت حاضر در کوچه ی ناکترن گم و گور کرد. به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست تا نفسش جا بیاید. اما برای اینکه رز او را نیابد دوباره به حرکت در آمد، سرش را برگردانده بود و در حالی که جلو میرفت به عقب نگاه میکرد که محکم با شخصی برخورد کرد.

- آی لعنتی! ئه ... لونا؟!

لونا بعد از شناختن لینی با تعجب پرسید: تو؟ اینجا؟

- چیزه ... من ... آخ!

همان موقع با برخورد دستان شخصی با کمرش، دوباره به سمت لونا پرتاب شد. رز که انجام دهنده ی این کار بود، دست لونا را گرفت تا او را از زمین بلند کند و در همان حال گفت:

- لینی میخواد یه سفینه بمون نشون بده! واسه همین اینجا اومده!

لونا با بیخیالی گفت: اممم خب باشه. پس شما دو تا برین دنبال سفینه، منم از اینجا میرم. یه بچه هه کیفمو زد تا اینجا دنبالش کردم.

لینی، رز و لونا، هر سه با شک به یکدیگر نگاهی انداختند. رز که پاهایش را محکم به هم جمع کرده بود گفت: فکر کنم مزاحمتون شدم، من دیگه میرم.

و با بیشترین سرعتی که میتوانست از آن دو دور شد. لینی و لونا بعد از در آمدن از شوک حاصل از عکس العمل غیر عادی رز، دوباره به هم خیره شدند.

لینی نگاهی به ساعتش انداخت و با چشمانی از حدقه در آمده گفت: اوه اوه! سفینه در رفت! من دیگه برم ... فعلا!
و او نیز دور شد و رفت.

یک ربع بعد:

لینی جلوی پیشخوان فروشگاهی ایستاده بود و شیئی را روی پیشخوان گذاشته بود. فروشنده نیز با ذره بینی درحال بررسی شیء بود. درست در فروشگاه بغلی، لونا گوشه ای ایستاده بود و درحالیکه مرتب با انگشتانش بازی میکرد منتظر بود تا فروشنده نتایج تحقیقاتش را به او بگوید.

بالاخره بعد از گذشت چند دقیقه، لینی با دستانی خالی و بدون آن شیء به بیرون مغازه قدم گذاشت. لونا هم بیرون فروشگاه بغلی در فکر فرو رفته بود. همان موقع رز از فروشگاه مقابل آن دو فروشگاه بیرون آمد و با دیدن لینی و لونا جیغ بنفشی کشید. لونا و لینی بعد از جیغ رز، متوجه حضور خودشان شدند. هرسه آب دهانشان را قورت دادند و بدون توجه به یکدیگر هر کدام به سمتی حرکت کردند.

مدتی بعد لیسا درست در همان نقطه نمایان شد و گفت: سه تا مرگخوار بس خلافکار!

برقی در چشمانش نمایان شد. خنده ای شیطانی کرد و به سه کیسه ی درون دستانش خیره شد. هرکدام متعلق به یکی بود. رز ویزلی، لینی وارنر و لونا لاوگود. با همان لبخند گشادش شروع به قدم زدن در کوچه ی ناکترن کرد.

-----------------------------

تو که میدونی من طنزم نمیاد


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۰

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
کوچه ناکترن مثل همیشه ساکت و بدون ازدحام بود و بجز مفازه دارانی که که با چشمانی ترسناک و صورتی مشکوک ، عابران را از نظر می گذراندند ، کسی در کوچه نبود. ناگهان از یکی از کوچه های تنگ که به کوچه دیاگون منتهی می شد ، مردی بیرون آمد.

مرد یک کلاه کابویی بر سرش گذاشته بود که باعث می شد صورتش دیده نشود. شمشیری درخشان بر کمرش بسته بود و یک کیسه نیز در دست داشت. لباس یک دست سفید رنگی پوشیده بود و باعث می شد درخشان ترین چیز در کوچه ناکترن به نظر برسد چون تمام خانه ها و مغازه ها در کوچه ناکترن سیاه بود حتی هوا نیز چه ابری و چه افتابی ، سیاه بود.()

مرد به سمت راست شروع به حرکت کرد و موهای نرم و لطیف سرش نیز در مقابل نسیم زیبای کوچه ناکترن ، تکان می خوردند و دل هر دختری را می روبودند حتی دختر های سیاه قلب کوچه ناکترن را! ()

نگاهان زنی جلوی مرد ایستاد و شروع کرد به دست دادن و سلام کردم: « سلام گودریک اینجا چیکار می کنی؟ »

گودریک که دستپاچه شده بود ، گفت: « سلام جسی ... تو اینجا چیکار می کنی؟ »

جسیکا با دستش داخل مغازه ای را نشان داد که ریگولوس داشت در آن فالوده می خورد و به آنها سلام می کرد و گفت: « ریگول منو آورده رستوران ... خب نگفتی تو کجا اینجا کجا؟ »

گودریک بسیار نگران شده بود و به این و آن ور نگاه می کرد و سعی داشت از جسیکا دور شود اما راهی به ذهنش نمی رسید اما ناگهان چیزی به ذهنش رسید ... دختری در جلوی یکی از مغازه ها داشت عشقولانه او را نگاه می کرد و گودریک با حرکت سرش به او فهماند که این دختر مزاحمش شده.

دختره که خیلی زود منظور او را فهمیده بود ، چوبش را در آورد و رو به جسیکا گرفت و داد زد: « آواداکادورا »

طلسمی سبز رنگ به طرف جسیکا پرواز کرد اما ناگهان ریگولوس از مغازه با سرعت نور خارج شد و جسی را به کناری کشید ... جسی که شوکه شده بود که چطوری ریگول به آن زودی از مغازه خارج شده بود ، گفت: « چطوری اینقدر زود حرکت کردی؟ ... نکنه خون آشامی؟ »

ریگولوس با شنیدن کلمه ی خون آشام قرمز شد و همانند گودریک با نگرانی این ور اونور نگاه می کرد و بالاخره بعد از اینکه کلی به خود فشار آورد ، گفت: « نه ... راستش من چون جادوکار هستم واسه همین »

جسیکا به سرعت گفت: « خب منم جادوکرام چرا نمی تونم اینقدر سریع باشم؟ »

در میان صحبت این دو زوج موفق که حالا یک طرف در حال سرخ شدن بود () گودریک از آنها دور شده بود و به طرف مغازه ای در ته کوچه ناکترن می رفت.

گودریک قدم هایش را بلند بلند بر می داشت و با سرعت به طرف مغازه رو به رویش می رفت اما ناگهان متوجه شد که کسی کیسه در دستش را می کشد. به سرعت برگشت و پرسیوال را دید که داشت با تمام قدرت کیسه را می کشید.

گودریک گفت: « پرسیوال داری چیکار می کنی؟ » و او نیز کیسه را با تمام قدرت می کشید.

پرسیوال در یک لحظه طناب را ول کرد و با سرعت ماوراطبیعه ریش هایش را درون شلوارش گذاشت و دوباره کیسه گرفت و شروع به کشیدنش کرد و گفت: « تو این کیسه چیه؟ »

گودریک که از سمجی های پرسیوال خبر داشت و می دانست که در دردسر افتاده ، شمشیرش را بیرون آورد و آن را جلوی گردن پرسیوال قرار داد و گفت: « کیسه رو ول کن »

پرسیوال نگاهی به شمشیر کرد و نیش خندی زد و چوبش را بیرون آورد شروع به خواندن وردی کرد که گودریک با شنیدن اولین کلمات آن سرخ شد چون می دانست آن ورد چه ورد قدرتمندی است اما قبل از اینکه پرسیوال وردش را تمام کند ، جسی و ریگول که دوان دوان به سمت آنها می آمدند ، با پرسیوال برخورد کردن.

جسی گفت: « گودریک ... ببینم مگه وزیر دیگر گفته بود که جادوکار اعظم قدرت های خاصی خواهد داشت؟ »

قبل از اینکه گودریک حرفی بزند ، پرسیوال کیسه را ول کرد و رو به جسی کرد و گفت: « شوهرت دروغ میگه ... اون می خواد تو رو به اسلی ببره ... چقدر بگم ... دخترم این اصیل زاده از خود راضی رو ول کن! »

جسی رو به ریگول کرد و گفت: « اره ریگول ... پرسیوال راس می گه؟ »

ریگول با چهره ای خندان که انگار فکری به ذهنش رسیده بود ، گفت: « گودریک تو کیست چیه؟ »

هر سه زل زده بودن به کیسه ای که گودریک حالا در بغلش جا داده بود. گودریک در حالی که با دستش عرق صورتش را پاک می کرد ، گفت: « این ... این ... هه ... هیچی چیز خاصی نیست »

در این لحظه پرسیوال گفت: « من می دونم ... تو این کیسه عینک های من هستن که گودی اونارو دزدیده »

جسیکا پشت سرش گفت: « اینا روبان های منن »

ریگول هم گفت: « اینا قالب های سایت هستن که گودریک دزدیده » ()

گودریک با چهره ای که نگرانی از هفت پشتش معلوم بود ، این طرف و آن طرف را نگاه می کرد تا اینکه بالاخره فکر بکری به ذهنش رسید ... باز هم دختران جیگر کوچه ناکترن

با چشمانش علامت های خاصی به آنها داد و آنها مشغول جنگ با آن سه نفر شدند و گودریک هم با خیال راحت به طرف مغازه رفت و کاری می خواست انجام دهد را انجام داد.


تصویر کوچک شده


کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۰

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۰ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۱:۰۱ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 304
آفلاین
لورا پشت درب محفل ایستاده بود تا درب نمایان شود و کسی بیاید دم در. در سوی دیگر این لودو و روفوس بودند که اسلوموشن در حال شناور شدن در آسمان و شیرجه رفتن به سمت لورا بودند. اما پیش از آن دیوار کنار رفت، دستی از لای درب نمایان شد که لورا را به داخل کشید و دوباره دیوار پدیدار شد و روفوس و لودو با صورت دیوار را در آغوش گرفتند و همو بوسیدن !

صدای لرد: « الووو ! لودو ؟ گرفتینش ؟ آهای لودو کجایی ؟! »


داخل خانه شماره 12 گریمولد

محفلی ها به دور لورا مدلی حلقه زده بودند و او را در آغوش می گرفتند. قیافه و مو و صورتش را طوری آرایش و درست کرده بود که تفاوت کمی میان او و لیلی مشاهده می شد. هری و جینی در حالیکه دست لورا را در قالب دست کودکشان گرفته بودند، او را به سمت پذیرایی بردند و روی مبل راحتی تک نفره ای نشاندند:

هری پاتر: «بگو ببینم دختر ! اگه تو دختر منی، بگو اسم من چیه ؟! »

دامبلدور: « آه ! دست بردار هری ! دختر خودتو نمیشناسی ؟ ما شناختیمش ! خاک بر سرت کنم ! اینقدر جوجه کشی داشتی جاهای مختلف دیگه بچه هاتم دو روز نبینی یادت میره ! »

لورا سعی کرد آرام باشد و با فرم حرف زدنی که از لیلی به یاد داشت، گفت:

« تو بابا هری منی دیگه ! بابا کله زخمی ! »

جینی: «دست بردار دیگه هری ! لیلی خودمونه . این دفعه دیگه مرگخواران تقلب نکردن. »

هری: «آره ! اما لیلی جانم ! چرا پیشونی خط افتاده ! این مدتی که گروگان گرفتنت چرا اینقدر پیر شدی عزیز دل بابا ؟! »


یک ماه بعد
خانه ریدل ها

لرد: « اعتراض نکن دیگه دخترم ! گذشته دیگه گذشته ! تو الان از ما هستی. بهتره که بکشیش . مرگخوار بودن اینقدرها هم سخت نیست ! تلاشتو بکن دیگه ! »

لرد سیاه و دالاهوف با خستگی و درماندگی به دیوار شکنجه گاه تکیه داده بودند و مقابل آنها یک مرد چاقی قرار داشت که بیهوش از سقف آویزان بود. آن سوی شکنجه گاه هم لیلی پاتر اروجینال، فرزند هری پاتر، در تلاش بود تا با طلسم "آواداکاداورا" مرد چاق رو بکشد اما طلسمش در دو متری قربانی اش در هوا پودر و محو می شد.

لیلی پاتر: « بمیر دیگه لعنتی ! خیکی ! آوادالاکاداوالاورا ! »

با خوشحالی چند قدمی به مرد نزدیک شد و جیغی از شدت خوشحالی کشید و گفت:

ارباب ! یه خراش روی دستش انداختم ! ببینید خوبه ؟! »

دالاهوف: «ارباب ! به نظرم سالها باید روش کار بشه تا بتونه یک نفرو شکنجه کنه یا بکشه ! یاد لورا بخیر واقعا ! »


در سوی دیگر – خانه 12 گریمولد

لورا مدلی در نقش و ظاهر لیلی پاتر در خانه گریمولد روز به روز می پوسید و انتظار کمک یک مرگخوار را می کشید.جینی در نقش یک مادر خوب حتی درون رختخواب و هنگام شب هم او را تنها نمی گذاشت و دائما به او می رسید. از سوی دیگر هم جیمز بود که او را به یویو بازی می گرفت. بلاخره توانست هدویگ را از اتاق کار باباش کش بره و اونو با خودش به مرلینگاه ببره.

درون مرلینگاه دست به قلم شد و نامه حاوی کمکش را که مدتها در فکر نوشتنش بود به دهان هدویگ داد و او را با نیم کروشیویی از پنجره مرلینگاه وادار به پرواز به سوی خانه ریدل ها و دفتر لرد سیاه کرد...


ویرایش شده توسط ریگـولوس بلـک در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۲۴ ۱۴:۰۹:۴۹







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.