نقل قول:
سالگو، هدف بود! هدفی که هر شخص در زندگیش به دنبال آن است. جهان تلفیق اهداف است. تلفیق نظم و بی نظمی، تلفیق سیاهی و سفیدی و این است که زیبایش میکند. جهان برای بعضی بیرحم است و برای بعضی مهربان ولی ما از کجا میدانیم مهربانی آن ارزشمندتر است یا بیرحمی آن؟
اگر تو یک استاد هنرهای رزمی باشی و شاگردی پر از استعداد داشته باشی، به او سخت خواهی گرفت یا آسان؟!
جادوگر دو چهره به درختی تکیه داد بود، یک گربه وحشی بزرگ را نوازش میکرد و روی هوا آن کلمات را مینوشت...
تام که آن کلمات را میخواند، آرام به جادوگر دو چهره نزدیک شد. جادوگر متوجه حضور تام شد و برگشت و گربه وحشی که از تام ترسیده بود از آن جا دور شد.
تام روبروی جادوگر دو چهره قرار گرفت. چشم چپ جادوگر سیاه رنگ بود و چشم راست آن آبی رنگ.
تام گفت:
_ تو سالگو رو از کجا میشناسی؟
جادوگر:
_ برای چی باید به تو جواب بدم؟
تام که از لحن جادوگر خوشش نیامده بود چوبدستیش را به سوی او گرفت و گفت:
_ برای اینکه اگه پررو بازی دربیاری نفله ت میکنم!
هر دو چشم جادوگر کاملا سیاه رنگ شد و گفت:
_ میخوای بجنگیم؟ باشه پس میجنگیم!
ناگهان رنگین کمانی زیبا میان تام و جادوگر پدیدار شد و پسری، با چشم های آبی درخشان و قدی بلند و موهایی خرمایی به آن دو نزدیک شد و گفت:
_ بچه ها، بچه ها آروم باشید!
تام و جادوگر هر دو با هم چوبدستی هایشان را به سمت پسر جدید الورود گرفتند و گفتند:
_ تو کی هستی؟!
_ آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور... امممم... و شما؟
تام، آلبوس و آنتونین، کنار نهر آب نشستند تا با هم بیشتر بشوند..
آلبوس: اووووم... تام، تو چرا میخوای سالگو رو پیدا کنی؟
تام: چون میخوام ازش جادوی سیاه رو یاد بگیرم!
آلبوس: ولی من شنیده بودم استاد جادوی سفیده! بخاطر همین اومدم اینجا تا پیداش کنم!
آنتونین: پس من درست اومدم! میخواستم یکی رو پیدا کنم که هم جادوی سیاه بلد باشه هم سفید!
تام: بچه! جادوی سفید به دردت نمیخوره!
آنتونین: معلومه که میخوره! با دوستات و موجوداتی که ارزش دارن باید مهربون باشی!
آلبوس: نه آنتونین عزیز، باید با همه مهربون باشی حتی دشمنانت!
تام: شماها خیلی بچه اید! این دنیا جنگجو میطلبه! نه بچه مچه های مهربون! باید سیاه باشی و با همه سرسخت!
آنتونین: سیاهی مطلق خوب نیست، موجودات پست خیلی زیادند ولی موجودات بی گناه و با ارزش هم هنوز وجود دارند! اگر به سمت سیاهی مطلق بری همه رو با هم نابود میکنی و در نهایت خودت هم کاملا سیاه و تاریک خواهی شد!
تام: و سیاهی اوج زیبایی ست!
آلبوس: بچه ها، بنظر من دعوا نکنیم! بیایم سالگو رو پیدا کنیم و از اون بپرسیم کدوممون درست فکر میکنه!
کوهستان در جلوی سه نوجوان بود. در جلوی سه شخصی که یکی طرفدار سیاهی دیگری طرفدار سفیدی و دیگری طرفدار تلفیق آن ها بود. کوهستان، بوی نسیم صبحگاهی، آواز پرندگان، گاهی پرواز اژدهایی آتشین بر فراز آسمان، همه و همه محیا بودند تا آن ها به سمت هدف بروند. به سمت جواب سوال هایشان. به سمت دهانه کوه. آن ها از زندگی عادی گریخته بودند. از شغل های معمولی، تشکیل خانواده معمولی، ازدواج های معمولی و زندگی های معمولی. آن ها نمیدانستند که سالگو سال هاست که منتظر آن هاست..