هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱:۱۷ یکشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۰

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
استن با چشمان مات و مبهوت در اتوبوسو باز میکنه و به مودی بفرما میزنه!

مودی یه جرعه از معجونی که دنبالشه میخوره و لب و لوچشو میلیسه و با اون چشم ورقلمبیده همه چیز بینیش! چپ چپ نگاه میکنه و استنو بررسی میکنه!

استن:
مودی:
استن:
مودی:

مودی خوب که فکر میکنه میبینه استن همه علائم شخصی که طلسم فرمان روش اجرا شده رو داره و در نتیجه خیلی با احتیاط چوبدستیشو درمیاره و میخواد طلسمو خنثی کنه که پرفسور روزیه که داخل اتوبوس کمین کرده بوده و از طرف مرگخوارا مراقب اوضاع بوده متوجه میشه و مودی رو با طلسم بیهوش میکنه و سوار اتوبوس میکنه.

اینطور شد که اتوبوس به راه خودش ادامه میده و میره و میره تا سر راه مالی ویزلی میرسه!


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۲۰ ۱:۱۸:۵۵


Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۰
#99

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
ساعت 10 شب - اتوبوس شوالیه

ارنی پراگ؛ راننده ی اتوبوس شوالیه مرتب دنده عوض می کرد و گاز می داد و برای تمرکز بیشتر در رانندگی از خودش صدا در می کرد:

- قاااااااااااااااااااااااااااااااااااااننننن! قان! قان! قان! بیب! بیب! برو کنار آقاهه! بیب! بیییییییییییییب! قانننننننننن!

استن شانپایک با دو لیوان چای از انتهای اتوبوس خودش را به صندلی راننده رساند و می خواست چایی ارنی را در جالیوانی اش بگذارد که...

- اییییییییییییییژژژژژژژژژژژ! (افکت ترمز شدید؛ اجرا شده توسط ارنی)

استن با چایی هایش رفت توی شیشه و باعث ترک برداشتن عکس پیاله ی ساقی روی شیشه شد.
ارنی سرش را از پنجره بیرون برد و داد زد: هوی! ساختمون دیوونه! وسط خیابون چه غلطی می کنی؟ کوری؟ نمی بینی ماشین میاد؟!

صدای بمی از بیرون اتوبوس جواب داد: ببخشید آقا! فصل کوچ ساختموناست و ما راه جنوب رو گم کردیم. می تونید کمکمون کنید؟
- برید طرف شرق!

چند دستگاه آپارتمان به کندی عرض خیابان را طی کرده و در حالی که چند کلبه جست و خیز کنان لابلای آن ها قایم موشک بازی می کردند از مقابل اتوبوس عبور کردند.

ارنی که روی فرمان ضرب گرفته بود زیر لب غرید: از فصل مهاجرت ساختمونا متنفرم!
استن خودش را از روی زمین جمع کرد. لیوان های شکسته را غیب کرد و گفت: این دلیل نمیشه که بهشون آدرس غلط بدی. مگه نه ارنی؟
- میشه!
- رانندگیت هم خیلی بده. مگه نه ارنی؟
- نه!
- میذاری من رانندگی کنم. مگه نه ارنی؟
- نه!
- چرا نه ارنی؟
- تو پایه یک نداری بچه جون! بد ترمز می گیری هممون میریم تو شیشه.
- خودت هم بد ترمز می گیری.مگه نه ارنی؟
- چایی چی شد؟
- بد ترمز گرفتی رفتم تو شیشه. چایی ها هم ریخت. ندیدی ارنی؟
- یه چایی نمی تونی بدی دست شوفر! اونوقت می خوای پشت این سالار بشینی؟ بپر یه لیوان چای بیار... ای بابا! این ساختمونا چرا تموم نمیشن؟! بیپ! بیییییییییپ! رد شو دیگه کلنگی!

بالاخره آخرین آپارتمان که بلندترینشان هم بود و پدر خانواده به نظر می رسید از خیابان رد شد و به نشانه ی احترام آخرین طبقه اش را از سر برداشت و با صدای بمش گفت: از راهنماییتون متشکرم آقا! حالا می تونیم خودمونو به گله برسونیم! شب خوش!

اتوبوس تازه راه افتاده بود که...

- این مودی چش باباقوریه. نه ارنی؟
- اوهوم! کجا میره؟
- وزارتخونه!
- مسیرمون نمی خوره!... قان!
- ولی باید نگه داری.مگه نه ارنی؟
- اوهوم!... پسسسسس!فیسسسسسس! خرررخررررخرررخرررر!(افکت ایستادن اتوبوس و کشیدن ترمز دستی)


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۷ ۱۵:۰۳:۰۴


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۹:۳۱ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
#98

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۰ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۱:۰۱ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 304
آفلاین
دامبلدور با همان قیافه ی درهم و درمانده، لیوان آب جو مقابلش را درون انبوه ریشش فرو کرد و هورت کشان نوشید. دامبلدور که از تک تک محفلی های سر میز شام نا امید شده بود، از روی صندلی اش بلند شد و آشپزخانه را به سمت طبقه بالا و دفترش ترک کرد اما در حین بالا رفتن از پله ها یادش آمد که بهترین جای تفکر مرلینگاه است، لذا مسیرش را تغییر داد و رهسپار آنجا گشت !

در خانه ریدل ها

در زیر زمین نیمه تاریک و نم گرفته خانه ریدل ها، لرد سیاه در حالیکه نجینی را قلقلک میداد با خنده ای اهریمنی در مقابل پیکرهای آویزان مسافران دزدیده شد و احتمالا محفلی، قدم می زد و به چهره های بیهوش آنها خوب نگاه می کرد.

لرد: «آنتونین، گفتی این یکی اسمش چیه ؟ این زنه رو میگم ! »

آنتونین که در گوشه ای از زیر زمین به طور سرافرازی با ریگولوس مسابقه باز کردن در نوشابه با پا گذاشته بود، سریعا نوشابه را دست ریگولوس داد، جوراب و کفشش را پوشید و خود را به کنار لرد رساند و گفت:

«ئم ! سرورم ! ایشون بر اساس شواهد باید مالی ویزلی، مادر میلیون ها ویزلی باشند و صد البته یک محفلی ! »

لرد: «به نظرم خیلی شبیه بلک و خاندن بلک ایناست ! موهای وزوزیش رو ببین ! عین سیم ظرفشویه ! احتمالا فامیل ریگول و بلا باشه !

ریگولوس...بلاتریکس...بیاین اینجا یه دقیقه ! این فامیل تونه ؟ »

ایوان که به دیواری تکیه داده بود و چوبدستی اش را همانند چماق به کف دستش می کوبید و منتظر آغاز شکنجه بود، خطاب به لرد سیاه گفت:

«سرورم ! چه اهمیتی داره کیه ؟ بذارین کمی تفریح کنیم ! »

لرد: «هرگز نمیذارم جادوگر اصیل این وسط آسیب ببینه. خون اصیل برام ارزشمنده. باید مطمئن بشم اینا کی هستن دقیقا ! »

ریگولوس پس از آنکه نوشابه را به همراه شیشه اش بلعید، به مقابل لرد سیاه رسید، تعظیمی کرد و به زن آویزان بیهوش با موهای وزوزی خیره شد.

ریگول: «ئه. سرورم ! اگه بلا در خونه ریدل نباشه، قطعا این زن آویزون خود بلاتریکسه ! »

و با دست لرزانش، آستین پیراهن پاره پاره زن را کنار زد و خالکوبی مرگخواری کاملا نمایان شد...

لرد: «رز ؟ کجایی دختر؟ بلند شو همین الان برو به خودت و اون دو تا اتوبوس ران خنگ ده دوازده تا کروشیو بزن و برگرد ! کم مونده فردا پس فردا هم نجینی رو سوار اتوبوس کنن و بفرستن اینجا ! طلسم فرمان هم طلسم فرمان های قدیم ! معلوم نیست برن چند تا از فک و فامیل های دور منو هم وردارن بیارن یا نه ! »

لرد سیاه قیافه خشنش را از روی صورتش محو کرد و دوباره با آن لبخند پلیدش به پیکرهای آویزان نگاه می کرد و آنتونین برایش یکی یکی اسامی شان را می خواند:

«جرج ویزلی...مینروا مک گونگال...اما واتسون...جیمز کامرون...باراک اوباما...وزیر دیگر...جیمز سیریوس پاتر...مایکل جکسون...غزال...گاندولف سفید....عله...»

لینی: «خب جمعیت زیاده ! به نوبت باید عمل بشه ! ارباب شما بفرمایید بالا. من برنامه شکنجه رو بنویسم و تنظیم کنم، صداتون می کنم قطعا ! باید اول وزن و قد این مهمان هامون رو اندازه بگیرم تا شکنجه مناسب پیکرشون طراحی کنم براشون ! بفرمایید بالا همگی ! بفرمایید ! »

رز که در گوشه از شکنجه گاه بود، آخرین کروشیو را به خودش زد و به عنوان آخرین نفر از مرگخواران زیر زمین را ترک می کرد. در حین خروجش رو به لینی گفت:

«لن ! اتوبوس شوالیه دست از فعالیت نمیکشه ها ! روی زندانی های بعدی حساب باز کن. تا آخر شب ده دوازده تا مهمون دیگه هم داریم ! »

و با جیغ کوتاهی به نشانه تحکیم سخنش، زیرزمین را ترک نمود و لینی را با زندانی های آویزان و بیهوش تنها گذاشت...

خیلی دورتر – خانه شماره 12 گریمولد

فریاد شادمانی "یافتم "یافتم" دامبلدور که از درون مرلینگاه به گوش می رسید در تمام خانه طنین می انداخت. پیر مرد ریش دراز به شادمانی خالص از مرلینگاه بیرون پرید. با سوتی ققنوسش را فرا خواند و رو به مالی گفت:

«یافتم ! خیلی چیز خوبی یافتم مالی ! بعد از کلی فکر فهمیدم که باید همین الان برم هاگوارتز، توی قدح اندیشه خاطراتم رو با محفلی هامون مرور کنم و به رفتارهاشون توی خاطرات توجه کنم ! یه ده دوازده شیشه معجون خوش شانسی هم از هوریس بگیرم ! من رفتم ! ئه. راستی من دیرم شده، بی زحمت سیفون مرلینگاه رو هم بکش ! »

پیش از آنکه مالی چیزی بگوید، دامبلدور به همراه ققنوسش در میان شعله هایی از آتش محو و رهسپار هاگوارتز شد...


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۲ ۹:۳۹:۱۶


Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱:۲۱ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
#97

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:


استرجس پادمور بی هدف و سرگردان مشغول قدم زدن در تاریکی شب بود...به جرو بحث شدیدی که چند دقیقه پیش با سیریوس بلک داشت فکر میکرد.
-دیگه برنمیگردم اونجا...حداقل تا چند روز.بذار قدرمو بدونن.میرم پیش مادر بزرگم.چند روزی استراحت میکنم.این سیریوس فکر کرده کیه...

صدای ترمز بلندی رشته افکار استرجس را پاره کرد و به دنبال آن صدای استن شانپایک به گوش رسید.
-هی...مقصد، خونه مادربزرگ.بپر بالا!

استرجس نگاهی به اتوبوس شوالیه انداخت.مطمئن نبود پول کافی دارد یا نه ولی سوار شد...


خانه ریدل:

-گفتی استرجس پادمور؟اسمشو نشنیده بودم.محفلیه؟

رز ویزلی با عجله تایید کرد.
-بله ارباب، همین چند دقیقه پیش آوردنش.هنوز بیهوشه.این سومین مورده.استن و ارنی در مقابل طلسم فرمان خیلی ضعیف بودن.اتوبوس شوالیه بطور کامل تحت کنترل ماست.طبق قرارمون دائم در کمینن.در موقعیتهای مناسب سر راه محفلیا سبز میشن و اونا رو سوار میکنن و یه راست میارن تحویل ما میدن.اونم در حالت بیهوشی!ارباب فکر میکنم باید شکنجه گاهمون رو گسترش بدیم!


محفل ققنوس:

دامبلدور پشت میزشام نشست.نگاهی به صندلیهای خالی انداخت.آهی کشید.همه اعضای محفل میدانستند خبری از سخنرانی های شاد روزانه نخواهد بود.با اشاره سر دامبلدور همه شروع به خوردن کردند.چند دقیقه بعد صدای زمزمه وار دامبلدور بود که سکوت را شکست.
-جرج هم برنگشت؟

مالی ویزلی درحالیکه بغض کرده بود جواب داد.
-نه...برنگشت...ریش مرلین...رفته بود دو کیلو سبزی بخره...اوه خدای من! وحشتناکه...نمیدونم چیکار کنم.چطور میتونم این غمو تحمل کنم؟حالا فردا چی تو آش بریزم؟

آلبوس با تعجب به اشکهای جاری شده مالی برای سبزیهای از دست رفته خیره شد...عجیب بود...محفلی ها یکی یکی ناپدید میشدند!




Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ سه شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۰
#96

آقای اولیواندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۷ پنجشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۶:۰۸ شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۳
از رائیل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 227
آفلاین
هاگرید در موزه خیلی داشت حال میکرد چون از دیدن آفتابه ها عشق میکرد !

گراپی و گلو هم داشتند تو موزه گرگم به هوا بازی میکردند و البته گمان میکنم یکی دو تا از آفتابه های دست ساز مرلین رو هم زیر پاهاشون خورد کردند.

هاگرید که دیگه داشت از نگاه مردم به خودش رنج میکشید ناگهان صدای آشنایی رو از پشتش شنید:

- آه هاگرید عزیز!....در تعجبم که چطور اجازه مرخصی و گردش نسیبت شده؟

هاگرید که شوکه شده بود رو به آقای الیوندر که نسبت به قبل کمی جوان تر به نظر میرسید گفت:

سل......سلام اولیوندر ! منو ترسوندی.....آخه میدونی مردم زیاد با من نمیپلکن !

- چه غم انگیز !

- خوب آره دیگه.....فکر میکنن رفتارمم مثل هیکلم غولیه !

و بعد به سرعت موضوع رو عوض کرد و گفت:

راستی میخوایی برادر کوچولوی نازنازیمو نشونت بدم ؟!

- نه نه نه ! قبلا زیارتشان کردم و چوبدستی بسیار مقاومی به ایشان فروختم! ولی افسوس که با خلال دندان اشتباه گرفتندو....بگذریم.(به مغازه الیوندر مراجعه شود)

و بعد با آزرده خاطری اندکی ادامه داد:

از زیارتت بسیار خوشنود شدم هاگرید

-منم همون که خودتون گفتید !

-بس در ایستگاه بعدی میبینمت !

-فعلان

شترق !!!!!!

و گراپی گران قیمت ترین آفتابه را هم به هلاکت رساندو باعث سکته قلبی مدیر موزه شد.



Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۸
#95

روبیوس هاگرید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۷ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۱۳ جمعه ۱۳ آذر ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
.:: صبح روز بعد ::.

جمعیت بیش از اندازه ای در کنار میدون دهکده هاگزمید، جایی که اتوبوس شوالیه به زودی حرکت می کرد حضور داشتند.

انواع جادوگران و ساحره هایی که بار و بندیل خودشون رو بسته بودند تا یک سفر خوب و به یادماندنی و در نوع خودش منحصر به فرد رو آغاز کنند.
البته در این میان، موجوداتی بودند که تعجب حضار رو برانگیخته بودند.

ساحره ای کنار گوش یک ساحره دیگه مشغول پچ پچ کردن بود.
- وا! دربان هاگوارتز مدرسه رو به امون خدا ول کرده و اومده اینجا که چی بشه مثلا؟
ساحره دومی : باز کاشکی خودش تنهایی بود. این که سگ به اون گندگی و گراوپ رو هم با خودش آورده.

در اون طرف، گراوپ مشغول بازی با گلگو بود و سر و صدای زیادی تولید میکرد.

دقایقی بعد ملت همچنان مشغول صحبت مردن و غیبت کردن هستند که صدای اتوبوس اونها رو ساکت کرد.
قار قار قار... (اتوبوس دهه پنجاه! )

اتوبوس با سر و صدا دور میدون دهکده هاگزمید می ایسته و مسافران هم آروم آروم وارد اتوبوس می شوند.

.:: دقایقی بعد، اندرون اتوبوس شوالیه ::.

اتوبوس با سرعت پنج تا مشغول حرکت هست و مسافران هم مشغول چرت زدن هستند که صدای مسئول اتوبوس شنیده میشه.
- خانم ها و آقایون محترم، کمربندهای ایمنی خود را باز کرده و پیاده شوید. ایستگاه اول، موزه آفتابه و صنایع وابسته به آن!

مسافران که اندکی پیش از سرعت اتوبوس کسل شده بودند حالا با شنیدن اولین ایستگاه تفریحی با شور و شوقی وصف ناپذیر برای پیاده شدن از اتوبوس سر و دست می شکستند!!


تصویر کوچک شده

[b][color=FF


Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۸
#94

سهراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۴ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۹:۲۶ شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۹
از خونمون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 58
آفلاین
ملت:آخ جون

ناگهان صدای پایی از پشت می آیدو گلگومات وارد می شود.هر کس او را می بیند پا به فرار می گذارد ولی گلگومات بیچاره نمی خواهد کسی را ناراحت کند و داد می زند که: نروید نروید

ناگهان نگاه گلگومات به دیدالوس می افتد که با قیافه ای این شکلی دارد من را نگاه می کند او تنها دوست من در جهان هست!!!

دیدالوس:نباید میومدی اینجا گلگو.همه داشتند با این اعلامیه حال می کردند تو اومدی حالشونو به هم زدی

من:من که کاری نکردم فقط اومدم ببینم چی شده!حالا اون اعلامیه چی هست؟

دیدا یکی از اعلامیه ها را می کند و به من می دهد.من با دقت به اعلامیه نگاه می کنم و از دیدا می پرسم:می شه منم با تو بیام؟

دیدا:نه نمی شه چطوری تورو تو اون اتوبوس جا بدم تازه باید کرایه ی دوبل هم بدم

من:حالا اشکالی که نداره همه از من خوششون میاد!! مگه ندیدی من وقتی وارد شدم به خاطر من چه جیغ و داد هایی راه انداختند؟ بیام؟

دیدا:باشه ولی باید مثل یه آدم رفتار کنی ها

من:باشه


تصویر کوچک شده



[spoiler=hufflepuff]we love hufflepuff [/spoiler]

رفیق بی کلک:مادر [img


جادوگران فقط یه


Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۸
#93

برودریک بودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۲ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
از هولد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 63
آفلاین
سوژه جدید!

دهکده هاگزمید یکی دیگر از روزهای شلوغ خودش رو میگذروند...
ساکنین دهکده با جنب و جوش مدام به این طرف و آنطرف میرفتند که مردی در میان دهکده فریاد کشید : آهای! یک اعلامیه جدید اینجاست. گمونم مال تور سیاحتی باشه.

جمعیت به سرعت به طرف ستونی که اعلامیه ها اونجا قرار داشت سرازیر میشن.
روی ستون یک کاغذ پوستی چسباند شده بود.

با سلام به شهروندان خوب و غیور دهکده هاگزمید
اینجاب ، حشمت سیبیل ، راننده اتوبوس و مدیریت جدید اتوبوس آقا غلام به عرض شما می رسانیم که تور سیاحتی و تفریحی توسط اتوبوس شوالیه از فردا آغاز میشود. برنامه های ما :

1. گردش و زیارت در بارگاه ملکوتی مرلین.
2. زیارت مرلین زاده قلقله زن!
3. بازدید از موزه آفتابه و صنایع وابسته به آن.
4. رصد حلول ماه مبارک چمضان!
5. مشاهده مستقیم و زنده چگونگی عمامه گذاری طلاب در حوزه
6. حرکت از هاگزمید به سمت قم ، آنگولا و سپس هاوایی!
7. دو شب مهمان اتوبوس شوالیه در عشرت کده بتول خاتون!
8. و صدها برنامه دیگر...!

همچنین اتوبوس شوالیه تخت های یک نفره ، دو نفره و سه نفره ( سه نفر به بالا دوبل قیمت! ) را در خود جای داده است.
از متقاضیان تقاضا میشود فردا راس همین ساعت در این مکان حظور به هم رسانند.


ملت : آخ جــــــون!

---------------
سوژه کاملا مشخصه. در این داستان خیلی راحت میشه خودتون رو توی سوژه جا بندازین. در این داستان ملت میرن سوار این اتوبوس و این مکان ها و دیگر مکان ها ( بستگی به خود نویسنده داره ) رو میبینن.


where is my love...؟


Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۲:۵۰ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۸۷
#92

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
بلاتریکس با اعتماد به نفس و خوشحالی دستگیره در را چرخاند که ناگهان جرقه هایی نورانی از در به اطراف پاشید . بلاتریکس در نور این جرقه ها به صورت محو دیده می شد .

آنتونین با حیرت به این صحنه نگاه می کرد درحالیکه سایرین کاملا عادی با آن برخورد کردند ، گویی هیچ اتفاقی رخ نداده . آنتونین از لوسیوس پرسید :
- این چیه ؟ چرا بلا محو میشه ؟

لوسیوس با خونسردی به آنتونین نگاه کرد :
- خوب طبیعیه ! فراموش کردی که مالی ویزلی بلا رو کشته ؟ تو همون نبرد آخر ؟ ( ر. ک پست اول سوژه ) این در احتمالا از یه جادوی پیشرفته اطاعت می کنه که ارواح رو از زنده ها تشخیص میده .

آنتونین با حیرت سوال کرد :
- یعنی بلا یه روحه ؟ چطور همچین چیزی ممکنه ؟

نارسیسا درحالی که با بی حوصلگی آنتونین را به کناری میزد پاسخ داد :
- چرا غیرممکن باشه ؟ مگه پیوز ، سر بارون خونالود و نیکلاس بی سر روح نیستن ؟ یا همون دختره فین فینو ... اسمش چی بود ؟ آهان ! همون میرتل گریان !

و دستش را از بدن بلاتریکس عبور داد و درب را گشود . محو شدن بلا متوقف شد و همگی از در ، عبور کردند . پشت در با انبار جاروهای فیلچ مواجه شدند که با وسواس تمام ، پاک و پاکیزه نگه داشته شده بود .

----

نخواستم خیلی طولانی بشه . موفق باشید !



Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۷
#91

جیمز  پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۲ یکشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۸:۲۹ جمعه ۱۵ دی ۱۴۰۲
از دهکده هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
آنتونین از جایش برخاست و بلافاصله از کافه خارج شد. آن دو مامور گفته بودند خدا کنه جشد لرد پیدا نشه. یعنی خود اون ها هم نمی دونن که جسد کجاست؟ اینها فکر هایی بودند که آنتونین در حالیکه که در کنار دریا قدم می زد به آن ها می اندیشید، با خود گفت: شاید بهتره برم به جنگل ممنوعه. اما الان هاگوارتز محل محفل ققنوس هست همه اونجا هستن. این خیلی سخته............. آره، درسته راهش همینه. باید یه سری از مرگ خوارای وفادار رو پیدا کنم و و بریم به جنگل ممنوعه، اما کجا پـیداشون کنم؟ مقر ما رو که تحت نظر دارن. یادم اومد خونه مالفوی ها. ارباب همیشه می گفت اونجا مقر دوم ماست، اما مالفوی به وزارت خونه ثابت کرده که مرگ خوار نیست پس کسی اونجا رو تحت نظر نداره.
با این فکرها با صدای پاقی غیب شد.

خانه مالفوی ها:

تق ... تق ... تق
بیا تو آنتونین. در باز شد و در آستانه در مالفوی ظاهر شد.
مالفوی گفت: منتظرت بودم.
آنتونین گفت: مگه اتفاقی افتاده.
مالفوی پوز خندی زد و گفت: الان خودت می بینی.
آنها به سمت سالن رفتند.
آنتونین ناگهان در ورودی سالن خشک شد. تعداد زیادی از مرگ خواران آنجا بودند. حتی بلاتریکس هم آنجا بود.
دیرک گفت: سلام آنتونین، خیلی وقته منتظرتیم.
مالفوی بدون مقدمه گفت: حتما شنیدی آنتونین که احتمالا جسد لرد رو تو جنگل ممنوعه گذاشتن. ما می خوایم بریم اون رو بیاریم و دفنش کنیم، چون مطمئن هستیم او یک روزی بر می گرده.
آنتونین گفت: خودم هم داشتم به همین فکر می کردم. ما این کار رو شبانه انجام می دیم تا از دید ماموران وزارت در امان باشیم.
نارسیسا گفت: ولی ما یه مشکل داریم. محفل ققنوس.
آنتونین گفت: تا حد امکان از اونها دوری می کنیم. در صورتی که درگیر شدیم تا آخرین نفس با اونها می جنگیم.
در این لحظه خدمتکار خانه مالفوی با شیشه های نوشیدنی کره ای وارد سالن شد. هر یک از مرگ خواران یک شیشه برداشتند و سپس همگی گفتند: به احترام لرد بزرگ. و شیشه ها را سر کشیدند.

دهکده هاگزمید:

مرگ خواران در دهکده هاگسمید پنهان شده بودند. و می خواستن به هاگوارتز حمله کنند. آنتونین و بلاتریکس از جایشان بر خاستند و گفتند: ما میریم تا بینیم از کجا میشه وارد هاگوارتز شد. و چند نفر ازش مراقبت می کنن.
همگی با حرکت سر موافقت کردند. آنتونین و بلاتریکس شنل هایشان را پوشیدند و به راه افتادند.
هوا سرد شد و از دهان آنها بخار خارج می شد. هر دو با دقت به اطراف نگاه می کردند. شب سیاه بود و ستاره ها در آسمان دیده نمی شدند. مه غلیظی همه جا را فرا گرفته بود و دیدن هر چیز سخت به نظر می رسید. آنها دور تا دور هاگوارتز را چرخیدند.همه جا به شدت محافظت می شد و ورود به آنجا غیر ممکن به نظر می رسید.
آن ها پشت تپه ای پنهان شدند و با هم حرف می زدند:
- : به نظرت باید چی کار کنیم بلا.
- : نمی دونم خیلی سخته.
- : آخه نمی شه که بدون جواب برگردیم بلا.
- : آنتونین فکر کنم راه دیگه ای نداریم.

آن دو برخاستند، تا به سمت جایی که دیگر مرگ خواران بودند بروند، که ناگهان آنتونین گفت: صبر کن بلا، همین حالا یه چیزی یادم اومد!
بلاتریکس: چی؟
-: تو همینجا وایسا. آنتونین بر خاست و با سرعت اما بی صدا شروع به دویدن کرد.
دقایقی بعد آنتونین برگشت و گفت: بلا، برو به بقیه بگو بـیان. راهش رو پیدا کردم، فکر نمی کردم اونجا باز باشه، اما بود.
بلاتریکس: کجا آنتونین؟
دالاهوف گفت: یه تونل مخفی هست که از داخل مدرسه به بیرون راه داره و ظاهراً محفلی ها اون رو فراموش کردند.
بلاتریکس از جایش برخاست و به سمت دیگر مرگ خواران رفت.
مرگ خواران همه پشت در مخفی ایستاده بودند. بلاتریکس در را باز کرد و آنها یکی یکی به داخل راه رو پریدند.

در آن سوی تونل:

مرگ خواران از تونل رد شدند. آن تونل به اتاق بزرگی ختم می شد که ظاهرا متروکه بود.
بلاتریکس با اشاره به بقیه گفت که دنبالش بروند. به سمت در خروجی اتاق رفتند.
بلاتریکس با اعتماد به نفس و خوشحالی دستگیره در را چرخاند که ناگهان اتفاق عجیبی افتاد...

ادامه بدین....


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.