هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۰

بلاتریکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۱ پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۲
از لیتل هنگلتون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
پیرمردی که از پنجره اویزان شده بود و به طور مخفی روی ملت تفی که در تکه ای کاغذ پیچیده بود را می انداخت، بوسیله ی تف یاب ردیابی شد و زنش با او به طور مخفی مشاجره ی سختی کرد و رازش را ان شب در کافه برملا کرد.

اگه هدفتون از زدن این پست اینه که دوباره به ایفا برگردید شما نیاز به تایید در بازی با کلمات ندارید کافیه در تاپیک معرفی شخصیت پست بزنید.


ویرایش شده توسط بلاتریکس مار در آستین در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۹ ۲۱:۴۳:۰۱
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۹ ۲۱:۵۳:۵۵



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۰

دارک لرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۷ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱
از پیش دافای ارزشی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 821
آفلاین
مرد مخفی در حالی که داشت با همسایه‌اش به سختی مشاجره می‌کرد در کافه راز را شکست و وارد شد و به اطراف نگاه کرد و بعد چون دلش خنک نشده بود معجون یک پیرمرد بدبخت را که آن‌جا نشسته بود برداشته و به طرف پنجره پرتاب کرد. لیوان معجون پرواز کنان پنجره را منفجر کرده و از پنجره خارج شد و سپس در حین خارج شدن از پنجره همین‌طور که داشت از پنجره خارج می‌شد با شدت بسیار شدیدی به سر یه بازرس ردیاب موجودات جادویی برخورد کرد که باعث شد سر بازرس از تن او جدا شود و داخل جوی آب بر روی تکه کاغذی که آن جا ولو بود بیوفتد.

با تشکر
این بود داستان من
:D

اول باید بهتون خوش آمد بگم بابت بازگشت مجددتون به سایت. اگه هدفتون از زدن این پست اینه که دوباره به ایفا برگردید شما نیاز به تایید در بازی با کلمات ندارید کافیه در تاپیک معرفی شخصیت پست بزنید. شما قبل از پیدایش ما در سایت وجود داشتید و مربوط به دوران اولیه حیات جادوگران میشوید(شاید دایناسورها:دی)

آورین... آورین...


ویرایش شده توسط لرد خیلی سیاه در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۹ ۲۱:۳۵:۰۸
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۹ ۲۱:۵۴:۰۴
ویرایش شده توسط لرد خیلی سیاه در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۹ ۲۲:۱۷:۵۲

!ASLAMIOUS Baby!


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۰

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۴ پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۸
از یه جای خوب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 53
آفلاین
پنجره - تکه کاغذ - معجون - پیرمرد - کافه - راز - چهره - مشاجره - مخفی – ردیاب

پیر مرد بطری خالی معجون را روی پیشخوان بار کوبید.در حالی که سعی میکرد با کلاه شنلش چهره اش را از دید مردی که کنار پنجره نشسته بود،مخفی کند،از کافه خارج شد.
مرد پول هنگفتی از او طلب داشت و اگر او را میدید،حتما مشاجره ی سختی را برای دریافت پول آغاز میکرد.
پیرمرد با خود اندیشید:فقط برای چند تکه کاغذ سبز حاضر است با من رنجور هم در بیفتد.کاش او راز زندگی خوش را چیزی بیشتر از دلار میدانست.


خیلی خوب تونستین در عین کوتاهی متن، زیبا بنویسین.
تایید شد!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۷ ۱۴:۱۵:۳۳


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ یکشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۰

آرنولدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۱
از روي شونت! باورت نمي شه نگام كن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 353
آفلاین
مخفیانه پشت پنجره ی خانه ی عشقش ایستاده بود. تکه کاغذی را در دست راستش و شیشه ی خالی معجون عشقی که رازش را از پیرمرد آموخته بود در دست چپش می فشرد.

ای کاش موقعی که در کافه خواسته اش را بیان می کرد، با او مشاجره می کرد. اما نمی توانست این عشقش بود که از او درخواست می کرد.

چند ساعت پیش را بیاد آورد که آن شخص را ردیابی می کرد. و به زور معجون را به خوردش می داد؛ با به یاد آوردن آن صحنه ها متوجه شد که دیگر در این شهر جایی ندارد. از لای شکاف پنجره یادداشت و شیشه خالی را درون اتاق قرار داد و به سمت بیابان براه افتاد و قسم خورد هرگز چهره ی عشقش را فراموش نکند.


ویرایش شده توسط آرنولد در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۳ ۲۲:۴۱:۱۵

تصویر کوچک شده

یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی مهر

فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است

دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاین ها نیست

بال برهم زد و برجست از جا
گفت کای دوست، ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو ومردار، تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد
عمردر گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالا تر شد
راست، با مهر فلک هم بر شد

لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود دگر هیچ نبود


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۳:۳۸ پنجشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۰

araminta


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۱۶ پنجشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۳:۲۸ سه شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
پنجره - تکه کاغذ - معجون - پیرمرد - کافه - راز - چهره - مشاجره - مخفی - ردیاب

باد سردی می وزید و بیشه زار اطراف برکه در تاریکی محض فرو رفته بود. پیرمرد خسته و با چهره ای خونین در حالی که خود را در شنل نامرئی اش پوشانده بود، آرام آرام به سمت برکه گام بر میداشت. مدت ها بود که خود را از دید آنها مخفی کرده بود. اما خوب میدانست که این وضعیت دوامی نخواهد داشت و درست هم فکر میکرد.
خاطرات چند ساعت پیش را در ذهنش مرور کرد. هنگامی که خادمین پست آن موجود کریه، به کافه ی خیابان نزدیک مخفیگاهش حمله کردند و برای یافتن او تمام حضار را به قتل رساندند. حدس میزد که این بارهم ردیاب های جادویی و بی نظیرشان مکانش را لو داده است. روز های اول که هنوز تجربه ای در فرار نداشت، می ایستاد و به حال مردمانی که به خاطر او کشته میشدند، دل میسوزاند. ولی حال میدانست که تنها فرار راه چاره ی اوست و اگر میخواهد زنده بماند باید بی هیچ تاملی عجله کند. بنابرین بدون اتلاف وقت از پنجره ی شکسته شده بیرون پرید و به سمت برکه گریخت.

هوا انقدر تاریک بود که نمیتوانست جلوی پایش را ببیند. کم کم به برکه رسید و در مقابل آن زانو زد. تکه کاغذی را از ردایش بیرون کشید و به آرامی طلسم نوشته شده روی آن را زمزمه کرد.
ناگهان اب برکه شروع به درخشش کرد و پیرمرد با آخرین شعله های امید در چشمانش به آب خیره شد...اما بعد از چند لحظه درخشش آب صامت و بی حرکت ماند. پیرمرد ناامیدانه در حالی که از درد به خود میپیچید به اب خیره شد. همسرش هرگز باز نمی گردد. پس افسانه دروغ بود. افسانه ای که هم اورا فریب داده بود و هم آن موجود کریهی که طلسم را میخواست.

پیرمرد ناامید بار دیگر از درد به خود پیچید و چشمانش را اینبار برای همیشه بست. دریاچه بار دیگر درخشید..در تاریکی بانویی به سمتش میآمد.
طلسم حقیقت داشت .


با اینکه طولانی بود ولی به خاطر قشنگی متن تایید شد!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۳ ۱۳:۳۹:۱۱


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ سه شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۰



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۰۱ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۲۴ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۰
از 612B
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
پسر از پنجره ی کافه به بیرون نگاهی کرد وپس از اینکه مطمئن شد هیچ کس نیست معجون تغیر چهره را سر کشید.
می خواست نقش نزدیک ترین دوست دشمنش را بازی کند ...!
پس از تغییر قیافه به شکل پیرمردی قوز دار در آمد و سپس از در مخفی خارج شد وپس از خروج از کافه ردیاب کهنه را از جیبش در آورد تا ببیند آن ساحره ی بد ذات کجاست...؟؟؟
بلاخره می توانست بدون هیچ مشاجره ای به رازوی پی ببرد ...و بازی که سال ها پیش شروع کرده بود را تمام کند...!


تایید شد!


ویرایش شده توسط Lycanthrope در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱ ۲۱:۵۱:۳۲
ویرایش شده توسط Lycanthrope در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱ ۲۱:۵۳:۳۸
ویرایش شده توسط Lycanthrope در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱ ۲۱:۵۶:۱۶
ویرایش شده توسط Lycanthrope در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۲ ۳:۵۸:۲۴
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۳ ۰:۲۵:۰۸


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ سه شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۰

جولیا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۷ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۵:۱۴ سه شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۱
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
هری و رون خسته از بی خوابی شب قبل در هوایی بارانی زود تر از همه از خواب بیدار شدند و زود تر از همه هم به طرف هاگزمید رفتند.
که نا گهان رون فریاد زد:((وای من مرغ رو یادم رفت بیارم،هری بزار برم بیارم.))
هری گفت:((اینطوری که تو بخوای بری با اون سرعت لاکپشتی خودت همه ی بچه ها از خواب بیدار شدن و پدرت رفته،نه خیر هم بیا.))
رون که نا امید شده بود به دنبال هری آمد و گفت:((چوبدستی خودتو بیار بیرون معلوم نیست این موقع چه آدم هایی که توی هاگزمید نباشن و به ما چه طلسم هایی که نزنن.))
هری گفت:((اصلا شنل نامرئی خودمو میارم بیرون.تا هواکه روشن شد اونو در میارم با اینکه ساعت هفت صبحه هوا هنوز تاریکه عجیبه نه؟))
هری گفت:((راستش خیلی هم عجیبه.))
هری و رون که حالا به هگزهد رسیده بودند در کافه را باز کردند،رون پس از اینکه پدرش را بر سر میزی که با هم قرار گذاشته بودند دید با خوشحالی برای او دست تکان داد و لبخند زد اما آقای ویزلی به هیچ عنوان به او لبخند نزد و با چهره ای خشک و سرد به او نگاه کرد هری نمی دانست برق قرمز رنگی که در چشمان آقای ویزلی دیده است واقعی بوده یا خطای دید پس از اینکه رون سه نوشیدنی کره ای به طرف میز رفتند.پس از اینکه نشستند ناگهان آقای ویزلی یقه ی هری را گرفت و گفت:((هری پاتر بالاخره گیرت آوردم.))سپس ناگهان از آقای ویزلی تبدیل به ولدمورت شد و طلسم مرگ را به سوی هری پاتر زمزمه کرد:((آواداکداورا.))آخرین چیزی که هری قبل از مرگ خود دید چهره ی ولدمورت و در کنار آن چهره ی وحشت زده ی رون بود.

شما باید کلماتی که خواسته شده را در متن مشخص و متمایز از سایر کلمات کنید. اگه کوتاه تر هم بنویسید بهتره.
ممنون


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱ ۲۱:۲۰:۲۴

وقتی که قلبت رو می بازی دیگه چیزی برای بردن نداری


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ سه شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۰

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۳ سه شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۰۳ یکشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 12
آفلاین
پنجره - تکه کاغذ - معجون - پیرمرد - کافه - راز - چهره

پنجره را باز کردم. در تاریکی شب جغدی به سفیدی برف در پهنه آسمان نمایان شد. از جلوی پنجره کنار رفتم. جغد لب پنجره نشست و پایش را بلند کرد. تکه کاغذی همراهش بود. آن را از پای جغد باز کردم و مشغول به خواندن شدم.
راز تهیه معجون تغییر چهره پیرمرد داخل کافه بود! (ترکیب رو حال کردی؟)

چند ماه بعد

اکنون دیگر چهره اصلی خود را از یاد برده ام! از بس با حیله و نیرنگ و تغییره چهره مردم را فریب دادم.

دیگر چیزی به ذهنم نمی رسد که بنویسم!


تایید شد!


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱ ۲۱:۱۹:۳۱


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱:۲۹ سه شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۰



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۰۱ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۲۴ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۰
از 612B
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
تا مسابقات جام کوئیدیچ 2 ساعت باقی بود . رون کنار شومینه با چهره ای متحیر داشت راجع به ویکتور کرام حرف می زد وهمه چپ چپ او را نگاه می کردند ...پس از مدتی همه به سمت محل مسابقه حرکت کردند.
همه جا جشن و غلغله بود ! ساعتی بعد به سرسرایی رسیدند و از آن جا وارد زمین مسابقه شدند در آن جا بازیکنان سوار بر جاروی پرنده خودنمایی می کردند . پرفسور دامبلدور با کورنیلیوس فاج گپ می زد.
هری ... رون وهرمیون صدای دراکو مالفوی را شنیدند که رو به هرمیون گفت " ماگل زاده ی کثیف !!! " رون دهانش را باز کرد تا جواب دهد که هری سقلمه ای به او زد و گفت : هیسسسس...! ولش کن تا سوسک شه !!!

تایید شد!


ویرایش شده توسط Lycanthrope در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱ ۱:۳۵:۳۶
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱ ۲۱:۱۹:۱۴


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۰



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۸ جمعه ۲۸ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۷:۴۷ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
پنجره - تکه کاغذ - معجون - پیرمرد - کافه - راز - چهره
ساعت: 6:10 دقیقه بعد از ظهر
مکان: دشتی سر سبز که در آن فقط جاده ای باریک و در انتهای این جاده کافه ای قدیمی و فرسوده و تعطیل دیده میشود.
در اتاق طبقه ی بالایی این کافه پیرمردی تنها بر روی صندلی خود نشسته و از تنها پنجره ی این اتاق غروب آفتاب رو مشاهده میکند.
غروبی که باعث شده بود اتاقی که فقط چند شیشه نوشیدنی و معجون در آن به چشم میخورد به رنگ نارنجی در آمده باشد.
در چهره ی پیرمرد راز و حرفی نهفته است طوری که انگار اشتباهی مرتکب شده است . پیرمرد در دست راست خودش چیزی را با قدرت فشار میدهد مثل اینکه می خواهد چیزی را از ته دل فریاد بکشد اما نمی تواند .
خورشید دیگر دیده نمیشود و به پشته تپه خزیده است . پیرمرد به آرامی چشمانش را میبندد و قبل از گفتن کلمه ای دستانش شل میشود و کاغذی از دست راست او به زمین می افتد.

تایید شد!
قشنگ بود.


ویرایش شده توسط آرکچروس بلک در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۲۹ ۱۷:۴۸:۴۷
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۳۰ ۱:۰۷:۳۲







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.