هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۴:۱۴ پنجشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۰

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۰ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۱
از البرز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
شب بود و هوا تاریک بود. سرما هم مزید بر علت شده بود، اما اگر حتی هیچ کدام هم نبودند باز خانه ریدل به تنهایی هراس انگیز بود. لرد ولدمورت و سایر مرگخواران در ورودی خانه ریدل ایستاده بودند و گلرت گریندلوالد چوبدستی به دست را تماشا میکردند.
گلرت آب دهانش را قورت داد و با اضطراب به زنی نگاه کرد که بر روی زمین افتاده بود و کلید راهیابی مجدد او به خانه ریدل و مرگخوار شدن بود.

سی ثانیه گدشت و لرد که بی تاب شده بود به گلرت گفت:
_ تو سیاهترین جادوگر زمان خودت بودی. چیه؟ نکنه میترسی یه زنو شکنجه بدی؟

گلرت سریع جوب داد:
_ لرد سیاه، من ترسی ندارم اما اگه اجازه بدید قبل اینکه این زنو شکنجه بدم برم و آخرین وصیتشو بشنوم چون ممکنه زیر شکنجه من دووم نیاره!

لرد اجازه داد و گلرت سرش را نزدیک سر زن برد و گفت:
_ ببین وقتی من چوبدستیمو گرفتم طرف تو و گفتم کروشیو تا میتونی جیغ و داد و عجز و لابه کن. فهمیدی؟ اگه جونتو دوس داری این کارو بکن!

گلرت از زن فاصله گرفت و رو به لرد کرد و گفت: من آماده م!
لرد: پس بشکنج!

گلرت چوبدستیشو گرفت طرف آن زن و فریاد زد: کروشیو!
زن هم شروع کرد به عجز و لابه و جیغ و داد

گلرت که تظاهر به شکنجه کردن زن میکرد همچنان ادامه میداد و زن هم فریاد میکشید

و گلرت همچنان ادامه میداد() و زن هم التماس میکرد()

اینقدر اینکار ادامه یافت که لرد ولدمورت دستش را برد بالا و در حالی که ایوان به عنوان دست راست ارباب(لقبی که لرد به او داده بود) در حال گرفتن آب بینی او بود به گلرت گفت:
_ بابا بسه کافیه. دلم ریش شد. حتی منم یه زنو تو عمرم اینقد شکنجه نکرده بودم. تو چه یزیدی هستی دیگه. به مرگخوارا دوباره خوش آمدی. الانه اشکم در بیاد. این زن بیچاره رو مداوا کنید و بعد آزادش کنید. خیر نبینی گلرت!


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۰

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
گلرت از جایش برخاست و رو به آلبوس کرد و گفت: « میرم حاضر بشم » و بعد از اشپزخانه به مقصد اتاقش ، خارج شد.

تمامی محفلی ها با چشمانشان او را تا خروج دنبال کردند و زمانی که از دور شدن او اطمینان پیدا کردند ، شروع به پچ پچ کردن. مدتی بعد هری بلند شد و از البوس پرسید: « دامبلدور ... این خیلی خطرناکه »

آلبوس در کمال خونسردی گفت: « نگران نباش ... اون خوب بلده نقش بازی کنه »

جسیکا نیز بلند شد و گفت: « این دلیل نمیشه ... اگر در همان قدم اول گلرت رو نابود کردن چی؟ »

آلبوس که چهره اعتراض آمیز تمام محفلیان را مشاهده کرد ، سعی کرد آنها را آرام کند. شروع به قدم زدن دور میز غذا خوری کرد و گفت: « اگه اون مثل همیشه بتونه نقش بازی کنه ، هیچ اتفاقی نمی افته ... اینو بهتون قول می دم »

محفلیان هنوز قانع نشده بودند اما دیگر حرفی نزدند چون گلرت وارد آشپزخانه شده بود و همراهش تمام وسایلش را آورده بود. دم در آشپزخانه ایستاده بود و به محفلیان نگاه می کرد که تک تک به سمتش می آمدند تا او را بدرقه بکنند.

همان شب - خانه ی ریدل

آسمان همانند دیگر شب ها تاریک بود اما هیچ ستاره ای در آسمان وجود نداشت چون ابر ها مانع از آن می شدند و خبر از زمستانی سرد می دادند و به هر مناظره کننده ای می فهماندند که دیگر شب ها پر ستاره تابستان به پایان رسیده و حالا سردی حکمفرما است.

گلرت بالاخره از نگاه کردن به آسمان منصرف شد و دستش را جلو تر برد تا بر در خانه ی ریدل بکوبد اما ناگهان به طور اتفاقی ، دستش را عقب برگرداند. بوی بدی و سیاهی به مشامش خوب نمی آمد و او را آزار می داد. برگشت و چند قدمی از آنجا دور شد اما برای بار دهم ، ماموریت خودش را به یاد آورد و برگشت.

اینبار نیز در کوبیدن در تردید داشت اما قبل از اینکه او کاری بکند ، صدایی زنی آمد که می گفت: « نه ... خواهش می کنم »

دیری نگذشت که در خانه ی ریدل باز شد و تمامی مرگخواران از آنجا خارج شدند اما توجهی به گلرت نکردند چون تمام حواسشان به زنی بود که جلوی چشمهایشان زجر می کشید. زن فریاد می زد و از آنها درخواست می کرد تا دست از شکنجه بردارند و او را خلاص کنند.

در همین هنگام یکی از مرگخواران متوجه گلرت شد و با صدای بلندی گفت: « ببینید کی اینجاست ... گلرت »

تمامی مرگخواران به گلرت چشم دوختند و از میان آنها ولدمورت نیز او را نظاره می کرد. گلرت در حالی که می لرزید و ترس در وجودش چیره شده بود ، گفت: « من برگشتم ... و می خوام دوباره ... برای لرد سیاه ... خدمت کنم »

نیمی از مرگخواران شروع به خندیدن کردند اما ولدمورت بجای خنده به گلرت نزدیک تر شد و گفت: « محفل خوش گذشت؟ » گلرت حرفی نزد و ولدمورت ادامه داد: « قول می دهی به من وفادار باشی؟! »

گلرت با تکان دادن سرش ، حرف او را تایید کرد. ولدمورت از او دور شد و به طرف زنی رفت که روی زمین در حال زجر کشیدن بود. بعد از کمی سکوت رو به گلرت کرد و گفت: « پس ای مرگخوار ... برای نشان دادن وفاداریت این زنیکه مشنگ دوست را بکش »


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۰ ۱۶:۴۷:۳۰

تصویر کوچک شده


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ چهارشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۰

هری جیمز پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۲ پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۹ جمعه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 232
آفلاین
سوژه جدید

دامبلدور در اتاقش نشسته بود و در حالی که با ریش های صورتش بازی می کرد به فکر فرو رفت. موقعی که به پرورشگاه رفت و تام ریدل را به مدرسه آورد را به خاطر آورد. قتل هایی که ولدمورت انجام داده بود و شکنجه هایی که انجام داده بود. دامبلدور خودش را مقصر می دانست. اگر او تام ریدل را به مدرسه دعوت نمی کرد ولدمورت نمی توانست دست به همچین کار هایی بزند. او تام ریدل را وارد دنیای جادوگری کرده بود. دامبلدور بعد از کمی فکر کردن تصمیم نهایی خود را گرفت و به آشپزخانه رفت تا با بقیه هم هماهنگ کند.

در آشپزخانه محفل ققنوس

دامبلدور همه را در آشپزخانه جمع کرده بود. اعضا محفل دور یک میز مستطیل شکل بزرگ نشسته بودند. دامبلدور نگاهی به اعضا کرد تا مطمئن شود همه در جلسه حضور دارند. پس از این که مطمئن شد همه هستند صدایش را صاف کرد و گفت:
- ما باید دیگه کار را با مرگخوار ها تموم کنیم. این همه آدم بی گناه دارند به خاطر ما می میرند. یا ما باید زنده باشیم یا مرگخوارها. من تصمیم خودم را گرفتم. شما با من همکاری می کنید؟

بعد از تموم شدن حرف های دامبلدور هری گفت:
- این کار خیلی سختیه. باید خیلی تلاش کنیم که همه اون ها را بکشیم. ما سال هاست که با مرگخوار ها در جنگیم. شما نقشه ای برای این کار کشیدید؟

دامبلدور بدون معطلی جواب هری را داد و گفت:
- ما باید یه جاسوس بفرستیم اونجا. وقتی که اونها امادگی لازم برای جنگیدن ندارن حمله را شروع می کنیم. من می خواستم اسنیپ را به عنوان جاسوس بفرستم. ولی ولدمورت به اسنیپ مشکوک شده. فکر کنم گلرت بهترین گزینه باشه. البته اگه خودش قبول کنه. قبول می کنی گلرت؟

گلرت بعد از حرف های دامبلدور به خود لرزید. او نمی خواست که دوباره در اون خونه که پر از بدی و سیاهی بود پا بگذارد. ولی اگر می رفت فرصت خوبی بود که اشتباه های گذشته اش را جبران کند. به خاطر همین گفت:
- قبوله.

همه محفلی ها برای او دست محکمی زدند و برای او آرزوی موفقیت کردند. سپس دامبلدور گفت:
- پس بهتره همین الان کارتا شروع کنی به خانه ریدل بری.


ویرایش شده توسط هری جیمز پاتر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۰ ۱۶:۱۳:۵۸

این شناسه قبلیمه

شناسه جدیدمه

ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک

ای جادوگران و ساحره ها. بدانید که هری مرد بزرگی بود. راه او را ادامه دهید.
ارزشی ولدک کش

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ یکشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۰

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



.:. همان مکان؛ مراسم عزاداری .:.


رخوت محفلی ها را رو فراگرفته بود .
جو ، بسي سنگين بود ...
پارچه هاي سياه اتاق را پوشانده بود و شمع ها پيوسته مي سوختند و كوچكتر مي شدند .
همه به نشانه ي ابراز غم خود سرها را پايين انداخته و در سكوت فرو رفته بودند .
ایوان تكه روباني مشكي را برداشت و به صورت اريب به پيشاني ریگولوس چسباند .


همه تك تك به سمت ریگولوس مي آمدند و به او تسليت مي گفتند .
سدریک دم در ايستاده بود و به صف جمعيت خوش آمد مي گفت .
- غم آخرتون باشه !
- تو چندمين بارته تو صف وايستادي گلرت ؟
- آخه مي خوام خيلي تو غمتون شريك باشم !!


- اسکان محفلی ها اينجاست پسرم ؟!
- بله !
- غمگين نبينمت ؟
سدریک با سر اشاره اي به ریگولوس كه در افسردگي حاد به سر مي برد ، كرد ؛
- من براي حل اين مشكل به اينجا فراخوانده شدم فرزندم !!
همه جا نوراني مي شه .
همه به سمت نور بر مي گردند و حتي ریگولوس از حالت خيرگي خارج مي شه .
چشمان استر از خوشحالي برق مي زنه ؛
- شما كي هستين استاد ؟
- گریندل والد ! جواد گریندل والد !

لحظه اي سكوت برقرار مي شه و فقط صداي يك مگس به گوش مي رسه !!
مگس در اين لحظه :

- مرلین بيا منو بكـــــــــــــش ! چرا اومدي اينجا ؟!
- راستش قضيه اش طولانيه ؛
- " اون موقع كه وارد ذهن راوی شدم ، خيلي مهيج از آب دراومدم و حتی در گذشته تو تالارشون خیلی طرفدار داشتم ! ناظرا با وجودم خيلي حال كردن ، گفتن بيام شما رو از اين حال در بیارم و روحيه بدم بهتون ! آخه مي دونين من خيلي جوون تر از سنمم ، در حالي كه صورت شما کم کم داره چروك ميشه! "

رز با نگراني آينه شو در مياره و به صورتش نگاهي مي اندازه و دنبال چروك مي گرده . بعد كرم ضدچروكشو در مياره و به صورت دونه هاي برف روي پوستش مي زنه !

" خلاصه اش اينه كه شما لذت هاي زندگي رو درك نكردين يا نمي خواين بكنين ! ! لذت هايي كه زندگي آدم رو مي سازه مثل صفا ، صميميت ، دوستي و عشق . مثلا همين گلرت ! ثمره ي يه عشقه ! بين من و مادرش "
ازواج مرتب! !
ملت : !
گلرت: همه جا آبرومو مي بري !
جواد: آه فرزندم! این حرفو نزن، من برای کارمهمتری اینجام! و اون هم اینکه میدونم گودریک الان کدوم سوراخ موشی قایم شده، ببین این دست خط اونه، بی شک موقع آپارات کردن از جیبش افتاده!

متن نوشته شده روی کاغذ :
"لا لا، لا لا، بخواب آروم، لا لا، لا لا، منو یادت نره یک وقت، در اون وقتی که شونه م مامن خواب تو بودش، باس همون موقع.."

ملت: خـــب ؟!
جواد آهی میکشه و در مدح هوش بالای حضار حاضر در صحنه میگه:
- " این خیلی واضحه ! این لالایی هست که مادر گودریک براش میخونده، وقتی گودریک بعد از این همه سال همچین چیزی رو بیاد آورده پس یعنی رفته زادگاه مادریش! نه دره گودریک! حالا کسی میدونه گودریک کجا دنیا اومده ؟!؟

- جستجوی مورد نظر یافت نشد !!!

ریگولوس با حرفهای جواد، از جا بلند میشه و ربان رو روی پیشونیش گره میزنه و میگه:
- آآمم... روستای گریفیندور آباد سفلی! فکر میکنم اسمش همین بود!
- اووووه! صحیح است! صحیح است!

و ملت پس از خوردن خرما و شیرینی میکادو که جهت تجدید قوا بود، به سمت خانه ی گودی یورش میبرند!!


.:. روستای گریفیندور آباد سفلی .:.

گودریک درحالی که به نبرد ناموسی دو خروس خیره شده بود ، درپی یافتن راهی برای گشودن پنج قفل دیگر بود!
- هعی جسی! بیا بریم تو باغ قدم بزنیم!!
- باوش!





Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۰

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
آن سو:

گودریک برای اینکه جسیکا دردسری برایش بوجود نیاورد، طلسم فرمان روی او اجرا کرد و همراه او به مخفیگاه اولیه ی خود بازگشت.

جسیکا نگاهی به اطراف انداخت و گفت: واو!

گودریک سریعا جسیکا را به سمت صندوقچه برد و گفت: باید بهم کمک کنی! قفل دوم این صندوق رو به تنهایی نمیتونم باز کنم و طبق دستورالعمل مغزم باید با یکی این کارو بکنم.

و بعد با ناراحتی نگاهی به جسیکا که حالا مخفیگاهش را کشف کرده بود انداخت و با خودش گفت: آخه اون موقع یکی نبود بهم بگه اینم شد دستورالعمل!

نزد محفلی ها و مرگخواران:

- عجب صدای خوفناکی!

لونا این را بیان کرد و با ترس به بوته ای که تکان میخورد خیره شد. بوته کنار رفت و مردی شعله به دست نمایان شد. با دیدن هزاران چوبدستی که به سمتش نشانه رفته بود، دستپاچه شد و گفت:

- من پلیسم! شایدم نگهبان. صدا اومد، گفتم شاید گرگان! خیالم راحت شد.

و با بیشترین سرعتی که میتوانست از آنجا دور شد. رز جیغ زنان گفت: کجای حرف زدن ما شبیه صدای گرگه؟

ریگولوس به تاریکی شب زل زد و پرسید: یعنی جسیکا کجاست؟

ریموس یک قدم به جلو برداشت تا از به جمع مرگخواران نزدیک تر شود و گفت: بهتر نیست متحد شیم؟

بلا سریعا واکنش نشان داد و گفت: چی؟ اتحاد؟ امکان نداره!

سیریوس که چوب باریکی را درون دهانش قرار داده بود و با آن بازی میکرد گفت: ما اطلاعاتمون در مورد گودریک بیشتره!

سوروس چشم غره ای به سیریوس رفت و گفت: ما به تنهایی میتونیم پیداش کنیم! بیاین بریم مشورت!

و همه ی مرگخواران با صدای پقی ناپدید شدند.

بازهم آن سو:

گودریک جلوی صندوقچه زانو زده بود و سه قفل باز کنارش افتاده بود.

- خب اینم از قفل بعدی.

و با حسرت به هفت قفل باقیمانده خیره شد. برای باز کردن هرکدام از آنها باید یک کار خاصی میکرد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۵ ۲۲:۲۲:۰۵

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۰

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



فضا کلاً خیلی ارزشی پیش می ره.
ناگهان گودی به این حالت :yclown:دچار بحران شخصیت می شه و می گه:
-یه چیزی این وسط خیلی مشکوکه!
همه : درست است !درست است !
- من توی دو تا پست قبل قرار بود احضار شم، یعنی الان روح هستم ،الان چطوری منو قل و زنجیر کردین؟! قضیه یه کم بوداره!
همه : درست است ! درست است!
گودی : چرا متوجه نیستین! من یه روحم!
ملت : آهان خب پس ... جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!
و همه به حالت خیلی ارزشی غش میکنند!



گودی: هووو جسی تو چرا غش نکردی؟
جسی: روح چیه ؟!
گودی: می دونی روح خیلی چیز ترسناکیه! ینی از خون آشامم ترسناکه! ینی از ولدمورتم بد تره!
جسی : آهان ینی از سوسکم ترسناک تره؟
گودی : آره خیلی خیلیی!
جسی : چقدر قشنگ! و جالب !ببین الان برات یه شعر گفتم!

"یک دانه روح گودی اینجا نشسته
چه چرت وپرتایی میگه! ینی که مسته؟! "


گودی نگاهی به جنازه های محفلی ها و مرگخوارا میکنی و میگه:
ببین ولش کن! من ماموریت دارم یکی از شماها رو با خودم ببرم تا بتونیم قفل صندوقچه رو باز کنم!تو باید الان خیلی از من بترسی!چون اگه زیاد بیای روی اعصاب تو رو می برم!
جسی: تو رو خدا منو با خودت ببر!تو رو خدا! کلی شعر واست میگم سرگرم می شی! دوس دارم معروف شم! منو ببر!
ببین الان یکی دیگه واست میگم :

"یک دانه روح گودی اینجا نشسته
چه چرت وپرتایی میگه! ینی که مسته؟! "


گودی: این که همون بالاییه!
جسی: نه فرق داره!لحن گفتنش فرق داشت!

گودی هم صبر و تحملش تموم می شه ویه دونه سوسک از جیبش در میاره می اندازه جلوی جسی!
جسی : وای سوسک! جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!
و غش می کنه!


-هو تو!
-همم؟ کی من؟
-آره همونی که گفتی "و غش میکنه!"
-بلی؟
-آره خودت! تو چرا غش نکردی!؟
-من راویم!نباید غش کنم!
-صبر کن الان نشونت میدم!!


جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!

خشش..خشششش....
سیگنال وجود ندارد!!

-چقدر همه جا تاریکه!فکر کنم هممون غش کردیم!
-هو راوی چی شده!ما غش کردیم چی شد!
- نمیدونم!منم غش کردم!بذارین کلیدو بزنم!

تیک تیک...
-لعنتی مثل اینکه روشن نمی شه! آخرین چیزی که یادم میاد این بود که روح گودی اومد طرفم و ...بقیه شو یادم نمیاد!
-بچه ها ینی یه روح بین ماست!؟
- واای بچه ها جسی نیست ... جسی نیست!!

گرومپ گرومپ ...

لینی نگاهی به اطراف میکنه و با دیدن چهره ی متعجب اونها میگه:
- بچه ها این صدای چیه؟!

گرومپ گرومپ...





ویرایش شده توسط جسیکا پاتر در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۵ ۱۲:۰۴:۰۱


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ پنجشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۰

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
چند ساعت بعد

تمام روی زمین نشسته بودند و یک دایره تشکیل داده بودند و مات مبهوت به سیریوس نگاه می کردند که در حال بررسی کتاب مقابلش بود.

بالاخره سیریوس سرش را بالا گرفت و گفت: « خب دستاتون رو بهم وصل کنید »

هر محفلی دست راستش را به نفر سمت راستش داد و دست چپش را هم به نفر سمت چپش داد و همه به هم وصل شدند که باعث شد در دل هر کدامشان چیزی قل قل کند ()

سیریوس ادامه داد: « خب من می گم "گ" و بعد جسی می گه "و" و گلرت می گه "د" بعدش سدریک می گه "ر" و در آخر جیمز میگه "ک" و بعدش همه با هم چند بار می گیم گودریک و بعد گودریک ظاهر میشه »

تمامی محفلیان به فکر رفتند و سعی کردن چیز های که سیریوس گفته بود را به خاطر بسپارند و بعد سیریوس ادامه داد: « آماده اید؟ » محفلیان با تکان دادن سر حرف او را تایید کردن و سیریوس ادامه داد: « با شمارش من آغاز می کنیم ... 1 ... 2 ... 3 »

سیریوس: « گ »

جسیکا: « و »

گلرت: « د »

سدریک: « ر »

جیمز: « ک »

تمام محفلیان: « گودریک ... گودریک »

در همین لحظه پرتو های درخشانی در وسط محفلیان به وجود آمد و بعد از مدتی گودریک ظاهر شد. او با تعجب به محفلیان نگاه می کرد و سعی داشت بفهمد کجا است: « من کجام؟ ... چرا یکدفعه اومدم اینجا؟ »

در همین لحظه مرگخوارا با دیدن گودریک شکه شدند و به طرف محفلیان شروع به حرکت کردند.

مرگخوارا: « اون مال ماست؟ »

محفلیان با دیدن مرگخواران از زمین بلند شدند و دستانشان را در کمرشان گذاشتند و رو به آنها گفتند: « خیرم ... اون مال ماست »

در این لحظه گودریک فریاد زد: « مگه من آبنباتم »


تصویر کوچک شده


Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۰

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
یک بیابان!:

بلا دست هایش را به کمرش گرفت و گفت: یعنی گودریک کدوم گوری میتونه باشه؟

ایوان با ناراحتی روی تخته سنگی ولو شد و گفت: کل جهانو بگردیم؟

لونا دستی به عینکش کشید و گفت: بهتر نیست به دره ی گودریک بریم؟ شباهت زیادی بین اسم گودریک و دره ی گودریک هست.

لینی پس کله ای به لونا زد و گفت: شباهت؟ خب هردوشون یک اسمن دیگه.

مرگخواران یکی پس از دیگری با صدای پاقی ناپدید شدند. لینی که به یاد نداشت لونا درون کتاب عینک داشته باشد، با تعجب همراه بقیه ناپدید شد.

دره گودریک:

محفلی ها وسط خیابانی در مرکز دره گودریک جمع شده بودند. ریوس نگاهی به اطراف انداخت و گفت:

- کجاشو میتونیم بگردیم؟ هرجایی میتونه باشه!

سیریوس که از گشت و گذار خوشش می آمد، شنگولانه چند قدم به جلو برداشت و گفت:

- دست بردار ریموس! بهتره مشغول گشتن شیـ...

- جـــــــــــــیــــــــــــــــغ!

جیغ بلندی که از جانب جیمز سیریوس پاتر بلند شد، باعث شد که اندام تمامی محفلی ها به لرزش در آمده و تمام پرندگان حاضر در دره ی گودریک پر کشیده و بروند.

جیمز بعد از اتما جیغش با حالت گفت: من حال گشتن ندارم.

جسیکا که سرش درون کتابی فرو رفته بود پیشنهاد داد: بیاین احضار گودریک کنیم!

- مگه روحه؟

جسیکا شکلکی برای سیریوس در آورد و ادامه داد: اینجا نوشته با انجام کارایی که تو صفحه ی بعد کامل توضیح داده، میتونیم احضار گودریک کنیم.

تد با تعجب و پرسشگرانه پرسید: یعنی بعدش گودریک اینجا ظاهر میشه؟

جسیکا شانه اش را بالا انداخت و گفت: یقین همین طوره دیگه.

سیریوس کتاب را از دست جسیکا قاپید و بلافاصله آن را ورق زد تا صفحه ی بعد را ببیند و گفت:

- بیاین جلوتر تا مراحلو براتون بخونم.

محفلی ها هرکدام یک قدم به جلو برداشتند تا به سیریوس نزدیک شوند و مراحل را به انجام برسانند.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۰

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



- خییشش ... من جسیکا پاتر هستم خبرنگار جادوگرانو پرس..

ما الان از بخش شمال غربی جادوگران با شما هستیم. اینجا جمعیت زیادی از راوی ها تجمع کردند و با فریادهای " گودی گریف حیا کن ، ایفای نقشو رها کن " یا " گودی گریف فرار کرد، رای مارو پس بدین! " واز این قبیل در کنار درب اصلی تالار ایفای نقش تجمع کردند.
گودریک گریفیندور قاتل زنجیره ای که نه ، اما سارقی مصلح که سعی در مخفی نموندن اشیای باستانی جادوگری داشت! شب گذشته طی عملیات استشهادی گروهی از سربازان گمنام مرلین، با فرماندهی فرد خاطی، گنج قدیمی و پر رمز و راز خانوادگی پیدا شد!
شاهدان خبر دادند که تعدادی از مرگخوارانِ سیاه دل وی را به مکانی نامعلوم برده و پس از غیبت صغری وی در خانه شماره 12 گریمولد رویت شد و پس از بازدید کوتاهی از آن منزل و بریدن روبان و افتتاح مقبره "دابی، جن یک آزاد " وی مجددا ناپدید شد!
کارشناسان عنوان کردند این سرقت ریشه در کمبود های دوران کودکی وی داشته، زیرا او همیشه رون رو به بال مرغ ترجیح میداد!!


خییشش خیششش....نظر چند تا از معترضین رو در این باره جویا می شیم...
راوی 0065802: به نظرم که بایستی اعدامش کنند . من چند روزه بچه ها مو نتونستم بفرستم سر پستاشون تا روایت کنند. کی جوابگوئه؟ زنگ میزنیم به موبایل فلان مسئول شارژ نداره ...زنگ می زنیم به آقای ....بوققققققق

راوی : _0911177 :بووووووووق...
شقققققققق ....( افکت پس گردنی )

-شما ادامه بدین خانوم!!

راوی 021 : به نظرم گلدکوئیستم زیر سر همین آقائه !
راوی__ 0936440 : بووووووووق

شققققق ... شقققققققققق....

راوی __ 0936440 : نامردا !راوی قبلی هم شماره داد. چرا منو دو تا پس گردنی زدید!؟
راوی راوی ها ( راوی در راوی ( راوی راوی ها ( پرانتز در پرانتز ( کپی رایت با استاد هدیگ اسبق )))): چون تو ایرانسل داشتی!


.:. در محفل چه خبر است؟ .:.

استرجس همچنان سرگرم پستهای مدرسه است و گهگاهی اشارتی به محفلی ها که همچون یک گراپ رام نشده بود یکدیگر را توجیه مینمودند ، می انداخت و به تابلوی بالای سر درب خانه اشاره میکرد که با فونت بس ارزشی نوشته شده بود:
^ ناظر کمکی اضافه میشود! ^

سدریک نگاهی به بقیه کرد و گفت:
- بهترین راه اینکه بریم و سرنخی از گودریک پیدا کنیم! ... احتمالا الان باید به دره ی گودریک رفته باشه!
محفلی ها نیز به امر راوی و به پیشنهاد سدریک به سمت دره گودریک اعضام شدند! ( نمونه ای جلو بردن پست به طرز ارزشی ) :دی!


.:. و آما مرگخواران ...

اسمشو نبر،لولو میاد میخوردت! ... هر یک از یارانش را به ترتیب الفبا صف کرده بود و با توجه به میزان سوخت و ساز بدنشان به آنها " کروشیو " تزریق میکرد و به روح خوارومادرشان درود میفرستاد!
پس ازآن لرد درحالی که دندان های نجینی را با بی حوصلگی مسواک میکرد رو به مرگخواران گفت:
- دارم نجینی رو برای خوردن شما آماده میکنم! به شرط اینکه تا فردا همزمان با اولین پرتو خورشید گودریک و اون گنجِ ____ رو اینجا ببینم!
مرگخوارای احیا شده: وییییییژژ ... وییییییییژژژ ... ( افکت گریختن مرگخوارا )!


.:. سواحل زیبای دریای هاوایی ...

دوربین پس از آنکه شات بزرگی از مردمان لب ساحل رو نشون میده، سپس در فاصله 5 متری دریا، صندوفچه ای بزرگ و همینطور تختی مفرح سرخ رنگی ، نمای بسته ی گودریک گریفیندور رو نشون میده که لیوان نوشیدنی استوایی خودش رو سر مبکشه و از زیر عینک آفتابیش لبخندی رو به دوربین میزنه!





Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۰

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
تمامی مرگخواران دور صندوقچه جمع شده بودند و گودریک را که جلوی صندوقچه زانو زده بود ، مشاهده می کردند. ناگهان ولدمورت با صدای بلندی گفت: « زود باش مرتیکه »

در همین لحظه گودریک شمشیرش را بیرون آورد و به پشت ولدمویت خزید و شمشیر را جلوی گردن او گرفت و گفت: « همتون چوبتون رو بزارید زمین مگرنه اربابتون رو از دست می دین »

تمام مرگخواران با همان حالت مبهوت چوب هایشان را بر زمین گذاشتند و ولدمورت هم که یک شمشیر بزرگ کنار گلویش ایستاده بود ، بسیار ترسیده بود و با صداهای دخترانه می گفت: « نه ... منو نکش »

گودریک در حالی ولدمورت رو هم دنبال خودش می کشید ، به طرف صندقچه رفت و با دست دیگرش آن را برداشت و ناگهان همراه ولدمورت آپارات کرد.

مرگخواران شوکه شده بودند و هر کدام به سمتی می رفتند و داد می زدند: « ارباب کجایی؟ »

لینی و لونا در حیاط زانو زده بودند و داشتند خاک های حیاط را بر سرشان جاری می کردند و داد می زدند: « ارباب جوان مرگ شد ... ارباب »

آنتونین هم به طرف ندیمه اش رفته بود و از نبود ارباب نهایت استفاده را می کرد. روفوس هم در صندلی ولدمورت نشسته بود و داشت ولدمورت رو مسخره می کرد و کلا خانه ی ریدل هرج و مرج شده بود.

محفل ققنوس

دامبلدور از این طرف خانه به این طرف خانه می رفت و در حال فکر کردن بود اما این پیاده رویش ، جیمز را عصبانی کرده بود. جیمز داد زنان گفت: « بسه دیگه مرتیکه ... خسته شدم »

دامبلدور که انگار منتظر همین کلمات از یک محفلی بود () ، بر روی یکی از صندلی ها نشست و رو به محفلیان گفت: « ای یاران من ... »

قبل از اینکه دامبلدور حرفش را تمام کند ، سیریوس گفت: « ای یاران من یعنی چه کسانی؟ »

دامبلدور نگاه چپ چپی به سیریوس کرد و ادامه داد: « ما باید این صندقچه ... »

بار دیگر قبل ار اینکه دامبلدور حرفش را تمام کند ، جیمز داد زد: « خب چرا جواب سیریوس رو ندادی؟ ... ناظر بی مسئولیت »

دامبلدور که انگار عصبانی شده بود ، رو به هری که در آینده خواهد آمد ( ) ، کرد و گفت: « بیا این حروم زادت رو ببر »

هری آینده با صدایی روحانی گفت: « باشه پیری »

دامبلدور بار دیگر ادامه داد: « ما باید صندوقچه گود .... »

اما قبل از اینکه دامبلدور حرفش را تمام کند ، گودریک در حالی که شمشیرش را جلوی گردن ولدمورت قرار داده بود ، ظاهر شد. محفلیان با دیدن صندوقچه ، به طرف او حمله ور شدند اما گودریک که حالت محفلیان را دیده بود و فهمیده بود که تفاوتی با مرگخواران نداشتند ، بار دیگر آپارات کرد و ولدمورت رو هم بی خیال شد و ولدمورت هم قبل از اینکه محفلیان متوجه او شوند ، به خانه ی ریدل برگشت.

حالا دیگر هر دو گروه می دانستند که گودریک فرار کرده و نمی خواهد صندوقچه را به کسی بدهد ، پس باید پیداش می کردند.


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۲۰ ۱۰:۵۵:۲۴

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.