به نام یگانه خالق هستی.
دِراجِس قربانی جادوی سیاه 1/3 (برگرفته از کتاب حکایت سیمرغ نوشته خودم
)
در دنیایی که موجودات آن برای بسیاری نا آشنا هستند، به نام "آرثوز"، اِلفهایی زندگی می کردند که زیبایی و قدرت جادویی آنها زبانزد خاص و عام بود.آنها از "چاه خورشید و ماه" و "درخت جهان" محافظت می کردند.
دو شاهزاده اِلف به نام های "دِراجِس و "نِروانو" به عنوان شاگردان سناریوس دانا و حکیم، به تعلیم علم، جادو و حکمت مشغول بودند. او آنها را طوری تعلیم می داد که در آینده بتوانند بدرستی مردمشان را هدایت کنند. او جادوی سیاه را که عاملان آن اُرکها و آندِدها بودند، تحریم می کرد و به خوبی به شاگردانش آموخته بود که: ((جادوی سیاه با خود بد بختی به همراه دارد.)) اما شاهزاده جوان تر، دِراجِس نظر دیگری داشت و معتقد بود که: (( جادوی سیاه همیشه موجب بدبختی نمی شود و می توان در موارد ضروری از آن استفاده کرد.))
مدتی از پایان تعلیمات دِراجِس و نِروانو نگذشته بود که اتفاقات ناگواری رخ داد؛ شاهزاده انسانها قدرتمندترین لرد آندِدها را از "هِلسوس" به آرثوز فراخوانی کرد، "دِرداژ" همیشه دنبال فرمانروایی بر آرثوز و به نابودی کشاندن آن بود؛ حال با کمک شاهزاده "آرتائوس" به آرثوز بازگشته بود و یک بار دیگر می توانست شانس خود را برای بدست آوردن آن امتحان کند.
دِراجِس با شنیدن خبر باز گشت دِرداژ، فوراً به سمت اردوگاه آرتائوس براه افتاد؛ در اواسط راه به شاهزاده آرتائوس برخورد کرد، بی درنگ به او حمله ور شد، جنگ آنها 7شب و 7روز ادامه داشت؛ اما هیچ یک توان فائق آمدن بر دیگری را نداشت. در روز هشتم آرتائوس به دِراجس گفت:
- ادامه این جنگ بی فایده اس!! ... می دونم که از جادوی سیاه آنچنان هم بدت نمیاد، برای نجات مردمت و درخت جهان باید ازش استفاده کنی... جمجه گولدان رو همین اطراف پنهان کردن، پیداش کن خودت بهتر می دونی چه کارهایی باهاش می شه انجام داد.
- چرا داری به من کمک می کنی؟
- من دلایل خودمو برای خیانت به اربابم دارم.
این را گفت و از آنجا دور شد. شاهزاده دِراجِس مدتی به فکر فرو رفت سپس اعماق جنگل را به دنبال جمجمه گشت، آنرا در وسط جنگل یافت. گروهی از اُرکها و آندِدها نیز مراقب آن جمجمه نفرین شده بودند.دِراجِس و سربازان تحت فرمانش طی یک حمله غافلگیر کننده جمجمه را بدست آوردند.
وقتی دِراجِس به خانه باز گشت هیچ استقبالی از او به عمل نیامد، جز اینکه در همان شب نیروهای آندِد به دهکده زیبای اِلفها حمله کرده و ...
یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی مهر
فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است
دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاین ها نیست
بال برهم زد و برجست از جا
گفت کای دوست، ببخشای مرا
سال ها باش و بدین عیش بناز
تو ومردار، تو و عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی
گر در اوج فلکم باید مرد
عمردر گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالا تر شد
راست، با مهر فلک هم بر شد
لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود دگر هیچ نبود