هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۲
#9

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
به قدری این حادثه زنده است که از میان تاریکی های حافظه ام روشن و پرفروغ مثل روز میدرخشد. گویی ئو ساعت پیش اتفاق افتاده، هنوز در خانه ی اول حافظه ام باقی است.

تا آن روزها که سال چهارمی هاگوارتز بودم ، خیال میکردم عینک مثل تعلیمی و کراوات چیزی است که جادوگران متمدن برای قشنگی به چشم میگذارند. دایی جان میرزا پرسیوال که خیلی به خودش ور میرفت و شلوار پاچه تنگ و ردای مد جدید میپوشید و کراوات از پاریس وارد میکرد و در در تجدد افراط داشت اولین مرد عینکی بود که دیده بودم.

حالا سری به مدرسه ای که در آن تحصیل میکردم بزنیم، قد بنده به نسبت سنم همیشه دراز بود. ننه ام هر وفت برای من و برادرم آبرفورث لباس میخرید ناله اش بلند بود. متلکی می گفت دو برادر مثل علم دشمن مرلین میمانید. دراز دراز، میخواهید بروید آسمان، شوربا بیاورید. در مقابل این قد دراز ، چشمم سو نداشت و درست نمیدید. بی آنکه بدانم چشمم ضعیف و کم سوست، چون تابلو سیاه را نمیدیدم، بی اراده در همه ی کلاس ها به طرف نیمکت ردیف اول میرفتم. همیشه با بچه های کوتوله دست به یخه! بودم اما چون کمی جوهر شرارت داشتم ، همیشه آنها تسلیم میشدند.

یک روز استاد درس گیاه شناسی توی یکی از راهروهای هاگوارتز یک کشیده ی جانانه به گوشم نواخت که صدایش تا سالن سرسرای اصلی پیچید و به گوش بچه ها رسید. همین طور که گوشم را گرفته بودن و از شدت درد، برق از چشمم پریده بود ، آقا معلم گفت :

- چشت کوره؟ حالا دیگه آدمو تو هاگزمید میبینی و سلام نمیکنی!

در کوییدیچ هم ابدا و اصلا پیشرفت نداشتم؛ مثل باقی بچه ها دستم را بلند میکردم ، نشانه میرفتم که به بلوجر ضربه بزنم اما چوبم به توپ نمیخورد. بور میشدم، بچه ها می خندیدند؛ به رگ غیرتم بر میخورد.

با آنکه چندین سال بود که شهر نشین بودیم ، خانه ی ما شکل دهاتی اش را حفظ کرده بود. همان طور که در بندرمنچستر یک مرتبه ده دوازده مهمان با اسب و استر و تسترال های نامرئی لنگر می انداختند و چندین روز درخانه ی ما می ماندند، در گودریک هالو هم این کار را تکرار میکردند. پدرم بعد از دعوا با آن چند مشنگ از بام افتاده بود ولی دست از کمرش بر نمیداشت. در لاتی کار شاهان را میکرد ، ساعتش را میفروخت و مهمانش را پذیرایی میکرد.

یکی از این مهمانان پیرزنی لیورپولی بود. کارش خواندن داستان های بیدل نقال برای زنان بود. خیلی حراف و فضول بود. بچه ها او را خیلی دوست داشتند اما من از آن زمانها هم حسی به زنان نداشتم .
علاوه بر کتاب بیدل کتابهای دیگری هم داشت،جام جهانی در جوادیه، شرلوک خالی نبند،موش و گربه ی زاکانی . همراه اینها یک عینک هم داشت . عینکی نیم دایره .

من قلا کردم و روزی که پیرزن نبود رفتم سر بقچه اش . اولا کتاب هایش را به هم ریختم. بعد برای مسخره از روی بدجنسی و شرارت ، عینک موصوف را از جعبه اش درآوردم. خواستم به چشم بگذارم و با آن ریخت مضحک سر به سر آریانا بگذارم و دهن کجی کنم .
آه، هرگز فراموش نمیکنم. برای من لحظه ی عجیب و عظیمی بود. آن را به چشم گذاشتم ، در این حال وضع من تماشایی بود، قیافه ی یغورم، صورت درازم، بینی گردن کش و دراز و عقابی ام ، هیچ کدام با آن عینک نیم دایره جور نبود.

ناگهان دنیا برایم تغییر کرد، همه چیز برایم عوض شد ، یادم می آید اواسط تابستان بود ، آفتاب تند و زرد بود. بخشی از دیوار اتاقمان آجری بود ، من که همیشه آن دیوار را یک دست و مخلوط میدیدم اکنون داشتم به راحتی حتی فاصله ی آجرها را تشخیص میدادم .

هرگز آن دقیقه و آن لذت را فراموش نمیکنم . آنقدر خوشحال بودم که بیخودی چندین بار خودم را چلاندم ، ذوق زده بشکن میزدم و میپریدم . عینک را سریع به داخل اتاقم بردم و قایمش کردم .
پیزن که برگشت هرچه دنبال عینکش گشت نتوانست پیدایش کند، شاید آن کارم اشتباه بود اما همیشه برای رسیدن به هدف های بزرگتر باید قربانی داد. مدتی بود که با گلرت قصد کاری را کرده بودیم اما من با آن چشمانم نمی توانستم که او را همراهی کنم . اما با آن عینک دیگر مشکلی نبود .

پیرزن از غم فراق عینکش ساعت ها گریست و سر آخر اشکش خشک شد و مرد . بعد از مرگش کتاب بیدل نقال را هم من برداشتم ، میدانستم که روزی به دردم خواهد خورد.



از خاطرات آلبوس دامبلدور
با تلخیص


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳ جمعه ۲۹ شهریور ۱۳۹۲
#8

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
برگی از دفتر خاطرات جیمز سیریوس پاتر() و آقای بلوپ()*

باز آمد بوی ماه مدرسه بوی خاطرات راه مدرسه...
جیمز سیریوس پاتر بهمراه آقای بلوپ تو اتاقش پشت میز مطالعه اش نشسته بود و با خوشحالی داشت شعر شروع سال تحصیلی جدید هاگوارتز رو میخوند. جیمز خیلی ذوق و شوق داشت. جیمز خیلی خوشحال بود چون سال تحصیلی جدید داشت شروع میشد و قرار بود هری یعنی پدرش و جینی یعنی مادرش برایش لوازم التحریر نو و ردا و چوبدستی و چوب جاروی جدید بخرن.

حیوان خانگی جیمز سیریوس پاتر بچه نهنگ گنده بکی به نام آقای بلوپ بود. آقای بلوپ مدام تو وانی که جیمز در اتاقش گذاشته بود دراز میکشید() و ماهی صید میکرد و میخورد یا به قول جینی میلومبوند. (:fishing:)

جیمز سیریوس پاتر از به اصطلاح خاله اش یعنی هرمیون گرنجر یک ورد یاد گرفته بود که با اینکار وان حمام را بسیار عمیق کرده بود و آقای بلوپ میتوانست داخل آن فرو برود و ماهی صید کند و بخورد و همانجا بخوابد یا بقول جینی کپه بگذارد!

جینی و هری معتقد بودند که آقای بلوپ هیچ خاصیت جادویی ندارد و جیمز سیریوس پاتر باید حیوان خانگی ای داشته باشد که خاصیت جادویی داشته باشد و در نتیجه باید آقای بلوپ را داد که اژدهاهای عمو چارلی بخورنش! ولی جیمز هر دفعه بغض میکرد() و تو چشمای اونا خیره میشد و اونام غش و ضعف میکردن و بیخیال میشدن.

جدا از این قضیه جیمز یک نگرانی دیگر هم داشت و اون برادرش آلبوس سوروس پاتر بود که همیشه در روز اول سال تحصیلی در ایستگاه کینگز کراس با یکدیگر دعوایشان میشد() و انگشت تو چشم هم میکردند و آخر هم یکیشون قهر میکرد و میرفت یک سال نمیومد و سال بعد برمیگشت. بعدشم که برمیگشت دوباره سر وزارت خونه بازی و اینکه کی ایندفعه وزیر بشه و کی معاون دعواشون میشد و دوباره یکی میرفت با برف سال بعد میومد.

ولی در کل جیمز سیریوس پاتر کودک خوشحالی بود. درسته که بعضی از کارشناسان علوم کودک معتقدند که کودک یعنی کود کوچک و در نتیجه هیچ چیزی نمیفهمد ولی جیمز سیریوس پاتر بهیچ وجه اینطوری نبود.

الگوی او در زندگی فردی در داستان های مشنگی به نام شازده کوچولو بود. ()
البته جیمز سیریوس پاتر بر عکس شازده کوچولو که یک گل داشت یک نهنگ داشت. همان آقای بلوپ. و البته خیلی او را دوست میداشت و همیشه با هم آب بازی و البته یویو بازی میکردند. :tab:

گفتم یویو. داشت یادم میرفت که جدا از آقای بلوپ یک یویوی صورتی در زندگی جیمز وجود دارد که خیلی برای او محبوب است و یکی از اجزای جدا نشدنی زندگی اش است. این یویو به عقیده او جادویی است و وقتی سه دور میچرخاندش سه دور برمیگردد!

جیمز آرزو داشت که در آینده یک خواننده شود و چون به خواننده های مشنگی علاقه زیادی داشت همیشه خود را در خواب به شکل خواننده محبوب مشنگی اش یعنی شگی میدید.

بله جانم برایتان بگوید که این گوشه ای از زندگی جیمز سیریوس پاتر یکی از اعضای قدیمی و برتر محفل ققنوس بود که در حال حاضر به صورت غیابی و نامحسوس عضو این محفل است. قصه ما به سر رسید... بلوپ بلوپ بلوپ.


---------------

*چون شکلک نهنگ نداشتیم، سبزی خوار گذاشتیم!



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۴۹ جمعه ۲۹ شهریور ۱۳۹۲
#7

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
دفتر خاطرات ریموس لوپین
سه شنبه، اوایل تابستون اون سال!
اون روز رو خیلی خوب به خاطر دارم.بهترین لباسم رو که شامل کت ریش ریش شده و شلوار سر زانو سوراخ شدم (دست کم میتونستم بگم شلوارم مد روز مشنگاس) بود پوشیده بودم و حسابی به موهام رسیده بودم (با کمی نوشیدنی کره ای بهشون حالت داده بودم). اون روز یه روز خیلی بزرگ بود.بزرگ که میگم یعنی خیلی بزرگ!قرار بود من شانس خودم رو توی محفل ققنوس آزمایش کنم.

قبل از من جیمز و سیریوس این کار رو کرده بودن.برای همین من هم حتما میتونستم عضو محفل بشم. با اعتماد به نفس کامل و در حالیکه سعی میکردم کمی از اعتماد به نفسم به پاهای لرزانم تزریق کنم به سمت مقر محفل رفتم. اون روزها مقر محفل یه جایی پشت باشگاه شبانه دیوانگان مست داخل یکی از کوجه های فرعی هاگزمید بود. برای ورود به رمزی که جیمز بهم داده بود احتیاج داشتم.با چوب دستیم روی در چندتا از سطل های زباله ضرب گرفتم و وقتی تونستم از این کار آهنگ درست و حسابی ای اجرا کنم دیوار کنار باز شد و من داخل شدم.

مسئول گزینش جادوگر پیری بود که به نظر هندی میومد و دستارش رو محکم دور سرش گره زده بود.چند برگه پرسشنامه جلوم گذاشت و من به سرعت به همه سوال ها جواب دادم و با افتخار اون ها رو بهش تحویل دادم و اون چند لحظه بعد در حالیکه بهم لبخند میزد گفت «متاسفام شما تو آزمون ورودی رد شدی!»

باورم نمیشد.مطمئن بودم که همه سوال ها رو درست و صادقانه جواب دادم.این رو به مسئول گزینش گفتم و اون هم با خنده خیلی بلندی به من فهموند که علت رد شدنم همین درست جواب دادن به سوال هاست!وقتی متوجه شد که من اصلا منظورش رو نفهمیدم برام توضیح داد که فقط کسایی توی محفل قبول میشن که فقط بتونن در حد سی ای چهل درصد سوال ها رو درست جواب بدن.چون اگه کسی به همه سوال ها درست جواب بده بعدا شاخ میشه و دور برش میداره که باید توی تصمیم گیری ها دخالت کنه!
یادمه وقتی این حرف ها رو شنیدم برگه هام رو از دستش گرفتم و پاره پوره کردم و بعد پرسشنامه های جدید رو ازش گرفتم و چند دقیقه بعد دوباره بهش تحویل دادم.این بار اون با لبخند شیرینی من رو قبول کرد.یادش بخیر،تمام برگه هام رو سفید تحویلش داده بودم!!

جمعه، وسط تابستون داغ و خرما پزون اون سال!
از روزی که پذیرفته شدم روزهای خیلی سختی رو گذروندم.تمرینات سخت از همون اول شروع شد و در این راه جیمز و سیریوس هم همراه من بودن.ما از صبح تا شب مشغول تمرین و آموزش بودیم و شب ها تا میخواستیم بخوابیم دوباره بیدارمون میکردن. خوشحال بودم که جیمز و سیریوس هم اونجا بودن.به هر حال برای رو کم کنی اونها تصمیم گرفته بودم عضو محفل بشم و از دیدن زجر کشیدنشون زیر اون تمرینات طاقت فرسا لذت میبردم.

تمرینات سخت ما شامل طی کشیدن دفتر دامبلدور 3 بار در روز، چایی بردن برای اعضای محفل هر دو ساعت یک بار، خرید نوشیدنی کره ای برای همه و معجون آتشین برای مانداگاس فلچر که عملش بالا بود!، برق انداختن جاروی سران محفل، آشپزی و شستن رخت و لباس اعضا و کارهای طاقت فرسای دیگه میشد.

اعضای قدیمی محفل با لبخند ملیحی همیشه به ما میگفتن که تمریناتمون رو خیلی جدی بگیریم، چون اونها هم خودشون یه روزی همین کارها رو انجام دادن تا به مقام فعلی شون رسیدن.اما من هیچ وقت نفهمیدم که بعد از گفتن این حرف چرا همیشه وقتی پشتشون رو به ما میکردن پوزخند میزدن!حتما فکر میکردن ما از پس این کارها برنمیایم و نمیتونیم جاشون رو بگیریم!من برای اینکه ثابت کنم اشتباه میکنن به طور داوطلبانه مرلینگاه رو هم سه بار در روز تمیز میکردم (واقعا به تمیز شدن احتیاج مداوم داشت!) و به همین خاطر مورد تشویق ویژه دامبلدور قرار گرفتم.هیچ وقت یادم نمیره، قیافه جیمز و سیریوس وقتی دامبلدور داشت از من به خاطر ابتکارم تشکر میکرد دیدنی بود!

پنجشنبه، اولین روز زمستون استخوان سوز!
اولین ماموریت به طور رسمی.هیچ وقت فراموشش نمیکنم.گرچه دلم میخواست فراموشش کنم.قرار بود برای دامبلدور و مینروا بستنی بخریم تا از مهمون هاشون پذیرایی کنن.بستنی فروشی در شعاع پونصد متری کوچه ناکترن بود و این یعنی اینکه رفتن به اونجا کار خطرناکی میشد. اما ما سه دوست قدیمی سر نترسی داشتیم.ما به دل دشمن زدیم و برای خریدن بستنی راهی شدیم،اما...حتی نمیخوام بهش فکر کنم.یادم نمیاد چی شد که درگیری شد.فقط فهمیدم که موقع خرید بستنی دعوا شد،سیریوس اسیر شد،جیمز مفقودالاثر شد و من با سه دنده شکسته به مقر بازگشتم.آه...روز لعنتی!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۳۰ ۲:۵۶:۱۵

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۲
#6

الستور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۱۵ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
از دور مراقبتم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 337
آفلاین
تاریخ: -
عنوان: سر پیری و مرگخوار گیری!

گرمای تابستون! بدون شرح اضافه!
خونه ی خودم چش بود مگه؟ دامبلدور اصرار داشت که بعد قضیه ی هاگوارتز و اون پسره ی لعنتی که چشم جادئیمو با کاسه ی چشم نافرمش اوراق کرد، بیامو اینجا ساکن شم.

چندسالی هست که از اون ماجرا می گذره و دلم تنگ شده برا آرامشی که قبلا داشتم. الان کافیه تا دشمن یابمو روشن کنم تا تا با وجود جیمز تو کمتر از صد متریش سر همه مونو ببره!

پیر شدم. مشنگای پیر شب تا صب دندون مصنوعیشونو میندازن تو لیوان آب و من چشم جادوئیمو! دامبلدورم که نیست تا حس کنم از منم پیرتر هست!

خلاصه اینکه، اصل مطلب! ای آیندگانی که منو می خونی! اینجانب الستور مودی درسال هزار و چونصد و چند، دوباره دست به کار شدم! ایگور کارکاروف و کلی مرگخوارو انداختم گوشه ی آزکابان! ایوان روزیه، گیبون و کلی مرگخوار دیگه رو هم به درک نازل کردم! ولی بعد از اینکه بارتیموس جونیور لعنتی منو یه سال تحصیلی تموم تو کمد هفت طبقه ی خودم زندونی کرد (گفته باشم! شاهکار نکرده بود، از پشت خنجر زدن بین سیاها هم نامردیه!) حس کردم که باید ننگشو پاک کنم.

اتاق خون حاصل هفته ها خرد جمعی خودم بود! (همر!) حالا دیگه دامبلدور نیست، حداقل مطمئنم اگه منم برم راهم ادامه داره! خشونت چیز خوبی نیست، اما هر قانونی استثنائی داره. من میگم میشه خشونت رو علیه خشونت بکار برد.

نور بی تاریکی و سفیدی بی سیاهی معنایی نداره! بهشت بی جهنم و آرامش بی دغدغه مزخرفه! تنها چیزی که همیشه مهمه، فقط و فقط یه چیزه، یه چیز! تنها چیزی که خوبه؛

هشیاری مداومه!

بازم خواهم نوشت، نقاط عطف، پستی و بلندی! به امید اینکه به سفیدی بی معنا برسیم!

امضاء، الستور مودی چشم باباقوری.


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۲
#5

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۷ چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۱۸:۱۶ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳
از دنیای انتظار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 165
آفلاین
تغییر روند تاپیک‏:

تاپیک از این به بعد به صورت پست های رول تکی ادامه پیدا میکند،‏ جدی و طنز و بیناموسی و ‏...‏ ‏.


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده

فقط جادوگران است و کسانی که از درکش عاجز هستند!


Re: دفتر خاطرات محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ یکشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۰
#4

دابیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۴۸ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۰
از اتاق شکنجه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 275
آفلاین
2002/5/22

دیر دایری!

احساس سرخوردگی میکنم! فکر میکنم دیگه گلرت دوسم نداره! حالا درسته که پشمک شدم و ریشمو دور کمرم میبندم ، اما بازم همون آلبوس ِ قدیمم...هی روزگار! میخوام برم قرص برنج بخورم ، دیگه امیدی به زندگی ندارم ! گلرت منو به آلپچ فروخت!

امضا ، آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور!


2002/5/23


امروز یه نقشه ی شوم توی مغزم شکل گرفته! تصمیم دارم برم سراغ آل پاچینو و یه کاریش کنم که گلرت با دیدنش از زندگی سیر بشه واسه همین صبح خیلی زود ، پرواز کردم خونه آل پاچونینا و همونطور که در تخت خواب با یکی از معشوقه هاش در حال ِ بی ناموسی بود ، یهو چوب دستیمو گرفتم رو چهره ی نحسش و گفتم :" فورنان کالاس"
یهو داد زد و از جاش پرید و کلی جوش چرکین رو صورتش سر دراورد...هاهاهاها...به هدفم رسیدم!

امضا ، آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور!



2002/5/24

امروز گلرت با گریه اومد تو خونه و یه راست رفت تو بغل ریموس! هی تف! انگار من این وسط بوقم...! بعدش در حالی که هق هق میکرد ، گفت آلپچ وحشتناک شده! امروز رفتم واسه جواب تست و دیدم که نیستش ، از دیگران پرسیدم ، گفتند بیمارستان بستریه ...بدو بدو رفتم بیمارستان مشنگا و دیدم وحشتناک شده...خیلی زشت شده! دیگه دوسش ندارم ، دیگه نمی خوام بازیگر بشم، یهو بغضش ترکید و های های گریه کرد...
خیلی خوشحال شدم! به هدفم رسیدم ، حالا باز گلرت میاد پیش خودم، هورا...

همینطور که داشتم یواشکی میخندیدم ؛ یهو یکی با ملاقه زد تو سرم ، سرم داره گیج میره ، مثه موش و گربه سرم باد کرده ... مالی ویزلی با اون هیکل چاقش ، دست به کمر ایستاده و داره بدبیننانه نگام میکنه ... یهو گفت: تو یه ریگی ته کفشته آلبوس!

بدبخت شدیم رفت...

امضا ، آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور!


2002/5/25

بالاخره مالی ویزلی از زیر زبونم کشید...آبروم جلو بروبچز محفل رفته... هر کی رد میشه یه متلکی بارم میکنه... ریموس امروز رفت بیمارستان موگلا و قیافه ی اون آلپچ بوقیو درست کرد! گلرت دوباره میخواد بازیگر شه! میخوام برم دنبال هری... شاید پذیرفتم ...اگه قبولم نکرد ، میرم قرص برنج میخورم...هی...

امضا ، آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور!


ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۴ ۲۳:۳۲:۰۳
ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۴ ۲۳:۳۴:۳۵

[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�


Re: دفتر خاطرات محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ جمعه ۲۲ مهر ۱۳۹۰
#3

کندرا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۴ سه شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
2002/5/1

امروز دکتر ها برای بار هزارم جوابم کردن، هر چی شکنجش کردم، هر چی گریه کردم جواب نداد، جواب دکتر همین بود که نمی تونه برای من مو بکاره، سرخورده تر از همیشه به خونه برگشتم...کلی تو بغل بلا گریه کردم، یعنی هیچ راهی نیست من مو داشته باشم؟

انگشت لرد سیاه(به دلیل نداشتن سواد انگشت می زنیم، بلا دفترچمو برام می نویسه)

2002/5/10

امروز تلویزیون داشت یه چیز جالب نشون می داد، یه مستند بوقی تو منو تو...داشت نشون می داد چه جوری بازیگر ها رو گریم می کنن، خیلی جذب شدم....منم می تونم بازیگر بشم برام از مو هاشون بذارن؟اینجوری میتونم کلی جلو آلبوس پز بدم و اون دیگه منو مسخره نکنه!!!

انگشت، لرد سیاه

2002/5/15

امروز خیلی به بازیگری فک کردم، اینقدر که داشتم افسردگی می گرفتم من چه جوری با این قیافه کپک زدم می تونستم بازیگر بشم؟ هویج امروز کلی منو دلداری داد ولی مسمر ثمر واقع نشد.:mama:

بش گفتم هر جوری هست باید منو وارد هالیوود کنه، حالا هالیوود نشد بالیوود، اون نشد همین سینمای داغون ایران خودمون، اتفاقا بلا بم می گفت فیت این فیلم طنزای ایرانی هستم، مکمل بهنوش بختیاری ام...

انگشت لرد سیاه

2002/5/20

وای وای
هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
امروز لینی برام یه روزنامه اورد توش نوشته بود ثبت نام کلاس بازیگری البته قبلش یه تست هست، شاید قبول نشم ولی همه تلاشمو می کنم.

بالاخره برام مو می ذارن، من عاشق این لحظه های رمانتیکم...البته بلا مشکوک می زد ها...

انگشت لرد سیاه

2002/5/21

باورتون می شه امروز تست دادم؟
خیلی خوشحالم به نظر میومد داورا حال کرده بودن، آل پاچینو می گفت جنس صدا دوست دارم
منم پشت سر هم میگفتم من متعلق به همه هستم، تا اینکه این محفلی ها سر و کلشون پیدا شد.

مـــــــــــــــامـــــــــــــــــان...دیگه خسته شدم من هر کاری می خوام بکنم اینا زودتر انجام میدم، اگه اونا ببرن چی؟
یه حس غریبی در گوشم می گفت:« ولدی کپک ضایع شد.»
گفتن باهامون تماس می گیرن باید برم لحاف دشکم رو بغل تلفن پهن کنم!!!



Re: دفتر خاطرات محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۰
#2

گلرت گریندل  والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
از تو خوشم میاد.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 298
آفلاین
سوژه ی جدید



2002/5/19

وای امروز با بروبچز محفلی رفته بودیم سینما. عجب فیلم با حالی بودا. یارو از زندان فرار کرد، تا چند ساعت بعدش هیچ کسی نفهمید.
من چقدر حال کردم با بازی این یارو.
از اون سیاه پوسته هم خیلی خوشم اومد.
خداییش این بازیگرا چه حالی می کنن. خدایا یعنی میشه منم بازیگر بشم؟
از آلبوس هم که پرسیدم گفت اونم خیلی دوست داره بازیگر بشه، ولی به نظر من دیگه خیلی پیر شده. اصلاً نقشی نمی تونن بهش بدن.
به هر حال امروز توی خونه ی 12 گریمولد همه رفتن تو تریپ هنری.

امضا، گلرت

2002/5/20

وااااااااای باورتون نمیشه.
امروز گودریک یه روزنامه اورد تو خونه و با شوق و ذوق به همه نشون داد.
اگه بدونین چی بود.
یه آگهی بود برای کلاس بازیگری. البته قبلش یه تست هم داشت. ولی ما که همه می دونستیم قبولیم.
قرار شد با بچه های محفل فردا صبح اول وقت بریم تست بدیم ببینیم قبول میشیم یای نه.
امیدوارم قبول بشم.
خدایا یعنی میشه من با دی کاپریو هم بازی بشم؟ ()

امضا، گلرت

2002/5/21

خدای من.
حدس بزنین امروز چی شد.
امروز صبح اول وقت ما رفته بودیم که تست بازیگری بدیم.
اول از همه که عشق من، آل پاچینو اومد تا ازمون تست بگیره.
منو میگی، اصلاً داشتم غش می کردم.
بعد آلبوس اومد در گوش من گفت:
- گلرت، ببین اون که اونجا وایساده شبیه تام نیست؟
- بابا ولمون کن. تو که همه رو تام می بینی. آلپچ رو بچسب.

ولی شاید باورتون نشه.
آلبوس درست دیده بود. ولدمورت و مرگخواراش هم اومده بود که تست بازیگری بدن.
ولی معلومه قبول نمیشن. هویج (ایوان نه ها، هویج واقعی.) از اونا بیشتر استعداد بازیگری داره.
بعدش همه تست بازیگری دادیم و بهمون گفتن باهاتون تماس می گیریم و نتیجه رو بهتون می گیم.
ولی من می دونم با این قیافه ی فتوژنیکم حتماً قبول می شم.

امضا، گلرت

-------------------------------------------
خب رفقا.
فکر کنم دیگه فهمیدین قضیه از چه قراره.
الان نفر بعدی می تونه از زبون محفلی ها یا مرگخوارا، ولدمورت و یا حتی دامبلدور هم بنویسه.
فقط حواستون به سوژه هم باشه که شهید نشه.


میون یه مشت مرگخوار/ زیر علامتی شوم
توی خ�


خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ یکشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۰
#1

گلرت گریندل  والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
از تو خوشم میاد.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 298
آفلاین
خب خب
این یه تاپیک جدیده که من تا حالا نمونه ش رو توی جادوگران ندیدم.
البته ایده ی این تاپیک مال خودم نیست و مال یکی از دوستانه که توی یه سایت دیگه اجرا کرده بود و به نظر من خیلی جالب بود.

حالا روند کار چطوره؟

ببینید. اول از همه من سوژه می دم و چند برگ از دفتر خاطرات یک کسی رو راجع به یه سوژه ی خاص می نویسم. بعد شخص بعدی که میاد میتونه هم از دفتر خاطرات اون کسی که من نوشتم بنویسه و هم از دفتر خاطرات کس دیگه ای که با این سوژه در ارتباط بوده.
باید بگم که رول ها ادامه دار هستن و سوژه ها هم طنز می تونن باشن و هم جدی.

ولی حواستون باشه که از زبون چند نفر توی یک پست ننویسین و ترجیحاً هم یه جوری معلوم کنین که کی داره حرف میزنه.
فکر کنم لازم نیست که بگم شخصیت داستان اول شخصه.

به زودی سوژه تزریق میشه.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۲۸ ۰:۱۷:۱۱

میون یه مشت مرگخوار/ زیر علامتی شوم
توی خ�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.