هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ جمعه ۶ آبان ۱۳۹۰
#83

دابیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۴۸ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۰
از اتاق شکنجه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 275
آفلاین
خانه شماره ی 12 گریمولد

لحظه ای بعد ، دابی به همران کندرا دامبلدور ، ترسان و لرزان ، به سوی سیریوس تعظیمی کرد و گفت:" قربان! دابی رفت. دابی دید. دابی گشت. دابی با جن های گرینگوتز هم صحبت کرد. آنها به دابی گفت ، هیچ کس آنجا نبود."

سیریوس دندون قروچه ای کرد و فریاد زد:" ااااه! بسه دیگه ...هی دابی ، دابی میکنی...فهمیدم باو! کسی اونجا نبود. زود باش از جلوی چشمام خفه شو! "


دابی که احساس حقارت تمام وجودش را در برگرفته بود و از آنجا که به لطف عله پاتر ، او از سالها پیش یک جن آزاد شده بود ، پس از آنکه به آن اندیشید که اگر با سیریوس بماند ، غرورش جریحه دار خواهد شد و استقلالش خدشه دار میشود ، تعظیمی کرد و برای همیشه آنجا را ترک کرد ، چرا که اهداف بالاتری را برای زندگیش در نظر گرفته بود!


پس از رفتن دابی ، سیریوس نعره ای کشید که سقف پایین ریخت. ملت محفلی که از ترس زهره ترک شده بودند ، سریعا خود را به سیریوس رساندند و همگی یکصدا گفتند:" یا پدر خوانده! چه شده است؟ چرا صدایتان را مانند انکرالاصوات بالا میبرید؟

سیریوس با عصبانیت گفت:" به من می گید خر؟ حالیتون میکنم! "


و سپس کرشیویی را حواله ی محفلیان کرد. صدای جیغ و فریاد ملت محفلی به حدی بلند بود که در تمام لندن پیچید و چند لحظه ی بعد ، این صدای وحشتناک به اوج خود رسید و سرانجام به گوش پرفسور ولدمورت رسید.


ولدمورت که از شنیدن صدای جیغ و فریاد ، متوجه شده بود که این کار کسی جز سیریوس نیست ، سراسیمه وارد سرسرای ورودی شد و گفت:" فرزندان ِ نیکو خوار من! سیریوس ظالم در حال شکنجه ی افرادش هست. صدایشان تا اینجا هم شنیده میشه! زود باشید دست به کار بشید! نمیدانم چرا رز و روفوس هنوز نیامده اند...

با فکر کردن به آنها نزدیک بود افکاری اهریمنی او را در برگیرد . برای همین صلواتی بر مرلین فرستاد و رو به ایوان گفت:" بلای نیکخوار رو صدا بزن فرزندم! باید به سرعت آنجا بریم!"


ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۶ ۱۶:۱۶:۵۱

[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۳:۱۹ جمعه ۶ آبان ۱۳۹۰
#82

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۰ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۱
از البرز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
دابی که کلی حال کرده بود() در جلوی سیریوس خونخوار تعظیم بلند بالایی کرد و گفت:
_ قربان، دابی در گرینگوتز پارتی داشت. دابی جن های آن جا را شناخت. دابی به بهترین نحو ماموریتش را انجام داد. دابی بهترین جاسوس بود. شما پشیمان نشد. فعلا با اجازه دابی غیب شد...

دابی با افکت صدای پاق غیب شد و در جلوی در اصلی گرینگوتز ظاهر شد. در آن جا اینور و آنور را نگاه کرد و اثری از کارآگاهان وزارتخانه یا اعضای نیکوکار مرگخواران ندید. بهمین جهت دوباره با صدای پاق غیب شد و در پشت در خانه شماره دوازده گریمولد ظاهر شد و در زد.

سیریوس: یکی بره ببینه کیه!

کندرا رفت و بعد از یک دقیقه برگشت.

سیریوس: کی کیه کی اومده؟
کندرا: قربان، دابی!
سیریوس: چی چی آورده؟
کندرا: خبرای خوش
سیریوس: با صدای چی؟
کندرا: با صدای پاق!
سیریوس: بسه دیگه! ببند!
کندرا:
سیریوس: زود بگو دابی بیاد تو!



نیم ساعت قبل...


روفوس بهمراه رز در جلوی در اصلی گرینگوتز ظاهر شدند تا ماموریتی که پرفسور ولدمورت بر عهده شان گذاشته بود را انجام دهند. در حین پیاده روی در اطراف گرینگوتز، علیرغم میل باطنی روفوس() رز برای اینکه کسی به آن ها مشکوک نشود دست روفوس را گرفت تا مانند یک زوج بنظر بیایند. همین امر باعث سلسله اتفاقات بعدی و رفتن رز و روفوس به کافی شاپ گرینگوتز و فراموش کردن ماموریتشان شد...


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ پنجشنبه ۵ آبان ۱۳۹۰
#81

رومیلدا وین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ دوشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
از بیکران دور در روزگار نور در شهر بی عبور زیر درخت مهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
سیریوس: تو هم مادر اون آلبوس پیر هستی و حقش بود با اون میکشتمت اما حالا که نکشتمت و تو هم خوب موندی و شبیه دخترای ببیست ساله هستی، گربه آرگوسو بر میداری و میری اطراف گرینگوتز خوب چرخ میزنی و بعدش میای به من میگی اونجا چه خبره!

شتــــــــــرق

دابی با صدای بلندی ظاهر شد

گربه آرگوس فش فشی کرد و به صورت کندرا پرید و صورتش را خراش داد آرگوس جستی زد و گربه را از صورتش جدا کرد.

سیریوس با خشم و غضب به تازه وارد نگاهی انداخت طوری که همه رفتن از ترسشون قایم شدن

دابی مات و متحیر صحنه را دیدی زد و گفت :

درود بر رئیس عزیزم پدر خوانده ی اربابم پاتر

آمده ام تا اگر کمکی از دستم بر بیاید با افتخار برای محفل شرور انجام دهم

سیریوس سرآپای دابی را با خشم نگاه انداخت و به فکر فرو رفت.

بذار ببینم تو واسه این ماموریت بهتری این دستو پا جلفتی ها که نمیتونن کاری از پیش ببرن تو برو و سرو گوشی آب بده جلوی گرینگوتز

دابی با خوشحالیه تمام سرش را به نشانه تایید تکان داد و با صدای بلندی غیب شد.


چشمانت را

به مناظره دعوت می کنم


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ سه شنبه ۳ آبان ۱۳۹۰
#80

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۰ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۱
از البرز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
خانه ریدل - نیکخوران

پرفسور ولدمورت از اتاق روحانیش بیرون آمد و در حالی که دستی بر ریش هایش میکشید خطاب به نیکخوران گفت:
_ فرزندان عزیزم، اکنون وقت مبارزه و نشان دادن شجاعت اسلایترینی ها است. ما به دار و دسته محفلی ها نشان خواهیم داد که نیکخواران هنوز زنده اند و نمیگذارند لندن در زیر پای مافیای آن ها له بشود.

ملت نیکخوار به هیجان آمدند و شعار میدادند و پرفسور ولدمورت پاکدل را تشویق میکردند...

سپس پرفسور ولدمورت ادامه داد: و اکنون تو پسرم! روفوس! دست دخترم رز را بگیر و بروید بصورت نامحسوس در اطراف گرینگوتز چرخ بزنید و اوضاع آن جا را زیر نظر داشته باشید! به محض اینکه احساس کردید آنجا خبریست علامت نیک روی دستتان را لمس کنید تا ما مانند سیل خروشان بر سر پلیدی ها و محفلی ها خراب شویم و گرینگوتز را نجات بدهیم!

روفوس: آه پرفسور من رویم نمی آید دست دوشیزه رز را بگیرم!
دوشیزه رز: من نیز همچنین پرفسور!
روفوس: ولی من بیشتر رویم نمی اید!
دوشیزه رز: نه من بیشتر!

پرفسور ولدمورت: بس است! نگذارید ققنوس را صدا بزنم تا هر دویتان را آتیش بزند! زودتر بروید! وقت تنگ است!



دار و دسته محفلی ها محیای دستبرد زدن به گرینگوتز میشدند.

هری در حال تمرین و تست آوداکداورا بود. گودریک کروشیو را امتحان میکرد و گلرت طلسم فرمان را. سیریوس بالاخره از قرار ملاقات طولانیش برگشت و با دیدن او همه اعضای محفل در حالی که نود درجه خم شده بودند ای جانم جانم و شفتالو و آلبالو کنان به دست بوس پدر خوانده جدیدشان سیریوس رفتند.

سیریوس که سعی میکرد خشن تر از همیشه بنظر بیاید بعد از اینکه سبیل هایش را تابی داد گفت:
_ بسه دیگه! بوسمالی بسه! اون روی سگ سیاه منو بالا نیارید!

اعضای محفل که از شدت ترس میلرزیدند همگی عقب رفتند و سرهایشان را به پایین انداختند. سیریوس که کلی از ابهت خودش کیف کرده بود، نعره زد و گفت:

_ آرگوووووووووس!

آرگوس که عنقریب بود کار دست خودش بدهد تته پته کنان جلو آمد و با صدای فوق العاده زیری جواب داد:
_ بلــــ ..... ه ... ار ... با ... ب؟

سیریوس مجددا نعره زد:
_ کنـــــــدرا؟

کندرا: بلـ ... لـ ... ی؟

سیریوس: تو هم مادر اون آلبوس پیر هستی و حقش بود با اون میکشتمت اما حالا که نکشتمت و تو هم خوب موندی و شبیه دخترای ببیست ساله هستی، گربه آرگوسو بر میداری و میری اطراف گرینگوتز خوب چرخ میزنی و بعدش میای به من میگی اونجا چه خبره!


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ چهارشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۰
#79

دابیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۴۸ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۰
از اتاق شکنجه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 275
آفلاین
موجی از نگرانی و اضطراب ملت نیکوکار ریدل را در برگرفت...ایوان روزیه ، شامپوی قدیم ، عطر مشهدی امروز ، در حالی که بسیار ناراحت بود ، دستانش را به سمت آسمان برد و زمزمه کرد: " یا مرلین مقدس! چقدر این سیریوس خطاکار شده است. یا ریش مرلین به تو پناه میبرم و سپس سجده ای کرد و پس از آنکه 40 بار سجده کرد و بلند شد ، رو به ولدمورت نیکوکار کرد و گفت:" آقا! چه برنامه ای دارید؟ ما باید کاری بکنیم؟ باید این ملت را به راه راست هدایت کنیم. باید آنها را آرشاد کنیم.

ملت نیکوخوار(مرگخوار قدیم):


ولدمورت آهی کشید و در حالی که هاله ای از نور دور سرش به چشم میخورد ، به سمت ایوان رفت ، سپس دستانش را بر سر ایوان کشید و با لحن عارافانه ای گفت:"حق با توست فرزندم ! امروز برای پاره ای از مذاکرات ، در مسلی مرلین سخنرانی خواهم کرد ، باشد که ملت فتنه گر محفلی به راه راست هدایت شوند.

ملت نیکوخوار: مرگ بر ضد ولایت ولدمورت! درود بر شهدای نیکوخوار! مرگ برا آسرایل! مرگ بر آستکبار!


ولدمورت دستی تکان داد و در حالی که گلهایی را که به وسیله ی جادو بوجود آورده بود ، به سمت نیکخواران پرتاب میکرد ، اتاق نشیمن را ترک کرد...



چند متر آنطرف تر محل اسکان اشرار محفلی

سیریوس در حالی که موهایش را فشن میکرد ، به سمت ملت محفلی رفت ود در حالی که به شدت آثار شرارت در چهره اش مشهود بود ، رو به برو بچز محفلی کرد و گفت: " تا یه ساعت دیه دم گرینگوتز میبینمتون! فعلا با یه ساحره ی جیگرز قرار دارم.

ملت محفلی:


ویرایش شده توسط آرگوس فیلچ در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۷ ۱۶:۰۰:۲۰

[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ چهارشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۰
#78

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۰ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۱
از البرز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
سوژه جدید

پدرخوانده - دار و دسته محفلی ها

------

آلبوس دامبلدور مدت ها بود که فوق العاده پیر و فرتوت شده بود ولی با این حال باز هم توانایی اداره قویترین گروه گانگستری و مافیایی شهر یعنی دار و دسته محفلی ها را داشت. بعد از دامبلدور سیریوس بلک دومین مقام دار و دسته محفلی ها محسوب میشد و پلیس در همه شهر عکس او را بعنوان خطرناکترین مجرم تحت تعقیب پخش کرده بود و برای دستگیریش مبلغ کلانی بعنوان جایزه تعیین کرده بود:

نقل قول:

اطلاعیه
از مرکز پلیس لندن به کلیه شهروندان محترم
هر کس هر گونه اطلاعاتی که منجر به دستگیری "سیریوس بلک" (مجرم خطرناک و عضو دار ودسته محفلی ها) بشود ارائه کند، یک میلیون گالیون به عنوان پاداش دریافت خواهد کرد. عکس مجرم پیوست میشود.
تصویر کوچک شده


سیریوس بلک هر روز قوی تر میشد و نفوذش را در دار و دسته محفلی ها بیشتر میکرد تا اینکه بالاخره یک روز موفق شد به همراه خطرناکترین اعضای دار و دسته محفلی ها و بهترین دوستانش یعنی آرگوس فیلچ()، هری پاتر()، کندرا دامبلدور(:root2:) و گلرت گریندال والد() دامبلدور را بکشند و سیریوس خودش عنوان پدرخوانده را بدست بیاورد و بر محفلی ها حکومت کند.

سیریوس برای اثبات بیرحم و قوی بودنش در اولین اقدام تصمیم گرفت به بزرگترین بانک شهر یعنی گرینگوتز دستبرد بزند و چند نفر را نیز بکشد تا همه در شهر حساب کار دستشان بیاید و از او تبعیت کنند. اما در مقابل این گروه شیطانی یک گروه نیکوکار و قهرمان وجود داشت...

خانه ریدل

بلاتریکس لسترنج مهربان مشغول رسیدگی به گل های زیبای باغچه خانه ریدل بود () که ناگهان صدایی آمد و سوروس اسنیپ نیکوکار در حیاط خانه ریدل ظاهر شد. سوروس سریع بطرف بلاتریکس آمد، گونه او را بوسید و بعد از احوالپرسی از بلاتریکس معذرت خواست و گفت خبر مهمی بدست آورده که باید به لرد ولدمورت قهرمان گزارش بدهد.

سوروس در زد و وارد پذیرایی خانه ریدل شد. همه مرگخواران دور لرد ولدمورت جمع شده بودند و نصیحت های خیرخواهانه او را گوش میکردند که نگاه لرد به سوروس افتاد و گفت:
_ سوروس پلیز! بشین فرزندم. چقدر از دیدنت خوشحالم. چه چیزی باعث شده افتخار دیدار مجددت را پیدا کنیم؟

سوروس: استاد! ممنونم. متاسفانه باید خدمتتون عرض کنم سیریوس بلک موفق شده دامبلدور را بکشه و از این به بعد پدرخوانده دار و دسته محفلی ها بشه. در جلسه ای که یک ساعت پیش در خانه شماره دوازده گریمولد داشتیم سیریوس گفت میخواد ثابت کنه خونخوار تر از دامبلدوره و در اولین اقدام میخواد به بزرگترین بانک شهر یعنی گرینگوتز دستبرد بزنه و عذه زیادی رو هم بکشه... ما باید جلوشو بگیریم استاد!


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۸:۱۲ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۰
#77

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ پنجشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۴:۱۰ شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 91
آفلاین
دفترچه عزیز،

سوروس سر قرار نیامده و من کم کم دارم نگران میشوم.همان طور که میدانی، اگرانسان در ساعت بخصوصی با کسی قرار داشته باشد و وی سر وقت نیاید، انسان جان به لب میشود. چون آن وقت دو راه دارد،برود و در خانه گرم گریمالد بشیند، به دیگران دستور دهد و ادای پرفسورهای صبور و همه چیز فهم را داورد ویا در این هوای سرد منتظر بماند. اگر من دکتر میبودم و بیمارم چهار ساعت دیر مینمود، با خود میگفتم که از دکترها میترسد و دیگر نخواهد آمد. اما من دکتر نیستم و اسنیپ هم قالم نگذاشته، پیرمرد ناتوان و خرفتی هستم که اکنون، با این که سه پیجامه زیر شلوارم به تن کرده ام، هنوز هم درحال یخ زدنم.اسنیپ هم ترسو نیست که نیاید،پس نمیتوانم بیخیال شوم. اکنون برای صدمین بار در این دو دقیقه به ساعت خود خیره میشوم.سوروس بیست و دو ساعت دیر کرده است و من 22 ساعت است که با خود تکرار میکنم،اگر پنج دقیقه دیگر نیاید، تامی وی را کشته است و من باید بیخیال وی شوم.اما من هنوز پنج دقیقه دیگر صبر میکنم.شاید بیاید.

باید بگویم که اگر این بیست و اندکی ساعت را در گریمالد یا هاگوارتز میبودم،کار مهمی انجام نمیدادم. شاید باری دیگر به دانش آموزانم خیره میشدم و با همان نگاه معروف، ادای انسانهای فهمیده را در میاوردم.یا شاید جلوی دیگر جادوگران، لرد را "تام" صدا میزدم تا خودم رابزرگ نشان دهم.نمیدانم،شاید هم آبنبات لیموئی میخوردم. دفترچه عزیز،ریشم دوباره کثیف شده است و باید دوباره آن را در ماشین لباسشوئی ماگلی بیندازم، گرچه شستن در ماشین لباسشوئی خیلی دردناک است. اخیرا همجایم درد میکند. از کمرم گرفته تا دماغم.فکر کنم دماغم دیگر تحمل وزن عینکم را ندارد!

هنوز خبری از اسنیپ نیست. پنج دقیقه دیگر هم صبر میکنم. نمیدانم چرا هوا در اینجا بطور ناگهانی سرد شده است.اینجا معمولا همیشه گرم میباشد.به هرحال، ما قرارمان را همیشه اینجا میگذاریم.البته فضای اینجا به هیچ عنوان به چشمان نابینای من آشنا نیست. صبر کن! ما اینجا قرار نگذاشتیم! نه، باز نقشه را اشتباهی دیدم...باید سریع به مکان قرار بروم،شاید سوروس برای من 22 ساعت صبر کرده باشد!

بوس بوس،
دامبلدور



Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۰:۰۶ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۰
#76

دراکو مالفویold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۳ سه شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۰:۲۳ سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
- بس کن کراب... اینقدر ترسو نباش. ما باید بدونیم توی اون کلاس چه درسی میدن که واسه ماها خوب نیس!

* ولی پرفسور دامبلدور خوشش نمیاد. ممکنه بازم با اون قلم جادویی تنبیهمون کنه.

با این حرف کراب، او و گویل هردو به اثر زخم عمیقی که روی دستشان ایجاد شده بود چشم دوختند و از تجسم درد آن به خود لرزیدند. صدای ملایم پرفسور دامبلدور مثل میخ در مغزشان فرو می رفت: بنویسید... من دیگه توی کاری که بهم ربطی نداره دخالت نمی کنم. من دیگه دروغ نمی گم...

دراکو ولی، اهمیتی به خون تازه ای که به خاطر تنبیه اخیر، از دستش جاری شده بود و به زمین می چکید، نمی داد. برایش لذت نجات دادن دو گرگینه از دست کله زخمی چنان عمیق بود که نمی گذاشت به درد، اهمیتی بدهد. شنل نامرئی که آن پسرک کله زخمی بعد از دعوای احمقانه اش با گرگینه ها زیر بید کتک زن جا گذاشته بود روی سرش انداخت و به طرف راه پلۀ دفتر پروفسور دامبلدور پیش رفت. در ذهن از یادآوری دعوای هری و گرگینه ها خونش به جوش آمد. او شاهد اجرای کروشیو بر روی گرگینه های مطلومی بود که در روز روشن مورد آزار قرار می گرفتند صرفا به این دلیل که نمی خواستند بنا به دستور هری جیمز پاتر، دانش آموزانی که زیر بار حرف زور نمی رفتند را بترسانند.

به طرز شگفت آوری شانس یاری اش کرد زیرا درست به محض رسیدن به ناودان کله اژدری، پروفسور مک گونگال جلوی دراکو مالفوی ظاهر شد و اسم رمز را زمزمه کرد. دراکو به سختی آن را شنید: موفرفری ِ شلخته!

خونش به جوش آمد. به چه حقی به خالۀ او توهین می شد؟ (آخر دراکو به جز خاله بلاتریکس مهربانش هیچ موفرفری شلختۀ دیگری نمی شناخت) پشت سر پرفسور مک گونگال و به آرامی وارد راهروی باریک شد. آنچه بالای پله ها و از لای درز در شنید، به نظر بسیار جالب و هولناک می آمد...

صدای ملایم پروفسور دامبلدور با محبتی غیر معصومانه به مک گونگال پیر خوشامد گفت:
- مگی... عشق من... چی باعث شده به اینجا بیای و کلاس خصوصی من و هری رو به هم بزنی؟

پروفسور مک گونگال:
- متاسفم آلبوس. خبر کلاس خصوصی تو همه جا پیچیده و دیگه خصوصی نیست. همه می دونن که تو داری پشت این درهای بسته هری رو برای نابودی وزیر تربیت می کنی. همه میگن که تو داری جادوی سیاه رو باهاش تمرین می کنی و روش های شکنجه کردن وزیر رو به طوری که آثار شکنجه مشخص نباشه ولی درد کافی برای راضی کردنش به استعفا داشتته باشه، بهش یاد میدی. البته من می دونم که تو داری بهترین کار رو انجام میدی ولی بهتر نیست کمی با احتیاط بیشتر عمل کنی؟

پروفسور دامبلدور:
- احتیاط چرا عشق من؟ دیگه نیازی به احتیاط نیست. به زودی دنیای جادوگری متعلق به من خواهد بود و تو هم ملکۀ اون میشی.

- اوه آلبوس... می دونی که تا وزیر سحر و جادو روی کاره ما نمی تونیم قدرت رو به دست بگیریم. از طرفی اون تام ریدل احمق که خیال می کنه رابین هود دوران شده برامون مزاحمت ایجاد می کنه. شعارش به مذاق بعضیا داره خوش میاد... میگه از جادوگران بگیریم و به ماگل ها ببخشیم چون اون ها ضعیفند و توانایی جادو ندارند و از زندگی عقب می مونند!

پروفسور دامبلدور با لحنی شوم پاسخ داد:
- نگران تام نباش... من با پیام امروز مصاحبه کردم و اون ریتا اسکیتر با یک کیسه گالیون راضی شد که شعارهای ریدل هود رو کاملا برعکس جلوه بده و وانمود کنه که تام ریدل، یک خطر سیاه و شومه... درمورد وزیر هم... هری خبر شیرینی برامون آورده. اون همین الان از طریق شومینه از وزارتخونه برگشته.

دراکو که با دقت گوش می داد متوجه شد که از بدو ورود پروفسور مک گونگال، پسرک کله زخمی کوچکترین حرفی نزده است. در این لحظه صدای سرد و بی روح هری پاتر به گوش رسید:
- من همین حالا با وزیر ملاقات کردم و با ایشون چای می نوشیدم. وقتی من از پشت میر بلند شدم، ایشون فراموش کرده بودند نفس بکشند چون اشتباها یک نفر یک زهر مهلک از سموم ماگلی رو توی فنجان ایشون ریخته بود. از اونجایی که من ابدا امروز در وزارتخونه نبودم (یک طلسم اصلاح ذهن به خوبی به عنوان تمرین درس دیروزمون انجام شد) و با توجه به اینکه وزیر اختیاری از خودش نداشت (پروفسور دامبلدور شما باید به خاطر اجرای درست طلسم فرمان بهترین نمرۀ جادوی سیاه رو به من بدید) هیچ شکی به سمت مدرسه نخواهد رفت و با توجه به اینکه یک زهر ماگلی در فنجان وزیر پیدا میشه و یک کاغذ کادو که نشون دهندۀ اهدا شدن اون ظرف از طرف یک ماگل هست، می تونیم امیدوار باشیم که جامعۀ جادو به سمت پروفسور دامبلدور بیاد و از ایشون بخواد به وزارت سر و سامونی بده و از طرف دیگه مجوز پیدا می کنیم که این ماگل های ابله رو سر جاشون بنشونیم و نسلشون رو از روی زمین برداریم.

دراکو مالفوی چنان وحشت کرده بود که فراموش کرد باید پنهان باقی بماند و با صدای بلند فریاد کشید: نـــــــــــــــــــــــــــــه...

پروفسور مک گونگال از جا پرید و دامبلدور با خونسردی درب را گشود و دراکو را به داخل اتاق هل داد:
- به به... یک مهمون ناخونده داریم. هری به نظرت باهاش چه کنیم؟

هری با چشمانی سرد به پروفسور دامبلدور و سپس به دراکو نگریست:
- چطوره آخرین درس رو اینجا تمرین کنم پروفسور؟

نگاه شوم و لبخند رضایت دامبلدور دراکو را ترساند. آخرین چیزی که دید، بالا رفتن چوبدستی پسرک کله زخمی و نور سبزی بود که زمزمه ای آرام آن را دنبال می کرد:
- آوداکداورا...

دراکو مالفوی دیگر نمی توانست به کسی کمک کند.


ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۸ ۰:۲۰:۱۶


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ سه شنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۰
#75

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
صدای شرشر آب شنیده شد و دستی به زیر آن رفت. بعد از شستشوی کامل دست، دامبلدور جوان، دستش را خشک کرد و به آینه چشم دوخت. دستی به صورتش کشید و به وارسی صورتش پرداخت.

- آلبوس؟

دامبلدور بدون توجه به صدای شنیده شده، سوت زنان دستی به ریش بلندش کشید.

در باز شد و دختری در آستانه ی در نمایان شد. دامبلدور از درون آینه به چشمان دختر خیره شد، اما لحظه ای بعد برگشت و گفت:

- آریانا، امشب با گلرت بیرون هستم، پس منتظر من نمون.

آریانا به دنبال دامبلدور، از دستشویی خارج شد و وارد پذیرایی شد.

- ولی قرار بود به من درس بدی.

دامبلدور لبخندی زد و گفت: باشه حتما. بعدا این کارو انجام میدم.

به سمت میز رفت، چوبدستیش را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت. دستمالی که مخصوص تمیز کردن چوبدستی بود را برداشت و دوباره از آنجا خارج شد.

- کی منو میبری پیـ...

دامبلدور حرف خواهرش را قطع کرد و گفت: یادم نرفته. بعدا به اونم میرسیم.

- زینگ زینگ!

چهره ی دامبلدور خندان تر از قبل شد و با خوش حالی دستمال را همانجا رها کرد، چوبدستیش را درون جیبش جاسازی کرد و به سمت در رفت.

- بعدا میبینمت!

و دستش به سمت دستگیره ی در رفت، اما همانجا متوقف شد. دامبلدور پیش آریانا برگشت، پیشانی او را بوسید و از آنجا رفت.

آریانا صدای برادرش را که با خوش حالی در حال احوالپرسی کردن با گلرت بود را به وضوح میشنید. زیر لب گفت:

- بعدا ... بعدا منتظرتم.

.
.
.

- نچ نچ نچ!

روفوس از درون قدح اندیشه ی دامبلدور بیرون آمد. اصلا قصد نداشت وارد این خاطره شود اما دست خودش نبود. دامبلدور وقتش را صرف دوستش کرده بود و خواهرش را کمی فراموش کرده بود. باورش نمیشد که دامبلدور نیز زمانی در پی دوست بازی بوده باشد. با اینکه خواهرش را دوست داشت، اما با اشتباهاتی که انجام داده بود او را از دست داد. بیشتر وقتش را به گلرت اختصاص داده بود.

روفوس از افکارش خارج شد و آهسته از جلوی اتاقی که دامبلدور در آن بود رد شد. برای آخرین لحظه نیم نگاهی به دامبلدور انداخت که دستش درون ریش های نقره فامش فرو رفته بود.

نگاهش را از او برداشت و قبل از اینکه کسی متوجه حضورش شود از آنجا خارج شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۷ ۱۸:۴۷:۵۵

🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ یکشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۰
#74

الفیاس دوجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۹ شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 47
آفلاین
نه ,,,,,,
بلا داشت مي افتاد كه ولدمورت با ان مو هاي بلوندش كه در نسيم تاب ميخورد سوار بر نيمبوس 2012 اش آمد و بلا را نجات داد با هم به اتاق لرد دامبل رفتند
دامبل:اواكداورا
شترق جسم بي جان بلا بر كناري افتاد.
ولدي:استيوبفاي
دامبل به در ورودي خورد و نجيني به سمت ولدمورت حمله ور شد و در همان لحضه ققنوس ولدمورت امد و به نجيني حمله كرد .
موهاي طلايي ولدمورت بر اثر تابش نور طلايي ترشدند و اشك هاي وي از غم از دست رفتن بلا مانند مرواريدي غلطان به از جشم هاي او مي افتادند و اين اخرين نبرد عليه سياهي بود


از خانم رولينگ متشكرم كه همه ي مان را آفريد

---------







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.