هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۳
#40

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
خلاصه:
دامبلدور و ولدمورت تصمیم میگیرند گروه جدیدی به نام "ققنوس خوارها" تشکیل دهند که گویا در این گروه مرگخواران و محفلی ها باید بر خلاف روال معمول رفتار کنند یعنی اعضای محفل شرور بشوند و مرگخواران پاک و نیک...


کینگزاس "مرز"بود. مرز بین جادو و غیر جادو. مرز بین دنیای مردگان و زندگان...


مورفین: اووووم حالا خودمونیم، برای این داستان، میرفتیم "دنیای وارونه" بهتر نبود؟!

ناگهان همه، اعم از محفلی و مرگخوار دست هایشان را گذاشتند روی دهانشان و زبان هایشان را گاز گرفتند...
هاگرید: آآآآآآآآآآآآآی!
مورفین: بابا گاز نگیر خب! چرا گاز میگیری؟!

هاگرید که قاطی کرده بود با یک حرکت پرید رو مورفین استخونی و در حالی که در حال له کردن او بود گفت:
_ پدر سوخته! حرف خارج از "رول" میزنی بعد میگی چرا زبونتو گاز میگیری؟!

در این لحظه نوری از غیب ظاهر شد مانند طلوع خورشید، هوا پاییزی و خنک شد، ستاره ها در میان روز به وضوح درخشیدند و خورشید نیلگون شد... همه کف کرده بودند که ناگهان "دامبلدور" ظهور کرد! این بار اما با ردایی خاکستری!

گیدیون: ددم واااااااای! مرده زنده شد! بچه ها فرار کنید!
دامبلدور: نه بابا فرار نکنید! من همان دامبلدورم منتها در ردایی خاکستری! دخترمم دنبالمه. دامبلدور به "جسیکا" اشاره کرد.

مورفین شیشکی کشید و گفت: بابا اون که "گاندولف" بود!
دامبلدور: ببند فرزندم!

و دهان مورفین بسته شد و دیگر هیچ صحبتی نمیتوانست بکند. در همین حین که مورفین مانند افرادی که خفگی گرفتند دستش را داخل حلقش کرده بود ناگهان موجودی لاغر اندام و کوچک جثه وارد صحنه شد و یک بشگن زد و مورفین از حالت خفگی نجات پیدا کرد و دوباره گیدیون فریاد زد:
_ اوه بچه ها، بچه های "ارباب حلقه ها" حمله کردند! این دیگه خود "اسمیگله" فرار کنید!

موجودی که شبیه "اسمیگل" بود() با عصبانیت و صدایی زیر، گفت:
_ اسمیگل باباته! من لرد ولدمورتم! فقط این رولینگ گلابی تو کتاب آخر روح منو اینجوری توصیف کرده بود، یادم رفت خودمو عوض کنم...

ولدمورت بشگنی زد و به شمایل سابق دراومد و چشم غره ای به دامبلدور رفت و دامبلدور هم لبخندی پت و پهن تحویل او داد و سپس هر دو با هم گفتند:
_ خب بچه ها مشکلتون چیه؟


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۱۳ ۱۹:۲۴:۵۶


پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ دوشنبه ۹ تیر ۱۳۹۳
#39

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
به این ترتیب محفلی ها به سوی دیگر جاده رفتند.

- وایسید ببینم.

یکی از ممد مرگخوار ها جلو اومد و گفت:

- چرا باید راهنما دست شما باشه؟

محفلی ها به هم نگاه کردند. جسیکا گفت:

- چون پیر زن کاغذو داد به من.
- ما هم به اون راهنما نیاز داریم.

مرگخوار ها به علامت تایید این حرف سر تکان دادند. گودریک به فکر فرو رفت تا راه حلی برای این مشکل بیابد. بعد از چند دقیقه گفت:

- یک فکر. بیایید همه از یک طرف بریم اینطوری هم شما راهنمارو دارید هم ما. ما می تونیم جداگانه به کارمون برسیم.

همه ی حظار دست زدن و گودریک را برای این ایده تشویق کردند. سپس هر دو گروه به راه افتادند و پیرزن بیچاره را به کل فراموش کردند. ناگهان ایوان گفت:

- مگه ما قرار نیست خوب باشیم؟

- بــــــــــله

-پس چرا داریم این پیر زنو اینجا ول میکنیم؟

با این حرف یک دسته از مرگخوار ها به سمت پیرزن شتافتند و او را با خود بردند.


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
#38

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
خلاصه

لرد سیاه و آلبوس دامبلدور تصمیم میگیرن گروه جدیدی به نام ققنوس خوارها تشکیل بدن که اعضاش از هر دو گروه محفلیا و مرگخوارا میتونن باشن. افرادی از هر دو گروه برای عضویت خدمت رسیدن که برای آموزش و آمادگی برای ورود به این گروه باید مراحلی رو طی کنن.

دو گروه به وسط جاده قزوین رشت که در حال احداث ـه اعزام میشن و پیرزنی که مادره کوییرل ـه بعنوان راهنمای نقشه برگه ای رو تحویل اونا میده و میگه این دستورالعملی ـه که باید انجامش بدین ...


☻☺☻☺☻☺☻☺☻☺☻☺☻☺☻☺☻☺☻☺☻☺☻☺☻☺☻☺☻☺☻☺

جسیکا بی توجه به پیرزن که دوباره بیهوش روی زمین افتاده بود، برگه رو بالا میاره و شروع به خوندن میکنه:

- پارت اول، مرگخواران خوب و محفلیون بد می شوند ...

صدای غرولندهای دو گروه به هوا بلند میشه و از وضع موجود ابراز نارضایتی و ناامیدی میکنن. تا اینکه بالاخره ممد مرگخواری میگه:

- جمع کنین بریم بابا، از اولم سرکار بودیم.

مرگخوارا و محفلیون دست از اظهار نظر برمیدارن و به آخرین جمله ای که شنیدن فکر میکنن. جمع کنین بریم ... بریم ... دقیقا چطوری باید دمشونو رو کولشون میذاشتن و می گرخیدن؟

بعد از یکم مشاهده ی اطراف و نیافتن راهی برای فرار (نویسنده تاکید میکنه که در این میان تلاش هایی برای آپارات کردن صورت گرفت، اما نتیجه مثبتی به همراه نداشت ...) یکی از فاطی های محفلی میگه:

- اصن ما واسه چی تصمیم گرفتیم به این گروه ملحق شیم؟ دوباره دور هم جمع شدن و ماموریتای گروهی و در کنار هم بودن رو تجربه کردن.

رز بالا و پایین میپره و با اشتیاق حرف رقیب محفلیش رو تایید میکنه: و دوباره به اوج رسیدن ... یعنی دیدن چهره مبارک شوم ارباب و خدمت کردن بهشون.

چهره محفلیا کمی درهم میره و سعی میکنن با فکر کردن به رسیدن به دامبلدور، دوباره خودشون رو خوشنود نشون بدن. ریگولوس به سمت پیرزن حرکت میکنه و میگه:

- خب مثل اینکه چاره ای نداریم. باید دقایقی در نقش آدم خوبه ظاهر شیم ... هی روزگار.

مرگخوارا آه کشان جلو میرن و محفلیونی که برای کمک به پیرزن بیهوش دورش جمع شده بودن، جای خودشون رو به مرگخوارا میدن.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۳
#37

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
یک دفعه جسی از جا می پره و دوباره اطرافو نگاه میکنه به امید اینکه باهاش شوخی کرده باشن ولی با دیدن دوباره ی تابلو آه می کشه. با نگرانی میگه:

- بقیه محفلیا کجان؟

- دور اون پیر زن جمع شدن به امید اینکه بیدارش کنن.

سپس هر دو به جمعیت می پیوندند. حالا پیرزن به هوش آمده و هی ناله میکنه. گودریک می پرسه:

- شما کوییرل هستید؟

پیر زن دوباره رنگ از چهره اش میپره و میگه:

- نه. من مادرشم.

- پس چرا ترسیدی؟

- آخه مایه ننگ منه.

جسیکا نفس عمیقی می کشه و از پیرزن می پرسه:

- خب شما راهنمای نقشه ای درست؟

- بله.

- خب ما باید الان چیکار کنیم؟

پیر زن کاغذی رو دست جسیکا میده و میگه:

- دستور العمل رو اینجا نوشته.

و با این حرف، دوباره بیهوش شد.


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ دوشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۳
#36

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ناگهان صدایی از آسمان آمد و نوری به صورت جسیکا تابید و ندایی آمد که:
_ سلام!

جسیکا:
_ مـــــــــاع! مـــــــاع! من میدونستم! من از اولش میدونستم یه چیزی هستم! یه قدرتی دارم! من پیامبر بودم پس!

ندای آسمانی:
_ نمیخوام ناامیدت کنم ولی خب نه حقیقتش پیامبر نیستی!

جسیکا: هــــــــــی! پس حتما تو هم خدا نیستی؟!

ندا:
_ خدا که اممممم... شاید، یه جورایی! من در حقیقت خالق داستانتم! کسی که از اولش میدیدتت! تک تک مراحل رشد و نمو ات را دیده و هنوز هم میبینتت! تاکید میکنم میبینتت! نه اینکه فکر کنی مراقبته یا مثلا فرشته نگهبانت!

جسیکا:
_ بابا چی میشد از اولش هر چی ما میخواستیم بهمون میدادی؟ آخه این چه زندگی ایه؟ این چه جای مزخرف و خانواده و کاری که ما رو انداختی توش؟

ندا:
_ ببین دادا! فرض کنیم یکی نشسته اون بالا! داره مینویسه داستان زندگی تو رو حالا! اگه از اول همه چیز بهت میداد و میبردت اون بالا مالاها! بیشتر بهت حال میداد؟ یا! اینکه خودت زندگیتو بسازی و بری بالا ابرا! تا داستانی داشته باشی واسه تعریف کردن بعضی موقع ها! ها؟!

جسیکا:
_ تو رپ میگی؟

ندا:
_ تازگیا دارم یه کم تمرین میکنم! یکی دیگه م گفتم، البته در وصف تو، ببین خوشت میاد:
"وقتی فرزند اولی حق نداری از هیچ کس انتظار داشته باشی وگرنه زان پس برجکت میخورد اساسی! هیچ کس، حتی شهریار آسمان ها و حتی برادر زمینی ات و مادرت! بهتر است خودت باشی و خودت، هر چند نمیتوانی سر بر شانه خودت بگذاری لیک خودت قهرمان زندگی خودت میشوی. نخظه:دی"

جسیکا:
_ اممم... حالا نمیشه یه کوچولو یه آوانسی یه شانسی یه پولی یه چیزی یه زیر میزی ای برسونی؟!

ندا:
_ اووووم... مزه ش میره! میخوای یه مهره معمولی باشی مثل میلیاردها مهره ای که اومدن و رفتن؟ یا میخوای قهرمان داستان خودت بشی؟! اگه میخوای معمولی باشی اوکی! یه خونه بزرگ با یه شوهر خوشتیپ و یه بچه گوگولی مگولی خوبه؟ بزنم بشگن رو؟

جسیکا:
_ اوکی بابا نخواستیم! ما که تا اینجا اومدیم! بقیه شم میریم! خودم میرم اصلا! خسته نشی میشینی اون بالا نگاه میکنی یه وقت؟! اصلا چی شد بعد یه عمری حال و احوالی از ما پرسیدی؟

ندا:
_ هویجوری نبودی چند وقت آخه؟ چه خبر؟ کجایی؟

جسیکا:
_ تو که گفتی منو میبینی همیشه؟!

ندا:
_ بابا منم زندگی میکنم ها! فقطم تو نیستی! کلا بغرنجه قضیه! حالا بگو کجا بودی و چه میکردی؟

جسیکا:
_ گوشه نشینی! مراقبه!

ندا:
_ ای بابا، یعنی دیگه لاکم نمیزنی؟ برنزه نمیکنی؟ عینک دودی؟ لباس های رنگی و منگی و خوشجل مشجل نمیپوشی؟

جسیکا:
_ بقیه شو نه ولی لاک رنگی که نمیشه نزد! میشه؟!

ندا:
_ راستی تو یه رگه هایی از سیاهی هم داری ها! اول و آخر علاقه مندی های امضات دو تا شخصیت سیاهن!

جسیکا:
_ سیاهی دوست داری؟! من فکر میکردم خالق همیشه خوب و مهربون و پر از نوره!

ندا:
_ خالق داریم تا خالق! من داستان تو رو فقط مینویسم و روایت میکنم! تا جایی که بشه دخالت نمیکنم! یعنی در نود و نه درصد مواقع! و البته همیشه هم سفیدی اگه باشه خب خسته کننده میشه و بدون سیاهی سفیدی هم معنا نداره! و بعضی مواقع بعضی جوامع و انسان ها باید در مقابلشون یه قدرت سیاه باشه وگرنه کارهایی میکنن که هیچ موجود پستی تو تاریخ بشریت انجام نداده! کلا سیاهی هم خوبه! خیلی فلسفیش نکنیم حالا! البته من بین نویسنده ها کلا روشنفکرم! خیلیا مخالفن با افکار من!

جسیکا:
_ یعنی بازم نویسنده داریم؟

ندا:
_ بیخیال! بریم بقیه داستان!

"افکت صدای بشگن زدن یک انگشت!"



جسیکا، مانند کسی که از ته دریا نجاتش داده باشند و تازه نفسش بالا آمده باشد:
_ مــــــــاع! من کجام؟ ندا کجاست؟

گودریک:
_ ندا کیه دخترم؟ ما وسط جاده قزوین، رشت هستیم! تو هم خوابت برده بود گویا!...



Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰
#35

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



مکان: داخل ساختمان!
زمان: ده دقیقه بعد!
جلو بردن پست درحد المپیک مارسی:
ریگولوس پس از تهدید های عاشقانه ی جسی، و باتوجه به جمله ی "خانوما مقدم تراند!" اجازه میده جسی و دوستان (بر وزن یوگی و دوستان)! وارد ساختمان فوق الذکر بشن و پس از انجام مراحل مقدماتی ثبت نام، اعضای سیاه و سیفید متفقول القول!؟!! توسط کاربری که نخواست نامش فاش شود، به سمت دستشویی ساختمان هدایت میشن تا برای آموزش و کسب مهارت به عضویت گروه دربیان!

و اما ادامه ی ماجرا ...

- بچه ها وقتِ اعزامه، سيفون رو بچسبين!
همه با اين حرف ریگولوس انگشتاشونو محكم تر به سيفون فشار مي دن ، ناگهان مورفین كه شديدا هوا قزوين اون رو جوگيزر كرده بود ، سرش رو بالا مياره و رو به همه مي كنه !
- كلاغ ...
ملت : پـــــــــر !

و انگشتاشونو از روي سيفون بر مي دارند ، با مخ روي زمين فرود ميان و به چهره بشاش گیلدی و کالین در حالي كه سيفون رو در آغوش گرفته و با سرعت از اون ها دور مي شه نگاهي مي اندازن !
گلرت حالت متفكري به خودش مي گيره و شروع مي كنه به زمزمه كردن .
- اونا فقط فرستاده اي بودند تا ما رو به مقصد برسونن ...
ملت : درسته درسته !
ناگهان نور سرتاسر گلرت رو فرا مي گيره و از سوراخ هاي گوشش به بيرون متشعشع ! مي شه و اون شديدا به فضا فرستاده مي شه ، جسی عينك آفتابيشو به چشمش مي زنه و توي جيب هاش به دنبال چيزي مي گرده ؛
- دنبال چيزي مي گردي ؟!
- كرم ضد آفتابمو ...


جسی با نااميدي دست ریگولوس رو رها میکنه و نگاهي به اطراف مي اندازه ، ولي هيچ اثري از زندگي در اينجا مشاهده نمي شه ،آیا آنها باید دوران آموزشی خود را در این چنین مکانی سپری میکردند؟! پس از تلاش هاي فراوان بالاخره تابلوي بزرگي رو جلوي صورتش پيدا مي كنه كه نوشته :
اتوبان قزوين-ساوج به زودي احداث مي شود !

گودریک نگاه مشكوكي به تابلو مي اندازه و مي ره جسی رو خبر كنه ، جسی كه شديدا برنزه شده بود ، گلرت رو كه در حال اجراي رقص نور بود ، با يه حركت خاموش مي كنه !


.:. سه ساعت بعد.:.

چهار نفر مدت هاست كه به تابلوي مقابلشون خيره شدند ؛
- كي احداث مي شه !؟
- يكم ديگه صبر كنيم ، نوشته "به زودي" !!!
- چيزي مي خواين بچه ها، من راهنمای نقشه ام!

ملت همگي به سمت صداي تازه اي كه به گوششون خورده برمي گردن !
- ننه اين جاده كي افتتاح مي شه ؟!
هری در حالي كه دهنش باز مونده رداي گودریک رو مي كشه ؛
- نكن بچه الآن وقتش نيست ، دارم از مادر سوال مي كنم !
- اين يارو...
- دِ بهت مي گم نكن ديگه ، چي مي خواي بگي حالا ؟!
- اين مادر ، قيافه اش خيلي آشناس ، شبيه كويي... !
سیاه و سفید و عوامل پشت صحنه : كوييرل !
و با شنيدن اسم كوييرل پيرزن معلوم الحال غش مي كنه !





ویرایش شده توسط جسیکا پاتر در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۹ ۲۲:۴۴:۲۲


Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۳:۴۶ دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰
#34

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه و آلبوس دامبلدور تصمیم میگیرن گروه جدیدی رو تشکیل بدن...گروه جدید(ققنوس خوارها) مخلوطی از محفل ققنوس و گروه مرگخوارها خواهد بود.مرگخوارها که مدتهاست بیکارن، آگهی مربوط به عضویت گروه رو میبینن و تصمیم میگیرن برای ثبت نام مراجعه کنن....اعضای محفل ققنوس هم همین تصمیم رو میگیرن و دو گروه جلوی ساختمان محل عضویت، با هم مواجه میشن!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-هی شماها اینجا چیکار میکنین؟
-هی خودتون اینجا چیکار میکنین؟
-اول ما پرسیدیم!
-خب بعدش هم ما پرسیدیم...که چی؟اصلا ما مجبوریم به شماها جواب بدیم؟
-خب میتونین جواب ندین...ولی مسئولیت عواقبش با خودتونه.
-عواقب!!!مثلا چی میشه؟ممکنه کچل بشیم؟!
-هی...اگه یک بار دیگه درباره...

در میان جر و بحث مرگخواران و محفلی ها دو نفر از اعضای دو گروه مخالف با نگاهای عاشقانه به هم خیره شده بودند.

-ریگولوس اون نگاههاتو درست میکنی یا بزنم درستت کنم؟
-جسیکا اصولا نگاهی که ما به مرگخوارا میکنیم این نباید باشه!

روفوس با عصبانیت جلوی جسیکا را که سعی میکرد وارد ساختمان شود گرفت.
-هی کجا؟مگه ندیدی ما زودتر رسیدیم؟

ریگولوس که کمی غیرتی شده بود دست روفوس را کنار کشید.
-روفوس...با یه خانم محترم مودبانه تر صحبت کن...ایشون خودشونم میدونن که ما زودتر رسیدیم و باید قبل از اونا وارد بشیم.

چشمهای جسیکا از شدت خشم برقی زد.نگاه تهدید آمیزش را به ریگولوس دوخت.
-کی گفته؟!مهم نیست کی زودتر رسیده.مهم اینه که من اول وارد میشم و میخوام ببینم کی جرات میکنه جلوی منو بگیره!




Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ جمعه ۶ آبان ۱۳۹۰
#33

فنریر گری بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۱ دوشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۴۳ دوشنبه ۹ دی ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 127
آفلاین
روفوس که بعد از ساعت ها بالا و پایین کردن جای پارک پیدا کرده بود با زحمت زیاد تاکسی اش را پارک کرد و ترمز دستی را کشید.

- از پارک دوبل متنفرم! حاضرم هزار بار کروشیو بخورم ولی پارک دوبل نزنم! این چه زندگی نکبت باریه ما داریم آخه؟! هر روز هم با شوفر های دیگه باید سر مسافر دعوا کنی!

ایوان با ناراحتی نگاهی به لنگی که روفوس به دستش پیچیده بود انداخت و گفت:
- روفوس مسخره. تو باز از حموم من لنگ کش رفتی؟! دفعه بعدی بهت گونی میدم خودتو خشک کنی!!

رز با ناراحتی روی صندلی جا به جا شد و گفت:
- این حرفا رو بس میکنید یا من پیاده بشم؟ ما اینجا اومدیم که به دوران اوج و شکوهمون برگردیم. وگرنه اگه میخواین در باره کارای مزخرف روزمره مون غر بزنین میتونیم بریم یه جای دیگه!

روفوس روزنامه را با زحمت از داشبورد ماشین که به کمک جادو به اندازه یک انباری 5 در 10 متر شده بود بیرون کشید و نگاهی به آدرس انداخت.

- همین جاس.اون جا رو میبینین؟ اون راهی که بین دوتا ساختمون باز شده. اونجا رو باید بریم تو، ساختمون بیکر شماره 220 همونجاس.

- تو از کجا میدونی، مگه قبلا اینجا بودی؟!

- برو بابا برای اینکه اجازه بدن شوفر این تاکسی های سیاه لکنته بشم از تک تک این خیابون ها ازم امتحان گرفتن!!

مرگخوارها همگی از ماشین خارج شدند و بعد از اینکه روفوس در ماشین را قفل کرد به راه افتادند. به نظر میرسید ساختمان باید در پشت دو ساختمان عظیم دیگر باشد.تنها جای سوالی که برای آنها پیش آمده بود این بود که چرا ساختمانی را در میان مشنگ ها انتخاب کرده اند.

اما وقتی به جلوی پله های ورودی ساختمان رسیدند سوال دیگری در ذهنشان نقش بست.

- هی اونجا رو نگاه کن، اونا محفلی نیستن؟!

- هی مرگخوارها اینجا چیکار میکنن؟!


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۶ ۱۱:۳۰:۵۹


Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۰
#32

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
خانه ی جسیکا و ریگولوس:

- نگران نباش عزیزم!

- پس مطمئن باشم که جو مارو بهم نمیزنی؟ چون میدونی که تو مرگخوار بودی و دوستای منم همه شون در گذشته محفلـ...

- جس، این هزارمین باریه که داری میپرسی و اینم 10 هزارمین باریه که دارم میگم خیالت تخت. اصلا میخوای وقتی دوستات میان من خونه نباشم؟

- لطف میکنی!

- شوخی کردم!

- ولی من جدی گفتم.

- یعنی باید برم؟

جسیکا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: آره دیگه الانا باید برسن.

ریگولوس آهی کشید و روزنامه اش را تا کرد و روی میز گذاشت. سپس بارانی اش را پوشید و بعد از خداحافظی کردن از جسیکا، به درون خیابان قدم گذاشت. در راه سیریوس و گلرت را دید که به سمت خانه اش در حال حرکت بودند.

- زینگ زینگ ...

جسیکا در را باز کرد و با دیدن کینگزلی و هری، لبخندی زد و با اشتیاق گفت: اوه خوش اومدین!

دقایقی بعد:

- شمام در مورد ققنوس خوارا شنیدین؟ به نظر جالب میاد.

جسیکا روزنامه را از دست سیریوس قاپید، آن را بالا گرفت و گفت: دقیقا واسه همین همه تونو دعوت کردم بیاین. خیلی خوب میشه اگه بازم مثل قدیما دور هم جمع شیم!

صدای " درسته درسته " در سراسر خانه پیچید و در نهایت جسیکا گفت:

- پس نظرتون چیه که فردا همگی بریم یه سر به اونجا بزنیم؟

حرکت سر آن ها نشان دهنده ی این بود که همه ی آن ها با انجام این کار موافق هستند.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۰:۱۳ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۰
#31

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
مکان:چوب بری رز و اسکورپیوس:

روفوس تاکسی جدیدش را که بی شباهت به جارو برقی نبود، مقابل مغازه چوب بری پارک کرد.درحالیکه تکه کاغذی را در دست گرفته بود با عجله وارد مغازه شد.
-هی بچه ها ، اینو دیدین؟گروه ققنوس خوارها...ما میتونیم دوباره با هم باشیم!

رز با بی حوصلگی سرگرم اره کردن کنده درختی شد.
-منم دیدمش...ولی آخه تو اسمش ققنوس داره.زیاد خوشم نیومد!

روفوس دوباره به اسم گروه نگاه کرد...
-هوم...به این موضوع دقت نکرده بودم.یعنی چی؟ققنوس میخورن؟اینجا نوشته هیچ اطلاعاتی موجود نیست.خب چه ضرری داره؟یه سری بزنیم ببینیم شرایطش چطوریه.شماها از زندگی فعلیتون راضی هستین؟

دیگر مرگخواران که برای تشویق رز به آنجا رفته بودند جواب منفی دادند.

رز کنده درخت را روی زمین گذاشت و روی آن نشست.حق با روفوس بود.کارهای عادی مثل چوب بری و آهنگری برای قهرمانان ارتش سیاه مناسب نبود.
-راس میگی...منم دلم برای روزایی که تو آشپزخونه محفلی زنده رنده میکردم تنگ شده.دلم برای چرخ گوشت مخصوص ارباب تنگ شده.یادمه هر بار که یکی از ویزلیا رو شکار میکردیم یه سکه مینداختم تو چرخ گوشت...اینا با دیدن سکه فوری شیرجه میزدن توش .چه منظره دل انگیزی بود.البته نمیدونم چرا هر چی چرخشون میکردم چیزی از تعدادشون کم نمیشد.

روفوس با خوشحالی روزنامه را تا کرد و در جیبش گذاشت.
-عالی شد.پس همه با هم میریم ببینیم شرایطشون چیه.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.