هزارتو - معما - چمن - جرقه - ابوالهول - جام - ویکتور - طلسم - رمزتاز - هریبا صدای یک
جرقه از خواب پرید . سراسیمه
ازخواب پرید و فهمید باز هم خواب دیده . به سمت میز کوچکش رفت
ونگاهی به آن انداخت . طبق معمول میز پر از انواع خوراکی بود.
درمیان غذا ها یک معجون به رنگ
چمن هم وجود داشت مشغول خوردن غذا شد و با خودگفت /دستپخت این جن های خونگی همیشع خوب بوده.ناگهان شخصی به در ضربه زد. پاپی
باصدای بلند گفت/بله ؟/ صدای دامبلدور گفت منم پاپی با عجله
چوبدستی اش را تکان داد ودر باصدای خفیفی بازشد دامبلدور با لبخند گفت پاپی باید اماده شی
سر جای خود نشته بود ودایم غر میزدتا ان هنگام
ویکتور و فلور
را به بیرون از
هزارتو اورده بودند و ان ها را مداوا کرده بود باخود گفت همش به خاطر این
جاملعنی نکنه گیر
ابولهول افتاده باشند
هریپاتر که درست بلد نیست
طلسم کنه ناگهان صدای ضعیفی امد
گویا کسی با
رمز تاز خودش را ظاهر کند
وسپس نگاهش به جسد دیگوری افتاد