هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱:۱۳ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۲

دلوروس آمبریج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۶ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۸
از چاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1592
آفلاین
سوژه جدید

آسانسور وزارتخانه با سرعت بوق کیلومتر در ثانیه به شکل افقی و گاهی عمودی حرکت می کرد. در طول حرکت آسانسور مدام نگاه های تهدید آمیزی میان آمبریج و تد لوپین رد و بدل می شد. پشت سرشان آنتونین دالاهوف دستبند بدست به سقف آسانسور نگاه می کرد...

«واقعاً جای تاسفه تد ! مادر مرحومت از کارآگاهان خوب ما بود. اون وقت تو اینقدر سرکش و شورشی ! بیا این حکم پلمپ رو بگیر. سریعاً بساطت رو از زیر زمین ور میداری و میری پی کارت ! دیگه نبینم این ورا پیدات بشه...»

این را آمبریج با صدای تهدید آمیز وزغی گفت و کپی کاغذ حکم پلمپ ستاد رانده شدگان را محکم به میان شیکم تد کوبید...

تد کاغذ را درون دهانش فرو کرد و بلعید. سپس با خونسردی کامل گفت:
«با کلمه‌ها بازی نکن... وزغ پیر! یکی از سرگرمیهای من تشریح وزغ‌هاس! »

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ساعت یک نیمه شب – بیمارستان سنت مانگو

از میان راهروی خلوت ناگهان درب شیشه ای بخش اورژانس کنار رفت. چندین ساحره پرستار و شفا دهنده با عجله کنار تختی معلق و شناور در هوا می دویند و آنرا به سمت انتهای راهرویی، جایی که برچسب اتاق عمل داشت هدایت می کردند...

«پرستار ! شفا دهنده عبدوالمرلین رو پیج کنید به اتاق عمل...عمل فوری داریم...»
درب یکی از اتاق ها باز شد. شفا دهنده ای پیر و ریش دراز با خواب آلودگی از دفترش بیرون آمد و جلوی جمعیت ظاهر شد...

«این چه وضعیته. اینجا اورژانس جادوگران و ساحره هاست...برای چی این وزغ لت و پار رو ورداشتین آوردین اینجا..ببرینش پخش حیوانات جادویی آسیب دیده... شفا دهنده اسکمندر شیفته الان»

«چی میگی استاد ! وزیر آمبریجه ! ترور شده. یکی تشریحش کرده... باید زودتر عملش کنیم. با چسب نواری زود بیاین اتاق عمل...»

به محض ورود تخت خون آلود معلق و شناور به داخل بخش، سیل جمعیت خبرنگاران و عکاسان و اصحاب رسانه سرازیر شد. صدای چلیک چلیک دوربین ها سکوت مرگبار بخش را در هم می شکست...

«دوستان خبرنگار ! بفرمایید بیرون بخش. چیزی نیست. اتفاق خاصی نیوفتاده. نخیر آقا. وزیر نیستن ایشون. یه وزغ غول پیکر رفته زیر ماشین آقای نخست وزیر ماگل ها. بفرمایید بیرون. بله بله. حتما برای سلامتی این وزغ برین امام زاده کامبیز دخیل ببندین. حتما همین امشب برین. بفرمایین. »

با هدایت یکی از شفا دهندگان سالن اورژانس خالی از جمعیت شد و تخت خونین راهی اتاق عمل شد.

ــــــــــــــــــــــــــــ
در اتاق عمل

«استاد، به نظرم 50 هزار میلی گرم مورفین بزنید. این عمل خیلی دردناکه. ممکنه بلند بشه. »
«موافقم. متاسفانه به نظر میان دندون یه گرگ وسط ستون فقراتش گیر کرده. امیدوارم فلج نشه. روده اش هم کاملا خورده شده.»

سوزنی تیز از ناکجا بر کمر وزغ فرود آمد و همه جا را خون فرا گرفت...

ووووووییییییی ژییییییینگگگگگگ (افکت نفوذ به درون افکار و روح آمبریج)

دخترکی یکدست صورتی و وزغ مانند با افسوس کنار برکه ای لجنی نشسته بود و آه می کشید. صدای جنگ و دعوای پدر و مادرش از آن فاصله هم به گوش می رسید. همسایه های دهکده با نهایت فضولی سر از پنجر هایشان بیرون آورده بودند و به خانه ی انتهای بن بست نگاه می کردند...

دلوروس کوچک با افسردگی وزغی از برکه مقابل برداشت، آن را بوسید و با وی به پیک نیک رفت...

وییییی قیژژژژژژژ (افکت تغییر صحنه)

دلورس در حال تنفید حکم وبسمتری زوپسستان از جانب عله است. مقابل آتشفشانی فوران یافته و پر از گدازه زانو زده بود. سر به زیر منتظر بود تا عله دستش را بر شانه اش بگذارد و از او بخواهد که از داخل چاه مرلینگاه بیرون بیاید و حکمش را تحویل بگیرد.
مدیران دیگه به وی خیره شده بودند. استرجس در نهایت خشم یواشکی در حین راه رفتن به پس سر آمبریج شیرینی بینی اش را می مالد.

وییییی قیژژژژژژژ

صدای ناقوس کلیسا در دهکده ای دور دست و یخ بسته به صدا در می آید. سکوت قبرستانی در داخل کلیسا با صدای ترک خوردن سنگ قبری در هم می شکند. قبری از بیخ شکافته می شود و تابوت دلورس توسط بالابری نامرئی بالا می آید. بیدار است اما از ترس نمیخواهد چشمانش را باز کند...

«هی تو ! میدونم بیداری ! چشاتو باز کن. »
صدای طنین انداز و مرگبار کسی را فرا می خواند. اسکلتی از زیر تابوت آمبریج بیرون می آید و با شعفی وصف ناپذیر می گوید:
«با موئی؟ »
«نخیر. برگرد توی قبرت. نوبت تو نشده هنوز مورفین. باید بمونی در برزخ. با تو هستم دلوروس جین آمبریج ! »

اسکلت مورفین با نا امیدی به داخل قبرش برگشت. آمبریج نفسی عمیق می کشد. وقتش رسیده بود. با حرکت رو به جلو زبان دراز وزغی اش درب تابوت را باز می کند و بلند می شود و با وحشت به سایه تاریک انسان قد بلندی خیره می شود که از ناکجا با او صحبت می کند...

«سلام دلور ! وقتی حساب رسیته ! بر پا. خبر دار واستا ! »


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲۶ ۱:۳۷:۳۳
ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲۶ ۲۰:۴۳:۵۴

No Country for Old Men




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۱

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۳ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۱۷:۱۰
از ما هم نشنیدن!‏
گروه:
کاربران عضو
پیام: 62
آفلاین
چون یک گریفیندوری هستم،‏ در راستای احیای سوژه ای که توسط گریف شهید شده،‏ وارد عمل میشم!‏

‏=====================================‏

تمام سرها با ناباوری به سمت در برگشته بود،‏ هیچ یک از افراد حاضر در اتاق چیزی رو که جلوش میدید رو باور نمیکرد،‏ و وضع آنتونین از همه وخیم تر بود.

بلاتریکس:
-آه لرد،‏ عزیزم،‏ تو واقعا زنده ای؟ واسه امتحان ما بود؟ واقعا تو خودتی؟

ایوان:
-‏ آه ارباب،‏ ما واقعا فکر کردیم که شما مردید،‏ ولی الان بزرگترین شادی رو جهان مال ماست.

هر ‏
یک از مرگخواران به گونه ای ابراز احساسات و عرض عبودیت نسبت به ساحت تازه از مرگ برگشته لرد میکردند،‏ تا اینکه نوبت به آنتونین رسید:

آنتونین:
-‏ سرورم،‏ این چه کاری بود که کردید؟ نمیدونید که من...

بقیه جمله آنتونین در صدای رسای لرد گم شد.

-‏ که واسه من نقشه میکشی؟ حالا منو میفرستی دنبال نخود سیاه تا خودت بشی ارباب و به جای من،‏ یه مشنگ! یه مشنگ رو میذاری تا نقشه هاتو عملی کنی؟

-‏ اااربباااب،‏ مممن ‏...

-‏ خفه شو! لرد ولدمورت هرگز خیانت رو نمیبخشه،‏ حتی از جانب بهترین مرگخوارانش! تو باید به سزای خیانتت برسی! بگیرینش.

آنتونین با شنیدن کلمه سزای خیانت،‏ پا به فرار گذاشته بود،‏ ولی چون در محوطه خانه مالفوی ها نمیتونست آپارات کنه،خیلی سریع توسط ورد بلاتریکس،‏ بیهوش شد و به زمین افتاد.

نیم ساعت بعد،‏ بام خانه مالفوی ها:

-‏ چوبدستیشو بدین به من،‏ خودم باید بشکنمش،دست و پاشو محکم ببندید،‏ نباید امکان کوچکترین حرکتی رو داشته باشه.

ایوان در حالی که با بدترین رفتار ممکن در حال آوردن ایوان به لبه پشت بام بود،‏ آنتونین در حالی که از جلوی مرگخواران میگذشت،‏ از تک تک آنها توهین میشنید و حتی بعضی از آنها با مشت و لگد از اون استقبال میکردند.

با رسیدن آنتونین به لبه پشت بام،‏ لرد دستشو بالا برد تا جمعیت رو آروم کنه:

-‏ همه شما،‏ ای مرگخوارانی که هنوز به سرورتون وفادار موندید،‏ نظاره کنید،‏ ببینید عاقبت خیانتکاران،‏ حتی اگر از مرگخواران نزدیک من باشند چگونه است! ایوان،‏ برو کنار،‏ خودم باید پرتش کنم پایین.

با کنار رفتن ایوان،‏ لرد پشت سر آنتونین می ایسته،‏ تمام بدن آنتونین رو ترس فرا گرفته بگونه ای که حتی نمیتونه از لرد تقاضای بخشش کنه،‏ ولی با ضربه ای که از طرف لرد بر پشتش وارد میشه،‏ میتونه دهنشو باز کنه:

-‏ نــــــــــــــــــــــــــــــه!‏

و صدایی نه چندان بلند برخورد آنتونین به سطح زمین رو اعلام کرد،‏ و بعد از آن فقط سکوت و ترشح آدرنالین در تک تک اجزای بدن آنتونین بود.
.
.
.‏

-‏ نــــــــــــــــــــــــــه!‏
...
-‏ چی شده سرورم؟ خواب بدی دیدین؟ اتفاقی افتاده؟ دوباره اون کله زخمی داشت تو ذهنتون میگشت؟

-‏ اون،‏ اون،...

-‏ چی شده سرورم؟ بگین!‏

-‏ نه هیچی ولش کن،‏ برو بخواب،‏ فقط یه کابوس بود،‏ دیدم که داشتم با دامبل دست میدادم! برو بخواب بلاتریکس،‏ مشکلی نیست!‏

بعد از رفتن بلاتریکس،‏ آنتونین در حالی که داشت به خوابی که دیده بود فکر میکرد،‏ به خواب رفت.

‏====================‏
دوباره معذرت میخوام از همه! ببخشید اگه پستم خراب بود! ‏
از لینی هم ممنونم که کمکم کرد.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۴ ۲۰:۵۵:۵۵

قدم قدم تا روشنایی،‏ از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!‏

میجنگیم تا آخرین نفس!!‏
میجنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شده


من در گذشته


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۱

فرد.ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۸ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۰ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۲
از عزیزتون لیلی رفتم زیر تریلی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 154
آفلاین
پس از مرگ ولدمورت دروغین آنتونین رییس مرگ خواران شد و کارهایی را انجام داد که همیشه آرزو انجام دادنش را داشت. محفلی ها که به مرگ ولدمورت شک داشتن شروع به تحقیق در باره ی این مسئله کردن.پروفسور دامبلدور از اسنیپ سوالاتی درباره مرگ ولدمورت کرد ولی اسنیپ هم مانند بقیه مرگ خواران اطلاعی درباره این موضوع نداشت.فرد و جرج هم با معجون راستگویی مرگ خواران را مجبور میکردند که به سوالات آن ها جواب های درستی بدهند ولی باز هم چیزی نفهمیدن.

یک هفته بعد

آنتونین دیگر باور کرده بود که ولدمورت باز نخواهد گشت ولی ناگهان ولدمورت در خانه مالفوی که محل جمع شدن مرگ خواران بود ضاهر شد و همه را شک زده کرد...


ویرایش شده توسط فرد.ویزلی در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۴ ۱۵:۵۷:۱۰


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۷:۴۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۱

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
جریان جدید




همهمه ی عجیبی سرتاسر بیمارستان را فرا گرفته بود، سر و صدای فراوانی که حاصل جمعیت بیشماری بود. سنت مانگو هرگز چنین جمعیتی را به خود ندیده بود.
عده ای شاد و عده ای ناراحت و بقیه هم بی تفاوت بودند اما نکته مشترک تمام کسانی که آنجا جمع شده بودند حیرت زدگی و بهت فراوان بود.
همه با تعجب از خبری که در 24 ساعت اخیر نقل محافل جادوگران شده بود سخن می گفتند و اکثرا آن را غیرقابل باور و دروخین می دانستند اما اگر صددرصد به حرفشان ایمان داشتند برای فهمیدن صحت ماجرا پایشان به سنت مانگو باز نمیشد.
خبر، شخصی بود که در اتاق شماره 911 بستری بود و می گفتند آخرین ساعات زندگیش را می گذراند.

در طبقه منفی سیزدهم بیمارستان علاوه بر همهمه هایی که در آن روز خاص در سنت مانگو عادی بود از این طرف و آن طرف صدای آه و ناله و گریه نیز می آمد.
راهرو مملو جمعیتی بود که قالبا ردای سیاه و نقاب پوشیده بودند. داخل اتاق 911 مرگخواران مهم تر و نزدیک تر دور تخت اربابشان جمع شده بودند.
ساحره ها زجه می زدند و بر سر خود می کوبیدند و جادوگران نیز آرام آرام اشک می زدند. اشک و ناله هایی که شک نکردن به حقیقی بودنشان کار آسانی نبود.

روی تخت بدن نحیف و لاغر و استخوانی و بی رنگ و روی بزرگترین و سیاهترین جادوگر تاریخ افتاده بود و به زور طلسم ها و افسون های ویژه و معجون هایی که مرتب به او داده می شد نفس می کشید. بالای سر لرد ولدمورت آنتونین دالاهوف ایستاده بود و نقابی که بر صورتش بود مانع دیدن اشک هایش می شد.



فلش بک

- بچـــه ها ... آلبـــــــــــــوس .. روووووووووون ... هرمیــــــــــــون ... جیــــــــــنی ... ببینید اینجا چی نوش... آخ

هری بدون این که در خانه شماره 12 گریمولد را ببندد دوان دوان به سمت آشپزخانه می دوید و فریاد می زد تا این که پایش به ردایش گیر کرد و وسط آشپزخانه پهن شد.
سرش را بلند کرد و از میان ترک هایی که روی عینکش افتاده بود تمام اعضای محفل را دید که دور میز نشسته بودند و هر کدام نیز مانند خودش یک نسخه از پیام امروز را خریده بودند و در دست داشتند.
آلبوس به او گفت که خونسردی خود را حفظ کند و سر میز بنشیند.
- بیا سر جات بشین پسرم، آروم باش از صبح همه همین جوری وارد شدن :pashmak:

هری بین رون و هرمیون نشست و بعد از اینکه هرمیون با ورد "ریپارو" عینکش را ترمیم کرد شروع به صحبت کرد: پروفسور به نظر من این قضیه مشکوکه من سر صبح که داشتم بیدار میشدم سر درد گرفت! به نظرم ممکنه این داستان ساختگی باشه تا ولدمورت از دست من فرار کنه چون اون از عشقی که در وجود منه می ترسه ممکنه پای اسنیپ هم وسط باشه و همه آتیشا از گور اون بلند شه. به نظرم من باید برم سنت مانگو تا با یک اکسپلیارموس مشتی کار ولدمورت رو بسازم تا یه وقت رودست نخوریم و خیالمون راحت باشه در ضمن من نمیخوام کسی خودشو به خاطر من به خطر بندازه پس هیچکس با من نمیاد
هرمیون با حسرت به هری نگاه کرد و گفت: اوه هری تو چقدر از خود گذشته و شجاعی، من فقط یک مشت ورد رو حفظ میکنم ولی تو خیلی خلاقیت داری مخصوصا تو استفاده از اکسپلیارموس، ولی منم میخوام باهات بیام :pretty:
رون هم با تایید حرف هرمیون ادامه داد: آره هری تو خیلی شجاعی تو اسم اسمشونبر رو میاری، ما هم هر جا که بری با توییم ما تنهان نمیزاریم تو نمیتونی جلوی مارو بگیری
مالی ویزلی که پای اجاق ایستاده بود پس از هم زدن سوپ سبزیجاتی که پخته بود ملاقه را لیسید و داخل کشو انداخت و گفت: نخیر رون، تو هیچجا نمیری

دامبلدور لبخندی با کمال آرامش زد و گفت: فرزندان من، اولا باید یادآوری کنم که من به سوروس اعتماد کامل دارم :ball: در ادامه باید بگم که با توجه به تعداد زیاد هورکراکس های تام احتمال بروز چنین بیماری های ناشناخته ای زیاده پس خیالتون راحت باشه نهارتونو بخورید و ردا مشکیاتونو بپوشید که بریم سنت مانگو واسه تشییع جنازه تام



زمان حال

سر لرد اندکی بالا آمد و دستش را نیز به زحمت بالا آمد اما همین کار آنقدر برایش سخت و طاقت فرسا بود که صورتش به سرخی گرایید و نفسش بند آمد. هوگو که داشت بین مردم چای پخش می کرد سینی را روی زمین گذاشت و به سرعت خود را بالای سر لرد رساند و گوشش را روی دهان لرد گذاشت تا ببیند چه می خواهد. پس از چند لحظه فریاد زد: چوبدستی، ارباب چوبدستی میخوان.
آنتونین چوبدستی لرد را از روی میز کنارش برداشت و به هوگو داد. هوگو دوباره به خس خس لرد گوش داد و سپس چوبدستی را روی گلوی لرد گذاشت و وردی را زمزمه کرد تا صدای لرد تقویت شده و به اطرافیان برسد.
صدای خسته و خش خش دار و ضعیفی که انگار از ته چاه می آمد فضا را فرا گرفت. ساحره ها دست از زجه برداشتند و جادوگران با دقت به ارباب مضمحل شده شان خیره شدند.

- مبادا رفتن من باعث بشه شما دست از مبارزه با حقوق مشنگ ها و خون فاسدها بردارید! روح من همواره بالای سر شماست و شما رو در نظر داره، همواره سیاه باشید و تا رسیدن به دنیایی که فقط جادوگران اصیل در آن رندگی می کنند بجنگید.



فلش بک

مدتی بود که لرد ولدمورت ناپدید شده بود و هیچکس از مکان او باخبر نبود حتی مرگخوارانش. آنها فقط نامه ای را یافتند که در آن به آنان ماموریت ها و خراب کاری های بزرگی در آن ذکر شده بود و آن ها وظیفه داشتند آن ها را انجام بدهند. عده ای معتقد بودند او نابود شده اما اکثریت جامعه جادوگری بر این باور نبودند، خصوصا که حوادث و قتل های زیادی رخ می داد و همه می دانستند که لرد ولدمورت پشت آن هاست. در کوچه دیاگون تعدادی از مغازه ها به دلیل قتل صاحبانشان بسته شده بودند و بقیه نیز از ترس جانشان مغازه را تعطیل کرده بودند و آن جا به مکان بسیار خلوتی تبدیل شده بود اما کوچه ناکترن تغییر خاصی به خود ندیده بود. همچنان مغازه های عجیب و رهگذران عجیب تر آن پابرجا بودند. رهگذرانی که معمولا چهره شان مشخص نبود. یکی از آن ها که هیکل تنومندی داشت و نقابش به نقاب های مرگخواران شبیه بود با سرعت حرکت می کرد و در کوچه پسکوچه ها می چرخید تا بالاخره به مقصدش که عجوزه ای در انتهای یک بن بست بود رسید. مرگخوار نقابش را برداشت و شیء کوچکی از جیب ردایش بیرون کشید و دست عجوزه داد و گفت: یالّآ ترجمه کن!

عجوزه به صداهایی که از شیء عجیب می آمد گوش کرد و گفت: این حرفا خیلی خطرناک و سریه، برامون گرون تموم میشه!
- خفه شو! فقط کاری که بهت گفتم رو بکن.
- "عزیزم، ما باید به این سفر بریم ... هورکراکس ها از بین رفته ان ... ولی من مطمئنم بعد این سفر برای همیشه جاودانه میشم ... هردومون جاودانه میشیم نجینی، هردومون! یک سال تلاش توی این سفر ارزش جاودانگیو داره، نداره؟"
- آواداکداورا!

یک هفته بعد

- صبر کن ببینم؟ نکنه جا زدی؟ تو نمیخوای این نقشو بازی کنی درسته؟
- نه نه نه ... من ... من فقط میگم اگه لو بریم چی؟ اگه بفهمن میدونی چه بلایی سرمون میاد؟
- برای چی بفهمن؟ مسئولین بیمارستان همه تحت طلسم فرمان منن و هر چیز که من بخوام رو تایید میکنن و خبرش رو منتشر میکنن!
- درسته ولی خوب اگر یکی که تحت طلسم تو نیست متوجه بشه چی؟
- تو ترسیدی، مثل اینکه میخوای بزنی زیرش ... پس مجبورم که به زور متوصل بشم! ایمپریو (طلسم فرمان)

زمان حال

- ... زیر سایه ی روح خودم و جانشینم ... آنتونین دالاهوف!
لرد این را گفت و در دم جان داد و همه اعم از جادوگر و ساحره به زجه و ناله پرداختند اما لودو با تردید به چهره آنتونین خیره شد، لبخند شیطانی او از زیر نقاب هم پیدا بود!



_______________________________________________________________
یکم طولانی شد یه خلاصه کلی بگم که گیج کننده نباشه:
لرد برای جاودانه شدن به یه سفر عجیب رفته و هیچکس هم باخبر نیست جز آنتونین که با خبر شده و به همین خاطر تصمیم میگیره از فرصت سوء استفاده کنه و رهبری میگخواران رو به دست بگیره پس مسئولین سنت مانگو و یک شخص دیگه رو تحت طلسم فرمان قرار میده و وانمود میکنه که اون شخص لرده که دچار یک بیماری ناشناخته جادویی شده و الانم در بستر مرگه و در لحظه آخر وصیت میکنه که آنتونین جانشینشه که البته عده ای به این ماجرا مشکوکن از جمله محفلی ها و لودو.


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ جمعه ۳۰ دی ۱۳۹۰

الفیاس.دوج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۱۶:۴۰
از ته دنیای انتظار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1206 | خلاصه ها: 1
آفلاین
الفیاس : سلام بچه ها شنیدم ولدی جون اینجاست ؟
آماندا : اوهوی لرد ساه اسم داره و اسم فامیل هم داره
الفیاس : باشه : این لرد ولدمورت کجاست ؟
سیبیل : دارن بستریش می کنن
الفیاس : چرا ؟
سیبل : کلیش سنگ داره کوچیکش اندازه سرتوئه !!
الفیاس : سلام ولدمورت حالت چطوره ؟
ولدمورت : از وقتی اینا منو آوردن این خراب شده نمی دونم چرا حالم خراب شده انگاری واقعا یه چیزیم شده.
سیبیل : ارباب من گفتم که کلیتون خرابه
دکتر: این رئیستون به پیوند نیاز داره با جادو نمیشه هیچ کاری واسش کرد
ولدمورت : خوب زود باشید یکی تون یه کلیه رد کنه بیاد
بعد از گفتن این حرف الفیاس زود غیب می شه
سیبیل : ارباب من خودم هر دو تاشون رو لازم دارم به یکی دیگه بگو !
ولدمورت : اینطوری نمیشه خودم باید یکیتون رو انتخاب کنم حالا کدومتون رو ؟


و ناگهان تغییر!
شناسه ی بعدی:
پروفسور مینروا مک گوناگال

الفیاس دوست داشتنی بود! کمک کننده بود؛ نگذارید یادش فراموش شود.


تصویر کوچک شده


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ سه شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۰

آماندا بروکل هرستold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۳ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۳:۳۵ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 497
آفلاین
مدتی بعد از کروشیو خوردن سیبل

- ارباب.تعبیر این خواب بس شوم و نکبته.حالا می خواید تعبیرش کنم؟

- کروشیو سیبل! عجله کن! وقت شریف منو تلف نکن.

- ارباب، تعبیرش این میشه که شما امشب از خشم یکیو که چند لحظه پیش کروشیو زدید می کشید.پیشگوییم کامل بود؟ خوشتون اومد؟ شما به من اعتماد کامل دارید ارباب؟

لرد سیاه که با توجه به خواب آشفته اش به سختی می توانست تمرکز کند به شخصی که کنارش بود، نجینی، نگاهی انداخت و گفت: دخترکم در برابر کروشیو های من مقاومه. نگو که قراره تو بمیری سیبل؟

سیبل: خب ارباب، اجازه بدید تمرکز کنم.

و به طور ناگهانی به گوی بلورینش زل زد.

نیم ساعت بعد.....

لرد: هوی سیبل چیزی ندیدی؟

سیبل: آخه تو چرا تمرکزمو بهم میزنی یابـ - ا یعنی ارباب یه لحظه دیگه، داشتم یه چیزی می دیدم.

لرد سیاه که از بس دست نوازشش را روی سر نجینی کشیده بود، دستش کبود شده بود سعی کرد از روش ذهن خوانی استفاده کند.

ذهن سیبل که توسط لرد خوانده می شد:

هی...هی گود...بیب...خر شد دیگه...بیـــــب...دینگ دینگ...عرررر...بععععع...بزار یکم دیگه سرکارش بزارم...آسمان فردا صاف خواهد بود...برو دیگه...امشب شب مهتابـ...

- ارباب؟

لرد ولدمورت از عالم افکار سیبل بیرون آمد.

- عــــــــ...عــــــــــــ...

- ارباب چیزی شده؟ روح مرحومه مادرتونو احظار کردید؟‌ چرا عرعر می کنید؟مگه اون آدم نبود؟

- عـــــــــــــــــــجب بوقی هستی تو! کروشیو سیبل! بعد اینجا مستقیم میری اتاق تسترال ها. حالا زود باش بگو چیزی نفهمیدی از تو این گوی لعنتی؟

سیبل، ناگهان بزرگی بر روی صورتش پدیدار شد ولی به سرعت بر خود مسلط شد. تیک عصبیش بود. در چشمانش کمی ترس موج میزد اما با توجه به اینکه او، سیبل، تغییر شکل یافته ی یکی از مو هویجی ها بود، سعی کرد به روی خودش نیاورد و بگوید:

- بی خیال حالا...ارباب...فقط برای اینکه پیشگوییم کامل بشه باید اینو بدونم، شما سابقه بیماری کلیوی دارین؟



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۰

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 188
آفلاین
شب

صداهای وحشتناک و هوهو واری از تاریکی به گوش میرسید . لینی با صورتی پر از خراشهای عمیق دستاشو جلو گرفته بود و کمک میخواست . روفوس دوان دوان از پشت سر لینی عبور کرد درحالی که از پشت تماما شکل اسکلت بود . روونا با تبر سر آنتونینو قطع کرده و به تیکه های کوچیکتر تقسیم میکرد . ارتشی از درمانگرها با لباسهای سفید و وردهای نامفهوم کم کم ظاهر میشد . فیش فیش آزاردهنده نجینی در سرش پیچیده بود ... " ارباب ؟ ... ارباب ؟ "

و لردسیاه با تکانهای دستی از خواب بیدار شد .

- " اون سیبل دیوونه کجاست ؟! زود بگید بیاد "

و درحالی که بی توجه به شخصی که کنار تختش بود کروشیو میزد تا کنار بره از جاش بلند شد و روبدوشامبرشو پوشید و منتظر سیبل نشست تا ارتباط این خواب با این وضع واسش مشخص بشه .


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ چهارشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۰

فنریر گری بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۱ دوشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۴۳ دوشنبه ۹ دی ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 127
آفلاین
گودریک روی دیوار ضرب میگیره و میگه:
- خب الان چیکار کنیم؟ از وقتی اومدیم فقط داریم بهانه گرفتن هاش رو نگاه میکنیم. اینطوری که تحقیق ریشه ای نمیکنن.

فرد که چند لحظه ای هست مشغول نگاه کردن به در دستشوییه میگه:
- به نظرتون...بریم داخل؟! آخه شاید داره از مورفین استفاده میکنه!

گودریک به دیوار تکیه میده و سرش رو تکون میده:
- اگه میخواستیم که نمیخوایم هم نمیتونستیم! این قدح اندیشه مال اون پیرزن هاف هافو بود. البته خود این نکته هم جالبه که مسئول نوانخانه اسمشونبر یه جادوگر بوده، اما مسئله اینجاس که این خاطرات متعلق به اونه. ما فقط چیزایی رو میبینیم که اون پیرزن دیده.

قبل از اینکه فرد جواب گودریک رو بده، در باز میشه و تام ریدل جوان وارد راهرو میشه. نگاهی به اطراف میندازه و بعد پاورچین پاورچین بدون اینکه صدای پاش توجه پیرزن مدیر نوانخانه (که اون موقع هنوز پیر نبوده) رو جلب کنه، به سمت پله ها میره.

هر سه تا محفلی نگاهی بهم میندازن و دنبالش راه میفتن، اما در همون لحظه همه جا سیاه میشه و چند لحظه بعد وسط اتاق دیگه ای ظاهر میشن!

- اه، لعنت به این قابلیت مسخره قدح. نمیشد پیرزنه هم دنبالش بره بفهمیم داره کجا میره؟ حالا اصلا اینجا کجا هست؟

فرد موهای نارنجی سیم ظرفشویی مانندش رو از جلوی چشمش کنار میزنه و مشغول نگاه کردن به کلاسی میشه که ده پونزده تا بچه قد و نیم قد پشت نیمکت های کهنه ایستادن و به حرف های پیرزن مدیر گوش میدن.

گودریک سقلمه ای به فرد میزنه و میگه:
- اوناهاش، اسمشو نبر اون ته کلاس وایساده. انگار داره یه کارایی میکنه، بذار برم جلو ببینم چه خبره.



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۹:۲۱ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۰

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



داستان از اونجا شروع میشه که گودریک و فرد به همراه بازیگر مجازی معصومه، برای شرکت در فعالیت های فوق برنامه ی محفل به بیمارستان سنت مانگو و نزد دکتر حسن مصطفی میرن و دارن در مورد سابقه ی بیماری کلیوی ولدمورت تحقیق میکنن:
نقل قول:
دکتر پس از آنکه با گوشه ی چشمش به شمشیر گودریک خیره شده بود با ناراحتی گفت:
- " اون ( ولدمورت) وقتی 7 سالش بود اومد پیشه من ، حالش اصلا خوب نبود!... همون موقع باید پیوند کلیه انجام میداد ، ولی نخواست !... اونقدر که پسر سرکشی بود ، از یکی از دوستاش خواست تا داوریی واسش بسازه!.... اون دارو فقط دردش رو کم میکرد !"



.:. بیمارستان هفتصد تختخوابی سنتی مانگی!.:.

دکتر عینکش رو به چشماش زد و گفت:
- نام دقیقی نوشته نیست ، فقط نوشته دارويي كه درد رو تسكين مي داده !
- شما مطمئنيد كه اسمش يادتون نمياد ؟!
دكتر سرش رو با نااميدي تكون داد .
ناگهان معصومه جيغ مي كشه و در حالي كه عرق سردي پيشونيش رو پوشونده بود ، از دم پنجره مي پره تو بغل گودریک و به بيرون از پنجره اشاره مي كنه .
گودریک نگاهي به بيرون مي اندازه ، با عصبانيت راني رو روي ميز مي كوبه و در حالي كه با يه دستش معصومه رو تو بغل گرفته به سمت در مي ره !
- من نمي دونم اين ، اين جا چي كار مي كنه ، بچه ام از ترس داشت سكته مي كرد !
- كي گودریک؟!
- مورفين !
اين رو مي گه و در رو محكم مي بنده .
- خودشه !
- چي دكتر ؟
- داروي ولدي ، همه شواهد با هم جور در ميان ، چون مورفين هم باعث تسكين درد و هم باعث ريزش مو مي شه !
فرد با شنيدن اين حرف از اتاق خارج مي شه و دوان دوان به دنبال گودریک مي ره .


.:. كنار خيابون .:.
گودریک و فرد و معصومه روي پله هاي خونه اي قديمي نشستن و در همين حال پسر بچه اي با گل هاي بابونه اش داره تو جوب غرق مي شه و داره آخرين دست و پاهاشو مي زنه .
- به نظر من بايد تحقيقمونو ريشه اي شروع كنيم .
پسر بچه توي آب خفه مي شه .
- درسته ! بايد بريم يتيم خونه اي كه ولدي توش بوده .
آمبولانس سر مي رسه و جسد پسرك رو با خودش مي بره .
- بهتره راه بيفتيم ، مرسي عزیزم اين گل هاي بابونه قشنگ رو از كجا آوردي ؟!
معصومه با انگشت هاي كوچكش به جوب اشاره مي كنه و هر سه قدم زنان به سمت يتيم خانه ولدي حركت مي كنند .


يتيم خانه خانم ثوثن (Susan) و شركا
سه نفري از پله هاي گرد و خاك گرفته چوبي كه يكي در ميان شكسته بودند بالا مي رن و از راهروي نم گرفته اي كه صداي گريه بچه ها و شلاق تو اون به گوش مي رسيد مي گذرند تا به در رنگ و رو رفته اي كه روش تابلوي زنگ زده مديريت قرار داشت مي رسند .
- خب مثل اين كه همين جاست !
گودریک نفس عميقي مي كشه تا براي داخل شدن آماده شه ، ولي بوي گوشت گنديده ريه هاشو پر مي كنه و باعث مي شه كه به سرفه بيفته .
در مي زنن و وارد اتاق مي شن .
پيرزني لاغر كه پاپيوني صورتي به موهاي سفيدش زده بود ، در حالي كه مشغول فوت كردن خاك از روي صندلي هاي موريانه زده مي شه ، به استقبالشون مياد ؛
- كمكي از دستم بر مياد ؟!
فرد كه از شدت گرد و غبار نفسش بند اومده بود ، رداشو جلو دماغش مي گيره ؛
- ما اومديم راجع به يكي از بچه هايي كه سال ها پيش اينجا بوده تحقيق كنيم ، تام ريدل !
پيرزن تشنجي مي كنه و روي زمين ميفته !
گودریک سرش رو روي قلب پيرزن مي ذاره .
- متاسفم تموم كرده !
- حالا ما از كجا پرونده اينو پيدا كنيـــم ؟!
در همين موقع معصومه چيزي شبيه گوي بلورين رو از تو قفسه بيرون مي كشه و زير يه كپه پرونده مدفون مي شه .


.:. پنج دقيقه بعد .:.
همگي به قدح انديشه خيره شدند .
_ با شماره سه من ، آماده باشين .
_ يك ... دو ... سيب زميني ! هه هه هه !
_ !
_ ! يك ، دو ... سه !
همگي وارد قدح انديشه مي شن .
تصاوير سياه سفيد و خط خطي خبر از قديمي بودن خاطرات مي ده !
پسر بچه كوچكي دامن ثوثن خانوم كه خيلي جوون تر به نظر مياد رو مي كشه ؛
_ چيه تام ؟!
_ من بايد برم دست به آب !

تام با خوشحالي از دست به آب مياد بيرون و به ثوثن خانوم لبخندي مي زنه !

نيمه شبه و ثوثن خانوم در حالي كه بيگودي هاشو مرتب مي كنه مشغول خوندن كتاب تنبيه بدني و كودكانه كه صداي در اتاق شنيده مي شه ؛
_ خاله !
_ چيه تام ؟!
_ !

تام پنج دقيقه است كه دم در دست به آب معطله ، سر انجام پسر بچه هشت ساله اي از دست به آب مياد بيرون و نفس راحتي مي كشه ، تام از شدت عصبانيت شروع به فش فش مي كنه و مي دوه تو دست به آب !

فرداي آن روز جنازه پسرك ، در حالي كه با يه آفتابه خفه شده ، روي تختش پيدا مي شه .





Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ سه شنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۹

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
داخل بیمارستان:

آنتونین وحشت زده در انتهای سردخانه به دیوار چسبیده بود و سراسیمه و بدون وقفه، بارانی از انواع و اقسام طلسم ها را روانه جسد ها میکرد تا بلکه بتواند راه گریزی از بین آنها باز کند. اما با افتادن هر جسد چهار پنج جسد دیگر جای قبلی را می گرفتند و روند نزدیک شدن به او همچنان ادامه میافت.

حلقه محاصره لحظه به لحظه تنگ تر و تنگ تر میشد. چشمانش وحشت زده نظاره گر دست هایی بود که می رفت تا تنها مدافعش را از دستانش به ربایند و بعد او را نیست و نابود کنند.

دیگر تحمل دیدن این منظره را نداشت. چشمانش را بست و روی نشان داغ شده بر دستش فشار داد و بلند فریاد زد:
- اربـــــــــــــــــــــــــــابـــــــــــــــــــ.... کـــــــــــــــــــــمــــــــــــــــــــــــــــک!

ناگهان دردی در تمام وجودش پیچید. کارش تمام بود... مطمئن بود که شبه زامبی ها او را گرفته اند ... اما... نه... منشا درد از سوی اجساد نبود بلکه از درونش و از سوی نشان داغ شده بود.

بدنبال آن درد، صدای لرد سیاه که با جادو تقویت شده بود از جایی، بیرون از بیمارستان به گوش رسید:
- زهر مار! غیب و ظاهر شو دیگه احمق!

- هووم؟!! غیب و ظاهر؟ غیب و ظاهر ؟!! اوه چرا زودتر به فکرم نرسید...

و لحظه ای بعد دیگر اثری از آنتونین نبود.

خانه ریدل

- خب سوروس، چرا فرایند زامبی سازی درست عمل نکرد؟ درحالیکه قبلا بارها و بارها من لشکری از زامبی ها رو ساخته بودم؟!

اسنیپ متفکرانه به زامبی در بند و یادداشتهایی که از توضیحات لرد سیاه و آنتونین و لینی و دیگر مرگخوارها برداشته بود نگاهی انداخت.

- ارباب... با توجه به نحوه درست کردن معجون لینی، و پس از مطالعه دقیق روی این موجود، متوجه شدم که اون معجون نه تنها باعث شده که فرایند زامبی سازی انجام نشه بلکه منجر به پدید اومدن یه نیروی دیگه شده که دقیقا برعکس عمل میکنه!

- منظورت چیه؟

- سرورم... همونطور که بین سیاهی و سفیدی تنها یه خط فاصله هست... متاسفانه ... ام چطور بگم...

سوروس مردد به لرد سیاه که هر لحظه بی طاقت تر میشد نگاه کرد.

- ... ما به جای ساختن زامبی های سیاهِ تحت فرمان شما، لشکری از زامبی هایی شکل دادیم که دشمن خونی ما هستن!
و با گفت این جمله چند گام به عقب رفت تا از تیر رس لرد سیاه دور شود.

آنتونین که هنوز آثار ترس و وحشتش از حادثه ی رویارویش را با زامبی ها در وجودش بود ناگهان از جایش پرید و گفت:

- مــــــــــــادرجان!

- احمق ها ... ابله های بدرد نخور! اخه من با شماها چیکار کنم!

- سرورم...

-ارباب...

- رحم کنید!

- نــــــــه!!!

آن شب خانه ریدل غرق انوار سبز شد... بیچاره مرگخوارها!

پایان سوژه


When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.