شب سردی بود. هری در دفتر کارش نشسته بود و با خستگی گزارش های آن روز را بررسی میکرد (
) :
_ اجرای طلسم فرمان روی یکی از جن های گرینگوتز
_ خرید و فروش کتاب های آموزش جادوی سیاه
_ قطع عضو در دوئل
.
.
.
در کل اوضاع خوب بود. نوزده سال از سقوط و مرگ لرد ولدمورت گذشته بود و جای زخم هری نیز دیگر درد نمیکرد. هیچ کس جرات نکرده بود دوباره گروهی همانند مرگخواران تشکیل بدهد و جادوی سیاه را ترویج دهد. کارآگاهان وزارتخانه نیز که هری رییسشان بود همه جا را به خوبی زیر نظر داشتند و جرم هایی که گاه و بیگاه اتفاق می افتاد را رفع و رجوع میکردند. هری شنلش را پوشید، کیفش را برداشت و به سمت خانه حرکت کرد.
در خانه، جینی ویزلی به ساعت مکان نما نگاه کرد و عقربه هری را دید که از روی "محل کار" به سمت "خانه" حرکت کرد.
شش ســاعت قبل - جنگل ممنوعــه_ وایسو اسکور! وایسو!
اسکورپیوس مالفوی در حالی که نفس نفس میزد پشت سرش را نگاه کرد و گفت:
_ کلک نزن آلبوس! اگه توی خانواده تون فقط تو اسلایترینی هستی من کل خاندانم اسلایترینیه! تو کلک زدن همه رو درس میدیم!
آلبوس سوروس پاتر:
_ باشه قبول تو بردی. حالا بیا ببین این چیه. یدفعه پام بش خورد.
اسکورپیوس مالفوی برگشت و در حالی که دهانش باز مانده بود به سنگی که در دست آلبوس بود نگاه کرد. آلبوس که متوجه تعجب اسکورپیوس شده بود، گفت:
_ چیه؟ چی شده؟ این سنگه رو میشناسی؟
اسکورپیوس: بابام دراکو از بچگی یه داستانی درباره یادگاری های مرگ برام تعریف میکرد. میگفت سه تا چیز بودن. نقاشی هاشونم نشونم داده بود. یکیشونم خیلی شبیه این سنگه بود. میگفت با این سنگه میشه روح مردگانو احظار کرد!
آلبوس که هم خنده اش گرفته بود و هم تعجب کرده بود سنگ را به گوشه ای انداخت و گفت:
_ یادگاری های مرگ؟ احظار روح؟ من که میگم دروغه. اصلا راستم باشه به چه درد ما میخوره؟
اسکورپیوس سریع خیز برداشت و سنگ را از زمین قاپید و گفت:
_ دیوونه شدی؟ تقصیر نداری تو نمیدونی یادگاریهای مرگ چقدر با ارزشن و این سنگ میتونه برای ما چقدر بدردبخور باشه. بابام همیشه آرزوش بود اینو بدست بیاره. میگفت فقط شنیده بابات هری پاتر اینو تو جنگل ممنوعه انداخته. با این میشه روح هر کی رو که بخوای احظار کنیم! هر کی!
آلبوس با بیخیالی گفت:
مثلا کی؟
اسکورپیوس:
مثلا لرد ولدمورت!