هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۱
#97

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
صدای هق هق گریه دامبل به هوا بلند میشه.:تو هیچوقت به احساسات من اهمیتی ندادی.همیشه شخصیتمو خرد کردی.غرورمو زیر پا له کردی.باصلا به فکر قلب حساس من نیستی.
گلرت که میبینه گریه زاری دامبل تمومی نداره خودش در کمد رو باز میکنه که لباس رو انتخاب کنه و در همون حال زیر لب با خودش حرف میزنه:این نه، این یکی که عمرا، اینم که کلا بنداز دور، اینم بده جینی بپوشه، اوه خدای من!اینو برای چی خریدی تو؟(آلبوس سرخ میشه)،هوم.فکر میکنم این یکی رو میشه تحمل کرد.
محفلیا که محو سلیقه فوق العاده دامبلدور در خرید لباس شده بودن که ردای آبی روشن با طرح ماه و ستاره خیره میشن.درست در همین لحظه چشم گلرت به ردای مشکی براقی میفته که زیر بقیه لباسها مچاله و تقریبا پنهان شده.گلرت با خوشحالی ردا رو برمیداره و میگه:اینه!خودشه.فوق العاده اس.عجب طرحی، عجب جنسی.چه رنگ سنگین و باوقاری.
دامبلدور اخم میکنه و میگه:ولی من اصلا این ردا رو دوست ندارم.این هدیه تام بود.وقتی تو هاگوارتز درس میخوند روز معلم اینو بهم داد که بهش نمره بدم.منم تا حالا نپوشیدمش.
گلرت با چهره ای مصمم ردا رو بطرف دامبلدور میگیره:همینو بپوش.برای حفظ آبروی محفل این کار لازمه.

خانه ریدل:

دافنه گوشه ای روی زمین دراز کشیده و گریه میکنه.ایوان با دیدن دافنه جلو میره و میپرسه:چی شده؟چرا اینجا ولو شدی؟
دافنه اشکاشو پاک میکنه و جواب میده:ارباب امروز دو بار پاهای منو گرفت و پس داد.الان باز دوباره گرفت.گفت زیادی سوال میکنم.خب من بدون پا چطوری از این تاپیک به اون تاپیک بپرم و هی پست بزنم؟
ایوان:اتفاقا من الان پیش ارباب بودم.ایشون گفتن بهت بگم حیف که ماموریت داریم.وگرنه دو سه ماه میذاشت اینجوری بخزی تا حالت سر جاش بیاد.الان برو پاهاتو از ارباب بگیر و سریع برگرد.باید به میدون گریمولد بریم.نقاشی قراره اونجا کشیده بشه.درست وسط میدون.


ویرایش شده توسط بانز در تاریخ ۱۳۹۱/۹/۱۲ ۱۷:۵۸:۵۵

چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
#96

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
دافنه در راه به پاهای جدیدش فکر میکرد.با خوشحالی زمزمه میکرد:پاهام قشنگه!میدونم!
یک دفعه به یاد فرمان ارباب افتاد.او باید ...او باید چه کسی را صدا میکرد؟به مخش فشار اورد.و ناگهان چاره ی کار را در دست لرد ولدمورت دید.به سمت اتاق او دوید و گفت:ارباب،کی رو باید صدا میکردم؟

لرد غرولندی کرد و گفت:کی؟از ارباب سوال میکنی ببینی یادشه یا نه؟فکر کردی کی هستیکه اربابو بر انداز میکنی؟
مگه ارباب بیکاره که یادش بمونه به شما ها چی فرمان داده؟
-جسارتا ارباب،خودم یادم رفت ارباب.چی کار کنم ارباب/اصن من چرا به اتاق شما اومدم ارباب؟من کیم؟شما کی هستین؟
لرد چان اش را خاراند و گفت:اربابو دست میندازی؟


میدان گریمولد:


-آلبوس،تو میدونستی و به ما نمیگفتی؟میدونستی که ما به همین امید به اتاقت میایم؟آلبوس،تو چقدر سخاوتمند!
دامبلدور سرش را به نشانه تشکر تکان مختصری داد و گفت:یعنی من این قدر طرفدار دارم؟
ناگهان صدایش جدی شد و گفت:اون اتوی ریشم کجاس/نمیخوام اون سه وینجی منو این جوری،نامرتب ببینه.همه باید از من الگو بگیرن و من نا مرتب باشم؟

10 دقیقه بعد:

-این چطوره گلرت؟
-آلبوس،فکر نکنم...
-جدی بهم نمیاد؟
-آلبوس،من...

دامبلدور نگاهی به گلرت گریندلوالد کرد و گفت:خیلی گرون خریدم این لباسو!
گلرت با صدای جیغ جیغویی گفت:آلبوس،فکر نکنم لباس صورتی برای جادوگر نمونه قرن خوب باشه!
که روشم..روشم یه پروانه هست! :vay:


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ جمعه ۱۰ آذر ۱۳۹۱
#95

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
- جــــــــــیـــــــــــــــــــــــــغ ... عوضیا کصافطا الدنگا عمه قشنگا ننه مشنگا

محفلی ها بی توجّه به فحاشی بی وقفه ی تابلوی خانوم بلک در تکاپو بودند و هر کس یک چیزی به دست به یک طرفی میدوید.
مالی ویزلی که قابلمه به دست از مرلینگاه خارج شده بود و به سمت مطبخ میدوید فریاد زد: یکی این زنیکه رو خفه کنه!
الفیاس دوان دوان مقابل تابلو آمد تا آن را خفه کند اما مقابل تابلو زانو زد و هق هق گریه اش به آسمان رفت و با فحش های خانوم بلک که رفته رفته به مثبت هجده نزدیک میشد سمفونی تلفیقی گوشخراشی را تولید کرد.
ریموس لوپین بطری خالی ای در دست داشت و با اضطراب و نگرانی شدیدی به سمت کمد معجون ها میدوید اما کار از کار گذشت و وسط هال شروع به زوزه کشیدن کرد تا سمفونی را کامل تر کند و سپس شروع به چهارنعل زدن در اتاق ها کرد.
گلرت به سرعت خودش را مقابل تابلو رساند و آن را با تکان دادن چوبدستی ساکت کرد و سپس گفت: چرا گریه میکنی الف؟
الفیاس فین کشداری در دستمال صورتی اش کرد و گفت: یاد آخرین باری که با بانو زیر این تابلو صمیمی شده بودیم افتادم من دیگه نمیتونم تو این خونه بمونم، در و دیوار این خونه پر خاطره اس
گلرت او را بلند کرد و گفت: خودتو جمع کن مرد! قوی باش! یه گوشه ی کارو بگیر تا منم برم پیش عجقم ببینم تو ردای مخصوص چقدر فیس نازش خوجل شده
گلرت الفیاس را به حال خود رها کردو پس از عبور از کنار آرتور ویزلی که آچارفرانسه به دست از آشپزخانه خارج شده بود و به سمت حیاط میدوید و کفگیر پرتابی مالی به دنبالش در حرکت بود، با شور و اشتیاق فراوان از پله ها جفتک زنان بالا رفت و وارد اتاق دامبلدور شد.

- عــــــع آلبوسم تو که هنوز خوابی :vay: پاشو تا نیم ساعت دیگه سه وینچی با نماینده های وزارتخونه و ویزنگاموت میرسن اینجا! پاشو باید ریشتو اصلاح کنی و لباس شیک و رسمی بپوشی ... پاشو دیگه لامصّب

در با صدای شترق باز شد و هری پس از این که فریاد زد "اکسپلیارموس" وارد شد و شروع به داد و هوار کرد.

- پروفسور! خطر! اخطار! من سرم درد گرفته :worry: ینی این نشونه ی چی میتونه باشه؟ نکنه همه ی این اتفاقا یه توطئه اس؟

دامبلدور که بیش از این نمیتوانست در مقابل صداهای ناهنجار متعددی که در خانه شماره 12 گریملولد شنیده میشد مقاومت کند چشمانش را باز کرد و از جایش برخواست. ریش هایش را از داخل زیرشلواری بیرون کشید و در حالی که شلوار میپوشید گفت: ای شیطونا! سر صبحی در نزده میاید تو اتاق من؟ امیدوار بودین من لباس تنم نباشه؟ :zogh:


خانه ریدل

دافنه چنگ زد و انگشت کوچکش را از کف اتاق برداشت و آرام آرام به بیرون اتاق خزید.
لرد که در حال خواراندن چانه اش به تفکر عمیقی فرو رفته بود به محض خروج دافنه و بسته شدن در فریاد زد: داف!
دافنه با تقلای فراوان در را باز کرد و دوباره بدن مجروحش را روی زمین کشید و به اتاق برگشت. پس از چند دقیقه که مقابل لرد رسید با نفس های آخری که داشت گفت: بلــ ـــ ـه اربــ ـــ ــاب؟
لرد با تکان دادن چوبدستی عزرائیل را که از پنجره وارد شده بود و بالای سر دافنه آمده بود را به بیرون کیش کرد و پنجره را بست و گفت: سر راه لودو رو صدا کن!

دافنه دوباره شروع به خزیدن کرد و دقایقی بعد لرد که حوصله اش از سرعت پایین او سر رفته بود یک جفت پای نقره ای به او هدیه کرد و با ضمیمه کردن یک کرشیو به او یادآوری کرد که چقدر دست و دلباز و سخاوتمند است و دافنه به سرعت از صحنه متواری شد.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۱/۹/۱۰ ۲۲:۴۰:۵۰

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۹۱
#94

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
سوژه جدید:


-ارباب...خبر وحشتناکی براتون دارم.ارباب فاجعه!ارباب به دادمون برسین!

لرد سیاه که سرگرم نوازش نجینی بود مهر و محبت را فراموش کرد.نجینی را دو بار دور سرش چرخاند و ضربه مهلکی نثار مرگخوار تازه وارد کرد.
-مرگ!چته؟مگه اینجا تسترال خونس که اینجوری وارد میشی؟برو بیرون مثل بچه آدم در بزن و اجازه بگیر، بعد وارد شو.

دافنه گرینگراس که روی زمین افتاده بود در همان حالت به سختی تعظیمی کرد.
-متاسفانه نمیتونم ارباب.ضربه ارسالی شما زیادی مهلک بود.پاهام کنده شد.

-برای من اهمیتی نداره.بخز برو...پاهاتم جمع کن ببر.یکیش افتاد تو گهواره نجینی.

دافنه وفادارانه سرش را خم کرد و درحالیکه میخزید و خون از جای هر دو پایش فوران میزد پاهای را پیدا کرد.
-ارباب ببخشیدا...اگه اجازه بدین من خبرمو بگم بعد برم.چون ممکنه قبل از رسیدن به در اتاق از شدت خونریزی بمیرم.

لرد به هیچ عنوان تحت تاثیر این صحنه تاثر برانگیز قرار نگرفت.
-خب بگو!

دافنه سعی کرد هیجان از دست رفته صدایش را دوباره برگرداند.
-ارباب دامبلدور!

-چی؟تو به دامبلدور گفتی ارباب؟دستاتم قطع کنم بعد ببینم چطوری میخوای بخزی؟
-نه ارباب...موضوع درباره دامبلدوره!یه فاجعه بزرگ.در رای گیری انجام گرفته دامبلدور به عنوان بزرگترین جادوگر زنده قرن انتخاب شده.الان هم بردنش پیش لئوماردو سه وینجی، نقاش معروف...که تصویر بزرگی از دامبلدور بکشه و اینا جلوی وزارت سحرو جادو نصبش کنن.ارباب نکنه شما سالها سر ما کلاه گذاشتین و بزرگترین جادوگر قرن نبودین؟

یک نگاه کوتاه لرد سیاه و اشاره ای به پاهای قطع شده دافنه باعث شد حساب کار دستش بیاید.
-نباید بذاریم این اتفاق بیفته.شما حیف نونا موقع رای گیری کجا بودین؟حالا باید اشتباهاتونو جبران کنین. باید برین و اون نقاشی رو نابود کنین.بعد نقاش رو بدزدین.بیارینش اینجا.من مجبورش میکنم به جای تصویر دامبلدور عکس منو بکشه.همون تصویر رو شبانه در جایگاه نصب میکنیم و تا مسئولا بخوان به ملت جادوگر بگن که اشتباهی پیش اومده کار از کار گذشته و همه تصویر بزرگترین جادوگر قرن رو دیدن و در ذهنشون حک شده!...موقع بیرون رفتن انگشت کوچیکتو جا نذاری.



ویرایش شده توسط لردولدمورت در تاریخ ۱۳۹۱/۹/۹ ۲۰:۳۶:۰۳



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۱
#93

کورمک مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۲ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۵:۳۳ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۱
از SHIRAZ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 110
آفلاین
رودولف ( اهسته ) : الان کاملا درک میکنم.
ریگولوس : خوشحالم.
اما این خوشحالی زیاد دووم نمیاره چون سر بزنگاه چندین محفلی وارد میشوند و شروع به صحبت کردن با اون اولی میکنن.
رودولف و ریگولوس خیلی متوسن اما به حرفا گوش میدن اولی : دفترچه را اوردین اره
بدش من
ریگولوس دهنش وا میمیمونه اونا دنباله همین اومده بودن
سریع میدووند و دفترچه را میقاپند و اپارات میکنند.
محفلی ها که طلسم ردیاب داشتند به مکان رفته اونا اپارات میکنند.
و این داستان ادامه دارد.......


شناسه جدید : کینگزلی شکلبوت


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۱
#92

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
ریگولوس بی درنگ ییهو وایمیسه و میگه: اکسیو نوت بوک!

رودولف هم به تبعیت از ریگولوس چوبدستیشو تکون میده و میگه: اکسیو دفترچه!

ریگولوس پس گردنی ای به رودولف میزنه و میگه: آخه احمق تو نمیگی ناسلامتی اون دفترچه اطلاعات مهم محفل رو داره، پس چطور میشه با یه اکسیوی ساده بدستش آورد؟

رودولف شروع به مالوندن محل برخورد دست ریگولوس با سرش میکنه و با بدخلقی میگه:

- مشکل داریا، خودت اول این کارو کردی!!

ریگولوس دستشو به کمرش میذاره و میگه: من میگم بیفت تو چاه، تو که نباید بیفتی!

ریگول کمی فکر میکنه و بعد آروم اضافه میکنه: البته وظیفه ته که از من اطلاعت کنی.

رودولف که حوصله بحث کردنو نداره از روی چند تا بوته میپره و عرض یا شایدم طول حیاتو طی میکنه و به سمت در میره.

- حالا به نظرت تو خونه به این بزرگی، کجاش میشه دفترچه به این کوچیکی رو پیدا کرد؟

ریگولوس متفکرانه جواب میده: از اتاق خوابش شروع میکنیم! میتونیم بعدش به کتابخونه و اتاق کارش سر بزنیم. اول جاهایی که احتمال بیشتری داره رو میگردیم.

رودولف آه میکشه و میگه: میدونی چقدر اینجا بزرگه؟ اگه این دفترچه اینقدر مهم و حیاتیه پس چرا تعداد بیشتری رو نفرستاد؟ اون طوری زودتر پیداش میکردیم ...

- آوره ولی شاید ارباب نمیخواسته باعث جلب توجه محفلیا بشیم.

رودولف از دو پله ی جلوی در اصلی خونه بالا میره و دستشو به سمت دستگیره میبره تا درو باز کنه و در همین حالت میگه:

- اگه اونا بخوان متوجه ورودمون بشن، چه دو نفر باشیم چه ده نفر، بازم لو میریم!

- غـــیـــــــــژ!

رودولف خنده ی مسخره ای میکنه و میگه: هه چه جالب! هنوز درو باز نکردم اما دره صدای غیژ میده.

ریگولوس بدون توجه به حرف رودولف برمیگرده و به پشت سرشو نگاه میکنه، یه محفلی رو از دور میبینه که درو باز کرده و حالا خم شده تا بند کفشاشو ببنده.

رودولف دهنش وا میمونه و میگه: آآآآ چه خرشانسیم مادوتا!

و به دست ریگولوس به گوشه ای مخفی کشیده میشه تا محفلیه متوجه اونا نشه. ریگول آهسته تو گوش رودول میگه: واس همینه ارباب به جا ده نفر، دو نفرو فرستاده!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۱
#91

ماری مک دونالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۰ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۳:۴۳ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۶
از اینجا تا آسمون... کرایه ش چقدره؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 180
آفلاین
.:. سوژه جدید .:.


-برو دیگه!
-نچ! اول تو برو!
-ای بابا!

ریگولوس به زور رودولف را به سمت در آن خانه قدیمی هل داد و خودش بیرون منتظر ماند.
رودولف با شک و تردید نگاهی به داخل حیاط خانه انداخت.
-میگم اگه اون همون خونه ای که ارباب گفت نباشه چی؟ اینجا خیلی ترسناکه! :worry:

ریگولوس که دیگر کلافه شده بود با عصبانیت کاغذی از زیر ردایش در آورد و به رودولف نشان داد.
- سواد که داری, اینجا رو بخون ببین چی نوشته... کوچه دوازدهم پلاک چهار, خانه قدیمی آجری. این همون خونه ست دیگه!

ریگولوس دیگر منتظر رودولف نماند و خودش وارد خانه شد. رودولف با تردید پا به حیاط خانه گذاشت.
حیاط خانه تاریک تاریک بود، هیچ نوری غیر از نور مهتاب آن جا را روشن نمیکرد. درختان همگی‌ خشک شده بودند و برگ‌هایشان بر روی زمین ریخته بود. مشخص بود که ماه‌ها کسی‌ آنجا قدم برنداشته بود.

- می دونی اون دفترچه واقعا چه اهمیتی داره؟ ارباب همیشه فقط دستور میده و هیچ وقت چیزی رو توضیح نمیده!
- منم نمی دونم, مثل اینکه اینجا خونه یه محفلیه که چند وقت پیش مرده, ولی یه دفترچه از خودش به جا گذاشته که توش اطلاعات خیلی مهمی درباره محفلیا هست. باید دنبال اون بگردیم

رودولف همچنان با ترس قدم بر می داشت.
- حیاطش چقدر بزرگه... اون دره باید در ساختمان اصلی باشه, بهتره بریم تو و از اونجا شروع به گشتن کنیم.

رودولف و ریگولوس به در ساختمان اصلی رسیدند و وارد شدند.

همان لحظه, خانه ریدل

ولدمورت خیلی راحت رو کاناپه اش لم داده بود و نجینی را نوازش می کرد.
- بزودی اون دفترچه رو به دست میارم و دست محفلیا نمی تونه به اون برسه, دامبلدور خیلی اشتباه کرد همه اون اطلاعات مهمو به اون احمق داد, نفهمید اونم خیلی راحت می تونه بمیره و اطلاعاتش دست ارباب سیاهی ها بیفته! :evilsmile:


ویرایش شده توسط ماری مکدونالد در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۱۶ ۱۷:۱۳:۳۶


Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۰
#90

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
آگوستوس لبخند ملیحی زد.
-نه ارباب.اتفاقا هیچ استرسی در کار نیست.فکرشو بکنین وقتی شما هی یه ساعت برگردین عقب چی میشه.شما کاملا به اون یک ساعت مسلط میشین!میدونین کی قراره چی بگه و چیکار کنه.کنترل همه چیز در دستان شما خواهد بود.

لرد سیاه در حرکتی عجیب دم نجینی را گرفت و ضربه ای نثار مغز توخالی آگوستوس کرد.
-آخه کلم!این چه زندگییه؟این چه آینده ایه که برای ارباب تدارک دیدی؟هی برم عقب ریخت و قیافه تکراری شماها رو ببینم؟از جلوی چشمام دور شو...تو اخراجی!

آگوستوس با ناباوری به بقیه مرگخواران نگاه کرد.انتظار کمک داشت ولی کسی حرفی نزد.آگوستوس دلشکسته از جمع مرگخواران جدا شد.


یک ساعت بعد:

آگوستوس لبخندی زد.با غرور نگاهی به شاهکار جدیدش انداخت.نقشه ای را که در دست داشت دوباره بررسی کرد.طولی نکشید که لبخند از چهره اش محو شد.مشکلی وجود داشت.
ریگولوس بلک که به دستور لرد برای شکنجه خودش به زیر زمین رفته بود با دیدن آگوستوس جلو رفت.
-تو هنوز نرفتی؟مگه ارباب اخراجت نکرد؟میری یا برم در ازای بخش شکنجه خودم لوت بدم؟هی...این همون ماشین زمان نیست؟چرا عوض شده؟...صبر کن ببینم!تو یه ماشین جدید اختراع کردی؟ماشین زمانه؟درست کار میکنه؟

آگوستوس به سختی در لابلای حرفهای ریگولوس فرصتی برای صحبت پیدا کرد.
-نه ماشین زمان نیست.کمی عوضش کردم.میدونی...این ...نمیدونم چطوری بگم.یه وسیله اس!همون وسیله ای که ایده اولیه سیبل بود.که قرار بود همه با هم بریم توش.با این تفاوت که این پرواز میکنه.میره فضا!از روی مجله های فضانوردیم ساختمش.ظاهرش که کاملا شبیهه.داشتم فکر میکردم اگه ما و ارباب سوار این بشیم و وقتی که زمین داره نابود میشه بریم فضا، ممکنه ارباب منو ببخشه.برای بعدشم یه فکری میکنیم خب!یا میریم یه سیاره دیگه یا زمینو دوباره میسازیم...ولی...یه مشکلی وجود داره.من نمیتونم اینو کنترل کنم.ماگلا کنترل این دستگاهها رو دارن.ولی من موفق نشدم.

ریگولوس دستی به بدنه فلزی دستگاه کشید.
-خب این یعنی چی؟اگه بدون کنترل سوارش بشیم چی میشه؟

آگوستوس نقشه اش را بست و کنار گذاشت.
-میره و میره و میره...و چون از سوخت استفاده نکردم و با نیروی جادو حرکت میکنه...چطوری بگم...همینطور میره و میره و میره...آه...بی فایده اس.باید از اینجا برم.دلم میخواست حتی موقع نابودی زمین هم کنار شما باشم.


یک ساعت بعدتر!:

آگوستوس به سختی چمدانش را بست.کارتن بزرگ حاوی نقدهایش را برداشت.تابلوی بزرگ لرد سیاه را با جادوی کوچک کننده در جیب ردایش جا داد.نگاهی به اطراف انداخت.چیزی جا نمانده بود.ضربه کوتاهی به در خورد و ریگولوس وارد شد.
-داری میری؟بذار قبل از رفتن یه چیزی بهت بگم که شاید کمی سرحالت کنه.از دستگاهت استفاده مفیدی کردیم.کل زندانهای خانه ریدلو خالی کردم.هر چی زندانی داشتیم فرستادیم تو دستگاه و فیتیله کوچولوشو روشن کردم.دستگاهه رفت و رفت و رفت...

آگوستوس خوشحال بود که حتی در آخرین لحظه هم توانسته خدمتی هرچند کوچک به ارباب بکند.


همان لحظه...داخل دستگاه آگوستوس:

اسرای محفلی وحشتزده به سوی مقصد نامعلومی پیش میرفتند.تا اینکه متوجه شدند کپسول کوچک تعبیه شده در گوشه اتاقک-که ظاهرا برای خواب بود-، بشدت تکان میخورد.صداهای مبهمی از داخلش به گوش میرسید.
-اینقدر تکون نخور نجینی.بذار ببینم چطوری میشه بازش کرد.این چوب دستی من کجاس؟اینه؟آخ..این که دم تو بود...الان میریم بیرون و به همشون حالی میکنم با کی طرفن.خائنا!دور از چشم من دستگاه زمان رو تعمیر کردن و به من چیزی نگفتن.حتما همشون شوکه میشن.انتظار ندارن ما هم مخفیانه سوارش شده باشیم.اگه اتفاقی به زیرزمین نرفته بودم و ندیده بودمش الان من و تو تک و تنها در انتظار نابودی بودیم.میبینی چه ارباب باهوشی داری؟چرا این لعنتی باز نمیشه؟نکنه چوب دستیمو جا گذاشتم؟حالا چطوری بریم بیرون؟هی...آگوستوس؟ایوان؟لودو؟لینی؟یکی منو از این تو بیاره بیرون!دارم خفه میشم.باشه...شکنجه تون نمیکنم.هی؟منو بیارین بیرون!


و اتاقک همچنان میرفت و میرفت...


پایان سوژه




شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۰:۳۷ شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۰
#89

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۰ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۱:۰۱ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 304
آفلاین
لرد: «واقعا آگوستوس ؟ عجب ! من به خودم افتخار میکنم و به نابغه بودنم که کسی مثل تو به من خدمت میکنه ! نه به تو و ذهن زیبات ! یالله ! بگو ببینم راه حلتو ! »

اسنیپ پوزخندی زد و گفت:

«آآآآه ! پس بگو چرا اینجا می لرزید ! داشتی اختراع میکردی ! »

بلاتریکس: «تو خجالت نمیکشی آگوستوس ؟ چرا ویبره میدی به خونه ؟ نمیگی موهام گیر میکنه زیر پای بقیه، وزوزیت و فرفریت خودشو از دست میده ؟ ابله ! »

لرد: «ساکت ! بگو آگوستوس ! زود باش ! »

آگوستوس با اضطراب با انگشتانش بازی میکرد...بلاخره سرش را بالا گرفت و گفت:

«من...ئم...من توی زیرزمین یه ماشین زمان اختراع کردم ! »

همگی ساکت شدند و با همان سکوت مرگبار به آگوستوس خیره ماندند. انگار مثل این بود که بگوید من یه لرد سیاه ساختم !
اسنیپ سکوت مرگبار و گورکنی را شکست و گفت:

«آگوستوس ! چرا وقت ما و ارباب رو میگیری؟ همه میدونیم فرمول و جادوی زمان فقط در اختیار دامبلدور بوده و بس ! کسی اینو نمیدونه جز اون پیر مرد !»

و به دنبال اسنیپ همه مرگخواران اعتراض کردند و همهمه شدیدی شکل گرفت و صدای لرد سیاه هم گم شد اون وسط...

بلاتریکس: «خاک بر سر ! بی لیاقت ! چرا با احساسات ما بازی میکنی؟! کروشیو ! »

لودو: «لعنتی ! خائن ! بذار با حقیقت مرگم توی جوونی کنار بیام ! آواداکا....آوادا... استغفر الله ! »

ایوان: «بی خاصیت ! نامرد ! حتی نمیذاری به آرزوی داشتن چند تیکه گوشت روی اسکلتم فکر کنم توی این چند لحظه عمر باقی مونده ! »

و ... و ... و ... و ... و ... و ... و سرکاری و الافی !

آما نعره لرد سیاه بود که همه را ساکت کرد:

«ساکت ! سااااااااکت ! »

همه ابتدا به لرد شاکی خیره شدند و سپس به آگوستوس که همانند املت به روی شومینه پذیرایی در نقش پرتره چسبیده بود و با سرافرازی کامل و دندان هایی خرد شده لبخند می زد. با حرکت خشمگین چوبدستی لرد، آگوستوس لهیده از دیوار کنده شد و جلوی مرگخواران ظاهر شد و لنگ لنگان به سمت پله های زیر زمین گام برداشت و پشت سرش مرگخواران و لرد به راه افتادند...

ریگولوس که پشت سر آگوستوس و نزدیک به او از پله ها پایین می رفت، گفت:

«هاااا ! آگو ! آگی جون ! توی رولم حسابی کوبیدمت ها ! قشنگ یه کوبیده مشتی ساختم ازت ! الان دیگه میتونم به عنوان نموهه کار به رستوران شاندیز پیشنهادت کنم واسه منوشون ! آگو کوبیده ویژه ! »

در این حین بدون اینکه کسی متوجه شود، در چند میلیاردم ثانیه آگوستوس برگشت، آی پد ریگول را درون حلق فرو کرد، کشیده ای به صورتش زد و ریگول آی پدش را قورتید، بسی در معده اش هضمید، و جان به مرلینگاه زیر زمین تسلیم نمود همی !

مرگخواران و لرد همگی به دور کالسکه ای سبز که وسط زیر زمین قرار داشت جمع شدند و با نگاهی متعجب و تا حدودی متنفر به کالسکه خیره شدند...

لرد: «خب... آگوستوس ! این چیه خب ؟ چیکار میکنه ؟ زمان رو چطوری تغییر میده ؟»

آگوستوس: «همانطور که می بینید سرورم ! این ماشین زمان، زمان رو به عقب و جلو میبره ! »

«اهه ..اوهو...هه ! »

در این حین مورفین با لباس کارگری آبی و خاکی و روغن گرفته ای از زیر کالسکه بیرون آمد و سرفه کنان و لرزان به مرگخواران و لرد خیره ماند...

«شیه ؟ آدم ندیدین ؟ داشتم کالشکه رو روغن کاری میکردم که خوب کار کنه دیه ! »

لرد: «دایی جان ! روغن کاری میکردین یا واسه زمان ها چیز جاسازی میکردین ؟! »

مورفین: «نه باو ! قد شند تا نوک انگشت قایم کردم ! آدم دیگه باید حشاب همه ژارو کنه دیگه ! بد روژگاره دایی ژان !»

آگوستوس ادامه داد:

«می گفتم ارباب ! این ماشین من قادره زمان رو تا یک ساعت به عقب برگردونه و تا چهل سال به جلو ! »

لرد با قیافه ای عصبانی به آگوستوس خیره ماند و فریاد زد:

« آگووو ! من چهل سال به جلو میخوام چیکار ؟! از کجا معلوم چهل سال آینده دنیا دوباره ساخته شده باشه ؟ شاید ویرون باشه هنوز ؟! هااان؟ »

آگوستوس با ترس و استرس جواب داد:

«خب...ئه...خب سرورم ! بیشتر از این نتونستم روی جادو و فرمولش کار کنم... همانطور که..ئه..اسنیپ گفت بالا بهتون...فرمول و جادوی اصلیش دست دامبلدوره که توی زمان برگردون استفاده کرد...»

همه با خشم به آگوستوس نگاه کردند و زیر لب نفرینش می کردند. اما آگوستوس بلافاصله مثلا با بمبی از انرژی مثبت ترکید و گفت:

« اما ! اما...خب...میشه...میشه یه ساعت به عقب رفت و یه ساعت بیشتر زندگی کرد. مگه نه ؟! »

لرد: «یعنی چی ؟ یعنی میگی هر موقع که دنیا داره نابود میشه، نوبتی سوار این کالسکه بشیم و یه ساعت به عقب برگردیم و هی اینکارو تکرار کنیم و هی یه ساعت به عقب و اینطوری زندگی کنیم بقیه عمر رو ؟! توی تنش و استرس؟! هاااان؟ »

...


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۰/۱۱/۲۲ ۱۱:۱۸:۲۲


Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ جمعه ۲۱ بهمن ۱۳۹۰
#88

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
سالن اجتماع مرگخواران

مرگخواران هرکدام برای نجات خودشان به گوشه و کناری پناه میبردند. بلاتریکس و ایوان به زیر نزدیکترین میز پناه بردند.

ایوان سعی میکرد بلاتریکس را به خارج از میز هول دهد، تا خود را بیشتر زیر میز جا دهد.
_ ای بابا! آخه بلا این زیر واسه هردومون که جا نیست. کی اینقدر چاق شدی؟

بلاتریکس با عصبانیت با آرنجش به صورت ایوان کوفت.
_ خفه شو ایوان. من به این کمر باریکی!

در همان حال اسنیپ به چارچوب در پناه برده بود و لینی و لونا که سعی میکردند از خانه خارج شوند سعی در تکان دادن او از سر راه خود داشتند.
_ دِ بیا برو کنار میخوایم بریم بیرون!

و اسنیپ بی تفاوت و مصرانه بر سر جای خود ایستاده بود.

ولدمورت با نگرانی در پی نجینی تمام سالن را زیر و رو میکرد.
_ نجینی؟ دخترم! کجایی؟ تو تنها امیده نجات ددی هستی! پیدا شو ترو خدا!

همان هنگام، زیر زمین

_ YES! یــــــافتم!

آگوستوس با شوق فراوان به سمت پله ها دوید تا اختراعش را به گوش سایرین برساند.

دوباره سالن اجتماع

بلاتریکس و ایوان همچنان درحال کل کل برای بیرون کردن یکدیگر از زیر میز بودند، اسنیپ در حال جدل با لینی و لونا بود و ولدمورت در پی نجینی ؛ سایرین نیز هرکدام در گوشه ای گم و گور شده بودند.
در همین لحظه بود که همگی متوجه آرام گرفتن لرزش ساختمان شدند.

_ تموم شد؟
_ نابود شدیم الان!؟
_ ما مُردیـــــم!

در همان حین آگوستوس وارد سالن شد.
_ پیدا کردم! راه نجات زمین رو پیدا کردم! خودم تنهایی! من یه نابغه ام! به من افتخار کنید! زود باشید!

نگاه ها همگی متمرکز آگوستوس شد...


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۰/۱۱/۲۱ ۲۳:۴۳:۲۷

im back... again!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.