رودولف با اکراه صورت حساب میز 13 رو داد و منتظر انعام موند, در همین حال در کافه باز شد و دو تا غریبه وارد شدند. رودولف بی توجه به اون ها چند سکه ناچیزی که به عنوان انعام رو میز بود بر داشت و با اکراه به اونا که در حال خارج شدن بودند نگاهی انداخت.
- بزار ببینم چقد انعام گرفتی... فقط اینقدر؟ اینکه پول یه نخ شال گردن نجینی هم نمیشه!!
برو فعلا سر میز 7, تازه اومدن ببین چی می خوان.
بلا با نگاهش اشاره ای به میز 7 میکنه که یک دفعه متوجه چیزی میشه و به سمت رودولف برمیگرده:
- صبر کن, بالاخره اومدن.
رودولف با بی توجهی نگاهی بهشون میندازه.
- ها, کیا؟
- همونایی که منتظرشون بودیم دیگه, اونی که اونور نشسته همون توله گرگینه س, اسمش چی بود... تدی لوپین!
رودولف که همون لحظه متوجه هویتشون میشه دوباره با دقت بیشتری به سمتشون برمیگرده.
- خودشونن, اون یکی ام باید اون دختره باشه, ویکتوریا!
بلا سریع دو تا قهوه میریزه و اون گرد سبز رنگو تو قهوه ها می ریزه.
- اینارو ببر بهشون بده, حواست باشه نشناسنت, به هر حال بعید می دونم اونقد حافظه و هوش داشته باشن که تو رو به یاد بیارن!
تدی لوپین که انگار در حال جر و بحث با ویکتوریاس با اومدن پیشخدمت -رودولف- ساکت میشه.
- ما هنوز چیزی سفارش ندادیم.
رودولف لبخند دل انگیزی (!) بهشون می زنه:
- ما امروز به زوج هایی مثل شما قهوه رایگان میدیم, این یه قهوه خاصه, از نوشیدنش پشیمون نمیشین!
ویکتوریا به رفتن رودولف نگاه می کنه و به فکر فرو میره.
-تدی... این پیشخدمته رو فکر کنم یه جایی دیدم, آشنا نیس برات؟
-نه... فقط فعلا می دونم مکالمه مارو قطع کرد.
- تو نمی خوای گوش کنی...
تدی با بی توجهی قهوه ش رو بر میداره.
- نمی خوای بس کنی؟ دامبلدور هیچ عجیب غریب نشده, فقط یکم خسته شده, باید استراحت کنه.
تدی جرعه ای از قهوش می نوشه.
ویکتوریا قهوه اش رو میزاره رو میز. با بی حوصلگی به تدی نگاه میکنه که چشماش داره بسته میشه, خودشم به خواب فرو میره.
بلا و رودولف که از دور همه چیو در نظر داشتن, با بیهوش شدن تدی و ویکتوریا سریع پیشونیشونو (همون محل علامت شوم
) رو لمس می کنن و به لرد خبر می دن, لرد هم از طریق هموم علامت شوم بهشون خبر می ده که اونارو ور دارن و به خانه ریدل آپارت کنن ( این مکالمه از طریق علامت شوم تازگی در میان مرگخواران کشف شده, مرگخوارن دیگه, عجیب غریبن
).
دقایقی بعد, خانه ریدل:- ارباب, اینا کی به هوش میان؟ چه بلایی قراره سرشون بیاد؟
ولدمورت نگاهی نفرت انگبز بهشون میندازه و بعد با لبخند دلپذیرش (!) رو به مرگخوارا میکنه.
- همیشه که با خشونت نمیشه با محفل وارد شد, دامبلدور دیگه باید بدونه همیشه یاران دوست داشتنیش بهش وفادار نمی مونن :evilsmile:
همون لحظه تدی و ویکتوریا کم کم چشماشونو باز می کنن...