خلاصه:
لرد سیاه و دامبل جفتشون به عالم برزخ رفتن. عزرائیل براشون شرط میذاره که اگه قول بدن که مسیری دقیقا عکس مسیر زندگی قبلیشون داشته باشن، میذاره به دنیا برگردن. دامبل و ولدی به دنیا برمیگردن در حالی که ولدی میخواد همه ی اون کارها ی سفید رو انجام بده تا فرصت گیر بیاره هری رو بکشه.
حالا ولدی به مقر مرگخوارها برگشته تا مرگخوارها رو در کارهاش همراه کنه که...
_______________________________
مرگخوارها با قیافه ی
همچنان به لرد سیاه که در انبوه ریش های دامبل، قیافه ی مزحکی پیدا کرده بود، خیره شده بودند. همینجور خیره شده بودند که صدای در توجهشون رو جلب کرد. ایوان تلق تولوق کنان به سمت در رفت و در را باز کرد. پشت در ، دامبل بدون ریش ایستاده بود!
_هی! مرگخوارهای عزیز من! راهیان راه سیاهی و زشتی و پلیدی
جمعیت مرگخوار با همان چشمهای گرد شده ، لحظه ای به دامبل و لحظه ای به لرد و سپس برعکس نگاه میکردند و کلا هنگ کرده بودند که دامبل متوجه حضور لرد سیاه شد.
_هی تامی! خوب شد اینجایی! بیا میخواستم راجع به موضوعی باهات به تفاهم برسم.
لرد سیاه ابرویی بالا انداخت و به گوشه ای رفت که دامبل اشاره کرد.
_بگو بینم چی میگی پیری؟ نکنه باز کاسه ای زیر نیم کاسه است؟
دامبل خواست دستی به ریش اش بکشد ولی متوجه شد ریشش رو به لرد داده. دستی به ریش لرد کشید و گفت:
_نه بابا چه بدبین شدی تام! ببین این عزرائیل اومد واسه تو شرط گذاشت که جادوگر سیفیتی بشه درست؟
لرد سیاه سری به نشانه ی تایید تکان داد.
_و تو قبول کردی چون میخواستی در آخرین لحظه انتقامت رو از هری بگیری؛ درسته؟
لرد سیاه باز هم سری به نشانه ی تایید تکان داد.
_خب الان شرط بازگشت من درست برعکس تو بوده! باید همش کارهای زشت و سیاه و کشت و کشتار بکنم...با این وضعیت الان باز من و تو دشمن هم حساب میشیم. و ما همدیگه رو درک میکنیم ولی یارامون که درک نمیکنن.
لرد سیاه و دامبل نگاهی به مرگخوارهای داخل سالن انداختند که همچنان با چشم های گرد و دهان های نیمه باز، نظاره گر صحنه بودند. لرد سیاه کله ی کچلش رو خاروند و گفت:
_خب ! حرف حسابت چیه؟!
دامبل خنده ای از خوشحالی کرد و گفت:
_آهان! راهی هست که باعث میشه در هدفمون موفق تر باشیم... این که تو بری تو محفل رهبر محفلیا بشی، من بیام بشم لرد سیاه این مرگخوارا .