هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۱

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۰۲:۴۳ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
خیابان !

زن و مردی جوان در حالی که پسر بچه ای با چشمانی پر از شیطنت را با خود میکشیدند مقابل ستونی متوقف شدند.

زن و مرد آگهی روی ستون را خواندند و نیششان تا بناگوش باز شد.

زن در حالی که چشمانش برق میزد رو به شوهرش گفت: به نظرت این جیوون خوشگل به عنوان حیوون خونگی واسه پسرمون خوب نیست؟ :pretty:

مرد هم مانند زن چهره اش شاداب شده بود پسرش را از روی زمین بلند کرد و روبه او گفت: این حیوون رو دوست داری جک؟ به عنوان حیوون خونگیت؟

جک درست مثل مادر و پدرش نیشش باز شد و با پاره کردن آگهی رضایت خود را اعلام کرد. و خانواده ی سه نفره برای خرید نجینی رهسپار شدند.

نزد لرد و خانوم سفیر

سفیر بدون توجه به حرف های لرد ظرف های دسر را به سمت لرد هول داد و گفت: بخور دیوید! ما که این حرفا رو نداریم با هم.

در افکار لرد: این احمق منو دیوید صدا زد؟ پس منو با یکی دیگه اشتباه گرفته! بهتر بود قیافه مو یه جور دیگه درست میکردم. لعنتی. من باید ازینجا برم بیرون ...

لرد در دلش احساسی شبیه به قار و قور (!) کرد و تصمیم گرفت کمی از خوراکی های خوش مزه بخورد بعد بهانه ای بیاورد و از آنجا خلاص شود.

- خب دیوید. همه ی کارامون واسه سفر آماده س. فقط متن سخنرانیت رو آماده کردی؟

بازم در افکار لرد: اوه ... اوضاع به هیچ وجه خوب نیست... باید ازینجا برم حتما!

در نتیجه با گذاشتن گیلاس روی دسرش در دهان ادای سرفه ها مکرری در آورد و بریده بریده رو به سفیر گفت: من ... باید ... برم ... الان بر میگردم ...

سپس با عجله از سالن خارج شد. سفیر که چهره اش نگران به نظر میرسید قاشقش را روی میز گذاشت ...


Only Raven !


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۱

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
- میدونم قربان، خانوم سفیر شما رو از توی شیرهای سردر ورودی دیده اند و درخواست ملاقات دارند.

- اما من، اممم...

لرد یکم به فکر فرو میره تا ببینه چطور میتونه خودشو از این مخمصه نجات بده. بالاخره بعد از چند هزارم ثانیه (!) تفکر، ادامه میده:

- من ترجیح میدم ایشون رو در شرایط بسیار بهتری ملاقات کنم. ناسلامتی سفیری چیـ...

اما با دیدن ابروی بالا رفته ی مرد سکوت میکنه و زیر لب میگه: اگه دستم بهت برسه آگوستوس! :vay:

و با اکراه به دنبال مرد حرکت میکنه.

منتظرگاه (!):

لرد وارد اتاق میشه و میز طویلی رو میبینه که دو تا صندلی بیشتر نداره. یکی اینورش، یکی اونورش! که البته اونوری پر شده و احتمالا همون سفیره.

سرتاپای میز پر شده از غذاهای رنگین و انواع و اقسام دسرها و بستنی ها و اینا. لرد که کاملا گیج شده، چشماشو یه دور محکم میبنده، دوباره باز میکنه و میفهمه همه چیز واقعیت داره.

با راهنمایی مردی که همراشه رو صندلی اینوری میشینه و بعد از چند دقیقه خودشو تنها با سفیر پیدا میکنه. لرد زیرچشمی به سفیر نگاه میکنه و گلوشو صاف میکنه، بلکه سفیر به حرف بیاد!

- ببخشید بانوی محترم، بهتر نیس من در شرایط بهتری خودم شخصا شمارو به شام دعوت کنم؟ میخوام اولین ملاقاتمون توسط خودم ریخته شده باشه، آخه شما و این کارا؟ شرمنده میکنین به مرلین!

لرد اینو میگه و جلو دهنشو میگیره. خودشم باورش نمیشه که اینارو به زبون آورده. بالاخره از چاپلوسی مرگخواراش یه چیزی یاد گرفته.

------------------------------

ببخشید اگه بد شد!




پاسخ به: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۱

آگوستوس راکوود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۹ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۹:۰۵ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۱
از ت خیلی بدم میاد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
- برید کنار این کار ِ خودمه!

آگوستوس درحالی که جمعیت رو کنار میزد به لرد نزدیک شد.

- لرد، بذارید من موهامو خدمتتون تقدیم کنم... هرچی ام کم آوردم از جاهای دیگه میکَنَم !
- !!

20 دقیقه بعد

پس از این همه انتظار مرگخوارها با باز شدن در اتاق لرد از جا پریده بودند با دو آگوستوس مواجه شدند. یکی قد بلندتر و سفیدتر بود و دماغ کوچیک و سربالایی داشت. و یکی خود آگوستوس بود.

- Wow! سارا اوانز کجاست ببینه با خواه...یعنی با اربابش چی کار کرده اند!
- کروشیو...
- نه! ارباب، شما دیگه نمی تونید این طوری ورد های مرلینی بفرستید. باید ظاهرداری کنید... ارباب... :worry:چوبدستی اتونو بذارید تو جیبتون یا بدید من!

چشمان ولدمورت از حدقه بیرون زد و ایوان که این حرف را زده بود چنان قدم به عقب نهاد که محکم به بلاتریکس خورد و هر دو به زمین افتادند.

لرد : این خفت رو ... به خاطر نجینی تحمل میکنم!

وزارت سحر و جادو

سر در ورودی وزارتخانه یک تابلوی بسیار بزرگ با چهره ی ولدمورت گذاشته شده بود. لرد لحظه ای تامل کرد تا نوشته ی زیر آن را بخواند.

"اگر ولدمورت هستید، وارد نشوید! "

لرد اب دهانش را قورت داد و به دور و بر نگاهی انداخت. سپس نفس عمیقی کشید و وارد شد. راهروی ورودی طویل و تاریک بود اما بالای تابلوهای روی دیوار حباب های نور در هوا شناور بود تا تابلوها قابل خواندن باشد.

" به سمت انجمن مبارزه با مرگخواران"
" جلسات اسمشونبر کشی "
" لعنت بر اسمشونبر ! "


لرد تصمیم گرفت دیگر به نوشته ها نگاه نکند و به راه خود ادامه داد. از آنجایی که آگوستوس اورا به طرز زننده ای جیگرتر از قبل کرده بود که با کلمات قابل توصیف نیست، همه ی ساحره ها در گذر از کنار او لبخندهای گشاد میزدند.

شومینه ی میدان وسط وزارت شلوغ بود. لرد تصمیم به استفاده از غیب و ظاهر شدن کرد، که ناگهان چشمش به اعلامیه ای خورد :
" غیب و ظاهر شدن مرگخواران در وزارت سحر و جادو به علت کمبود امواج برای این عمل، جلوگیری خواهد شد. کافیست یکبار امتحان کنید!"

لرد که هرلحظه بیشتر و بیشتر متوجه تصمیم غلطش میشد، در صف ِ طویل شومینه ایستاد.

- ببخشید، من شما رو قبلا" ندیده بودم، خیلی آشنا هستید...؟
- خیر!
- ولی فکر کنم دیدمتون. شمامنو یادتون نمیاد:pretty:؟
- خیر! کروشیو!
- بله؟
- منظورم اینه که... کورشم؛ من که شما رو ندیدم. کی میتونه شما رو نبینه! تو یکی از میتینگ های حمایت از مشنگ ها دیدمتون...!

در همین لحظه صدای مردانه ای به شانه ی لرد ضربه زد.
- قربان، چند لحظه با ما تشریف بیارید...!
- من ولدمورت نیستم ولی!
- میدونم قربان، خانوم سفیر شما رو از توی شیرهای سردر ورودی دیده اند و درخواست ملاقات دارند.






ویرایش شده توسط آگوستوس راکوود در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۱۰ ۱۴:۱۲:۱۷

Woodchuck Todd: Screw all these people, Olive
Olive Penderghast: Haven't you heard? I already did



Easy A


پاسخ به: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۱

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

نجینی به سازمان حمایت از حیوانات جادویی پناه برده.وزیر به مامورا دستور میده با صاحب نجینی تماس بگیرن.در صورتی که موفق نشدن پیداش کنن یه آگهی بدن که یکی بیاد نجینی رو به فرزندی قبول کنه.مامورا میدونن صاحب نجینی کیه...ولی میترسن بهش اعتراف کنن.برای همین تصمیم میگرن آگهی چاپ کنن.
تو متن آگهی گفته شده که نجینی موجودی خونگرم، مهربون و گیاهخواره!بعد از پخش شدن روزنامه، یه هندی از نجینی خوشش میاد و با وزیر به توافق میرسه.وزیر دستور میده قبل از تحویل دادن نجینی، سوابق هندیه رو بررسی کنن.
از طرفی لرد سیاه متوجه میشه که وزارتخونه داره نجینی رو میفروشه.

نکته:وندی و تیم کارمندای وزارتخانه هستن.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چند دقیقه بعد وندی و تیم با چشمان گرد شده به پرونده ای که با جغد سریع السیر برایشان ارسال شده بود خیره شده بودند.وندی عکس مرد هندی را با عکسی که در دست داشت تطبیق داد و هر دو را جلوی چشم رئیسش گرفت.
-بله رئیس.بعد از اینکه احساس کردیم مدارک این یارو مشکوکه اینو از وزیر مشنگها درخواست کردیم.اینجا رو ببینین!

در مقابل وندی فهرستی طولانی از پیشینه درخشان مرد هندی قرار داشت.رئیس با دقت شروع به خواندن سوابق کرد.
-ریشش که همونه.دستارش سفید بوده...الان قرمز شده.بهش نمیاد رئیس یه گروهک تروریستی باشه.عجب چهره معصوم و مهربونی داشت.نوشته هندی هم نیست.اسم واقعیش چیه؟بن چی چی؟حالا برای چی نجینی رو میخواست؟

تیم پرونده دیگری را روی میز گذاشت.
-اینجا نوشته از حیوانات برای عملیات انتحاری و بمب گذاریاشون استفاده میکنن.مثلا بمب رو میبنده به نجینی...میفرسته تو مدرسه!

رئیس با تاسف سری تکان داد...البته در پشت چهره متاسفش مقادیری ترس هم به وضوح نمایان بود.
-تیم...من کلی کار دارم.تو برو این یارو رو محترمانه بیرون کن.

یک ساعت بعد مرد هندی رفته بود...ولی نه دست خالی!چهار تا از انگشتان تیم هم به بساط دوره گردیش اضافه شده بود.


خانه ریدل:


لرد سیاه با عصبانیت در طول اتاق قدم میزد.
-من نمیفهمم.این دختره چشه آخه.غذاشو نمیدادم؟آنی مونی شبانه روز در خدمتش بود.شبا که رو تخت ارباب میخوابید.روزی سه تا مشنگ میخورد.چی کم گذاشتم برات که پا شدی رفتی شکایت منو به اون بی خاصیتا میکنی؟!:vay:

مرگخواران ساکت و آرام در گوشه و کنار خانه ریدل پنهان شده بودند.تا اینکه لرد با فریادی بلند آنها را فراخواند!
-همتون جمع شین.میخوام برم دخترمو پس بگیرم.

هوگو:جنگ...جنگ...آخ جون جنگ!

لرد سیاه با قدرتی عجیب ایوان را بلند کرد و بعد از اینکه یک دور دور سرش چرخاند بطرف هوگو پرتاب کرد.پس از برخورد، همه استخوانهای ایوان خرد شد ولی این مزیت را داشت که هوگو را ساکت کرد.
-جنگی در کار نیست.دخترم حساسه!ممکنه آسیبی ببینه.به عنوان داوطلب میرم اونجا.مطمئنم که میتونم گولشون بزنم.یکی بیاد این دماغ منو درست کنه.یکی هم از موهای خودش کلاه گیس درست کنه و تقدیم ارباب کنه.میخوام طبیعی باشه.زود!




پاسخ به: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۷ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۱

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
...خب من باید این موجود دیدن کرداهه.
وزیر دستی به موهاش میکشه و میگه: هوم بله حتما، این حق شماست، اصولا ما همیشه میگیم که حق با مشتریه!
وزیر که متوجه نگاه متعجب مرد هندی شده سرفه خشکی میکنه و میگه: اهم، بگذریم. شما همینجا تشریف داشته باشین من الان ترتیب این موضوع رو میدم.

وزیر به طرف در میره و همین که در رو باز میکنه تیم که پشت در، در حال فال گوش وایسادن قرار داشت پرت میشه داخل بغل وزیر!
وزیر با دستپاچگی تیم رو به بیرون اتاق پرت میکنه و خودش هم به همراهش خارج میشه و در رو میبنده: ببینم، میشه همین الان یه توضیح قانع کننده بدی ببینم پشت در اتاق من چیکار میکردی؟ نمیبینی مراجعه کننده داریم؟

تیم با لکنت میگه: شرمنده جناب وزیر، میخواستم ببینم اونی که خر مغزشو گاز گرفته...نه یعنی چیز، کی میخواد این نجینی رو قبول کنه!
وزیر با نارضایتی میگه: به تو هیچ ربطی نداره. فقط باید مطمئن بشیم که این آدم، قابل اطمینانه و نجینی دوست داشتنی پیشش راحت خواهد بود. به همه سوابق این آدم احتیاج داریم.

وزیر به سمت در میره اما بعد برمیگرده و میگه: با وندی زودتر سوابق این بابا رو در بیار. خیلی مشتاقه گرفتن نجینیه. اگه آدم خوبی باشه، نمیخوام زیاد معطلش کنم.

وزیر این رو میگه و به داخل اتاق برمیگرده. بعد از رفتن وزیر وندی که داخل اتاق رو به رویی مخفی شده بود بیرون میاد و میگه: پیشت...پیشت...تیم! چی شد وزیر چی گفت؟
تیم موضوع رو برای وندی تعریف میکنه. وندی که به شدت دوست داره زودتر از شر نجینی که در حال حاضر داره کتاب های داخل دفترش رو جر واجر میکنه خلاص بشه، به همراه تیم به طرف گیت ورودی ساختمون میره تا مدارک شناسایی مرد هندی رو که برای ورود به ساختمون تحویل داده بررسی کنن.


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۱۰ ۱۰:۴۰:۲۵

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ جمعه ۹ تیر ۱۳۹۱

آگوستوس راکوود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۹ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۹:۰۵ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۱
از ت خیلی بدم میاد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
خانه ی ریدل

- تام اشک نمیریزه! تام اشک نمیریزه! تام شایداشک بریزه، ولی دیگه گریه نمیکنه . تام هرگز گریه نمیکنه!

صدای ضریه ی در ولدمورت را از جا پراند. او با وقار از روی صندلی خود روبروی شومینه ی گرم بلند شد. اشک هایش را با گوشه ی ردایش پاک کرد و سپس فریاد کشید:

-فقط در صورتی که از نجینی خبر خوب داری بیا تو !
-یه جورایی... ارباب...؟

ولدمورت از کنار میز شام خوری طویل وسط اتاق رد میشد و به عکس های متوالی نجینی در حالات مختلف زبان درازی اش نگاه میکرد. ایوان روزیه با ترس و لرز وارد شد و لبخند کجی زد.

-اول خبر خوب یا خبر بد...؟
-همیشه ایوان، خبر خوب اول.
-اون یه هندیه!
-چی؟
-راستش باید اول میگفتید خبر بد...!
-

ایوان نفس عمیقی میکشه و ادامه میده.

-نجینی رو وزارت خونه به فروش گذاشته... میگن غمگین شده بود! حالا هم یکی از مرگخوارها توی کوچه ی دیاگون شنیده بوده یک هندی میخواد نجینی رو مال خودش بکنه... فکر میکنم مشنگ باشه.
-یه هندی؟ یعنی کیه؟
-

وزارت خونه

وزیر ::pretty:
هندی :
وزیر ::pretty:
هندی :
مامور وزارت : اَه ! خب یه چیزی بگید...

وزیر و هندی که به خودشون اومده اند به یکدیگر لبخند ملیحی زده و با هم دست میدهند. وزیر روی صندلی اش تکونی میخوره و درحالی که سعی میکنه نگاهش رو از هندی برنداره، عکس نجینی رو توی روزنامه ورانداز میکنه.

-چقدر بابتش پول میدی؟
-صاحبش کیه؟ دردسر نشه واسم...!
-نَع! مطمئنه. صاحبش یه خانوم دکتر بوده، هر روز صبح با خودش میبرده مطب میاورده خونه...! (کپی رایت بای مهران مدیری! )



Woodchuck Todd: Screw all these people, Olive
Olive Penderghast: Haven't you heard? I already did



Easy A


پاسخ به: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱

بانو.ویولت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۹ جمعه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۳۰ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۲
از اتاق کالبدشکافی مقتولین سیفید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 147
آفلاین


-... آخ... لعنتی !!... عجب دست سنگینی ام داشت!..

پسرک که هنوز دستش پس کله اش رو میماله با عصبانیت چندتا از سنگریزه های کف کوچه رو با کفش پشت سر تیم پرتاب میکنه و دوباره به راه میفته تا بلکه بتونه چنتای دیگه از روزنامه هارو بفروشه .
... روزنامــــــــــه... روزنامــــــــــه ... آخرین خبــــــــر....حراج عجیب ترین موجود خزنـــــــــده...
..
..
ساعتها میگذره ولی از بدشانسی پسرک به جز چندتا روزنامه کسی واسه خرید روزنامه ککشم نمیگزه.
پسرک نا امیدانه به ساعتش نگاهی میندازه و یاد تهدیدات تیم میفته . سرش رو پایین میندازه تا راه میفته بره که ناگهان صدایی از پشت سر توجه اش روجلب میکنه.
.... اهـــــــــــــــوی پسر... چه گفتن کرداهیــــ ؟...گفتی حراج چه؟

پسرک برمیگرده و مردی با لباسهای هندی با دستاری قرمز بر سر که سبدی دردست داره رو میبینه که داره به طرفش میاد. پسرک با خوشحالی به طرف مرد هندی میره و یکی از روزنامه هارو از کوله اش بیرون میاره و تکونش میده:

-آقا ببینید، یه موجود خیلی جذاب و نادر که از جنگلهای آمازون شکار شده.... ببینین... اینم عکسش!..فقط راست کار شماست..

مرد هندی نگاهی به روزنامه میندازه و چشمانش برقی می زنه و میگه:

-..هوووووم !! .....نهی نهی..... من دنبال یک مار مثل این بود....جالب است... زیباست...من یه دوره گرد هست ، برای نمایش آن را خواست . من تمام روزنامه های تو را خواست. این مار فقط مال من خواهد شد .
مرد تمام روزنامه ها رو از پسرک میخره و به سرعت به آدرسی که زیر آگهی چاپ شده حرکت میکنه...



ویرایش شده توسط بانو ویولت در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۸ ۱۴:۵۲:۰۵


پاسخ به: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۹۱

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
دفتر پیام امروز:

- ما اینجا آگهی میدیم ملت حیوون خونگی بگیرن کیفشو ببرن، نگفتیم که جانور موذی ببرن جنازه خودشون تحویل داده بشه.

وندی نامه وزیرو نشون میده و میگه: وزیر شخصا این درخواستو داده، دیگه رو حرف اون که نمیتونی حرف بزنی! خود وزیر بیشتر از بقیه به فکر سلامت (!) مردمه. پ کاری نمیکنه که براشون خطر داشته باشه.

سردبیر پیام امروز با اکراه و اجبار قبول میکنه تا یه آگهی کوچیک تو روزنامه ش بزنه. وندی که همینم رحمت میدونه، به سمت تیم میاد و آروم تو گوشش میگه:

- حواست باشه کاری کنه که همه اون آگهی رو ببینن. از رونامه پخش کنا بخواه که مطلبو بلند اعلام کنن.

تیم با حرکت سرش موافقت میکنه و هردو از اونجا خارج میشن.

صبح روز بعد:

پسری که کلاه کجی رو سرش گذاشته بود و کوله ای که سرشار از روزنامه بود رو حمل میکرد، مدام طول و عرض کوچه دیاگونو طی میکرد و در تمام مدت هوار میکشید:

- روزنامه، روزنامه! آگهی فروش خزنده ای گرانبها! تا ته نکشیده ...

تیم یکی میزنه پس کله ی پسرک و میگه: اینکه نشد خبر دادن! یعنی چی که ته نکشیده؟ پول دادم که کارتو درس انجام بدی! :vay:

پسرک محل برخورد دست تیم با سرشو مالش میده و میگه: خیلی بلدی خودت بکن!

تیم بیخیال میشه و برای آخرین بار گوشزد میکنه: ماجرا ته کشیده و اینارو فراموش کن. فقط بگو یه خزنده برا فروش هس که اگه دیر بجنبن از دستش میدن.

بعدش یه نگاه به ساعتش میندازه و تکمیل میکنه: خو من دیه باید برم. تو هم حواستو خوب جمع کن. فظ!

و پسرکو تنها میذاره و سرکارش برمیگرده!




پاسخ به: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۹۱

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
کمی بعد دفتر چاپ آگهی ها

وندی که روی کاغذی خم شده و شدیدا تمرکز کرده شروع به نوشتن متن میکنه.

-یک عدد مار بسیار بسیار بسیار بزرگ و مخوف و خطرناک...

تیم که زمزمه وندی رو میشنوه حرفشو قطع میکنه.
-اینجوری که ملت میترسن.کسی نمیاد. دو تا از بسیارا رو حذف کن.اونفدرا هم بزرگ نیست.مخوف و خطرناکیشم ندیده میگیریم.یه جوری بنویس که ملت مشتاق بشن.
وندی جمله بالا رو خط میزنه و دوباره شروع میکنه به نوشتن.

-یک عدد مار نه چندان بزرگ، بسیار احساساتی و زودرنج، مهربان و خونگرم.عکسه رو جدی نگیرین.به جون شما خیلی مهربون و دلسوزه.همین دو دقیقه پیش خودشو پیچید دور گردن رئیس ما که گرم نگهش داره.

تیم که متوجه میشه وندی این کاره نیست میره قلم پر رو از دستش میگیره.
-اصلا لازم نیست بنویسی ماره.همین اسمشم ترسناکه.بده خودم بنویسم...
یک عدد خزنده کمیاب، اصیل و باوقار، احساساتی و دوست داشتنی،بسیار رام و مطیع.با طرح روی جلد سبزرنگ و جذاب.قادر است اشکهایش را خودش پاک کند.گیاهخوار و علاقمند به چای.حضورش به خانه شما گرما خواهد بخشید.
درست در همین لحظه رئیس سر میرسه و مهر تاییدش رو روی آگهی میزنه.
-چاپش کنین.فقط یادتون باشه هر داوطلبی که اومد بفرستینش دفتر من.میخوام خودم شخصا باهاشون صحبت کنم و مطمئن بشم این جونور بیچاره صاحب خوبی پیدا میکنه.


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۷ ۱۷:۳۸:۴۶

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


پاسخ به: دفتر حمایت از حیوانات جادویی!
پیام زده شده در: ۸:۴۵ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۹۱

آماندا بروکل هرستold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۳ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۳:۳۵ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 497
آفلاین
مامور شماره 1 به سرعت از نجینی دور شد و پیش مامور شماره 2 برگشت.

مامور شماره 2 با لحنی عصبی پرسید:

- ازش عکس گرفتی تیم؟

- مگه میزاره وندی؟ خیلی تیزه! ناسلامتی ما جادوگریم! اداره ازین دوربینا با زوم بالا نداره؟

- اداره بودجه نداره!

- خوب...انگار تکژولونی مشنگا به دردمون میخوره!

ساعتی بعد، تیم بوسیله لب تاپش عکس هایی را که با دوربین عکاسی اش از نجینی گرفته بود به مامور دیگر نشان میداد. وندی در حالی که مدام نچ نچ می کرد گفت:

- تو به من نگفته بودی مشنگ دوستی. اصلا بدرد ازدواج با من- اوه آقای رییس!

رییس وارد سالن شد و با دیدن لوازم مشنگی فریاد زد:

- لوازم مشنگی تو اداره من؟ 50 امتیاز ازتون کم میشه!

- جناب رییس شما قبلا توی هاگوارتز تدریس داشتین؟

پس از اینکه تیم رییسش را قانع کرد، بهترین و معصومانه ترین عکس نجینی را انتخاب کرد و گفت:

- دیگه لازم نیست با کلی خرج تو روز نامه ها چاپش کنیم.مگه بهتر نیست صاحبش مشنگ باشه هان؟ FB (ف ی س ب و ک) کارمونو راه میندازه!

شتلق!

تیم که از شدت ضربه وندی به صورتش نقش زمین شده بود ناله کرد:

- چرا می زنی؟

وندی با بغض جواب داد:

- تو به من نگفته بودی که دوست پسر داری!

تیم:

رییس آهی کشید گفت:

- برین تو همون روز نامه چاپش کنین.


ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۷ ۸:۴۷:۱۹
ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۷ ۸:۴۸:۳۷
ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۷ ۲۱:۴۷:۱۴







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.