جینی و مالی بطرف آشپزخانه حرکت کردند...و متوجه ریموس لوپین که به آرامی از خانه خارج شد نشدند.
نیم ساعت بعد غذا آماده بود.استرجس آخرین طلسم دفاعی را هم کار گذاشت.
-دیگه باید امن باشه.من برم دستامو بشورم.
قبل از اینکه استرجس موفق به شستن دستهایش شود صدای عجیبی از پشت در به گوش رسید.جینی با عجله بطرف پنجره رفت.
-نه!باورتون نمیشه.مرگخوارا هستن....به این سرعت؟نباید به این زودی میومدن.
استرجس با حالتی کلافه شروع به شمردن تعداد مرگخواران کرد.مرگخواران بی هدف دور و بر خانه پاتر ها میچرخیدند.
-پس کو این خونه لعنتی؟باید همینجا باشه...نکنه مثل مقرشون ناپدیدش کردن.رفته لای دیوار بین این خونه و اون خونه؟!!
جینی لبخندی زد.
-آفرین استر...خونه رو نمیبینن.بذارین تا صبح همونجا بچرخن.هیچوقت موفق نمیشن طلسمهای دفاعی ما رو...
صدای انفجار بلندی جمله جینی را قطع کرد.طلسمهای دفاعی شکسته شده بودند.راهی بجز فرار باقی نمانده بود.
ساعتی بعد....مقر محفل:اعضای محفل در گوشه و کنار خانه گریمولد پخش شده بودند.مالی سرگرم باندپیچی زخم نسبتا عمیق پای ریموس بود.
-توچه فکری کردی که اونجوری پریدی رو گرگینه ها...ممکن بود درسته قورتت بدن!
جینی خون روی صورتش را پاک کرد.هنوز داشت لبخند میزد.
-واقعا شجاعانه بود.کارت حرف نداشت.فکر میکردم بدون اون برمیگردیم.ولی تو گروگانمونو از دستشون نجات دادی.
ریموس که کمی سرخ شده بود با حرکت سر تشکری کرد.
-اونقدرا مهم نبود.اونا غافلگیر شدن.طلسم پشت خونه رو از بین برده بود و داشتن وارد خونه میشدن.انتظار نداشتن کسی از پنجره بپره روشون.کمی زخمی شدیم..ولی خوشختانه هممون زنده ایم.این غذا چی شد مالی؟!
پایان!