جمعیت محفلی از تابلوی راهنمای شهر بازی مشغول انتخاب بازی مورد نظرشون بودند. انبوه محفلی ها بر سر و کله ی هم میزدند تا بتونن توضیحات بازی ها و محل شون رو به درستی بخونند. آقای ویزلی سعی میکرد جمعیت رو کنترل کنه:
_ آسپ (آلبوس سوروس پاتر!
) ! اون بازی برای سن تو مناسب نیست!
_رون! نزن تو سر برادر کوچیکت!
_هری! هری! تو بچه ی من نیستی نه؟! هیچی راحت باش...
هری رون هرمیون، که خب مثل همیشه با هم بودند و به همراه عده ای چرخ و فلک رو بازی اولشون انتخاب کردند. به محل بازی چرخ و فلک رسیدند که آسپ از تو کیف گسترش پذیر هرمیون پرید بیرون و گفت:
_آخ جون چرخ و فلک ... چرخ و فلک ... ابس ابس !
در مقابل اونها چرخ و فلکی گرد و رنگی وجود داشت،
اینشکلی . رون به پس سر آسپ زد و گفت:
_فشفشه! اونا اسب نیستن.. تسترالن!:vay:
_هرچی ! هرچی ! بریم سوار شیم...
جادوگر سیاهپوشی که جلو دامبلیدور ظاهر شده بود، در چشم به همزدنی به پشت باجه ی چرخ و فلک رسید و بلیت محفلی ها رو دونه دونه گرفت. محفلی ها سوار بر تسترالها شدند. و جادوگر سیاه پوش دکمه ی سفید روی برد را فشار داد. چرخ و فلک به حرکت در اومد و به آرامی میچرخید و تسترال های چوبی به نرمی بالا پایین میرفتن.
آسپ درحالی که خیلی خوشحال بود که به دور از چشم بابابزرگش سوار یک وسیله ی بازی +15 شده، فریاد میکشید:
_آخ جوووووننننن.
سیریوس که پشت سر هری نشسته بود، دستی به سیبیلش کشید و ابراز رضایت کرد. الستور مودی، با وجود پای چولاقش هنوز در حفظ تعادل مشکل داشت. هرمیون کمربند خودش رو سفت میکرد و استرس داشت.
خلاصه جمعیت محفلی داشتن حال و هول میکردند که جادوگر سیاهپوش لبخندی شیطانی زد و دگمه ی سیاه را فشار داد. تسترالهای چوبی که ملت روی آن نشسته بودند، در چشم به هم زدنی
تبدیل به موجودات زنده ی جادویی شدند!تسترال هری به شکل گربه ای در اومد. تسترال سیریوس سگ بزرگی شد که با دیدن گربه ای که هری روی آن نشسته بود شروع به پارس کردن کرد. سیریوس قلاده ی سگ رو گرفت و به سمت هری فریاد زد :
_پیشته! پیشته! برو گربه ی بد... رکس! آروم بگیر... ببین من خودم سگم ولی رعایت میکنم...
جنبه داشته باش.
رون خودش رو روی عنکبوتی پیدا کرد و بلافاصله از هوش رفت و از روی چرخ و فلک به بیرون پرت شد.
تسترال هرمیون به هیپوگریفی تبدیل شد که ظاهرا خیلی عصبانی بود و سعی میکرد به سوار و مزاحمش نوک بزنه.
الستور روی یک مار که تا لحظه ای پش تسترال بود ، فرود اومد که باعث شد دُم مار له بشه. مار هم فشفشی کرد و به مودی حمله کرد چشم مصنوعی ش رو در آورد!
فریاد وحشت و ترس محفلی ها بلند تر و بلند تر میشد و تقریبا همگی فریاد میزدن:
_نگـــــــــــــــه داااااااااااااااااارررر ...!