هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مرحله سوم جام آتش
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۱

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
هر سه نوجوان نفس نفس زنان میدویدند.حتی فرصت نداشتند پشت سرشان را نگاه کنند.نمیدانستند در یک جهت فرار کرده اند یا با گذشت هر لحظه از هم دورتر میشوند.فقط به خاطر یک اشتباه.بردن نام لرد سیاه با صدای بلند.
رون اولین کسی بود که خسته شد.نفسهایش تندتر میشدند.ضربان قلبش را کاملا احساس میکرد.چشمانش سیاهی میرفت.شاخ و برگ درختان سرعتش را کم کرده بودند.بالاخره دستی از پشت سر شانه اش را گرفت. و رون فهمید که به آخر خط رسیده است. در اوج ناامیدی تقلا کرد ولی دست خشن مرگخوار ناشناس او را به سختی گرفته بود.در جستجوی دوستانش به اطراف نگاه کرد.هرمیون در میان بازوهای قدرتمند فنریر گری بک اسیر شده بود.ولی هری...

اثری از هری نبود.

گری بک بطرف مرگخوار دیگر رفت و گفت:
اینم گرفتم.ولی سومی فرار کرد.مهم نیست.هدف ما این دو تا بودن.من مطمئنم اینا کلید رسیدن ما به پاتر هستن.گفتی اینا دوستاشن نه؟
مرگخوار دیگر تایید کرد.گری بک یکی ازناخنهای سیاه و کثیفش را روی صورت رون گذاشت و کمی فشار داد.رون نفسش را در سینه حبس کرد.نگران هری بود.درست در لحظه ای که گری بک ناخنش را با خشونت روی صورت او کشید و ردی از خون روی گونه اش باقی گذاشت ، رون هری را دید که از لای درختان جنگل آنها را زیر نظر گرفته بود.
هری از آن فاصله دوستانش را میدید که در چنگ مرگخواران گرفتار شده بودند.به خوبی مشخص بود که گری بک چقدر از آزار دو بچه مدرسه ای لذت میبرد.موهای هرمیون را دور انگشتانش پیچیده بود و بشدت بطرف عقب میکشید.برای لحظه ای هری فکر کرد پوست سر هرمیون در حال کنده شدن است.نمیتوانست صبر کند.مطمئن بود چند ثانیه دیگر همه آنها به محل دیگری منتقل میشوند و او ردشان را گم میکند.مجبور بود ریسک کند.از لابلای حرفهایشان، کلمه قصر مالفوی ها را تشخیص داده بود.اگر شانس میاورد و مقصد بعدی آنجا بود،شاید موفق میشد.


بازجویی مقدماتی ساعتی طول کشید.گری بک و دوستانش بیشتر از کسب اطلاعات به دنبال تفریح و شکنجه زندانیانشان بودند.بالاخره دست از سر هرمیون و رون برداشتند و همه با هم به مقصدی نامعلوم آپارات کردند.رون از شدت درد دندانهایش را به هم فشار میداد.سعی میکرد از خودش ضعف نشان ندهد، ولی بیشتر نگرانیش از این بود که از حدود نیم ساعت پیش دیگر هری را نمیدید.


چند ثانیه بعد مرگخواران به همراه زندانیانشان در مقابل قصر مالفویها بودند.چند ضربه کوتاه به در زدند.صدای ظریفی به گوش رسید.صدای نارسیسا مالفوی بود.

نارسیسا:کی هستی؟
صدایی ضمخت جواب داد:گری بک هستم بانو.دو تا زندانی باارزش آوردم.
به جای نارسیسا ساحره خشمگینی جواب داد:
همونجا ولشون کن و برو عقبتر.خودم تحویلشون میگیرم و شخصا ازشون بازجویی میکنم.
گری بک با خشونت زندانیانش را عقب کشید و با حالتی اعتراض آمیز گفت:
نمیشه خانم لسترنج.میخوام شخصا ببینم که تحویل ارباب داده شدن.اینا با ارزش ترین زندانیایی هستن که تا حالا گرفتیم.ممکنه جای پاتر رو بدونن.
بلاتریکس قهقهه بلندی زد و به آرامی لای در را باز کرد.رون سرش را پایین انداخته بود ولی هرمیون با شجاعت به چشمان بلاتریکس خیره شد.سعی کرد همه نفرتش را از چشمانش به ساحره بی رحم منتقل کند.ولی با فهمیدن دلیل خنده بلاتریکس خشکش زد.
رون متوجه شده بود که اوضاع غیر عادی است.سرش را کمی بلند کرد.چهره آشنایی را درمقابلش دید.بلاتریکس یقه زندانی نحیفش را گرفت و به گری بک نشان داد و گفت:منظورت اینه؟نشناختیش؟کمی بیا جلوتر.هنوزم نه؟این خود پاتره.میفهمی؟خود خودش!قیافش کمی عجیب غریب شده ولی دراکو شناساییش کرد.برای نجات این دو تا اومده بود اینجا.پشت در کمین کرده بود.غافل از اینکه اینجا طلسمهای حفاظتی قدرتمندی داره.لای بوته های چسبنده گیر افتاد.خیلی راحت گرفتیمش.اولش فکر کردیم فقط یه بچه فضول و کنجکاوه.ولی قضیه جالبتر از این حرفها بود.مثل همیشه حرکت حساب نشده و ابلهانه ای بود.اگرچه شجاعتش رو تحسین میکنم.حالا دیگه وقت ما رو نگیر.اون دو تا رو تحویل بده و برو.باید به ارباب خبر بدم.خودم.شخصا!
از تصور شادی لرد سیاه لبخندی روی لبهای بلاتریکس نقش بست.




ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: مرحله سوم جام آتش
پیام زده شده در: ۱۰:۳۹ چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۱

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
در یک بخش کتاب هفتم (فصل 23) چند مرگخوار هری ، رون و هرمیون رو پیدا کرده و دستگیر میکنن .صحنه بازداشت شدن 3 نفر و منتقل شدنشون به قصر مالفوی ها رو بنویسید .

ستارگان در آسمان می درخشیدند ، پسری با موهای مشکی رو به روی چادر نشسته بود و با عصبانیت به گوی ذرین در دستانش نگاه می کرد ، تا آن موقع هزاران ورد بر آن خوانده بود ولی انگار نه انگار ، هیچ چیزی اتفاق نیفتاده بود .

هری نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت آخرین تلاشش را بکند .

_ هاشسسوش .

کلماتی که هری به زبان ماری زمزمه کرده بود از همیشه وحشتناک تر بودند انگار سرمایی سردتر از یخ را در شب پخش کردند ؛ وحشت وجود هری را فرا گرفت این سرما سرمای دیوانه سازان بود ، اما با صدای شکستن طلسم های محافظتی به نتیجه ی بدتری رسید ، مرگخواران !

هری به درون چادر دوید و فریاد زد :"رون ، هرمیون ، مرگخوارا حمله کردن ."

رون و هرمیون به سرعت از روی تخت بلند شدند و چوبدستی هایشان را بر داشتند و به طرف در پشتی چادر دویدند ، هرمیون سر راهش کیفش را در دست گرفت و دوباره شروع به دویدن کرد .

رون پرسید :" تو از کجا می دونی اونا حمله کردن ؟"

هری جواب داد :"طلسم های محافظتی از بین رفتند !"

هرمیون در را باز کرد و به بیرون دوید ، غافل از مرگخواری که آن بیرون منتظرش بود .

مرگخوار که از پشت نقابش صورتش معلوم نبود پرسید :" کجا ؟! ما با شما کار داریم ."

دو مرگخوار دیگر هری و رون را از چادر بیرون آوردند و روی چمن های خیس پرت کردند .
هری نفس نفس می زد ، احساس ناتوانی می کرد نمی دانست چه بلایی سرشان خواهد آمد، او نمی توانست بدون چوب جادو کند .

مرگخواری که به نظر می رسید سر دسته شان باشد گفت :"بیارینشون بالا ببینیم کیارو گرفتیم ."
کسی سر هری را رو به بالا گرفت ، نفس همه در سینه حبس شد .

_" باورم نمی شه ، ما هری پاتر معروفو گرفتیم ."

کسی لگدی به شکم هری زد و فریاد زد :" آره ، لرد سیاه به ما افتخار می کنه ."

مرگخوار ارشد به رون و هرمیون نگاهی انداخت و گفت :"این دو تا ، به درد نمی خورن ، هر چه قدر دوست داشته باشین می تونین شکنجشون کنین بعد تحویل وزارت خونه میدیمشون ."

چند مرگخوار با خوشحالی مشغول گروشیو خواندن بر آن دو شدند ، هری با عصبانیت به صحنه ی درد کشیدن رون و هرمیون نگاه می کرد که به خاطر او حتی فریاد هم نمی زدند .

از بس دندان هایش را روی هم فشار داده بود که می توانست مزه ی خون را احساس کند .

بالاخره پس از چند دقیقه مرگخواران از شکنجه کردن آن دو خسته شدن و رون و هرمیون را هم کنار هری بستند تا به قصر مالفوی ها آپارات کنند .

هری رو به هرمیون و رون زمزمه کرد : ببخشید ، همه ی اینا تقصیر منه ، من اسم اونو به زبان ماری گفتم ، نمی دونستم به زبانای دیگه هم ...

هرمیون حرف هریو قطع کرد و نالید : اشکالی نداره ، اتفاقیه که افتاده . اگه زنده موندیم به حسابت می رسم .

هری چشمانش را بست تا هرمیون اشک های قدر شناسانه اش را نبیند ، اگر زنده می ماندند ...

______________________

پ.ن: از اون جایی که من تا حالا هیچ چیزیو باز نویسی نکرده بودم ، امکان بد شدنش خیلی زیاده .


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: مرحله سوم جام آتش
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۱

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
هرمیون با عصبانیت گفت: < چرا اسمشو گفتی؟ الان گیر می افتیم.:vay: >

رون خیلی زود بلند شد و مشغول جم کردن لباس های خو و ان دو در درون کیف خودش شد. هرمیون نیز به بیرون رفت تا طلسم های اطراف چادر را بردارد. هر دوی آنها کار خود را سریع انجام می دادند چون حتی یک ثانیه مکث ممکن بود آنها را به کشتن بدهد.

اما هری همینطور نشسته بود و به ان دو نگاه می کرد: < >

در همین هنگام رون با لگدی محکم بر پشت هری زد و او را نقش بر زمین کرد و گفت: < بلند شو! داریم بخاطر تو گیر می افتیم! >

در همین هنگام نوری قرمز رنگ بر پشت هرمیون که بیرون چادر بود ، برخورد کرد و او را به داخل چادر پرت کرد. صدای قدم های سه نفر به گوش می رسید. رون هرمیون را بلند کرد و همانند مرد های شجاع و غیرتی او را در اغوش گرفت تا او نترسد.

ان سه مرگخوار داخل چادر شدند. یکی از آنها که جلوتر از ان دوتا ایستاده بود ، گفت: < بالاخره! مطمئنم ارباب هدیه ی خوبى بخاطر هری پاتر میده!:zogh: >

هری که تازه خطر را احساس کرده بود ، کمی جلوتر رفت و گفت: < پاتر؟ مگه پیداش کردین؟ >

مرگخوار خندید و گفت: < آره! جولمون ایستاده! >

هری نیز خندید و گفت: < شما هم دیوونه شدین! من هری نیستم بلکه من دادلی هستم و شما بخاطر حس فولاسیز هست که منو هری می بینید! >

هر سه مرگخوار تعجب کردند. هری به طرف آنها رفت و شروع به قدم زدن در اطراف آنها کرد و شروع به صحبت کرد: < ببینید عزیزان من ، الان شما می خواهید که هری رو پیدا کنید تا از ارباب پاداش بگیرین و بخاطر این غده ای در بدن شما هورمونی ترشح می کنه که هر پسری که اسمش دادلی باشه رو هری پاتر می بینید! فهمیدین؟ >

هر سه مرگخوار شروع به فکر کردند تا موضوع را بفهمند. کمی طول کشید تا اینکه همان مرگخوار گفت: < آره راس میگی ها! اصلا به این غدم توجه نکرده بودم. >

رون و هرمیون خنده ای کردند و با حرکت سر هری را تحسین کردند. اما در همین هنگام مرگخوار دیگری که در سمت راست ایستاده بود ، گفت: < ولی بازم بهتره ببریمشون پیش بانو بلاتریکس! اینا نام ارباب رو گفتن! >

مرگخوار وسطی سرش را تکان داد و گفت: < راس میگی! چوبدستی هاشون رو بگیرین و دست و پاشونو ببندید. >

هری و رون و هرمیون نگران شدند. هرمیون فهمید که هری فکر اینجایش را نکرده بود چون بلاتریکس اندازه ی این مرگخوار ها احمق نیست! سریع فکر کرد و چوبدستیش را بالا برد تا طلسمی اجرا کند اما مرگخوار چوبدستیش را گرفت.

هرمیون باز شروع به فکر کرد. هری و رون نیز به او چشم دوخته بودند تا اینکه هرمیون در گوش رون گفت: < زود باش هری رو اونقدر با مشت و لگد بزن تا قیافش تغییر کنه! >

رون لبخندی زد و بر روی هری پرید و شروع به زدن هری با مشت و لگد کرد. مرگخوار ها خواستند آنها را جدا کنند ولی هرمیون جلوی آنها پرید و گفت: < صب کنین! اگه جلوشونو بگیرین ، از آسمان شهاب سنگ می باره! اونا باید دعوا کنن! >

و به این ترتیب ، رون هر چه در توان داشت بر صورت هری خالی کرد. قیافه ی هری کاملا از حالت طبیعی خارج شده بود. همیکه رون از روی هری بلند شد ، مرگخوار ها دست و پای آن دو را نیز بستند.

هر یک از مرگخوار ها یکی از آنها را گرفتند تا آپارات کنند. هریمون دعا می کرد که نقشه شان بگیرد و به هری نگاه کرد که قیافه اش بد جوری داغون شده بود: < >

بعد از چند صدم ثانیه ، سه مرگخوار همراه اسیرانشان در خانه ی اربابی مالفوی ها ظاهر شدند.


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۲۱ ۱۵:۲۴:۰۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مرحله سوم جام آتش
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۱

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
در یک بخش کتاب هفتم (فصل 23) چند مرگخوار هری ، رون و هرمیون رو پیدا کرده و دستگیر میکنن .صحنه بازداشت شدن 3 نفر و منتقل شدنشون به قصر مالفوی ها رو بنویسید .

هری و رون و هرمیون در خانه ی زنوفیلیوس نشسته بودند دور هم و یک منقل هم گذاشته بودند وسط و هری هم هی سیخ ها را جابجا می کرد. ناگهان از در و دیوار مرگخوار بود که ریخت داخل خانه. هری و رون و هرمیون هراسان بلند شدند و هر کدام فرار کردند یک گوشه ای.

هری فریاد زد: مامورا! مامورا ریختن! در رین! کدوم نامردی مکانو لو داد؟
هرمیون جیغ زد: غیـــــــــــژ! جناب سروان. من پاک پاکم. رونی جون اغفالم کرد!
رون فریاد زد: لاوگود لومون داده، هری! به جون ننم، نامردم اگه بیام خواستگاریت، هرمی!

مورفین که جزو اکیپ مرگخواران اعزامی بود، گل از گلش شکفت و پرید و یکی از سیخ ها را برداشت ولی ناگهان گل هایش پژمرد و طلسمی را روانه ی مبلی کرد که هری پشتش سنگر گرفته بود: لامصبا! چرا الکی جو میدین؟ اینکه بساط کبابه!
هری در جواب طلسم مورفین، اکسپلیارموسی فرستاد و گفت: ای بابا! شرمنده! راس میگی. یه لحظه فکر کردیم تو دستشویی میرتل گریانیم و بساط چیز وسطه! هیییی! یادش بخیر!
رون از آواداکداورای دالاهوف جاخالی داد و پرید توی کمد: واقعا یادش بخیر! چه روزایی بود! خدا پرفسور دامبلدورو بیامرزه. واقعا مدیر خوبی بود. هر وقت اسنیپ کله چرب سر بساط گیرمون مینداخت و می بردمون دفترش که توبیخمون کنه، دامبلدور از پشت عینک نیم دایره ایش یه نگاهی به هری مینداخت و می پرسید هری! حق با پروفسور اسنیپه؟ شما سه نفر داشتین چیز دود می کردین؟ آیا چیزی هست که بخوای به من بگی هری؟

هرمیون که پشت گلدانی پناه گرفته بود و طلسم های پیاپی مرگخواران را با اکسپلیارموس جواب می داد، حرف رون را ادامه داد: بعدش هری مستقیم تو چشمای دامبلدور نگاه می کرد و می گفت نه قربان. و بعد اسنیپ داد و قال می کرد که پاتر داره دروغ میگه، پرفسور! ولی دامبلدور دستشو بالا می برد و می گفت: نه، سوروس! من به هری اعتماد دارم. همونطور که به تو اعتماد دارم. هری به من دروغ نمیگه و تو هم حتما اشتباه دیدی. حالا چون ممکنه هری و دوستان شجاعش به خاطر این سوءتفاهم کمی دلخور و نگران شده باشن من به هر کدومشون 32254565877909 امتیاز میدم. واقعا یادش بخیر! چه روزای خوبی بود.

ایوان روزیه نعره زد: خفه شین لعنتیا! الان وقت خاطره تعریف کردن نیست. به نام لرد سیاه تسلیم شین.
هری جواب داد: هرگز! من تنها امید یاران ققنوسم! من پسر برگزیده ام! من ناجی سربلندی انسانم! آخ! زخمم! زخمم درد می کنه هرمیون! فکر کنم ولدمورت و مرگخواراش دارن به من فکر می کنن!
- احمق! بهت فکر نمی کنیم! داریم بهت حمله می کنیم! پوکیوس استخوانیوس!

طلسم ایوان به هری برخورد کرد و ناگهان تمام استخوان های هری پوک شد و بعد شکست و پودر شد و هری تبدیل شد به 60 کیلو گوشت تازه ی بی استخون.
رون و هرمیون تا این صحنه را دیدند چوبدستی هایشان را انداختند جلوی مرگخوارها: آقا! ما تسلیمیم! غلط کردیم. این هری پاتر تحویل شما! ما نوکر جناب اسمشونبر و ایل و تبارشم هستیم. اصلا به ما چه نجات دنیای جادویی؟ هر کی خودشو برگزیده می دونه بره با اسمشونبر بجنگه.

و به این ترتیب رون و هرمیون توسط مرگخواران دستگیر شدند و هری را هم ریختند توی گونی و بار تسترال کردند و بردندشان به طرف قصر مالفوی ها.
در مسیر انتقال به قصر اتفاق مهمی نیفتاد جز اینکه رون و هرمیون شش هفت باری تصمیم به فرار گرفتند که وقتی دیدند هیچ جوره نمی شود با اکسپلیارموس حریف آواداکداورا شد، بیخیال شده و باقی راه را به مشورت بر روی چگونه پر کردن فرم درخواست مرگخواریت گذراندند. همچنین کیسه ی حاوی هری، سی چل باری از روی تسترال پرنده افتاد پایین و پشت بندش ایوان را هم کشید پایین که تا رسیدند به قصر مالفوی ها هری به 60 کیلو گوشت کوبیده ی تازه بی استخوان و ایوان به 6 کیلو پودر استخوان تبدیل شده بودند.



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


مرحله سوم جام آتش
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۱

اسلیترین

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۸ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
امروز ۰:۵۶:۳۳
از هاگوارتز
گروه:
اسلیترین
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 504
آفلاین
تصویر کوچک شده
















مرحله سوم :

مرحله اول و دوم به پایان رسید و امتیاز ها مشخص شد . رقابت سنگینی برقرار هست و هر مرحله حساس تر از قبلی ادامه پیدا میکند . در این مرحله شرکت کنندگان میبایست قسمتی از کتاب رو به زبون خودشون بنویسن .

*حتما باید هری پاتری باشد . طنز یا جدی مهم نیست .

*ساعت 00:00 روز 25 شهریور مهلت ارسال تمام خواهد شد . ( تا ساعت 24:00 24 شهریور مهلت هست )

*هر گونه نکته ، پیشنهاد یا سوالی دارید در دفتر مدیریت با من در میون بذارید .
------------

موضوع :

در یک بخش کتاب هفتم (فصل 23) چند مرگخوار هری ، رون و هرمیون رو پیدا کرده و دستگیر میکنن .صحنه بازداشت شدن 3 نفر و منتقل شدنشون به قصر مالفوی ها رو بنویسید . کپی از کتاب باعث گرفتن امتیاز صفر میشود .




ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۱/۶/۱۸ ۲۲:۴۴:۳۷



پاسخ به: مرحله دوم جام آتش
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۱

اسلیترین

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۸ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
امروز ۰:۵۶:۳۳
از هاگوارتز
گروه:
اسلیترین
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 504
آفلاین
امتیازات مرحله دوم :


مورفین گانت : 19 امتیاز
وینسنت کراب : 15 امتیاز
گلرت گریندل والد : 14 امتیاز
پروفسور ویکتور : 5 امتیاز
فلور دلاکور : 18 امتیاز
لودو بگمن : 5 امتیاز
گودریک گریفیندور : 16 امتیاز





پاسخ به: مرحله دوم جام آتش
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۱

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
صدای وزیدن باد برای ایگور در این شب ها معمولی شده بود. هوا شبهنگام در این کلبه متروکه که در و پنجره ی سالمی نیز نداشت ، سرد بود و باد به داخل کلبه نفوذ می کرد. شیشه پنجره تقریبا شکسته قسمت جنوبی کلبه مثل همیشه با وزیدن باد حرکت می کرد و آرام صدا می کرد.

ایگور در وسط کلبه نشسته بود و سخت در فکر بود. (مسئول جام آتش: بیشتر دقت کن!) ایگور در وسط کلبه نشسته بود و سخت خوابیده بود. برایش سخت بود نشسته بخوابد اما از دیشب که یک سوسک بهش حمله کرده بود ، ترجیح داده بود در وسط کلبه بخوابد چون سوسک ها تمایل دارند بیشتر در گوشه و کناره حرکت کنند.

صدای قدم هایی می آمد. ایگور به علت خواب متوجه آنها نبود. طولی نگذشت که تمامی مرگخواران همراه اربابشان وارد کلبه شدند. ولدمورت همینکه ایگو را دید ، دم در ایستاد و بقیه مرگخوار ها بیرون کلبه ماندند.

ولدمورت گفت: « پس اینجا بودی مرگخوار کثیف! »

ذهن ایگور کمی شروع به کار کرد. فقط کمی و گفت: « سوروس توئی؟ غذا آوردی؟ گفته بودم ساندویچ مشنگی برام بیاری ها! »

ولدمورت: « پس سوروس هم بهت کمک می کرده! »

ایگور ناگهان به حالت بیداری کامل می آید و با دیدن چهره ی لرد ، خودش را می بازد. چند قدم به عقب می رود. سعی می کند حرف بزند اما لبهایش ار ترس شدید می لرزیدند. ولدمورت به او نزدیک تر می شود. چوبدستیش را به سمت سوروس می گیرد و می گوید: « تو باید بمیری مرگخوار کثیف! »

ایگور به سختی شروع به حرف زدن می کند: « ارباب ... سوروس قولم زد. اون ... اون گفت اینکارو بکنم.:worry: »

ولدمورت نزدیک و نزدیک می شد. گفت: « خب واسه چی؟ »

ایگور به ذهنش فشار وارد می کرد تا بهانه ای بیابد. لرزان لرزان گفت: « اون ... اون می خواست شما رو با من مشغول کنه تا به ... به اهداف خودش برسه! »

ولدمورت با همان قیافه ی خونسرد و شیطانی گفت: « چه هدفی؟ »

قبل از اینکه ایگور بتواند حرف بزند ، سوروس وارد کلبه میشه و مقابل ولدمورت قرار می گیره و میگه: « ارباب با اون کاری نداشته باشین! اگر اونو بکشین مارتون نجینی هم کشته میشه! این ایگو کثیف طلسمی بین مار شما و خودش ایجاد کرده! »

ولدمورت چپ چپ به سوروس نگاه می کنه و به فکر فرو میره! بعد از چند دقیقه به طرف ایگور میره و چوبدستیش رو فشار میده به پیشونیش و با عصبانیت به ایگور میگه: « راس میگه؟ »

ایگور که عادت های مرگخواری خود را فراموش نکرده بود ، گفت: « نه ارباب دروغ میگه! من غلت بکنم اینکارو بکنم!:worry: »

ولدمورت: « پس بمیر ... آواداکدورا! »

و به این ترتیب تلاش سوروس هم بی فایده می مونه و ایگور میمیره! بعد از اینکه دروغ اسنیپ نیز فاش میشه ، ولدمورت نیز اونو بعد از یک ماه شکنجه از بین مرگخواران می اندازه بیرون! و این بود پایان داستان بی سر و ته ما!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مرحله دوم جام آتش
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۱

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
یکی بود یکی نبود دیگه فرصت نیست بررسی کنیم غیر از خدا کسی بود یا نبود ... یه کارکاروفه بود که منتظر اسنیپ نشسته بود، ما الان قصد داشتیم اوضاعشو توصیف کنیم و فضاسازی کنیم و یکم اتفاقات طنز بیوفته و گل خنده بر لبان شما بنشینه ولی خوب خدای نکرده رولمون از سیصد کلمه بیشتر میشه پس صرف نظر میکنیم. بعد لرد ولدمورت با دار و دستش یعنی مرگخوارا میان اونجا که حالا دیگه نام نمیبریم کیا بودن، یه سری دیالوگ طنز اینجا رد و بدل میشه و کارکاروفه پیدا میشه، بعد کلی میترسه و التماس میکنه و اینا و در پایان لرد در یک ماجرای هیجان انگیز که شرحش از سیصد کلمه تجاوز میکنه سعی میکنه این کارکاروفه رو شپلخ کنه اما کارکاروفه یه نقشه ای میریزه که بسیار هوشمندانه و البته مفصل بوده و خلاصش اینه که کلک میزنه و لرد رو میپیچونه و فرار میکنه حالا شایدم اسنیپ بهش کمک کرده باشه و در این جا ما از کف تعداد کلمات عبور کردیم و قصه ما به سر میرسه ولی خوب هنوز اطلاعات دقیقی در دست نیست که ببینیم کلاغه به خونش میرسه یا نه.


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: مرحله دوم جام آتش
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۱

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
لرد سیاه لبخند شومی زد ، چشمان قرمز رنگش می درخشید ، با لبخندی زیر لب گفت : خداحافظ ، ایگور . اون دنیا دیگه منو نخواهی دید . آواداکاداورا !

_ نــــــــــــــــــــــــــــه !

ایگور از خواب پرید ، عرق سردی تمام بدنش را پوشانده بود . چشمانش را مالید و در ذهنش شروع به جست و جو برای دلیل کرد که توضیح بدهد چرا سه شب متوالی این خواب را دیده است .

پس از مدتی به یک نتیجه رسید ، گرسنگی .

نگاهش را به دیوار سرد و بی روح خانه ی قدیمی دوخت و سعی کرد گرسنگی اش را از یاد ببرد ، سوروس اسنیپ عهدش را زیر پا گذاشته بود و در این سه روز هیچ غذایی برایش نیاورده بود ، ذخیره ی آبش هم رو به اتمام بود ، ایگور به یک نتیجه ی قطعی رسید دوران حیاتش هم رو به اتمام بود .

باد سردی وزید ، بی توجه به در و پیکر وارد خانه شد ، دور ایگور چرخید و به صورت خسته اش پوزخندی زد ، سپس آرام از خانه خارج شد و نوبتش را به وزش سوزناک بعدی داد .

ایگور دست هایش را بر هم کشید تا شاید کمی گرم شود .زیبایی زندگیش ، جادو ، را از دست داده بود دیگر نمی توانست حتی آتش ساده ای با چوبدستی شکسته اش درست کند .

سعی کرد ذهنش را منحرف کند به چیز های جزئی و بی اهمیت ماند عدد سه ، سه شب بود که سوروس نیامده بود .
ایگور همیشه برای هشدار از عدد سه استفاده می کرد .

ایگور خشکش زد ، سه ، سوروس از عدد هشدار خبر داشت سوروس داشت به کاراکاروف هشدار می داد . او با فریادی بلند شد و به بیرون دوید اما لرد سیاه پشت در منتظرش بود .

_ ایگور ! نمی خوای به اربابت سلام کنی .

ایگور به درون کلبه فرار کرد ، خودش هم می دانست این کار فایده ای ندارد ، فقط مرگش را عقب می انداخت .

ایگور بدون هیچ حرفی به لرد که روبرویش ایستاده بود خیره شد ، چشم های قرمز با مردمک های گربه مانند نیز به ایگور خیره شده بودند و به او می خندیدند .

لردسیاه به سردی گفت : کارکاروف ، تو فکر کردی می تونی از خشم اربابت در امان بمونی ؟ تو میدونستی که در گروه مرگخوار ها از استعفا خبری نیست .

کارکاروف بی توجه به لرد پرسید : اسنیپ چی شد ؟

لرد سیاه جواب داد : بعد از گفتن محل سکونت تو توسط دستان توانای من کشته شد .

کارکاروف دو ثانیه به احترام اسنیپ سکوت کرد ، مرگش فرا رسیده بود ، دیگر کمی احترام به دوست و آشنایان و حتی دشمنانش اشکالی نداشت .
وقت فرار او سر رسیده بود او مانند موش بد بختی در چنگال عقاب پرتوانی تقلا می کرد .

لرد سیاه به راحتی تکان دادن دستش ، روح را از بدنش بیرون می کشید .

لرد سیاه گشاد شدن مردمک هایش را نگاه می کرد و به زندگی او می نگریست ، زندگی پر از خیانت و خباثتش .
دیگر تقلا فایده ای نداشت ، همانند کودکی هایش که نمی توانست از تنبیه فرار کند حال نمی توانست از مرگ فرار کند .

لرد سیاه رو به مرگخوارانش گفت : سر انجام خیانتکار ها رو نگاه کنید تا درس بگیرید .

کارکاروف نمی خواست همانند خواب هایش کشته شود ، همراه با تحقیر ، او چانه اش را بالا گرفت و در چشمان لرد نگاه کرد و بر خلاف تصور لرد با صدای محکمی گفت : تو ، تام ریدل دورگه ، نمی تونی مانع نافرمانی ، دلسوزی و فریاد های وجدان بشی . من با افتخار کشته می شم در راه نافرمانی از تو ، کسی که عشق را نخواهد شناخت .
شاید تا سال ها بعد از من خیانتکار یاد کنند اما تو منو با اولین ندای مرگت خواهی شناخت ، صدایی که در گوشت می پیچه و من به تو قول خواهم داد که انتقاممو ازت بگیرم .

لرد سیاه لبخند شومی زد ، چشمان قرمز رنگش می درخشید ، با لبخندی زیر لب گفت : خداحافظ ، ایگور . اون دنیا دیگه منو نخواهی دید . آواداکاداورا !

اما ایگور هیچ فریادی نزد و خودش را رها کرد تا به ابدیت بپیوندد تا شروع به خواندن آواز مرگ کند ...


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: مرحله دوم جام آتش
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۱

Napoleon


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۸ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۳۲ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۹
از فعلا ايران.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 76
آفلاین
لرد دهنش مثل چيز باز موندش.

-اهههههههههههههههههههههه

بيايد اين جنازه ي يخ زده رو از تو يخجال بيرون بكشيد.!من يه پدري أزت در بياره ريش بزي.!!!

دالهوف:چشم الان درش ميارم.!خوب من الان اين بستني يخي رو چه جوري دربيارم.!

لرد هم از فرصت استفاده كرد و يه پس گردني به دالهوف زد.!

دالهوف:أرباب چرا ميزني؟مگه من چيكار كردم.-تو غلط كردي گنده تر از دهنت حرف زدي.!ارباب حوصله ي صبر كردن نداره.!

در همين هنگام گري بك گفت:دالهوف،گم شو اون ور.بي عرضه ي بي خاصيت.اين كار خودم.!

گري بك رفت از اشپزخونه يه چكش برداشت اومد تا بزنه تو سر ايگور،لرد داد زد:احمق نادون داري چيكار ميكني،الان ميزني اين جنازه ي يخ زده رو ميشكني.!

الكي اسمتون رو گذاشتيد مرگخوار،عرضه ي انجام يه كار رو نداريد،خود ارباب بايد وارد بشه.!

بعد لرد به دالهوف گفت برو از پشت اون ماشين مشنگ ها ضد يخ رو بردار بيار.خودم ميخوام ابش بكنم.! اسنيپ بعد از مدتي عرض كرد:ارباب از شما بعيد كه از وسايل مشنگ ها استفاده كنيد.!

لرد گفت:ببند اون دهن ت رو.بي عرضه اگه عرضه داري بيا اين جنازه رو از تو يخجال در بيار.!
اسنيپ هم به فكر فرو رفت ،
اما.......


قانون دوم نيوتن ميگه:اگه تو خيابون راه ميرين يه دفعه يه چيز گرمو نرم رو سرتون احساس كردين...مطمئن باشين ك از اون بالا كفتر ميايه.

شيطان هر كاري كرد آدم سيب نخورد!رو كرد ب حوا گفت:بخور واسه پوستت خوبه!!
لعنت به دمنتور!!!!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.