هری چشمانش رو باز کرد و به آرومی از روی تختش بلند شد . دستی به چشمانش کشید و عینکش رو زد . رو به رون کرد و گفت :
-رون ، رون ، از خواب پاشو ! امروز میخوایم بریم پیش سیریوس . امروز همه چیش مشخص میشه .
- باشه بابا، انگار میخواد چیکار بکنه! میخوای بری حقیقت رو بفهمی دیگه! اصلا میخوای خودم بهت بگم؟ هان؟
هری با شنیدن این حرف با چشمان بهت زده مثل برق گرفته ها از تختش پایین پرید و به طرف رون رفت.
رون چشماش رو بست نفس عمیقی کشید به هری نگاه کرد و با سرعت گفت:
یه چیز مهمیه که بابام نمیخواد بهمون بگه!!! و نیشش تا کنار گوشش باز شد!
هری سری تکون داد و به طرف در اتاق رفت . رو به رون کرد و گفت :
-سریع آماده شو بیا پایین وگرنه جا میمونی !
- من همیشه با تو ئم و اونا هم که بدون تو نمیرن پس من جا نمیمونم
هر ی اخمی به رون کرد و و از اتاق بیرون رفت تا به آشپز خانه برود.
هري در اشپزخانه اقاي ويزلي رو ديد.تو دل ش گفت:خدايا اين يكي رو به خير بگذرون!
-سلام هري،صبحت بخير.امروز روز مهمي.بيا يه قهوه بخور،حالت جا بياد.نظرت در مورد لئوناردو چيه؟اصلا اسمش رو شنيدي؟
-آره تو هفته اخیر چندین بار اسمش تکرار شد . قضیه من ربطی به لئوناردو داره ؟
آقای ویزلی قهوه تلخش رو سر کشید و جواب داد:
- عجله نکن هری! همه چیز امروز روشن میشه!
هری درحالیکه داشت قهوه شو هورت میکشید، از آقای ویزلی پرسید:
- ولی من میخوام بدونم لئوناردو کیه! با من نسبتی چیزی داره؟ دوست ما بوده؟ یا مثلا دوست پدر و مادرم؟
اقای ویزلی از اشپزخانه بیرون امد و روی مبل نشست و گفت:
لئوناردو/هم کلاسی پدرت در هاگوارتز بوده.لئوناردو و پدرت با هم دوست های صمیمی بودند.لئوناردو در زمان قدرت گرفتن ولدمورت/به جبهه ی سپیدی پیوست.او در نبرد های زیادی بر علیه ولدمورت شرکت داشت.بعد از کشته شدن پدرت و مادر ت بدست ولدمورت/لئوناردو هم ناپدید شد.حدودا یک سالی میشه برگشته.درضمن لئوناردو از با وفاترین افراد به البوس دامبلدور هستش.
هری هم از حرف های اقای ویزلی بسیار تعجب کرد.
آرتور ویزلی از سر جاش بلند شد و نفس عمیقی کشید . رو به هری کرد و با سر بهش اشاره کرد که به طرف شومینه خونه بره .
هری ترسید. با اینکه تمام تلاشش را برای دانستن حقیقت کرده بود مطمئن نبود که می خواهد با حقیقت رو برو بشود یا نه. حس بدی به او دست داده بود. به طرف شومینه حرکت کرد. آرتور خطاب به هری گفت:
- پودر جادویی رو بردار و فریاد بزن: خانه ی دوازده گریمولد
هری :چرا اونجا ؟
آقای ویزلی : چون اون میاد اونجا در ضمن سیریوسم میخواد باهات صحبت کنه
هری مشتی از پودر نقره ای درخشان را برداشت .
آقای ویزلی : بعد از تو من و مالی و رون و هرمیون و جینی هم میایم
هری سرش را تکان داد و به درون بخاری رفت و با صدای بلندی گفت : خانه ی دوازده گریمولد .
دوباره همان احساس ناخوشایند همیشگی به سراغش آمد.دلش پیچ خورد و ناگهان در بخاری خانه ی گریمولد ظاهر شد
در آنجا سیریوس را دید که به طرف او می آمد و همینطور مرد دیگری که هری احتمال میداد لئوناردو باشد
بعد از هری آقا و خانم ویزلی و رون و هرمیون و جینی به ترتیب در آتش بخاری ظاهر شدند و همگی آنها داخل پذیرایی خانه شدند.
هری به طرز عجیبی دچار نگرانی شد . قیافه سیریوس مثل همیشه خندان نبود ، او هم کمی نگران و در هم بود .
------
یک خط بنویسید دوستان لطفا !