لرد سیاه جسد هوگو را روی زمین گذاشته بود و با چشمانی خالی از احساس به او خیره شده بود.هیچکدام از مرگخواران قادر به تشخیص حالت ارباب نبودند.
-عصبانیه؟
-نه...فکر نمیکنم...پلک نمیزنه.فکر میکنم غمگین باشه.شایدم متعجب!
-من میگم خوشحاله.از شر اون چاییای سه روز جوشیده خلاص شد.
-بیشتر متفکر به نظر میرسه!به نظر من داره فکر میکنه که چطور میشه این سوراخا رو پر کرد!
لرد سیاه چند دقیقه دیگر کنار جسد هوگو نشست...تا اینکه...
ترق!لرد وقار و متانت چند دقیقه پیشش را از دست داد.به سرعت از جا بلند شد و طلسمی روانه لودو کرد.
-جا قحطیه ، روی سر من آپارات میکنی؟یعنی تو قبل از آپارات به فرق سر من فکر میکردی؟کلیسیمسیوس!
لودو به آرامی از روی زمین بلند شد و به پرواز در آمد.از چهره اش مشخص بود که درد زیادی را تحمل میکند.مرگخواران خیلی زود منشا درد را پیدا کردند.موهای لودو به طرز عجیبی سیخ سیخ شده بود.طوری که انگار دستی نامرئی لودو را از موهایش به هوا بلند میکرد!
-آآآخ...کمک..ارباب اشتباه کردم.منو ببخشین.خواستم مطمئن بشم میام پیش شما.خبرای مهمی دارم.چوب دستیم.چوب دستیمو گرفتن محفلیا.شما باختین.شما منحلین....اصلا شما دیگه ارباب نیستین!
با توقف طلسم توسط لرد، لودو سقوط کرد.لرد به آرامی بالای سر لودو رفت و پرسید:
-درباره کدوم چوب دستی حرف میزنی؟ابرچوب دستی؟
لودو با سرش تایید کرد.درست در همین لحظه چشمش به تری افتاد که بغض کرده و گوشه اتاق نشسته بود.طولی نکشید که اشک از چشمان تری جاری شد.
-مگه فراموش کردی؟تو همین چند ساعت پیش اون چوب دستی رو به عنوان هدیه ولنتاین به من دادی!چوب دستی ای که محفلیا ازت گرفتن چوب دستی خودت بوده.البته ارباب به هدیه ولنتاین من رحم نکردن.ازم گرفنتش.
لودو بدون توجه به اشکهای تری از جا بلند شد.
-پس...پس...یعنی...ما برنده شدیم؟!
محل اختفای محفلی ها:-مرگخوار پست فطرت....فرار کرد.قصد داشتم هفت هشت تا طلسم جدید روش اجرا کنم.همین امروز یاد گرفته بودم.همشون با اکسپلی شروع میشدن.
ریموس لوپین چوب دستی به جا مانده از لودو را برداشت و نگاه تحسین آمیزی به آن انداخت.
-اینا مهم نیست...نگران نباش.دیگه مرگخواری باقی نمیمونه.ابر چوب دستی اینجاست!
سیریوس که هنوز برای طلسمهای جدیدش افسوس میخورد پرسید:
-پس...پس...یعنی...ما برنده شدیم؟!
خیلی بسیار دورتر...دره گودریک:ساکنان دره بی خبر از اتفاقی که در نزدیکی خانه هایشان در حال وقوع بود به خواب فرو رفته بودند.
در محلی شبیه گورستان،وزیر سحر و جادو روی تخته سنگ بلندی ایستاده بود.دو طرفش اعضای ارتش سیاه و ارتش سفید در صفهای منظمی ایستاده بودند و از هر فرصتی برای چشم غره رفتن به اعضای گروه مقابل استفاده میکردند.
محوطه کوچکی بین چهار درخت نزدیک به هم، به وسیله چادر سیاهرنگی محصور شده بود.مرگخواران نزدیک همین محوطه جمع شده بودند.
وزیر که استرس موجود در هوا را حس کرده بود شروع به صحبت کرد.
-یاران وفادار وزیر محبوب و مردمی...رای دهندگانم!میدونین برای چی شماها رو اینجا جمع کردم؟
صدایی از میان جمع به گوش رسید.
-مطمئنا نمیخوای جانشینتو تعیین کنی!
لودو لبخند زنان ادامه داد:
-نخیر!اینو که در تجمع قبلی توضیح دادم.امشب اینجا جمع شدیم که یکی از دو گروه رو منحل کنیم.خب...مهلت چهار روزه شما تموم شده.گروهی که دو تا از یادگارای مرگ رو داشته باشه برنده اعلام میشه.نماینده محفل ققنوس.یک قدم به جلو بیاد.
باک بیک که در محوطه محفلی ها سرگرم چریدن بود یک قدم جلوتر رفت.لودو با عصبانیت به محفلی ها نگاه کرد.
-اینه نماینده تون؟از این زبون نفهمتر نداشتین؟هیپوگریفی که حتی نمیدونه گوشتخواره و نباید بچره!خب...مهم نیست.نماینده محفل.یادگارهای بدست اومده رو بیار اینجا.
باک بیک که متوجه شد این بار از تعظیم خبری نیست جلوتر رفت و شنل و چوب دستی را مقابل لودو گذاشت.لودو فورا چوب دستیش را شناخت.
-خب...شنل درسته...ولی چوب دستی...متاسفم.این ابر چوب دستی نیست
!
هیچ نشانه ای از تاسف در چهره لودو دیده نمیشد.صدای فریاد حاکی از تعجب از محوطه محفل به گوش رسید.لودو ادامه داد:
-اینا که نتونستن.حالا از نماینده مرگخوارا درخواست میکنم یک قدم جلوتر بیاد.
آنتونین دالاهوف از جا بلند شد.جسد هوگو ویزلی به طرز عجیبی روبروی آنتونین ایستاده بود.دستهایش با چند نخ به دستهای آنتونین وصل شده بود.درست مثل عروسک خیمه شب بازی.آنتونین با حرکاتی که سبب خنده محفلی ها شد هوگو را وادار کرد یک قدم جلوتر برود و چوب دستی و انگشتر را جلوی لودو روی زمین بگذارد.لودو به سختی جلوی خنده اش را گرفته بود.
-خب...ظاهرا قرار بوده اینم ادای احترام مرگخوارا نسبت به هوگو باشه...یادگارای شما رو بررسی میکنم.سنگ زندگی مجدد...درسته....و چوب دستی...اوه...ارباب...مطمئنین این ابر چوب دستیه؟
هیچیک از مرگخواران تا آن لحظه متوجه غیبت یکی از همقطارانشان نشده بودند!
در مسافتی بسیار دورتر ساحره ای با شنل آبی وارد مغازه الیواندر شد و چوب دستیش را روی پیشخوان گذاشت.
-سلام جناب الیواندر...من ازتون درخواستی دارم.این چوب دستی برای من خیلی مهمه.هدیه ولنتاین همسرمه.اگه ممکنه ظاهرش رو کمی تغییر بدین.از شکل و طولش زیاد خوشم نمیاد.طوری عوضش کنین که قابل شناسایی نباشه
.
در دره گودریک سکوت عمیقی حاکم شده بود.هیچیک از دو گروه نفهمیدند چه اتفاقی برای ابرچوب دستی افتاد.لرد سیاه لودو را به داخل محوطه چادرکشی شده فراخواند.
-خب جناب وزیر...الان چی میشه؟باید برگردیم دنبال چوب دستی بگردیم؟
لودو که سعی میکرد بیشتر از حد لازم به لرد نزدیک نشود جواب داد:
-نه ارباب...مهلت چهار روزه تموم شده.الان باید بریم سراغ نقشه (د)!
لرد:که هنوز نکشیدیش...
لودو:بله ارباب...ولی مطمئن باشین خیلی زود میکشمش.شما نگران نباشین.من بالاخره موفق میشم یکی از دو گروه رو منحل کنم!بهتون قول میدم.چرا اینجوری نگاه میکنین ارباب؟:worry:
پایان سوژه