هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۰:۳۳ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۱
#29

جرج ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۰۷ دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۳:۰۶ سه شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۳
از تهران بزرگ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 37
آفلاین
قیافه همه گریفندویی ها وا رفت چون ....
فرد و جرج مو های خود را رنگ کرده بودن اونم رنگ سفید .... .
رون با تعجب گفت : چرا این جوری شدین ؟ چرا مو ها تون سفید شده ؟
فرد و جرج جواب ندادن انگار ترسیده و یا از تعحب سکته زدن .
رون گفت : چی شده ؟
فرد گفت : پرسی .... پرسی .... .
جرج گفت : ما اون رو با پنه لوپه دیدیم و .... .
- اونم عصبانی شد و ما دوئل کردیم ....
در جریان دوئل موهای ما سفید شد ...
جرج ادامه داد : پرسی دچار یک جور ...... جا ..... .
ناگهان پرسی وارد سالن گریف شد .
جرج و فرد ناپدید شدن .
هری اهسته گفت : اینها چی می خواستن بگن ؟
هرمیون گفت : نمی دونم ... .
رون : خیلی دلم می خواد بدونم پرسی چش شده ؟!



پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۱
#28

پروفسور.ویریدیان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۷ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۱
از قبرسون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 235
آفلاین
وسینه اش رو سپرکرد. ولی ته دلش میترسید .نه از اینکه روحش تکه میشو .یعنی اونم تاثیر داشت ولی بیشتر نگرانیش اینبود اونا موفق نشن.به هر حال همه چیز آماده بود که ناگهان...
پرسی وارد اتاق شد او پنه لوپه را کشان کشان می اورد و گویی می خواست به او بوسه بزند.اسنیپ به سرعت
یک سپر مدافع ساخت که باعث شد پرسی پنه را رها کند اما به سوی مک گونگال رفت.
مک گونگال با عجل سپر مدافع دیگری ساخت که باعث شد پرسی نق ش زمین شود.
سپس رو به بقیه کرد وگفت-عجیبه وواقعا عجیبه. پرسی با اون دختر چی کار داشت؟
آبرفورث سرش را تکان داد و -گفت واسه منم سواله .
دامبلدور که دیگر چاره ای نداشت تمام ماجرا را را بازگو کرد.
هنگامی که حرف دامبلدور تمام شد. مک گونگال دستش را روی سینه اش گذاشتو از حال رفت .
آبرفورث که در چشمانش اشک جاری شده بود یک صندلی قهوه ای ظاهر کرد و مک گونگال را روی آن انداخت.
سپس گفت باید چی کار کنیم.



Re: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ جمعه ۲۵ فروردین ۱۳۹۱
#27

هرماینی گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۴ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۱۸ یکشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۵
از گربه های ایرانی :دی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 342
آفلاین
ـ خدای من...این...این...این واقعا...
دامبلدور در حالی که به کلمات کتاب زل زده بود با حالتی نا امید گفت:
-درسته سورس .غیر منتظرست...
سورس در حالی که به زمین خیره شده بود اخم هایش را در هم کشید و گفت:
-اما اون پنه لوپه رو میخواد ببوسه ؟یهنی منظورم اینه که میخواد چکار کنه؟ خواستش چیه؟
دامبلدور دستی به ریشش کشید.ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-نمیدونم ...تو این کتاب هم چیزی ننوشته ولی فکر کنم باید...
نا گهان ورود مینروا مانع شد تا این سخن سرنوشت ساز کامل بشه:
-پروفسور من تونستم عصاره مهر گیاه رو با کلی اسرار بگیرم ...آه ...اممم دامبلدور اون کتاب چیه؟
دامبلدور که تازه متوجه کتاب شده بود که هنوز جمعش نکرده بود با شگفتی پاسخ داد:
-اممم...این...این...راستش...این...
که ناگهان پرسش به موقع اسنیپ دامبلدور رو نجات داد:
-مینروا آبرفورث جایی رو پیدا کرد ؟
مینروا که هنوز داشت به دامبلدور نگاه میکرد به سمت اسنیپ برگشت و گفت:
-آره اون رفت به سمت دخمه پاینی ...همون قسمت ممنوعه.
یک دفعه فرمانده مارکوس با تمام چیز هایی که لازم بود وارد شد.دامبلدور به اسنیپ نگاه کرد و گفت:
-سورس دیگه چیزی لازم نداری؟میتونیم بریم پیش آبرفورث؟
سورس بدون معطلی سرش را به علامت تایید نشان داد و همه به راه افتادند.
در راه همه چیز مخوف بود .حتی تمام مشعل ها و تمام در های معمولی و همیشگی در این موقع به چشم همه مرموز و ترسناک بود. بلاخره پس از گزشت از چند راه رو تاریک به دخمه پایینی رسیدند.دامبادور آبر فورث رو صدا زد .آبر فورث با وردی در را باز کرد و با ترس و لیبا اندکی مقداری شجاعت گفت:
-بیایید تو .همه چیز آمادست؟
مینروا با حالت تاسف باری گفت:
-اره ... آره آبرفورث. تو... تو... تو آمادهایی ؟ :worry:
آبرفورث با شجاعت تمام گفت :
-آره . من آماد ه ام.
وسینه اش رو سپرکرد. ولی ته دلش میترسید .نه از اینکه روحش تکه میشو .یعنی اونم تاثیر داشت ولی بیشتر نگرانیش اینبود اونا موفق نشن.به هر حال همه چیز آماده بود که ناگهان...



قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


Re: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۸
#26

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
نور طلايی رنگی كه از چوبدستی دامبلدور بيرون آمده بود، به مركز سينه ی پرسی برخورد كرد.
پرسی احساس کسی را داشت که بلاجری قدرتمند مستقیما به سینه اش برخورد کرده باشد. درد ناگهانی بود و بی پایان. تکه ای به اندازه یک بلاجر روی سینه اش مرکز درد بود و درد ذزه ذزه همراه با گشاد شدن مردم چشمانش گسترش می یافت. می خواست فریاد بزند. مطمئن نبود که حنجره اش از او دستور بگیرد. با این حال حس کرد آرواره هایش از هم جدا شدند اما آنچه در هوای اطراف منتشر شد، صدای فریاد یا حتی ناله پرسی نبود؛ بخار غلیظی از شادی و خوشحالی بود.
پرسی از اینکه چطور ناگهان می توانست همه این چیزها را حس کند وحشت زده بود. با این حال سراسیمه سعی کرد دهانش را ببند تا از خروج شادی هایش جلوگیری کند ولی این کار غیرممکن می نمود. آرواره هایش تغییر شکل داده بودند. نمی توانست آن ها را ببند.
ناامیدانه به تنها راه حل دیگری که به ذهنش رسید روی آورد. سعی کرد بخار شادی از هوا پس بمکد. برای لحظه ای فکر کرد موفق شده است. کمی از بخار به درون دهانش برگشت. بلافاصله شادی روزی را که مبصر شده بود به یاد آورد. شبی که جغدهای هاگوارتز نشان مبصریش را آورده بودند اما لحظه ای بعد نشان مبصری و شادی از خاطره آن شب حذف شد و فقط سیاهی شب به جا ماند. پرسی عمیق تر هوا را مکید. جغدی که از پدرش هدیه گرفته بود هم در سیاهی شب گم شد.
پرسی با حالتی جنون آمیز شروع به مکیدن هوا کرد. خاطرات یکی پس از دیگری دوباره در ذهنش شکل می گرفتند و سپس در سیاهی سینه اش، درست همان جایی که بلاجر دامبلدور خورده بود، گم می شدند. پرسی باز هم سعی کرد شادی ها و خاطراتش را پس بمکد. باز هم و باز هم...
احساس می کرد بدنش تحلیل می رود. احساس می کرد هر لحظه به اندازه قرنی پیر می شود. می پوسید. احساس می کرد خوشی هایش مثل عرق از پوست پوسیده اش خارج می شوند، بخار می شوند و سعی می کرد آنها را پس بمکد. کار سخت و دشواری به نظر می رسید.
پرسی باز هم سعی کرد خاطراتش را بمکد. احساس می کرد باید به اندازه عمرش این کار را بکند تا خاطراتش را پس بگیرد. برای لحظه ای مزه نشان ارشدیش را در دهانش احساس کرد و سپس دوباره پوچی. شاید باید بیش از عمرش به این کار مشغول می شد. شاید به اندازه عمر مک گانگال. لحظه ای مزه نشان ارشدی مک گانگال را حس کرد و سپس مزه آن نشان هم به سیاهی پیوست.
کم کم تمام دنیا در حال پیوستن به سیاهی بودند. می توانست از میان سیاهی دو پیرمرد و یک پیرزن را تشخیص دهد و موجود دیگری که شبیه آدمیزاد بود. کم کم همه آنها هم به سیاهی می پیوستند. می توانست حضور مرد جوان تری را هم حس کند ولی او هم در سیاهی غوطه ور بود.
باز هم به مکیدن ادامه داد. شاید می خواست آن ها را هم از محیط بمکد. نشان ارشدیش... نشان مبصری دختر جوانی... خاطرات قاتی شده بودند. آنها متعلق به او نبودند اما آیا فرقی هم می کرد؟ دختر بچه ای با موهای سرخ و چشم های درخشان سبز را به یاد آورد و احساس عشقی کودکانه و غیرقابل وصف... ناگهان انگار جایی انفجاری وحشتناک رخ داد. گوزنی ماده و بدترکیب که انگار از آتشی سفید ساخته شد بود به او حمله کرد. پرسی به خاطرات خودش عقب نشینی کرد. احساس عجیبی مبنی بر خودش داشت. مطمئن نبود خودش یعنی چه ولی می دانست آن خاطره مربوط به خودش است. شیرین ترین خاطره دنیا، می دانست پنه لوپه متعلق به خودش است... سعی کرد با تمام وجودش پنه لوپه را بمکد... احساس وقتی را داشت که برای اولین بار لب های او را لمس کرده بود. دوست داشت همه دنیا، همه آن لحظه را بمکد.
جایی در دنیای بیرون، پیرزنی جیغ کشید. احتمالا به خاطر حمله آن موجودات جهنمی وحشتناک بود. موجوداتی که انگار از خود آتش جهنم ساخته شده بودند. یک گربه، یک بز و یک پرنده هم به گوزن وحشی افزوده شده بودند. پرسی می ترسید... می ترسید... شاید نمی ترسید... فقط نفرت داشت... متنفر بود... از آن موجودات اهریمنی که از درون تاریکی بیرون به او زل زده بودند و متنفر بود. پرسی کمی عقب رفت. هر چند مطمئن نبود پرسی چه کسی است، با این حال عقب عقب رفت... عقب تر و عقب تر... می خواست با پنه لوپه تنها باشد... از همه آنها متنفر بود...
می توانست نزدیک شدن پیرمردی که از همه پیرتر بود را حس کند. می توانست آن موجودات جهنمی را که کنار پیرمرد به او نزدیک می شدند را حس کند. می توانست حس کند که پیرمرد حرف می زند. می توانست ارتعاشاتی که از دنیای بیرون وارد می شد را حس کند.
- پرسی... پرسی... پرسی...
نمی دانست پرسی چه کسی است. اهمیتی هم نداشت. او فقط یک نفر را می شناخت. فقط یک نفر اهمیت داشت...
- پنه لوپه...

پاترونوس ها کم کم رنگ باختند و در سیاهی گم شدند. صدای مردی گفت:
- لوموس
شمع هایی که توسط دیمنتور خاموش شده بودند به حیات برگشتند. برای لحظه ای هیچ کس چیزی نگفت. همه نگاه ها روی پیکره شنل پوشی که روی زمین افتاده بود، خیره ماند. آلبوس دامبلدور بدون آنکه به پیکره نزدیک شود یا دست بزند، رویش را به طرف جمع برگرداند. مینروا مک گانگال نگاهش را از پیکره گرفت و به آلبوس زل زد. آلبوس به آرامی گفت:
- بیهوش شد ولی...
- چی؟ بیهوش شد؟ دیمنتور...
آبرفورث دامبلدور با صدای نخراشیده ای حرف مینروا را قطع کرد و گفت:
- چه انتظاری داشتی پس؟ یه دیمنتور تازه متولد شده در محاصره چهارتا پاترونوس!
مینروا دوباره به پیکره شنل پوش خیره شد. سپس به آرامی گفت:
- خب، حالا باید چی کار کنیم؟
آبرفورث با صدایی که این بار لرزشش مشخص بود، گفت:
- من برای بوسیده شدن آماده میشم، باید وسط کار متوقفش کنید. این طوری نه روح من از بدنم خارج میشه و نه تکه روح مکیده شده نابود میشه. اون وقت می تونیم معجون رو بسازیم
مک گانگال که انگار تازه متوجه شده بود در حال انجام چه کاری هستند، جیغ زد:
- خدای من، آبرفورث! اون وقت تا آخر عمر روحت ناقص میشه...
- هر تکه از روح دوباره خودش رو ترمیم می کنه و به یه روح کامل تبدیل میشه. همان طور که هورکراکس ها به یه فرد جدید تبدیل میشن.
آلبوس که به نظر از اجرای آن طلسم پیچیده به شدت خسته بود، به آرامی پشت میزش نشست و سعی کرد مخالفتش را با حرف آبرفورث ابراز کند:
- یه روح تیکه شده هیچ وقت به یه روح کامل و بی نقص تبدیل نمیشه.
آبرفورث با خشونت جواب داد:
- ولی این کار در مقابل فداکاری که این پسر کرد، هیچه!
آلبوس که گویی توان مقابله نداشت، چیزی نگفت و فقط به پیکره شنل پوش زل زد. سوروس اسنیپ که تا آن لحظه ساکت ایستاده بود، شروع به حرف زدن کرد:
- وقت زیادی نداریم و تهیه معجون طول می کشه. من برای معجون شبدر شش پر دریایی و عصاره خزه طلایی نیاز دارم. آلبوس می تونی از فرمانده مارکوس بخوای اینا رو برامون پیدا کنه؟
فرمانده مارکوس بدون نیاز به ترجمه آلبوس، به سرعت از اتاق خارج شد. سوروس ادامه داد:
- آبرفورث، اینجا جای مناسبی برای این کار نیست. دیمنتور رو به یکی از دخمه ها ببر و در دخمه رو جوری قفل کن که هیچ دانش آموزی نتونه وارد شه. مینروا می تونی به گلخونه بری از پومونا مقداری عصاره مهرگیاه بگیری؟
مینروا به سرعت خارج شد و آبرفورث هم در حالی که دیمنتور بیهوش را در هوا معلق نگه داشته بود، به دنبال مینروا رفت. نگاه سوروس و آلبوس بهم تلاقی کرد
- چیزی شده آلبوس؟
آلبوس سعی کرد از پشت میزش بلند شود ولی خسته تر آن به نظر می رسید که بتواند حرکتی بکند. تکانی به چوبدستش داد و کتابی قدیمی از کتابخانه اش پرواز کرد و روی میز قرار گرفت. نوشته های کتاب با خطی عجیب نوشته شده بودند. سوروس فقط می دانست که آن خط رون باستان نیست چرا که او هم می توانست خطوط رونی را بخواند. آلبوس به آرامی شروع به خواندن کرد:
- با آنکه راه های خاصی برای تبدیل یک انسان به دیمنتور وجود دارد، فقط یک راه برای معکوس کردن این فرآیند و تبدیل دوباره یک دیمنتور به انسان وجود دارد و آن این است که اولین درخواست یک دیمتور به او داده شود.
چشم های سوروس کاملا گرد شده بودند.
- ولی تو گفتی که همچین کاری امکان نداره!
- اولین درخواست، سوروس. "اولین درخواست" یک دیمنتور! قرن های متوالی همه جادوگرها معتقد بودند که اولین درخواست یک دیمنتور، بوسه زدن قربانی هاشه. به همین خاطر همه تلاش ها برای برگردوندن یه دیمنتور به شکل انسانیش شکست خورد ولی اولین درخواست دیمنتور بوسه نیست...
سوروس که حالا حسابی گیج شده بود، گفت:
- اگه اولین درخواست دیمنتور بوسه نیست، پس چیه؟
- نشنیدی، سوروس؟ نشنیدی پسرک بی نوا چی گفت؟
سوروس سعی کرد به یاد بیاورد؛ به حافظه اش فشار آورد... پسرک به دیمنتور تبدیل شده بود و مثل همه دیمنتورهای دیگر شروع کرده بود به مکیدن شادی از محیط اطراف. سوروس احساس سرمایی که دیمنتورها به وجود می آوردند را حس کرده بود و سپس با به یادآوری خاطره اولین دیدارش با لیلی اونز، پاترونوسش را احضار کرده بود. پاترونوس دیمنتور را عقب زده بود و... سوروس ناگهان از چیزی که به یادآورده بود، خشکش زد. دیمنتور حرف زده بود. دیمنتور گفته بود:
- پنه لوپه!
- آره سوروس، اولین خواسته پسرک "پنه لوپه" بود!
- حالا این پنه لوپه کی هست؟
- پنه لوپه کلیرواتر، دوست دختر پسرک بینوا!
- خدای من...
--------------------
ببخشید طولانی شد. پست جدیه دیگه



Re: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۸:۲۷ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۸
#25

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
سرش را پايين انداخت، نمی توانست پيشنهادی بدان دشواری را قبول كند. دامبلدور چه طور ميتوانست او را به يك ديوانه ساز تبديل كند؟ چه طور...

-پروفسور، من بايد فكر كنم.

-وقتی برای فكر كردن نداريم پرسی. دو روز ديگه، جون چهار دانش آموز مدرسمون به خطر ميفته. تو ميتونی يه قهرمان باشی. ميتونی جون اونا رو نجات بدی...

پرسی سرش را پايين انداخت. در جاده ی بلند تاريكی، شايد او چراغِ اميد بود. او بايد از خودش ميگذشت. چهار دانش آموز، چه طور ميتوانست به خاطر خودش، آنها را نجات ندهد. شجاعت، چيزی بود كه در رگهايش جريان داشت. رگهای يك گريفيندوری...

-پروفسور، من اين كار رو ميكنم، اما يه سوال دارم، ديگه نميتونم انسان بشم، نه؟

آبرفورث نگاهش را از آلبوس به پرسی و از پرسی به آلبوس انداخت. نميتوانست چيزی را كه شنيده بود باور كند. در كنارش مينروا، از زير عينك مستطيلی اش، با حيرتی وصف ناپذير، پرسی را نگاه ميكرد. اسنيپ با حالتی تعجب آميز زمين را نگاه ميكرد. گويی در حال تجزيه و تحليل چيزی كه شنيده بود، بود.

-پرسی، تبديل كردن يه ديوانه ساز به آدم در حد اطلاعات من نيست. فكر نميكنم چنين جادويی وجود داشته باشه.

پرسی نا اميدانه سرش را تكانی داد. سينه اش را جلو داد و مشتاقانه به دامبلدور چشم دوخت.

-پروفسور، من آماده ام.

دامبلدور چوبدستی اش را با حالتی موجی شكل تكان داد. نور طلايی رنگی كه از چوبدستی دامبلدور بيرون آمده بود، به مركز سينه ی پرسی برخورد كرد. دامبلدور تكان شديدی به چوبدستر اش داد و فرياد زد:
-دمينتوريوس!

نگاه مينروا روی مكانی خيره شد كه تا لحظاتی پيش پرسی در آنجا حضور داشت؛ اما در آن لحظه يك ديوانه ساز معلق در هوا آنها را نگاه ميكرد...



Re: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۰:۳۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۸
#24

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
جمع عجیبی در اتاق حاضرند. آلبوس و آبرفورث دامبلدور، پرسی ویزلی که به طرز عجیبی توسط یک آدم دریایی به آنجا آورده شده، سوروس اسنیپ و مینروا مک گانگال. لحظات می گذشتند و کسی حرفی نمی زد. بالاخره آلبوس دامبلدور سکوت را به آهی شکست. از پشت عینک نیم دایره اش نگاهی به پرسی ویزلی انداخت و به آرامی گفت:
- متاسفم که این جوری به اینجا آورده شدی ولی موضوع مهمی و به کمکت احتیاج دارم
پرسی حسابی از ماجرا جا خورده بود و اصلا نمی فهمید دامبلدور راجع به چه حرف می زند. به آرامی گفت:
- امممم ... من در خدمتم پروفسور
- خب... راستش مشکلی پیش اومده و ما به یه تکه از روح احتیاج داریم!
ناگاهن وحشتناک ترین افکار دنیا به مغزم پرسی هجوم بردند. آیا آنها می خواستند تکه ای از روح او را جدا کنند؟ آیا می خواستند او را بکشند؟
- چی؟ منظور... منظورتون چیه پروفسور؟
- گوش کن پرسی. بذار حرفم تموم شه. ما به یه تکه از روح یه نفر احتیاج داریم. تو می دونی چجوری میشه روح یه نفر رو تکه کرد؟
پرسی که کاملا میخکوب شده بود، فقط به سادگی گفت:
- نه
- برای این کار چند راه مشخص وجود داره. یکی از اونا اینه که فرد خودش روحشو قسمت کنه.
دامبلدور لحظه ای ساکت شد. سپس آهی کشید و ادامه داد:
- ولی این روش خیلی سیاهه و فقط به درد ولدمورت می خوره. روش دیگه اینه که یه دیمنتور قسمتی از روح یه نفر رو جدا کنه.
پرسی نمی دانست حرف های دامبلدور به کجا خواهند رسید ولی می دانست که احساس خوبی راجع به ماجرا ندارد. ناامیدانه تلاش کرد دامبلدور را از ادامه حرفش باز دارد:
- ولی ... ولی شما که اجازه نمیدید یه دیمنتور وارد قلعه بشه، پروفسور؟
- نه! علاوه بر اون، حتی اگه من این اجازه رو بدم، دیمنتورها حریص تر از اونین که فقط تیکه ای از روح یه نفر رو بمکن. به همین خاطر هم تو رو اینجا آوردم.
پرسی حالا دیگر کاملا گیج شده بود. تنها کاری که می توانست بکند این بود که به دامبلدور خیره شود.
- می خوام تو رو به یه دیمنتور تبدیل کنم...
تقریبا واکنش همه حاضران یکسان بود.
- چی؟
اسنیپ و آبرفورث کاملا یکه خورده بودند. حتی فرمانده مارکوس هم متعجب به نظر می رسید. تنها کسی که ظاهرا کمی متوجه حرف دامبلدور شده بود، مینروا مک گانگال بود ولی او هم با تعجب به دامبلدور خیره شده بود. دامبلدور حرفش را ادامه داد:
- تبدیل شدن به یه دیمنتور کار سخت و طاقت فرسایی و همین طور که می بینی همه افراد این جمع حسابی سالخورده اند. برای این کار به جوون احتیاج داریم. تو دانش آموز مورد اعتماد منی پرسی. به کمکت احتیاج داریم!
پرسی کاملا قدرت تکلمش را از دست داده بود:
- پـ... پرو... پروفسور...
مک گانگال وارد بحث شد:
- این کار دیونگیه آلبوس! می خوای این بچه رو به یه دیمنتور تبدیل کنی که روح آبرفورث رو بمکه؟ این کار خیلی خطرناکه! اون یه پسر جوونه! اگه کنترلش رو از دست بده چی؟
- مینروا، اون مناسب ترین فرد این جمع برای کاره. من مدت ها با اون کلاس خصوصی داشتم. اونو خوب میشناسم. اون از پسش بر میاد
- اگه از پسش بر نیاد چی؟
- مینروا، اون خودش اینجاست و می تونه تصمیم بگیره!
ناگهان همه نگاه ها به طرف پرسی برگشت...



Re: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۸
#23

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
خلاصه سوژه:

در یکی از دخمه های قلعه صدای جیغی میاد، مینورا و سوروس میرن دنبال صدا که ببینن چیه و با یک دختر فوق العاده وحشتناک با چهره ی رنگ پریده و خونین مواجه میشن.

سعی میکنن تا با طلسم اون رو از بین ببرن اما نمیتونن. دخترک غیب میشه و مینروا و سوروس میان پیش آلبوس تا ماجرا رو براش توضیح بدن. از توی یه کتاب اطلاعاتی در باره اون بدست میارن:

دختر آواره ، یک نفرین شوم و قدیمی است که هر 666 سال در هاگوارتز بیدار شده و حداقل چهار دانش آموز قربانی می گیرد. هیچ نیرویی قادر به کنترل وی نمی باشد مگر تهیه معجون آلوسپرا و خوراندنش به دختر آواره. لازم به ذکر است که فقط تا ماه شب چهارده وقت خوراندن این معجون به دختر آواره می باشد و بعد از این تاریخ ، این موجود غیرقابل کنترل می باشد و تا چهار دانش آموز را قربانی نکند ، به خواب 666 ساله دیگری فرو نخواهد رفت...


دو روز تا ماه کامل فرصت دارن و تهیه معجون هم کار سختیه، چون باید قسمتی از روح مدیر و یا بستگاه نزدیکش رو وارد معجون کنن.

تصمیم گرفته میشه که آبرفورث رو بیارن تا این کار رو با اون انجام بدن. اما خارج کردن روحش کار مشکلیه.

نکات مهم:

1- خوندن خلاصه کافیه و نیازی به خوندن بقیه پستها نیست، یعنی شما سوژه رو از همینجا ادامه بدین.

2- سوژه این تاپیک جدیه و از این به بعد پستهای طنز و ارزشی پاک میشن.


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۹:۲۸ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۸
#22

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۷ چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۰
از جون گرابلی و انجمنش چی می خام؟!؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 167
آفلاین
هر دو به فکر میرن و در یک صحنه ی ارزشمند، با برقی شیطانی در چشم؛ زیر لب اسم یه بنده خدائی رو میگن!

سوروس: پس یعنی تو هم به همون خرت خرت...خرت خرت...فکر می کنی؟
مینروا: خرت خرت خرت اوهوهو اوهوهو اوهووو..
البوس یه دونه محکم میزنه پشت مینروا و مینروا با سر میره تو دیوار
آلبوس: با دهن پر حرف نزن، اصلا اون بیسکوئیت ها رو بده من...
سوروس: خرت خرت، حالا چطوری بکشونیمش اینجا؟

یهو یه صدایی میاد و همه 6 متر میپرن هوا و ابرفورث سرش می خوره به سقف و چون کله اش خیلی محکم بوده، سقف سوراخ میشه و توی طبقه بالا گیر می کنه!( صحنه ی جلوه دار! )

همه برمی گردن طرف منبع صدا و فرمانده مارکوس رو می بینن که وایستاده یه گوشه و داره توی حبابش حرف میزنه
سوروس:خرت خرت...چی میگه این؟آلبوس ترجمه کن، تو متخصص زبان های غیر انسانی هستی!
آلبوس:خرت خرت ..میگه که، من می دونم چطوری باید بیاریمش اینجا!
سوروس: خوب اصلا شما نصفه شبی چی کار می کنی اینجا؟
فرمانده مارکوس(با ترجمه همزمان البوس) : ما اتوبانمون لوله های فاضلاب هاگوارتزه، اینجا محل تردد ماس...شما اون کسی رو که میخاید من براتون به سادگی میارمش اینجا...اتفاقا همین الان وقتشه!
سوروس و مینروا موافقت می کنن و فرمانده مارکوس سریع میپره یا می خزه!؟ میره توی دستشویی اون بقل


---- همون موقع طبقه بالا، توی راهرو
پرسی به خودش می پیچه و میدوه: ای مرلین، اخه ادم قبل از خواب این همه لوبیا می خوره؟
همینطوری توی راهرو می دوه و قارت قارت و پرت پرت می کنه و ردی غلیظ از خودش باقی میزاره.
کله ابرفورث هم از پایین توی اون طبقه گیر کرده و پرسی پاشو میزاره روش و رد میشه و میره تو دستشویی

توی دستشویی..پرسی نشسته و مشغوله
قاااارتتتت شلپپپپپ شلوپپپپ پرتتتتتت شپلخخخ
بعد از مدتی طولانی

صدای فلاش میاد و میره دستاشو بشوره
پرسی با خودش اواز " من چه خفنم امشب، خدای رولم هر شب " رومی خونه و قر میده
که یهو یه دستی از توی لوله دستشویی در میاد و پرسی رو می کشه توش...

------طبقه پایین

فرمانده مارکوس پرسی رو کشون کشون با خودش میبره و می ندازه جلوی سوروس و مینروا
مارکوس: بیاید، اینم طعمه تون!


Toujours pur

" به خاطر یک مشت سوژه "

[b][size=small]�


Re: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۹:۰۱ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۸
#21

فرمانده مارکوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۵ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۸۸
از ارزشستان!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 15
آفلاین
_ دیوانه ساز از کجام بیارم؟!


_ باید بریم آزکابان دمنتور بیاریم!


سوروس با ناراحتی میگه:

_ نه! نویسنده ی پست یه ارزشیه! و یه ارزشی نباید توی یه تاپیک، بره یه ور دیگه! هر چی هست باید همینجا باشه!


مینروا کمی بیسکوئیت زنجبیلی میخوره تا مغزش باز بشه!
سوروسم میشینه روی زمین و یه قل دو قل بازی میکنه!!!
آبرفورثم از بیکاری در افکار غوطه ور میشه(!) و معلوم نیس به چی فک میکنه که نیشش تا بناگوش بازه!


مینروا: خرت خرت... سوروس فک نمیکنی... خرت خرت...باید یه طعمه ای چیزی بذاریم تا... خرت خرت ؟!!

سوروس: تا خرت خرت؟! الان منظورت اسم یه رمزی چیزی بود؟ نه؟!


مینروا: یعنی طعمه!!

سوروس: آهان! از این به بعد به جای طعمه میگیم خرت خرت؟! چقد تو هوش کارآگاهی داری! ایول!

مینروا: حالا هرچــــــی!!! ( مینروا ذوق مرگ شده!) ... خب، حالا طعمه بذاریم که دمنتورا صاف بیان اینجا؟!


سوروس فکری میکنه با سگرمه هایی توی هم رفته میگه:

_ فکر بدی نیست! ولی طعمه چی باشه که اونا بیان؟!


هر دو به فکر میرن و در یک صحنه ی ارزشمند، با برقی شیطانی در چشم؛ زیر لب اسم یه بنده خدائی رو میگن!




.


[b]ارز


Re: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۰:۵۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۸
#20

ابرکسس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۲ یکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۵۲ دوشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۰
از The House Jack Built
گروه:
کاربران عضو
پیام: 84
آفلاین
سوروس و مینروا سریع دست و پای آبرفورثو میگیرن و آلبوس یه مشت میزنه تو شیکمش!

آلبوس: اعتراف کن!

آبرفورث: به چی؟ واسه چی میزنی؟

آلبوس: هوم... ببخشید این حرکت مال یه تاپیک دیگه بود! (روشو میکنه سمت سوروس) خب حالا چی کارش کنیم؟

سوروس: باید روحشو بکنیم تو این بطری!

مینروا: چه جوری؟

آلبوس: برین کنار من میدونم چی کار کنم!

آلبوس دهنشو میذاره رو دهن آبرفورث و شروع میکنه به مکیدن! بعد از یه ربع دهنشو جدا میکنه و فوت میکنه توی بطری!

آلبوس (رو به سوروس): شد؟

سوروس: برو بابا! مگه فیلم هندیه؟

آلبوس خجالت میشکه و عرق میکنه!

مینروا: فک کردی ما از حاشیه ها خبر نداریم؟ رولینگ همه چیو لو داده!
آبرفورث: آلبوس از تو بعید بود! من برادرتم!

آلبوس بیشتر خجالت میکشه و این دفعه از شدت خجالت با یه ورد یه خورده دود تولید میکنه و غیب میشه!

سوروس: خب حالا چی کار کنیم؟

مینروا: من چه میدونم! احتمالا باید دیوانه ساز پیدا کنیم...


تصویر کوچک شده


[b][s







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.