هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۲

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

پیرمرد خسته، آرنج‌هایش را روی میز چوبی واکس‌خورده گذاشته و سرش را هم به دستانش تکیه داده بود. صدای خشک و خشن کندرا دامبلدور، چنان‌که گویی زنده باشد، در ذهنش پیچید: «آرنجتو از روی میز بردار آلبوس.» و گویی در واکنشی ناخودآگاه به این شبح محو، دستانش را از روی میز برداشت. این نیاز پایان‌ناپذیر انسان به کنترل شدن.. این عصیان همیشگی در برابر کنترل‌کننده‌هایش...

کاغذ‌پوستی صاف و تمیزی، روی میزش افتاده و شاهینی که از حیث وقار و شکوه، با ققنوس جوان، فاوکس، برابر می‌کرد، روی لبه‌ی پنجره، منتظر پاسخ بود.

روی کاغذ پوستی، دست‌خطی به چشم می‌خورد که به طرزی وسواس‌گونه، تمیز و مرتب می‌نمود:

پروفسور دامبلدور.

در کمال تألم و تأثر، باید به اطلاعتون برسونم که به علت غم فقدان پروفسور فلیت‌ویک، حتی پیش از پایان مأموریت، ناگزیرم به انتظار دستورات بعدی بنشینم.

حسب‌الامر شما، به بررسی موقعیت پرداختیم. صحیحه. مرلین کبیر ظهور کرده و به نظر نمی‌رسه گوشه‌چشمی به جادوگران سفید داشته باشه. در سایه‌ی این ظهور مجدد، دنیای جادویی دچار اختلال شده یا خواهد شد.

دستورات بعدی رو به رویال بدید. فی‌الحال در راه بازگشتم.

با تقدیم احترامات فائقه

کلاوس بودلر


لبخند تلخی زد و به نرمی، رویال، شاهینی که مانند نامش، سلطنتی بود، را روانه کرد:
- برگرد بودلر جوان. به خونه‌ت برگرد.

نفس عمیقی کشید. به سمت در اتاق رفت. دیگر مادری نبود که به او بگوید چه کاری درست است. دیگر فقط دل‌نگران ِ آرنج‌های روی میز نبود....


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۲

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
- چه بلایی داره سر دنیای جادویی میاد...؟!

تدی سعی کرد بر اوضاع مسلط شود. دهانش خشک شده بود. باصدایی گرفته گفت:
- یه بار دیگه همگی چوبدستیاتونو بالا بیارید و یه ورد ساده رو اجرا کنین.

فریادهای لوموس، ریپارو و وینگاردیوم له ویوسا در راهرو پیچید، اما هیچ اتفاقی نیفتاد.

ویولت چشم از چوبدستی اش برداشت و نگاهش با نگاه وحشت زده محفلی ها تلقی کرد. نمی خواست فکرش را به زبان بیاورد اما...

- اگه هیچ جادویی کار نکنه پس...

حتی قبل از این که ویولت فکرش را به طور کامل به زبان بیاورد، زمین شروع به لرزیدن کرد. تمام مجسمه هایی که به زور ورد بر روی دیوار نگه داشته شده بودند، روی زمین سقوط کردند. تابلوها با زمین برخورد می کردند اما صدای صاحب تصویر نمی آمد. مشخص بود که جادوی تابلوها نیز از بین رفته است.

برای هیچ کس این اوضاع قابل درک نبود. دنیا و جادویی که با آن بزرگ شده و خو گرفته بودند، داشت جلوی چشمانشان از بین می رفت. افکاری که در ذهن تک تکشان رشد می کرد، ترس آن ها را بیش از پیش زیاد می کرد. همه آن ها می دانستند که بدون جادو هیچند.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
×سوژه‌ی جدیـــد×


صدای فریادهایی که از اتاق دوئل ِ قلعه شنیده می‌شد، ممکن بود این تصور را برای شنونده به وجود بیاورد دو دشمن با یکدیگر درگیرند، ولی کسی نمی‌توانست دوستانه‌تر از تدی و جیمز دوئل کند!

- دیفندو!
- پروته‌گو!
- اکسپلیارموس!

چوبدستی تدی که از دستش بیرون کشیده شد، زد زیر خنده:
- واقعاً که پسر همون پدری! فقط حواسمو پرت کردی که تهش بگی اکسپلیارموس؟! دسخوش بابا!

جیمز هم خندید، ولی خنده‌ش کوتاه بود. زبانی برای برادر بزرگترش در آورد که داشت به سمت نیمکتی می‌رفت تا خستگی‌ش را در کند. جدال با جیمز، بر خلاف چیزی که ممکن بود به نظر برسد، حقیقتاً نفس‌گیر بود.

- تو عمداً باختی.

تدی نگاهی به او انداخت. تا به حال به جیمز دروغ نگفته بود، این بار هم نمی‌گفت:
- آره. چون تو نفس آدم رو می‌بُری.

جیمز سری تکان داد و چوبدستی‌ش را پس داد. هوا تاریک شده بود. هوا به طرز غریبی تاریک شده بود. تدی چوبدستی‌ش را چرخاند:
- لوموس.

در کمال بهت و حیرت، اتفاقی نیفتاد. برادرها، نگاهی رد و بدل کردند و این بار جیمز گفت:
- لوموس!

باز هم تاریکی از میان نرفت. اخم‌هایشان را در هم کشیدند و به سرعت به سمت راهرو دویدند. تدی که در را گشود، محکم به آلیس خورد.
- آخ! آلیس! چی کار می‌کنی؟

آلیس قیافه‌ش وحشتناک بود. گویی از ارتفاع بلندی سقوط کرده است. با صدای ناله‌مانندی گفت:
- جاروهای لعنتی.. همه‌شون یهو از کار افتادن. و چوبدستی‌هامون. و..

صدای قدم‌های شتابان کسی نگاه‌های نگران سه عضو محفل را به سمت پیچ راهرو کشاند. کسی داشت فریاد می‌زد:
- هیپوگریفای جالیــــز دارن می‌میــــــرن!!

جیمز صدای ویولت را شناخت. چشمانش از بهت و حیرت گشاد شده بودند:
- چه بلایی داره سر دنیای جادویی میاد..؟!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۹:۵۸ سه شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۲

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۳:۲۶ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴
از اسمون داره میاد یه دسته حوری!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 305
آفلاین
طبق گفته دامبلدور تمام محفلی به سمت حیاط سرازیر شدند تا بتوانند جلوی لرد را بگیرند. منجنیق های لرد محفل را سردرگم کرده بود، اتش از همه جا می بارید . محفلی ها مانند برگ درختان به زمین می ریختند. در شرایطی که دیوانه ساز ها نزدیک می شدند دامبلدور گفت: ریموس، ارتور سپر مدافع بسازید. کینگزلی تو هم یه پاترونوم برای هاگرید بفرست ببین کجاست.
اونورترا: پیش هاگرید
ناگهان یه سیاه گوش جلوی هاگرید ظاهر می شه و با صدای بم کینگزلی میگه: هاگرید بجنب، وقت زیادی نداریم.
و سپر مدافع جلوی صورت زخمی هاگرید محو میشه. هاگرید با خودش می گوید: تازه شروع کاره
قلعه هاگوارتز
بلا رو به سرورش می گند و می گوید: ارباب، دیگه فاصله ای تا پیروزی نداریم.
- درسته بلاتریکس، دیگه هاگوارتز مال من میشه
ناگهان اژدهایی بزرگ بر سر میدان رخنه می کند و اتشش را به سمت مرگخوارا پرتاب می کند.
هری فریاد زد: اون نوربرته! اون نوربرته!
پشت سر نوربرت حدود 150 هیپوگریف و تسترال پرواز می کردند. در همین حین که دو جناح به اسمان خیره شده بودند، زمین زیر پایشان لرزید و منجنیق های مرگخواران توسط غول ها درهم شکسته شد. در یک لحظه ورق به سود محفل برگشت...


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۲۸ ۱۳:۵۸:۲۲

شیفته یا تشنه؟

مسئله این است!


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۱

آلیشیا اسپینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۰:۳۶ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۱
از پیش عشقم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
یکی از محفلی ها با فریاد گوشخراشی گفت: یا مرلین، دیوانه سازها...دیوانه سازها...

ناگهان توجه همه به سمت آسمان جلب شد، همه چوب دستی هایشان را آماده کرده و منتظر بودند.

دامبلدور به سمت یکی از پنجره ها هجوم برد تا بتواند دیوانه سازها و ارتش بزرگ لرد سیاه را ببیند.

در حیرت فرو رفت. ولدمورت چندوقت تلاش کرده بود، تا توانسته بود اررتشی به آن بزرگی گردهم بیاورد؟

در همین فکر بود که صدای فریاد دلخراشی به گوش رسید. وقتی سرش را متوجه پایین کرد، چندتن از الف دالی ها در آتش می سوختند، ولدمورت با منجلیق هایش حیاط هاگوارتز را قرق کرده بود.

با حرک دستش آتش را خاموش کرد و رو به محفلیان گفت: ولدمورت تا دقیقه ای دیگه در قلعه را باز خواهد کرد و با مرگخواران با تالارها و سرسرای عمومی حمله می کند. بهتره سریعا به بیرون قلعه هجوم ببریم و کمی سرگرمشان کنیم تا هاگرید با غول هایی که به ما پیوستن به این جا برسه.


زندگی شاید آن جشنی که انتظارش را داشتی نبود، ولی حالا که به آن دعوت شده ای تا می توانی زیبا برقص



city of lovers


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۱

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
بلافاصله لرد نگاهي با تنفر به مردم كرد و گفت: همشونو زنداني كنيد، اينا ديگه به درد ما نميخورن.

مرگخواران بي درنگ مردم را بستند و از طلسم آزاد كردند.

لرد سياه برگشت و به لشكر فوق العاده بزرگش نگاهي كرد و سپس چوبدستي اش را به طرف جلويش برد و افسوني پيچيده را زمزمه كرد.

بلافاصله ده ها منجنيق جادويي در صف جلويي ارتش ظاهر شدند.

لرد لبخند بي رحمانه اي زد و زير لب گفت : دامبلدور دارم ميام، ميام و قلعه و محفل رو يك بار براي هميشه نابود ميكنم و تو رو ميكشم.

سپس لرد فرمان حركت داد.

صفوف منظم مرگخواران در حالي كه منجنيق ها در جلويشان در حركت بودند مستقيما به طرف قلعه حركت كردند.

يك ساعت بعد قلعه ي محفلي ها

تمام اعضاي محفل با چوبدستي هاي كشيده شده در حالت آماده باش بودند.

ولي ناگهان با ديدن تعداد مرگواران و همچنين منجنيق هايشان آلبوس سريعا فرياد زد : همه ي محفلي ها وارد قلعه بشند.

محفلي ها در همان حين كه ميدويدند نواع طلسم ها را به دشمن شليك ميكردند ولي مرگخواران هنوز در حال پيشروي بودند.

سپس ناگهان لرد فرمان شليك به منجنيق ها داد مرگخواران با منجنيق ها به جان قلعه افتاد و اين درر حالي بود كه محفلي ها از پنجره هاي قلعه آنها را طلسم ميكردند ولي اين كافي نبود و مرگخواران بالاخره توانستند با خرد كردن در ها وارد شوند...

لرد سياه در حالي كه در جلوي سربازانش حركت ميكرد هر كس را كه سر راهش قرار ميگرفت به اطراف پرتاب ميكرد.

سپس ناگهان محفلي هايي كه در طبقات بالايي قلعه بودند متوجه سايه هايي در افق شدند... سايه هايي كه مستقيم به سمت قلعه مي آمدند...


ویرایش شده توسط آرسینوس در تاریخ ۱۳۹۱/۹/۱۶ ۱۱:۴۳:۲۰
ویرایش شده توسط آرسینوس در تاریخ ۱۳۹۱/۹/۱۶ ۱۱:۴۴:۰۷


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲:۲۰ چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۹۱

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
صداي خش خش برگها در جنگل شنيده ميشد  برگهايي كه با تازيانه باد بر روي زمين خيس و گل آلود رها ميشوند. آن روز، روز شومي بود. ابرهاي سياه و باراني بر فراز جنگل، خبر جنگي خونين را بهمراه داشتند، اما جنگل و حيواناتش، هميشه در جنگها بيطرف بودند. ناگهان مردي در تاريكي جنگل ديده شد. در ميان درختان عظيم و تنومند، مرد همچون مورچه بنظر ميرسيد. مرد قدمهاي خود را تند تر كرد و با تمام تواني كه در خود ميديد ميدويد. 


مه نازكي بر سطح درياچه ديده ميشد. سيريوس دستان خود را در جيب فرو برد. دور تا دور درياچه و حياط هاگواتز مملو از جادوگران محفل شده بود. همه، با دلي نگران اما چشماني تيز به انتظار رسيدن مرگخواران بودند. ناگهان، از دل جنگل مردي بيرون پريد. چند چوب سريعا بسوي مرد نشانه رفت و چندين شعله نوراني بوسي وي شليك شد. مرد به زمين افتاد اما فرياد زنان گفت: نكشينشون! اونها مرد بي گناه هستن! لرد اونا رو طلسم كرده!نكشينشون. 
سيريوس نگاهي به ريموس كرد و گفت: پس اين نقشه جديدشونه. 


درنزديكي هاگواتز
رشته اي سبز رنگ از چوب لرد بسوي مرگخوار نشانه رفت. مرگخوار ماسك پوش بيصدا در هم فرو ريخت و نقش زمين شد. لرد فريادي كشيد و چوبش را اينبار بسوي لودو نشانه رفت: تو مرگ خودت رو با اين كارت نوشتي. اما فعلا نميكشمت. برنامه بهتري برات دارم. 
لرد نگاهي به مرگخواران نمود و با صداي خشك و بيروح گفت: فعلا صبر ميكنيم. تا فردا افراد بيشتري وفاداري خودشونو به من نشون ميدن. موجودات جادويي و غول ها در راه هستن. نبرد هاگواتز فردا شروع ميشه و اين بار، اين مدرسه جلوي من زانو ميزنه. 


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۱

الفیاس.دوج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۱۶:۴۰
از ته دنیای انتظار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1206 | خلاصه ها: 1
آفلاین
بلاتریکس کمی به لرد نزدیک میشه و میگه:

- ارباب، اگه محفلی ها ببینن که پشت این جمعیت چند نفر نقابدار هم میاد، شک میکنند و نقشه مون لو میره!

- حق با توئه بلا، این یه بار رو خوب فکر کردی! مرگخواران من، گوش کنید؛ تو لودو و تو روفوس، شما باید نقاب هاتون رو بردارین و بین این افراد باشین و همشونو تحت طلسم فرمان بگیرین! بقیه ی مرگخوار ها با من و در پشت سر شما میمونن! ما منتظر علامت شما میشیم! مفهموم شد؟

مرگخواران یک صدا به لرد جواب مثبت دادند ولی در این بین لودو و روفوس از انتخاب خودشان ناراضی بودند! ولی میدانستند با اعتراض به لرد، کار برای خودشان سخت تر میشود!

- خوبه! راه بیفتید، ما هم منتظر شما میمونیم! ولی یادتون باشه، دست از پا خطا کنین، خودم میکشمتون!

لودو و روفوس سری تکان دادند و به سمت قلعه حرکت کردند!

داخل قلعه

تمام محفلی ها در سالن اصلی قلعه جمع شده بودند و منتظر بودند تا دامبلدور بیاید و وظایفشان را بگوید!

- یاران من، محفلیان دلیر، گوش فرا دهید! فکر میکنم همتون میدونید جریان چیه و چرا همگی الان آماده باش اینجا هستیم! دوستان من، یه بار دیگه تام میخواد ما رو نابود کنه! من از شما میخوام با تمام قوا از محفل ققنوس حمایت بکنید! چون با از دست رفتن محفل، روشنایی در جهان از بین میرود!

محفلی ها با شنیدن این حرف ها با نگرانی به همدیگه نگاه کردند، در ذهن همه ی آنها یک سوال پیش آمده بود:

آیا موفق میشویم؟

آلبوس بعد از دیدن چهره ی نگران محفلی ها، حرفش رو ادامه داد:

- ولی عزیزان من، نگران نباشید! ما هرگز شرور نبودیم، ما با قدرت عشق مبارزه میکنیم، قدرتی که نه تام و نه هیچ یک از مرگخوارانش نمیتونن حتی فکرش رو هم بکنن! ولی یاران من، این رو یادتون باشه، تام خیلی باهوشه، اون هرگز مستقیم حمله نمیکنه! مطمئن باشین که نقشه ای داره، باید مواظب همه چیز باشید.

- یاران من، اکنون همگی برین و در جاهای مخصوصتون قرار بگیرید و برای نبردی سهمگین آماده بشید!

دامبلدور با گفتن این جمله، چهره ی تک تک محفلی ها رو برانداز کرد و به هممه ی انها لبخند زد؛ ولی سایه ی ترس و ناامیدی را درچهره ی یاران اندک روشنایی دید.

بیرون قلعه

لودو در حالیکه هنوز ار انتخابش توسط لرد عصبانی بود، دنبال راهی برای شکست دادن نقشه ی لرد میگشت. روفوس که حالت متفکر چهره ی لودو رو نگاه میکرد، با حالتی نامعلوم از لودو پرسید:

- چی شده لودو؟ خیلی وقته تو فکر فرو رفتی! مثل اینکه میخوای کاری انجام بدی!

- هنوز از دست ارباب عصبانیم که چرا منو به عنوان قربانی انتخاب کرد و با این مشنگ ها فرستاد! باید یه جوری عصبانیتم رو خالی کنم؛ ولی چه جوری؟ هنوز خودم نمیدونم!

روفوس چون برای جواب دادن به این حرف لودو باید فکر میکرد و چون طبق گفته ی لرد اصولا فکر نمیکرد، ساکت شد!

نیم ساعت بعد:

چیزی به قلعه نمانده بود، دیوار های قلعه تقریبا دیده میشدند! همه جیز در نزد مردم دهکده آرام به نظر میرسید که ناگهان لودو با خوشحالی فریاد زد:

- فهمیدم روفوس! فهمیدم! ما یکی از این مشنگ ها رو از طلسم فرمان آزاد میکنیم! اون میتونه به محفلی ها خبر بده!


و ناگهان تغییر!
شناسه ی بعدی:
پروفسور مینروا مک گوناگال

الفیاس دوست داشتنی بود! کمک کننده بود؛ نگذارید یادش فراموش شود.


تصویر کوچک شده


Re: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۹ شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۰

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
صدای سوسو باد در گوش تمام محفلیان که در حال خواندن ورد های عجیبی بودند ، می پیچید. لایه هایی رنگارنگ در اطراف قاعه روشنایی ایجاد می شدند و بعد مدتر نامرئی می شدند.

دامبلدور در اتاق خود لب پنجره ایستاده بود و کوه مقابل قله که همیشه پوشیده از برف بود ، نگاه می کرد. افکارش را نمی توانست کنترل کند. می دانست که ولدمورت همینطور ظاهر نمی شود و به قلعه حمله نمی کند. اون مطمئن بود که ولدمورت نقشه یهتری خواهد داشت.

به طرف میزش حرکت می کند. با انگشتانش چوب دستی خود را لمس می کند. اون صاحب یکی از بهترین چوب دستی ها بود. چوب دستی او بسیار خوش دست بود و به راحتی با دست آلبوس چفت می شد.

تکانی به چوب دستی داد و نوری ابی رنگ از آن بیرون آمد. نور آبی رنگ بیشتر و بیشتر شد و در نهایت تبدیل به صفحه ای شد که محفلی ها را نشان می داد که در حال کار گذاشتن طلسم های امنتی دور قلعه بودند.

صدای سیریوس به گوش می رسید که به ریموس می گفت: « بلد نیستی بزار من بکنم »

آلبوس خنده ای کرد. سیریوس همیشه یکی از بهترین های محفل بود و همیشه لب خندان محفل بود. نمی دانست چرا اینطوری شده است اما حس خوبی نداشت ... احساس می کرد آینده ی بدی در انتظار محفل است.

در یک لحظه در اتقش باز شد و استرجس وارد شد. البوس عینکش را از میز خود برداشت و آن را جلوی چشمانش گذاشت و نگاهی به استرجس کرد.

استرجس: « تمامی طلسم کار گذاشته شدند » مکثی کرد و ادامه داد: « دستور بعدی چیه؟ »

آلبوس آرام آرام قدم برداشت و دوباره به طرف پنجره اتاقش رفت و به کوه مقابل قلعه نگاهی انداخت. اینبار احساس کرد تفاوتی در قلعه ایجاد شده است. فهمید.

برگشت و رو به استرجس گفت: « به همه بگو خودشان را آماده کنند » و به طرف میزش رفت و چوبش را در ردایش جای داد و پشت سر استرجس از اتاق خارج شد.

کیلومتر ها دورتر از قلعه

ده ها انسان که همانند روبات ها راه می رفتند و قدم بر می داشتند ، به طرف قلعه پیش روی می کردند و در پشت سر آنها افرادی با نقاب هایی سیاه رنگ و ردایی سیاه رنگ ، ایستاده بودند و چوبشان را به طرف دهاتی ها گرفته بودند.

ناگهان لکه ای سیاه رنگ پدید آمد و چند ثانیه بعد تبدیل لرد تاریکی شد. نگاهی به اطراف کرد و گفت: « همه چی آمادست؟ »

یکی از نقاب پوشان جلو آمد و بعد از تعظیم بلندی ، گفت: « بله قربان »

ولدمورت: « پس شروع کنید ... »


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱۹ ۱۰:۲۷:۲۲

تصویر کوچک شده


Re: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ جمعه ۱۸ شهریور ۱۳۹۰

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



× شروع داستان ! ×

- الو! آلبوس، صدامو میشنوی؟! این بار کُری هایی که خوندن واقعیه! لرد دوباره قدرتمند شده، حتی اعضای وزارت خونه هم نمیتونن از دست طلسم های فرمان بی شماری که اونجا گذاشته فرار کنن! هر کی کوچکترین حرفی بزنه مرگش حتمیه! ... گوش دادی چی گفتم؟!
- البته دوستِ عزیز! من کاملا به حرفات آگاهم!
- خوبه! حالا بگو با قلعه چیکار میکنی؟! ... ممکنه لرد بخواد اونجا رو هم تسخیر کنه ؟!
- ...
- الو ؟ آلبوس دامبلدور ؟!... اون فهیمده قلعه ای هست! داره میاد اونجا... میخوای چیکار کنی؟... الو؟!
- ...
- اه لعنتی ! انگار جواب نمیده!
- ...


آلبوس دامبلدور درحالی که عینک نیم دایره ای کوچکش را روی چشمانش قرار میداد به غروب خورشید خیره شده بود و به حرفهای آرتور ویزلی فکر میکرد!
اتاقش در بالاترین سطح قلعه، مشرف به دشتی فراخ قرار داشت که وی میتوانست به خوبی گله ی اسب های وحشی را در آن نظاره کند. خوب به یاد داشت این مکان را با وسواسی شدید انتخاب کرده بود زیرا گمان نمیکرد روزی دشمن تاریکی ها بار دیگر برانگیخته شود و بتواند محل قرارهای مخفی او و یارانش را بیابد.
آلبوس نگاهی به قدحی که در سمت چپ میزش قرار داشت، میکنه و با چشمانی که امید در آن می درخشید از درب خارج و به سمت سرسرای اصلی قلعه میره تا یارانش رو از جنگی سخت آماده آگاه کنه!


.:. سالن اجتماعات قلعه .:.

سالن مرمرین و سپید قلعه که با بهترین کفپوش ها و لوسترهای زیبا و صندلی های سلطنتی گران قیمتی تزئین شده بود با همهمه ی بی امانِ اعضایش پر شده بود!
آلبوس دامبلدور لبخند دلگرم کننده ای میزنه و درحالی که نوشیدنی لذیذی برای همه ظاهر میکنه، شروع به حرف زدن میکنه:
- یارانِ باوفای من! ... امروز اینجا جمع شدیم تا بار دیگر از عهدهایی که در گذشته باهم گذاشتیم یاد کنیم! ... روزی که همگی برای جنگ یا پلیدی متحد شدیم و پیمان بستیم همواره در این راه تلاش کنیم!

محفلی ها با کنجکاوی ، درحالی که هزاران سوال در ذهن میپروراندند به سخنان دامبلدور گوش میدادند!

- امروز به من خبر رسید بار دیگر یکی از یاران سیاهی میخواد آرامش رو از مردم این دنیای پراز شگفتی بگیره! و کم کم داره نیروی زیادی رو تحت سیطره ی خودش درمیاره!

آلبوس کمی از نوشیدنی اش رو مزه میکنه و ادامه میده:
- تام ولدمورت برگشته و داره برای ورورد به قلعه نقشه میکشه!

چینی در پیشانی اعضای محفل نمایان شد و دستان مشت شده ای که نشان از نفرت هریک از آنها از لرد سیاه بود، بی شک آنها بی محابا برای حضور در این نبرد شرکت میکردند!

- هی رفقا! بهتره وقتتو از دست ندیم! باید بریم دور تا دور قلعه رو از طلسم هامون ایمن کنیم!

و بدین ترتیب اعضای محفل از جا برخاسته و برای برداشتن اولین قدم جهت محافظت از قلعه ی روشنایی شان از درب خارج شدند.



.:. مخفیگاه مرگخوارها .:.

- ارباب! اهالی دهکده همونطور که خواسته بودین با طلسم فرمان تحت اختیار ما هستن!
ولدمورت دستان استخوانی و کشیده اش را بر سر مار بزرگی که در کنارش قرار داشت میکشه و با صدای زنگداری میگه:
- اونها رو باید روانه ی مقرر دامبلدور کرد، مسلما" اونها احمق تر از اونند که نخوان تا عده ای آواره که به فلاکت رسیدند رو سرگردون رها کنند! ما میتونیم از اون دهاتی های بی مصرف به عنوان طعمه استفاده کنیم! به محض اینکه محفلی ها برای نجات اونها اقدامی کردند ما پیدامون میشه و غافلگیرشون میکنیم...چه سعادتی؛ طعمه هایی برای ارباب ...










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.