هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۱
#10

الفیاس.دوج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۳:۴۴ چهارشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۲
از ته دنیای انتظار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1206 | خلاصه ها: 1
آفلاین
یا دامبلدور کبیر!

سوژه ی جدید:

اثری از خورشید در آسمان مشاهده نمیشد، ابر های سیاه در حال تصرف کامل آسمان بودند، زمین و آسمان در ظلمت کامل به سر میبردند و هیچکس توان بیرون ماندن در این هوای سرد و غیر طبیعی را در دهکده ی لیتل هنگلتون نداشت، بجز غریبه ای که به سرعت در حال رفتن به سمت خانه اربابی ریدل ها بود.

فرد با سرعت زیادی در حال راه رفتن بود، انگار که از این هوا ترس دارد و یا حامل پیام مهمی ست برای ساکنان جدید خانه ی ریدل ها.

با درخشش اولین آذرخش، مرد خمیده قامت به دروازه ی اصلی عمارت رسید و هر کار کرد، نتوانست از درب اصلی عبور کند!

-‏ لعنتی، قرار نبود اینطوری بشه! قبلا هرگز اینطوری نمیشد، این ابله ها معلوم نیست چیکار کردن که نمیشه مثل آدم وارد شد!

مثل آدم! جواب را یافت، چشمانش را بست و تمرکز کرد، لحظه ای بعد، یک موش در جایی که آن مرد ایستاده بود قرار داشت. موش به سرعت از دروازه عبور کرد و خود را به درب عمارت رساند، و بعد از تبدیل شدن به پیتر پتی گرو، در زد.

-‏ کیه اینوقت شب؟
-‏ باز کنین در رو، منم پتی گرو!
-‏ اسم رمز؟
-‏ نمیدونم بابا، بعدا ثابت میکنم بهتون، زود باشین در رو باز کنین که خبر خیلی مهمی براتون دارم!
-‏ بچه ها آماده باشین، یکی اومده که میگه پیتره، اگه یه شیاد بود، بهش رحم نکنین! بیا تو.

پتی گرو خوشحال از اینکه بالاخره توانسته بود خود را به یک جای گرم برساند، با عجله وارد خانه شد و به سرعت به سمت شومینه رفت.

-‏ زود باش بگو خبرت رو!
-‏ باشه! اسمشو نبر و مرگخوارانش برگشتن! اونا همین الان توی دهکده ی کناری هستن و اونجا رو نابود کردند و وقتی اسمشو نبر فهمید که محفل از اینجا به عنوان پایگاه استفاده میکنه خیلی عصبانی شد و با یه ورد کل دهکده و ساکنینش رو به آتش کشید!
-‏ این امکان نداره، هری همه ی جاودانه ساز ها رو نابود کرده بود، و دست آخر هم ولدمورت رو کشت، امکان نداره که برگشته باشه!
-‏ من با چشمای خودم دیدمشون، مطمئنم که اسمشو نبر بود.

جمع صمیمانه و شادی که چند لحظه پیش در خانه وجود داشت، تبدیل به مراسم بدرقه ی مردگان شد. هیچ یک از مردان داخل خانه نمیتوانستند از جایشان تکان بخورند، همه به همدیگر خیره شده بودند و ترس آشکارا در چهره شان موج میزد!

-‏ چی شد؟ یکیتون خیلی زود به پروفسور دامبلدور خبر بده، بقیه هم آماده باشین که هر حرکتی شد، بتونیم مقابله کنیم.

سر ها به نشانه ی تایید تکان خورد و همگی به سرعت آماده شدند و در موقعیت هایشان مستقر شدند.

در این میان،کسی به پیتر کاری نداشت و پیتر خوشحال از این اتفاق، در حال فکر کردن به گذشته بود، که چگونه بعد از مرگش، وی را زنده کرده بودند و دوباره توانسته بود زندگی کند، باید از پروفسور دامبلدور میپرسید که چگونه این موضوع امکان پذیر شده است!

پیتر در حال فکر کردن به این موضوع بود که با فریاد «اونا اینجان» یکی از محفلی ها، رشته ی افکارش به هم ریخت و چوبدستی اش را با دست چپش گرفت و آماده ی مبارزه شد!

در همان زمان، خانه شماره ۱۳ پورتلند:

-‏ چی شده؟ چرا اینطوری شدی؟
-‏ اسمشو نبر اینجاست!

مقر شماره ۲ محفلی ها در لندن:

-‏ اون دود اونجا چیه؟ چی شده؟
-‏ لرد ولدمورت اونجا رو به آتش کشیده، دارن میان اینجا!

خانه شماره ۱۲ گریمولد:

-‏ پروفسور، اینم از گزارش هفتم! لردولدمورت همزمان در هفت جا رویت شده و همه هم مطمئن هستند که لرد رو دیدن! چیکار کنیم؟

صندلی اصلی آشپزخانه چرخید، بر روی آن آلبوس دامبلدور، بزرگترین جادوگر قرن آحیر نشسته بود!


و ناگهان تغییر!
شناسه ی بعدی:
پروفسور مینروا مک گوناگال

الفیاس دوست داشتنی بود! کمک کننده بود؛ نگذارید یادش فراموش شود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ شنبه ۴ آذر ۱۳۹۱
#9

جینی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ سه شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۵
از برج گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 98
آفلاین
وقتی دراکو به خانه ی هری رسید،دید که نامه در دست هری است!
دراکو دوید جلو و نامه را جوری از دست هری کشید که نامه پاره شد.
هری با عصبانیت و تعجب گفت:دراکو؟تو اینجا چیکار میکنی؟چرا نامه ام را میکشی؟
دراکو نفس نفس زنان گفت:اون..نامه...برای تو نیست...
-اما روش نوشته نامه مال من است!
-خب آره روش نوشته ولی سنگ داخلش مال منه!
-سنگ؟بده ببینم!
هری با عصبانیت نامه ی پاره شده را از دراکو گرفت و دوید داخل خانه!
اول گفت:دراکو بیا تو!
دراکو وقتی وارد خانه شد روی یکی از مبل های راحتی نشست و در حالی که عرق از سر و صورتشش میریخت گفت:چی شد؟پیداش کردی؟
هری پوزخندی زد و گفت:مگه گمش کرده بودم؟!
-نه!
-خب بذار بخونم!
سلام پدر!من جیمز هستم!این سنگ را....
بقیه ی نامه پاره شده بود و دراکو چند دقیقه پیش آن را دور انداخته بود!
هری سنگ را بیرون کشید و گفت:وای!این سنگ زندگی جاودانه است!
دراکو در حالی که از عصبانیت قرمز شده بود سنگ را از دست هری کشید و برد و سوار جارویش شد و پیش آلبوس و اسکور برگشت.
دراکو با خشم گفت:بچه ها!دفعه ی دیگه اگه چیزی از یادگاری های مرگ پیدا کردید فضولی نکنید توش!ولش کنید همون جا که پیداش کرده بودید!این سنگ هم پیش من میمونه.حالا برگردید هاگوارتز
اسکور و آلبوس با خوشحالی گفتند:باشه!
و...
بقیش رو شما ادامه بدید!


not only wizards,witches are here too

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!‏
برای گریفیندور.
http://upload.tehran98.com/img1/5atum4n9ui53pjad2p3k.jpg


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۹۱
#8

آلیشیا اسپینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۰:۳۶ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۱
از پیش عشقم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
دراکو به سمت هاگوارتز به راه افتاد. زمانی که به اونجا رسید از جاروش پیاده شد و به سمت در قلعه به راه افتاد.
وارد مدرسه که شد، از بچه ها سراغ جیمز رو گرفت و یکی از گریفندوری ها را فرستاد تا جیمز رو پیشش ببره. زمانی که جیمز پیش دراکو اومد، دراکو خیلی جدی و با قیافه ی گرفته ای به جیمز نگاه کرد و با صدای نسبتا خشکی گفت:
اسکور به من گفته که اون سنگ دست تویه، پس بهتره هر چه سریعتر اون رو به من برگردونی!
جیمز: ولی فکر نکنم اون سنگ مال شما باشه...
- منظورت چیه؟
- من اون سنگ رو از جنگل پیدا کردم، اگه برای شما بوده اونجا چیکار می کرده؟
دراکو با خشم به جیمز نگاه کرد و گفت: ببین بچه جون حوصله ی کل انداختن باهات رو ندارم، من خیلی کارای مهم تر از این دارم، پس بی معطلی اون سنگ رو به من برگردون.
چیمز با خونسردی گفت: اگر هم اون سنگ پیشم بود، بازم اونو به شما نمیدادم.
دراکو با شک پرسید: مگه الآن دست تو نیست؟
- نه چند دیقه پیش به همراه یه جغد اون رو برای پدرم فرستادم.
دراکو با عصبانیت و ناراحتی قلعه را ترک کرد و سوار جاروی پرنده اش شد و به سوی خلنه هری به راه افتاد.


زندگی شاید آن جشنی که انتظارش را داشتی نبود، ولی حالا که به آن دعوت شده ای تا می توانی زیبا برقص



city of lovers


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۱
#7

جینی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ سه شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۵
از برج گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 98
آفلاین
اسکور:خب چی کار میتونی بکنی؟
دراکو:میتونم جلوی جیمز را بگیرم!
-میدونم.اما چه جوری؟
-خب میرم اون سنگ رو به زور ازش میگیرم!
-بابا؟
-بله؟
-هیچی!
-خب باشه من رفتم!
دراکو اسکور و آلبوس را هول داد اونور و جارویش را برداشت و رفت.
اسکور و آلبوس نگاهی به هم کردند و بعد آلبوس با عجله و ترس گفت:وای اسکور باید برگردیم قلعه!
اسکور:آره بدو بریم.
-وای خیلی راهه!
-خیلی راهه ولی نه با اون جارو ها!‍
-بدو بریم!
اسکور و آلبوس با خیال راحت به قلعه برگشتند و فوری به خوابگاه رفتند.اما بریم سراغ دراکو!
دراکو:من را نیگاه کن گیر کیا افتادم!به لطف دسته گل این دو تا باید برم و.....ولش کن بابا یه بار هری جونم را نجات داد منم واسه جبراان به بچش و بچم کمک میکنم!


not only wizards,witches are here too

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!‏
برای گریفیندور.
http://upload.tehran98.com/img1/5atum4n9ui53pjad2p3k.jpg


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۱
#6

جینی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ سه شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۵
از برج گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 98
آفلاین
آلبوس:جیمز واقعا حرسمو در میاره.
اسکور:یه دیقه وایسا!
-چی شده؟
-دقت به اون سنگ توی دست جیمز کردی؟
-آره خب......تو هم داری به همون که من فکر میکنم فکر میکنی؟
-آره.اون سنگه بود که از جیبم افتاده بود!
-وای حالا چیکار کنیم؟
-جیمز خیلی زود سنگ رو به بابات میرسونه
-بابام؟میکشتم!
-نه تا وقتی بابای من هست!
-بابای تو چیکار میتونه برام بکنه؟
-خیلی کارا.فقط کافیه یه جوری بریم کاخ...
آلبوس سوروسو حرف اسکور را قطع کرد و گفت:عقلت را از دست دادی؟آخه ما چه جوری بریم کاخ؟
-بذار حرفمو بزنم.ما تا کاخ مالفوی ها پیاده میرویم و همه چیز را به بابام میگیم.
-باشه.
-بریم!
آلبوس سوروس و اسکور راه افتادن تا نقشه ی احمقانه ی اسکور را عملی کنند.
بعد از مدتی راه رفتن بالاخره به کاخ مالفوی ها رسیدند.
اسکور همه چیز را برای باباش دراکو تعریف کرد.
دراکو:آخه این چه کاری بود شما کردید؟:vay:
اسکور:من فقط میخواستم لرد ولدومورت را برگردونم و خودم و آلبوس را به شهرت برسانم.
آلبوس:گند زدی اسکور مگه نگفتم نگو به بابات کی را میخواستیم برگردونیم!
دراکو:میخواستین لرد را برگردونید؟
اسکور:بله
دراکو:آخه من از دست شما چی بگم؟! :vay:
اسکور:یه چیزیب گو دیگه باب
-با من شوخی نکن حالا آلبوس بابات بفهمه چی میشه؟
آلبوس:اگه بفهمه میخواستیم لرد را برگردونیم کلا بدبختم میکرد!
-باشه.کمکتون میکنم.


not only wizards,witches are here too

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!‏
برای گریفیندور.
http://upload.tehran98.com/img1/5atum4n9ui53pjad2p3k.jpg


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۱
#5

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 483
آفلاین
اسکور و آلبوس در حالی که به هم دیگه نگاه می کردن فکر میکردن اگر جیمز اون سنگو پیدا کنه این دو تا باید چه خاکی به سر می ریختن.در همین حین جیمز تصمیم گرفت بی خیال جلسه ی امشب بشه و برگرده به قلعه تا نامه ی بلند بالایی برای پدرش بنویسه و این سنگ مرموز رو هم همراه نامه به پدرش برسونه.از جنگل خارج شد و از دور اسکور و آلبوس رو دید که داشتن با هم حرف می زدن تصمیم گرفت بره نزدیک تر و به حرف های اونارو گوش کن بدین ترتیب خیلی آروم جلو رفت و پشت اولین درخت جنگل قایم شد.
_اگه داداشت اون سنگو پیدا کنه چی کار کنیم.
_وای. از این حرفا نزن اگه بدتش به بابام من باید سرمو بذار بمیرم.
جیمز که دیگه یقین پیدا کرده بود این سنگ چیز خیلی مرموزیه از پشت درخت بیرون رفت و باصاف کردن صداش آلبوس و اسکورو متوجه حضورش کرد.
_شما که هنوز این جایید.چرا به قلعه برنگشتید؟
از صدای جیمز هیچ چیز نمیشد فهمید و این استرس آلبوسو صد برابر می کرد .آلبوس درحالی که صداش مثل تنش میلرزید گفت:
ت.....ت...تو ایییینجا چی کار میکنی؟ :worry:
_به خودم مربوطه.
_پس مام به خودمون مربوطه.
_باشه .اما چرا صدات میلرزه؟
_صدام.صدام نمیلرزه.
_باشه . پس من می رم.
سپس با نیشخندی آلبوس و اسکور رو ترک کرد و به سمت تالار حرکت کرد اون باید هرچه سریع تر این سنگو به پدرش میرسوند.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۱
#4

ویکتور کرام old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۸ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱:۳۵ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵
از گیلیمت دراز تر نکن اون پاهاتا.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 115
آفلاین
به دلیل اینکه پست شماره 3 ربطی به سوژه ندارد، ادامه از پست شماره 2.

دو نفر از دوستان جیمز که هر دو هیکل لاغر و قد بلندی داشتند و به جیمز شباهت زیادی داشتند به داخل تنه درخت بزرگ رفتند و مشغول گشتن آنها شدند. پس از دو دقیقه گشت و گذار در جیب های اسکور و آلبوس رویشان را به طرف جیمز کردند و گفتند:
- هیچی توی جیباشون نیست. فقط توی جیب های آلبوس چند تا سکه گالیون بود.

جیمز پوزخندی زد و گفت:
- فکر کنم باید به مامان و بابا بگم که رفتی توی کار دزدی از این و اون. در ضمن مگه بابا بهت نگفته بود با این پسره جلف دیگه نگردی؟ یادت رفته؟ باید یه جغد بفرستم امروز.

آلبوس از عصبانیت صورتش به قرمز تغییر رنگ داد و گفت:
- جیمز، من خودم این گالیون ها را از مامان گرفتم. تو نمیخواد نگران من باشی. تازه بابا کی گفت من با اسکور نگردم؟

- به هر حال من باید این چیز ها را اطلاع بدم. هر چی باشه من برادر بزرگترتم. باید به فکرت باشم.

آلبوس رویش را از جیمز به اسکور کرد و گفت:
- اسکور، بیا بریم. امروز اصلا حال کل کل با جیمز را ندارم.

اسکور به نشانه موافقت سری تکان داد و با جیمز به طرف شکاف تنه درخت رفت تا بتواند از آنجا خارج شود اما دو دوست جیمز جلویشان را گرفتند و جیمز گفت:
- تا نگید برای چی اومدید اینجا، اجازه خارج شدن ندارید.

اسکور که در ساخت داستان خیلی ماهر بود، گفت:
- هیچی باو. داشتیم اینجا واسه خودمون میگشتیم که یه صدایی شنیدیم. فکر کردیم گرگینه هست و اومدیم اینجا قایم شدیم.

و آلبوس در تکمیل حرف های اسکور گفت:
- ولی بعدش فهمیدیم با یه چیز بدتر از گرگینه رو به رو شدیم. یعنی شما ها.

جیمر دوباره پوزخندی زد و به دو دوستش گفت:
- بذارید برن این ترسوها.

پس از کنار رفتن دو دوست جیمز، اسکور و آلبوس از تنه درخت بیرون آمدند و به سمت قلعه حرکت کردند. در میان راه آلبوس گفت:
- چی شد پس این سنگه؟! چه طوری اونا پیداش نکردن؟

اسکور با قیافه متعجب شده گفت:
- نمیدونم. توی جیبمه.

سپس یک لحظه از راه رفتن دست برداشت تا سنگ را از جیبش در بیاورد اما متوجه شد که جییش پاره است و پارگی آن را به آلبوس نشان داد.


چند متر آن طرفتر، داخل تنه درخت

جیمز در حالی که راه میرفت پایش به قطعه کوچکی برخورد. خم شد تا آن قطعه را بردارد. نگاهی دقیق به آن انداخت و پس از چند ثانیه پوزخندی زد و آن را در جیبش قرار داد.


امضا نمی دم.


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱
#3

فینیاس نایجلوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۸ سه شنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ شنبه ۵ فروردین ۱۳۹۱
از آه....به شما چه ربطی داره فضول
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
-صبر کن.فرانک.مثلا تو از خاندان ریدل هستی ها!

-خب که چی؟می خوای دوباره آبروریزی بشه؟

-مگه اوندفعه چی شد؟مک گرین دو نمره از انضباطت کم کرد.

-آره.علاوه بر اون همه بچه ها به خاطر ریدل بودن من را مسخره می کردند.

-مشخصه که باید بخندن چون نوزده سال پیش ارباب ریدل ها توسط یه

پسر کشته شد.

-من باید انتقام خون جدمم را بگیرم.

-حالا این قدر غیرتی نشو.

-اون پسره رو می بینی؟

-کیه؟

-پاتره.

-چی؟

-پسر همون شیاده دیگه.

-آها و تو هم می خوای انتقامت را از اون بگیری؟

-البته.

قطار ایستاد و بچه ها پیاده شدند تا به هاگوارتز بازسازی شده بیایند.

ادامه در پست بعد


مرگ بر گریفیندور




Re: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ پنجشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۰
#2

هری جیمز پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۲ پنجشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۹ جمعه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 232
آفلاین
- من باید اول از پدر و مادر اجازه بگیرم ا بتونم این کار را بکنم.

اسکورپیوس تو گوشی سفتی به آلبوس سوروس زد و گفت:
- آخه احمق جان. پدر و مادر تو با ارباب ولدمورت بد بودند. اگه بهشون بگی معلومه اجازه نمیدن.

آلبوس سوروس در حالی که گوش سرخرنگش را مالش میداد گفت:
- ولی یه مشکل دیگه هم هست. اونم جیمزه. اگه من را با تو ببینه حتما به مامان و بابام میگه. تازه اون باهوش تر از این حرفاست.

- به این چیزا فکر نکن. اگه ما بتونیم ارباب لرد ولدمورت کبیر را باز گردونیم به من و تو پست و مقام های زیادی می ده. من و تو را می تونه به قدرت برسونه. به اینا فکر کن. اسلیترینی بودنت را ثابت کن.

آلبوس سوروس پس از کمی فکر کردن سنگ را به اسکور داد. اسکور با نهایت اشتیاق به سنگ نگاه می کرد. پس از آن که گرفت خواست در آن را باز کند که صدایی موجب انجام دادن این کار شد. وقتی این صدا به گوش آلبوس سوروس رسید گفت:
- فکر کنم جیمز و دوستاش هستن. هر شب همین موقع ها میان اینجا. من که هنوز سر از کار های اون در نیاوردم.

اسکور با ناراحتی به آلبوس سوروس نگاهی کرد و گفت:
- بیا بریم یه جایی مخفی بشیم.

آلبوس سوروس سرش را به نشانه موافقت تکان داد و هر دو با هم مشغول گشتن جای خوبی برای قایم شدن گشتند و پس از چند لحظه اسکور تنه بزرگ و تو خالی درختی را پیدا کرد و با آلبوس سوروس داخل آن شد.

اسکور سنگ را از جیب ردایش در آورد و آن را باز کرد. سپس ولدمورت را در ذهن خود تصور کرد. اندکی بعد چهره ولدمورتت در سنگ پدید گشت.

نفس در سینه آلبوس سوروس و اسکور حبس شد ولی دوباره آن صدای آشنا به گوش رسید در همین لحظه اسکور سریع سنگ را در جیبش گذاشت. چند لحظه بعد جیمز و دوستانش در برابر چشمان آن ها نمایان شدند. جیمز در حالی که پوزخندی می زد گفت:
- میبینم که اومدید به جایگاه ما.

سپس رویش را به دوستانش کرد و گفت:
- ببینید توی جیباشون چی ها هست؟


این شناسه قبلیمه

شناسه جدیدمه

ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک ولدک

ای جادوگران و ساحره ها. بدانید که هری مرد بزرگی بود. راه او را ادامه دهید.
ارزشی ولدک کش

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۰:۰۳ پنجشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۰
#1

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۰ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۱
از البرز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
شب سردی بود. هری در دفتر کارش نشسته بود و با خستگی گزارش های آن روز را بررسی میکرد () :
_ اجرای طلسم فرمان روی یکی از جن های گرینگوتز
_ خرید و فروش کتاب های آموزش جادوی سیاه
_ قطع عضو در دوئل
.
.
.

در کل اوضاع خوب بود. نوزده سال از سقوط و مرگ لرد ولدمورت گذشته بود و جای زخم هری نیز دیگر درد نمیکرد. هیچ کس جرات نکرده بود دوباره گروهی همانند مرگخواران تشکیل بدهد و جادوی سیاه را ترویج دهد. کارآگاهان وزارتخانه نیز که هری رییسشان بود همه جا را به خوبی زیر نظر داشتند و جرم هایی که گاه و بیگاه اتفاق می افتاد را رفع و رجوع میکردند. هری شنلش را پوشید، کیفش را برداشت و به سمت خانه حرکت کرد.
در خانه، جینی ویزلی به ساعت مکان نما نگاه کرد و عقربه هری را دید که از روی "محل کار" به سمت "خانه" حرکت کرد.




شش ســاعت قبل - جنگل ممنوعــه


_ وایسو اسکور! وایسو!

اسکورپیوس مالفوی در حالی که نفس نفس میزد پشت سرش را نگاه کرد و گفت:
_ کلک نزن آلبوس! اگه توی خانواده تون فقط تو اسلایترینی هستی من کل خاندانم اسلایترینیه! تو کلک زدن همه رو درس میدیم!

آلبوس سوروس پاتر:
_ باشه قبول تو بردی. حالا بیا ببین این چیه. یدفعه پام بش خورد.

اسکورپیوس مالفوی برگشت و در حالی که دهانش باز مانده بود به سنگی که در دست آلبوس بود نگاه کرد. آلبوس که متوجه تعجب اسکورپیوس شده بود، گفت:
_ چیه؟ چی شده؟ این سنگه رو میشناسی؟

اسکورپیوس: بابام دراکو از بچگی یه داستانی درباره یادگاری های مرگ برام تعریف میکرد. میگفت سه تا چیز بودن. نقاشی هاشونم نشونم داده بود. یکیشونم خیلی شبیه این سنگه بود. میگفت با این سنگه میشه روح مردگانو احظار کرد!

آلبوس که هم خنده اش گرفته بود و هم تعجب کرده بود سنگ را به گوشه ای انداخت و گفت:
_ یادگاری های مرگ؟ احظار روح؟ من که میگم دروغه. اصلا راستم باشه به چه درد ما میخوره؟

اسکورپیوس سریع خیز برداشت و سنگ را از زمین قاپید و گفت:
_ دیوونه شدی؟ تقصیر نداری تو نمیدونی یادگاریهای مرگ چقدر با ارزشن و این سنگ میتونه برای ما چقدر بدردبخور باشه. بابام همیشه آرزوش بود اینو بدست بیاره. میگفت فقط شنیده بابات هری پاتر اینو تو جنگل ممنوعه انداخته. با این میشه روح هر کی رو که بخوای احظار کنیم! هر کی!

آلبوس با بیخیالی گفت:
مثلا کی؟

اسکورپیوس:
مثلا لرد ولدمورت!


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.