به دلیل اینکه پست شماره 3 ربطی به سوژه ندارد، ادامه از پست شماره 2.دو نفر از دوستان جیمز که هر دو هیکل لاغر و قد بلندی داشتند و به جیمز شباهت زیادی داشتند به داخل تنه درخت بزرگ رفتند و مشغول گشتن آنها شدند. پس از دو دقیقه گشت و گذار در جیب های اسکور و آلبوس رویشان را به طرف جیمز کردند و گفتند:
- هیچی توی جیباشون نیست. فقط توی جیب های آلبوس چند تا سکه گالیون بود.
جیمز پوزخندی زد و گفت:
- فکر کنم باید به مامان و بابا بگم که رفتی توی کار دزدی از این و اون. در ضمن مگه بابا بهت نگفته بود با این پسره جلف دیگه نگردی؟ یادت رفته؟ باید یه جغد بفرستم امروز.
آلبوس از عصبانیت صورتش به قرمز تغییر رنگ داد و گفت:
- جیمز، من خودم این گالیون ها را از مامان گرفتم. تو نمیخواد نگران من باشی. تازه بابا کی گفت من با اسکور نگردم؟
- به هر حال من باید این چیز ها را اطلاع بدم. هر چی باشه من برادر بزرگترتم. باید به فکرت باشم.
آلبوس رویش را از جیمز به اسکور کرد و گفت:
- اسکور، بیا بریم. امروز اصلا حال کل کل با جیمز را ندارم.
اسکور به نشانه موافقت سری تکان داد و با جیمز به طرف شکاف تنه درخت رفت تا بتواند از آنجا خارج شود اما دو دوست جیمز جلویشان را گرفتند و جیمز گفت:
- تا نگید برای چی اومدید اینجا، اجازه خارج شدن ندارید.
اسکور که در ساخت داستان خیلی ماهر بود، گفت:
- هیچی باو. داشتیم اینجا واسه خودمون میگشتیم که یه صدایی شنیدیم. فکر کردیم گرگینه هست و اومدیم اینجا قایم شدیم.
و آلبوس در تکمیل حرف های اسکور گفت:
- ولی بعدش فهمیدیم با یه چیز بدتر از گرگینه رو به رو شدیم. یعنی شما ها.
جیمر دوباره پوزخندی زد و به دو دوستش گفت:
- بذارید برن این ترسوها.
پس از کنار رفتن دو دوست جیمز، اسکور و آلبوس از تنه درخت بیرون آمدند و به سمت قلعه حرکت کردند. در میان راه آلبوس گفت:
- چی شد پس این سنگه؟! چه طوری اونا پیداش نکردن؟
اسکور با قیافه متعجب شده گفت:
- نمیدونم. توی جیبمه.
سپس یک لحظه از راه رفتن دست برداشت تا سنگ را از جیبش در بیاورد اما متوجه شد که جییش پاره است و پارگی آن را به آلبوس نشان داد.
چند متر آن طرفتر، داخل تنه درختجیمز در حالی که راه میرفت پایش به قطعه کوچکی برخورد. خم شد تا آن قطعه را بردارد. نگاهی دقیق به آن انداخت و پس از چند ثانیه پوزخندی زد و آن را در جیبش قرار داد.