هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷ سه شنبه ۷ آذر ۱۳۹۱
#17

جینی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ سه شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۵
از برج گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 98
آفلاین
برگی از دفتر خاطرات جینی ویزلی:
تو سال چهارم با دین توماس دوست بودم.
هری اونموقع عاشق چو بود.منم کمی ناراحت بودم.
تو همون سال بود که برای اینکه کتاب شاهزاده ی دورگه که ذهن هری رو به کلی مشغول کرده بود را ازش دور کنم بردمش تو همونجا که کمد دراکو بود.
اونجا بود که فهمیدم هری هم من را دوست دارد.
در سال پنجم هری برای اینکه چو هنوز عاشق سدیریک بود باهاش بهم زد.
تو سال ششم یادم نیست تو سال هفتم هم یادم نیست ولی نوزده سال بعد از سال هفتم با هری ازدواج کردم الانم چند تا بچه داریم!
پایان.
جان من چیزی فهمیدید؟؟؟


not only wizards,witches are here too

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!‏
برای گریفیندور.
http://upload.tehran98.com/img1/5atum4n9ui53pjad2p3k.jpg


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۷:۱۹ پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۹۱
#16

گلرت گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
از عقلت استفاده کن، لعنتی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 513
آفلاین
برگی از دفترچه خاطرات گلرت گریندلوالد:‏

بهارها و تابستان های زیادی جای خود را به پاییزها و زمستان ها داده اند،دیگر روز و ماه را به یاد نمی آورم تنها میدانم که دیگر چیزی به شروع قرن جدید نمانده.
این زندان سالهاست که مرا اسیر خود ساخته و روح سرکش مرا به با اقیانوس بی پایان حبس ابد سرکوب نموده ولی این چیزی نیست که به خاطر آن شروع به نوشتن کردم،دیروز جادوگر سیاهی که از او بوی تعفن مرگ و نفرین به مشام میرسید اینجا بود و خوشبختانه هنوز برای کلک زدن به یک جوانک نیروی فکری و جادویی کافی داشتم.

هنگامی که در قسمت دیگر زندان طلسم مخفی شدنی که همراه دامبلدور از یک گابلین آموخته بودیم را تمرین میکردم حظور او را احساس کردم،ایلوژنی که در روزهای اول اسارت از خود برای فریفتن دامبلدور ساخته بودم در زیر پتو خوابیده بود و جوانک او را به جای من اشتباه گرفت.
من در حالت مخفی به سمت او رفتم که شاید بتوانم چوبش را بدزدم ولی جادوگر جوان بسیار عصبانی بود و چوبش را در دستش می فشرد؛ تنها چیزی که توانستم از او بردارم یک قطعه از چوب جادویی شکسته ای بود که در جیب ردایش پیدا کردم و برای این که حواسش را به جای دیگری معطوف کنم ایلوژن را وادار کردم که بر سر جادوگر فریاد بزند و پس از سرقت چوب شکسته‏(یا بهتر است بگویم متلاشی شده‏)‏ از جادوگر دور شدم و نقشه ی مرگ شجاعانه ی اسمم رو در برابر آزادی جسمم را به اجرا گذاشتم.

با قدرت کمی که این چوب متلاشی شده از نیروی من را به بیرون انتقال میدهد امیدوارم که تا سال آینده موفق به شکستن قفل جادویی دامبلدور شده و پاهایم چمن های حوالی نورمنگارد را لمس کنند


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

Elder با نام علمی Sambucus از خانواده Adoxaceae به معنای درخت آقطی است؛ در حالی که یاس کبود جزو خانواده ی Oleaceae (زیتونیان) میباشد؛ کلمه ی Elder در Elder wand به جنس چوب اشاره میکند و صرفا بدین معنا نیست که این چوب قدیمی ترین چوب باشد.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۱
#15

الفیاس.دوج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۱۶:۴۰
از ته دنیای انتظار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1206 | خلاصه ها: 1
آفلاین
تاپیک باز شد،‏ به توضیحات گابریل دلاکور در پست قبلی مراجعه شود.

اجباری نیست که پست ها حتما مربوط به موضوع انجمن باشه،‏ تاپیک به صورت کاملا آزاد خواهد بود.

موفق باشید.


و ناگهان تغییر!
شناسه ی بعدی:
پروفسور مینروا مک گوناگال

الفیاس دوست داشتنی بود! کمک کننده بود؛ نگذارید یادش فراموش شود.


تصویر کوچک شده


Re: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۸
#14

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
مسابقه ی خاطره نویسی به علت ِ مورد استقبال قرار نگرفتن، کلا" نابود میشه. از این به بعد، شما فقط خاطرات خودتون رو در این تاپیک به خاطر همین طوری دور همی میزنید.


[b]دیگه ب


Re: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۲:۰۱ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۸۸
#13

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
آغاز مسابقه ی خاطره نویسی هاگوارتز

سلام به همگی

مسابقه خاطره نویسی هاگوارتز از امروز تا چهاردهم تیرماه برقرار خواهد و نیاز به ثبت نام ندارد.

برای شرکت در مسابقه کافی است یه پست در اینجا بزنید.

برای اطلاعات بیشتر از قوانین و مطالب مسابقه به تاپیک صدای جادویی مراجعه نمایید.

با تشکر
ناظر انجمن


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ یکشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۸
#12

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
برگی از دفترچه خاطرات ویلهلمنا گرابلی پلنک

امروز 31 خرداد، بذارید سالش رو ننویسم چون بعد که میخونم میبینم که چقدر پیر شدم. روز خوبی برام بود و اتفاقات عجیبی برام افتاد.
من به مراقبت از موجودات جادویی خیلی علاقه مندم.راستش پارسال که امتحانت سمج رو دادم بالاترین نمره ام هم همین بود و دو روز پیش کلاس مورد علاقه من برگزار شد. استادمون حرفای جالبی رو در مورد مردمان دریایی میزد و ازشون تعریف میکرد.

درباره ی زبونشون در باره ی فرهنگشون و خیلی چیزای دیگه، برام خیلی جالب بود که در موردشون تحقیق کنم و ببینم که چه اتفاقی اون زیر آب میفته.

باید از مدیر مدرسه اجازه میگرفتم. مدیر خیلی داریم مطمئنم بودم که اون بهم اجازه میده برای همین خیلی سریع پیشش رفتم و ماجرا رو براش تعریف کردم. اونم خیلی زود موافقت کرد، فقط گفت باید با یکی از معلمای مدرسه بری.

اون زمان معلم خاصی رو نمیشناختم برای همین بهش گفتم که اگه اجازه بده با یکی از سال هفتمی هایی که خیلی وارده برم. اون کمی فکر کرد و بعد چشمکی زد. خیلی ذوق کردم. اون کلاس هفتمی یکی از دوستای من بود که البته توی گروه ریونکلاو درس میخوند. اسمش جرجه قبلن هم در موردش نوشتم. اون به گیاه شناسی خیلی علاقه داره. رفتم و باهاش صحبت کردم.

مخالفتی نکرد فقط در مورد نفس کشیدن زیر آب و موندن بیشتر اون زیر گفت باید تحقیق کنه. برای همین دو روز بعد یعنی امروز با اون قرار گذاشتم. وقتی اومدم با خودش یه سری علف مثل جلبک آورده بود که اونا رو خوب میشناختم ولی اصن به ذهنم نمیرسید. اونا علف های آبشش زا بودن.

هر دومون خیلی سریع اونا رو خوردیم و مزه مزخرفش رو احساس کردیم خیلی زود نمیتونستیم توی خشکی نفس بکشیم برای همین به سرعت وارد آب شدیم و به اماق آب شنا کردیم. یکی دو ساعتی اونجا بودیم من در مورد مردمان دریایی تحقیق میکردم و جرج در مورد گیاهان زیر دریا. بعد از یکی دو ساعت هم بر گشتیم.

این بود ماجرای امروز من
-------------------------------------
2- گیاهان ساده، تزئینی، دارویی، درنده، معمولی و سمی

گیاهان ساده: گیاهانی هستن که فقط ساقه و برگ و گل و اینجوری چیزا دارن و چیزی واسه کشتن و خوردن و اینا ندارن.

گیاهان تزیینی:گیاهان خوشگلی هستن که به خاطر همین صفتشون میذاریمشون تو حیاط یا روی طاقچه.

گیاهان دارویی:عموما وقتی مریض میشیم به کار میان، به صورتهای جوشونده، بخور و ... قابل استفاده اند و از فوت فرد جلو گیری میکنن.

درنده:گیاهانی که همیشه گرسنه اند و هر چی دم دستشون باشه میخورن و عموما گوشت رو ترجیح میدن. میتونی یک بار به یکیشون نزدیک بشی تا ببینی چی میشه.

گیاهان سمی:کلن نمیخوان سر به تنت باشه هر جوری که بهشون دست بزنی میخوان بکشنت. میشه گیاهان قاتل هم بهشون گفت.

گیاهان معمولی:گیاهانی هستند که...که....که هیچی هر چی تو اون بالایا نبود هل بده تو این دسته


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ پنجشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸
#11

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
«برگی از دفترچه ی خاطرات زاخاریاس اسمیت»

امروز روز عجیبی بود!نمیدونم چرا ولی احساس میکردم با روز های عادی دیگه فرق میکنه!بچه ها میگفتن خرافاتی شدی ولی کی به اونا اهمیت میده؟!من برام ثابت شد که اون روز روز نحضیه!

مثل روز های عادی ساعت 8 از خواب بیدار شدم و برای بچه های هافلپاف صبحانه درست کردم!(طبق روال عادی!) بعد بلند شدم و با ارنی یه کم کویدیچ بازی کردم و به پرنده ها دونه دادم!وضعیت داشت خوب پیش میرفت که ناگهان با خبر جدیدی که از ارنی شنیدم،شوکه شدم و خشکم زد!

باورم نمیشد که دارم چی میشنوم!!هانا ازدواج کرده بود!به همین زودی!خدا میدونه که من و اون چه قدر با هم دوست بودیم!!از اول صبح با هم پیاده روی میکردیم،با همدیگه غذا میخوردیم،به همدیگه درس یاد میدادیم و...

از اون موقع تازه بد شانسی هام شروع شده بود!وسط کویدیچ با کله خوردم زمین و راهی سنت مانگو شدم!از قرار معلوم مادام پامفری هم رفته بود مسافرت و من بیچاره تا سه ساعت اونجا موندم!

دستم شکسته بود،سرم گیج میرفت،پاهام وا رفته بودن و دیگه نایی برای حرکت کردن نداشتم!ازدواج هانا مثل تیری توی قلب من بود!هی سعی میکردم خودم رو بفراموشونم ولی نمیشد!

با افکاری مغشوش وارد تالار شدم.هانا و نامزدش سدریک روی تخت نشسته بودن و داشتن برای مراسم عروسیشون تصمیم گیری میکردن!دلم به لرزه افتاد!من ایمان داشتم که هانا منو دوست داره!اینو حتی قبل نامزدیش هم قبول داشتم!

دیگه نتونستم طاقت بیارم!به آرومی سرمو گذاشتم و خوابیدم ولی اصلا خوابم نمیبرد!با این حال بیهوش شدم!هیچی رو حس نمیکردم!تبدیل شده بودم به یه آدم ضعیف!

صبح روز بعد:

امروز صبح دوباره زود تر از همه بیدار شدم!از دردم خیلی کم شده بود ولی هنوز توی دلم احساس تنهایی میکردم!!خلاصه رفتم و صورتم رو شستم!ناگهان حس کردم که یکی داره میاد طرف من!مطمئن بودم که هانائه!

بله!!این هانا بود!در اون لحظه دل تو دلم نبود!هر چه زودتر میخواستم حرف دلم رو بهش بگم...

-ا....سلام هانا!

-سلام زاخی!صبح بخیر!

-صبح تو هم بخیر!هانا...یه چیزی هست که باید بهت بگم...

هانا ناگهان جلوی دهن منو گرفت!انگار که میدونست میخوام چی بهش بگم!لبخند قشنگی روی صورت اون ظاهر شد و ناگهان پرید بغل من!!!!!

...


[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ سه شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸۸
#10

رومیلدا وینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۷ پنجشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۴ یکشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۸
از فضولا خوشم نمیاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
یک برگ از دفترخاطرات من...
__________________________________________
_رومیلدا... رومیلدا...
_چیه؟ چته؟ هان؟
_پروفسور ویکتور کارت داره!
_کی؟؟؟
بابا پروفسور ویییکتور! مگه کری؟!
_هوووم! خوب باشه بعدا میرم...

بعد رفتم دم پنجره و به آسمون نگاه کردم. داشتم به پسر برگزیده فکر میکردم. به کسی که همه جا صحبت از اونه! به کسی که با اولین نگاه...

یه دفعه سارا عصبانی بهم گفت: به من چه اصلا! منو بگو که میخواستم سورپریز بشی. دختر تو نمره کامل ریاضیات جادویی شدی...
_دروووووغ میگی... وای!!!

بعد باعجله دوییدم بیرون. سارا گفت بابا صبر کن منم بهت برسم! ای بابا!!!
یه دفعه دیدم پله ها تبدیل به سرسره شدن. با خنده از سرسره سر خوردم پایین و گفتم این کی بود که سعی داشت بیاد خوابگاه دخترا؟؟؟
همه زدن زیر خنده...
سارا بهم رسید تا با هم بریم پیش پروفسور ویکتور که چشمم به هری و دوستش دون ویزلی افتاد که از سرسره افتاده بودن پایین و هی دارن یه زمان و زمین فحش میدن! که چرا دخترا میتونن بیان خوابگاه ما ولی ما نمیتونیم؟؟؟

من زل زده بودم به هری و بهش یه لبخند ملیح(!) زدم که سارا منو با خودش کشید و برد...

پ.ن من نفر اول کلاس ریاضیات جادویی شدمممم!
پ.ن 2 هری بهم نیگاه کرد بالاخره!
______
الآن چند سال بعده! امیدوارم جینی اینو نخونه!!!


من اومــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم!!!


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۰:۳۰ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۷
#9

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۹ دوشنبه ۴ دی ۱۳۹۱
از ویلای صدفی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 70
آفلاین
برگی از دفترچه خاطرات ویکتوریا ویزلی

امروز دوباره با جیمز و تد تنبیه می شیم. دیشب، ساعت 2 ، جیمز با یک نفر تو جنگل ممنوع قرار داشت. یه نهنگ خشمگین به یکی از مغازه های کوچه ناکترن سفارش داده بود. اونا هم دیشب محموله رو تحویل می دادن. واقعاً نهنگ با حالی بود ولی اون بیچاره هم توقیف شد.

دیشب نویل ما رو تو راهرو دید. نمی دونم اون موقع شب بیرون چی کار می کرد. اون پاهای ما رو زیر شنل دید، آخه قد تد خیلی بلند شده، به خاطر همین دیگه سه تایی زیر شنل جا نمی شیم. فکر نمی کردم که نویل اینقدر عصبانی بشه و ما رو ببره پیش پروفسور مک گونگال. امروز هم باید به نویل کمک کنیم تا غلافهای اسنارگلاف رو در بیاره. نمی دونم این اسنارگلاف یا اسنار فلاگ چیه؟ ولی حدس می زنم گیاه جالبی نباشه.

توی جنگل یه چیز خیلی جالبی پیدا کردم. یه سنگ سیاه تراشیده شده س که یه علامتایی روش کنده کاری کردن. ولی نمی تونم تشخیص بدم که اونا چیه. سنگ بین درختا بود، یعنی چرا یکی اونو انداخته بوده تو جنگل؟ دیشب چون آسمون خیلی روشن بود، تونستم اونو راحت پیدا کنم. وای... اصلاً یادم نبود که امشب ماه کامله. باید به تد بگم. با اینکه اون هیچ وقت فراموش نمی کنه! ساعت داره 12 میشه ، باید برم. پروفسور لانگ باتم! منتظره. امید وارم که قیافه این اسنار گلاف قابل تحمل باشه!


[b]« فکر جنگ را با


Re: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۷
#8

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
برگی از دفترچه خاطرات هری جيمز پاتر«ببخشيد كه مال كينگزلی نيست»
برنامه ی آن روز هری و دوستانش بسيار سنگين بود.دو جلسه ی معجون سازی پشت سر هم كه خودش يك فاجعه بود.بعد از آن بايد سر كلاس تغيير شكل پروفسور مك گونكال حاضر می شدند.شايد دفاع در برابر جادوی سياه بهترين درس آن روز بود.تدريس اين درس برعهده ی كينگزلی شكلبوت بود.گرچه پوست سياهی داشت اما در باطن سفيد و خوش برخورد بود.بعد از لوپين هری استادی به خوبی كينگزلی نديده بود.

هرميون مقاله ای در مورد اجنه را برای كلاس تاريخ جادوگری آماده می كرد.رون با اشتها صبحانه اش را در سرسرای بزرگ می خورد.رونالد از هرميون پرسيد:
_چرا می نويسی؟دو روز ديگه تاريخ جادوگری داريم!
هرميون به رون چشم غره رفت و گفت:
_توی زمان های مناسب بايد كارامو بكنم تا اگه وقت اضافه آوردم بتونم مطالعات آزاد داشته باشم.
رون به همراه پوزخند گفت:
_مطالعات آزاد!!!

دخمه ی اسنيپ مثل هميشه برای هری ترسناك بود.هری در حالی كه تكاليف جلسه ی پيشش را روی ميزش می گذاشت شاهد ورود اسنيپ به داخل كلاس بود.اسنيپ با يك حركت چوبدستی اش تمام تكاليف را جمع كرد.اسنيپ با نگاه هميشه رعب آورش گفت:
_سلام.
هری بی اعتنا به سلام اسنيپ صدای ديگر دانش آموزان را گوش داد:
_سلام.
اسنيپ به هری گفت:
_دوست دارم وقتی سلام می كنم جوابشم بشنوم.متوجه شدی پاتر؟پنج امتياز از گريفندور كم ميشه تا پاتر ياد بگيره كه بايد جواب سلام بزرگترشو بگه.آقای مالفوی،لطفا صفحه ی صد و پنجاه و چهار كتابتو باز كن و بخون.
مالفوی شروع به خواندن كرد:
بيزوار پادزهر فوقالعاده قوی است كه...

پروفسور مك گونكال خود را از شكل گربه به شكل انسان درآورد و درس را شروع كرد:
_تغيير شكل درس بسيار مهميه.اين درس برای كسانی كه می خوان شغلهای مهمی به دست بيارند ضروريه.هر كی می خواد كارآگاه بشه بايد درس تغيير شكلشم هم خوب باشه.پاركينسون وقتی دارم حرف می زنم صحبت نكن.با تو هم بودم آقای مالفوی!!!رون برای مالفوی زبان درازی كرد كا اين كارش موجب شد پروفسور مك گونكال از گريفندور پنج امتياز كم كند.آن جلسه بسيار خواب آور بود و دانش آموزان هيچگونه فعاليت عملی انجام ندادند و پروفسور مك گونكال فقط صحبت می كرد و در لا به لای كلام هايش سوال هايی می پرسيد كه هرميون به خوبی به آنها جواب می داد.او توانست حدود بيست امتياز برای گريفندور كسب كند.

هری شامش را با اشتها می خورد تا پايانی باشد بر فعاليت سختش در آن روز.گرچه ساعت آخر با كينگزلی ساعت خوبی بود و او توانست پنج امتياز برای گريفندور كسب كند.آن شب سقف سحرآميز سرسرای بزرگ ابری بود.

_ببخشيد،اين برگی بود از دفترچه ی خاطرات هری جيمز پاتر.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.