هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ شنبه ۴ آبان ۱۳۹۲
#93

الستور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۱۵ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
از دور مراقبتم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 337
آفلاین
در ادامه ی سوژه های جدید متوالی...

سوژه ی جدید


در یک شب تقریبا روشن از نور ماه، مردی شنل پوش در سایه های حیاط عمارت اربابی پاترها ظاهر شد. مرد قدمی چند بسمت عمارت رفت، اما درحالی که هنوز فاصله ی زیادی با آن داشت، ایستاد.
دستی به ریش بلندش کشید و انگار که با شخصی نامرئی حرف بزند گفت:

- فکر می کنی یارانم از دیدنم شوکه بشن مینروا؟

در همان لحظه که مرد «الف» مینروا را تلفظ می کرد، زنی با موهای وزوزی در یک قدمی اش ظاهر شد. زن که گویی تمام حرفهای پیرمرد را شنیده است، با صدایی جیغ مانند گفت:

- اوه سرورم، امیدوارم همشون از دیدنتون سکته کنن و بمیرن! اونا فقط یه مشت خائن بدردنخورن که در دورانی که نبودین حتی تو فکر پیدا کردنتون هم نبودن!

- نه مینروا، من به افراد بیشتری احتیاج دارم و اونا هرچقدر هم بدردنخور باشن بازهم تو جبهه ی من هستن، جبهه ی تاریـــکـــــــی! موهاهاها!

محفل نجینی - همان لحظات!

صدای جیغ اسکورپیوس خانه را پرکرده بود، دراکو به دور و بری هایش پز پسربرگزیده بودنش را می داد و ریگولوس و میگولوس (برادر بزرگترش ) با وسایل شوخیشان خانه را به آتشکده تبدیل کرده بودند! ولدک هم داشت ردایی که به مناسبت کریسمس برای بلاتریکس، معاون مدرسه ی هاگوارتز، خریده بود کادو می کرد. بقیه هم خلاصه مشغول یه کاری بودند دیگه!

- جیـــــــــــــــغ! یویومو پس بده، یویومو پس بده!

- بس کن اسکورپیوس، سرمو بردی! اصلا یویو می خوای چیکار؟ برو با نهنگات بازی کن!

اما قبل از اینکه اسکورپیوس جوابی به پدرش بدهد، صدای فریادی در خانه ی گریمولد پیچید:

- تام! تام! خدای من تام کجایی؟ خبرای مهمی برات دارم! اتفاقات بدی داره میوفته!


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۹۲
#92

آقای باودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۴ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۸
از جایی که نمودار ناپذیر است
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
کلاس معجون سازی

اسنیپ سریع وارد میشه.

دامبلدور خودشو گم میکنه و میگه:

-آه جناب مدیر. راستش...

اسنیپ با خشونت میگه:

-من بهت اعتماد کرده بودم. تو عاشق لیلی پاتر بودی و گفته بودی هری رو زنده نگهداریم. من تحمل نمیکنم که تو به شاگرد هایی مثل داهالوف که گریفندوری هست صدمه بزنی.




کلبه ای کوچک در اواسط جنگل ممنوعه

ولدمورت به دیدن دامبلدور میره در دفترش




دفتر دامبلدور / معجون سازی

ولدمورت با صورتی خسته وارد میشه و جلوی دامبلدوری که قیافش سفید و باچشمانی رو به قرمز بود میشینه.

ولدمورت نوشیدنی باز میکنه و میرزه و میگه:

-آهـــــــــــــــــــ . بشین آلبوس بشین

و نوشیدنی رو میده دستش.

-آلبوس یه مدته کمتر میبینمت. میدونی که شایع هست که تو با جادوگران سیاه نشست و بر خواست میکنی...

- من نمیفهمم قربان.

-آلبوس من بهت اعتماد کرده بودم. رفتم از یتیم خونه آوردمت...

-بله قربان لطف دارین ولی...

-آلبوس یه زمونی میتونستم با یه کمد آتیش گرفته نزارم کارهای بد بکنی، کاش الان میتونستم، حـــــیــــــــف.

-حرفی نمونده قربان.

-خداحافظ آلبوس ولی تو موفق نخواهی شد.




راهرو هاگوارتز

ولدمورت هنگام خروج اسنیپ رو میبینه.

-اسنیپ مدرسه رو میسپارم به تو نذار وقتی من نیستم دامبلدور و دار و دستش به بچه ستم کنن.

-راحت باش تام. کجا میری؟

-دنبال جان پیچ های دامبلدورم باید نابود بشن. یه زمونی خواهد شد باید به دراکو مالفوی بگی خودشم جان پیچه.

-چطور مگه تام؟

- راستش اسنیپ وقتی دامبلدور میخواست دراکو رو بکشه مادرش فدا کاری کرد واسه همین دراکو زنده است با اون زخم پیشونیش. ولی قسمتی از روح دامبلدور توشه.


آقای باود؟
خیلی خسته ام!!!


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۱
#91

الفیاس.دوج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۳:۴۴ چهارشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۲
از ته دنیای انتظار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1206 | خلاصه ها: 1
آفلاین
- آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.

آنتونین با دیدن این جمله مکث می کنه و با تعجب به مسیری که پانسی از آن رفته بود، خیره میشه:

- نه اون این کاره نیست، احتمالا از کتاب های هری پاتر این جمله رو برداشته؛ شاید خوشش اومده و این رو نوشته.من چقدر خوش خیالم؛ خوش حال و خندانم. :ball:

آنتونین بعد از گفتن این حرف کتاب رو داخل کیف دستی ش میذاره و به سمت کلاس معجون سازی حرکت می کنه و پیش خودش آرزو می کنه که پروفسور دامبلدور بابت این تاخیرش اونو تنبیه نکنه.

داخل هاگوارتز؛ اتاق دبیران:

- فلور، تو چطور معلمی هستی؟ همیشه که نباید با دانش آموزان به خوبی رفتار کرد، پس فرمان های دامبلدور کبیر چی میشه؟ یادت نیست به هممون گفت تا می تونیم باید دانش آموزان رو اذیت کنیم؟ البته هممون می دونیم که پروفسور دامبلدور این رو واسه خاطر صلاح دانش آموزان گفته.

- ولی آخه ...

- همونطوری که گفته شده؛ باید این کار انجام بشه.

مینروا این حرف رو میزنه و با چشمکی به الفیاس، میره به سمت در اتاق:

- یادتون نره پروفسور دامبلدور چی گفته؛ شما هم زود باشین برین سر کلاس هاتون.


کلاس تغییر شکل:

- قوانین کلاس من روی درب ورودی زده شده؛ همونطوری که تا الان متوجه شدین، مجازات های سختی برای متخلفین در کلاس من وجود داره.

همزمان با گفتن این حرف، به در انتهای کلاس که باریکه از خون خشک شده در زیرش قرار داشت، اشاره می کنه و دانش آموزان هم به دست ها و پاهایشان نگاه کردند.

- .

کلاس معجون سازی:

- تو نمی توانی پیشرفت کنی دالاهوف؛ من نخواهم گذاشت، من قدرت برتر این جا هستم. حالا هم چون فکر پیشرفت رو داشتی، تا آخر سال هر جمعه میای دفتر من و همینطور هر جمعه اگه بیای 100 امتیاز و اگه نیای 500 امتیاز از اسلیتیرین کم خواهد شد! تا این که دیگه از این به بعد فکر پیشرفت به سرت نزنه.

آنتونین در حالیکه اشک توی چشمانش جمع شده بود، گفت:

ولی پروفسور ...

آنتونین بدلیل خرد شدن فک پایینی در اثر ضربه ی پای دامبلدور، نمی تونه حرفش رو ادامه بده.

کلبه ای کوچک در اواسط جنگل ممنوعه:

- وجدان من به عنوان لرد ولدمورت، اجازه نمی ده که این همه ظلم رو از طرف پروفسور دامبلدور ببینم و سکوت کنم!


و ناگهان تغییر!
شناسه ی بعدی:
پروفسور مینروا مک گوناگال

الفیاس دوست داشتنی بود! کمک کننده بود؛ نگذارید یادش فراموش شود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۱
#90

پانسـی پارکینسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۷ جمعه ۱۵ دی ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۰:۰۷ شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 37
آفلاین
پانسی کتابهایش بغل گرفته بود، با شادی در حیاط می دوید و مانند گربه ای که در حال دنبال کردن پروانه ها باشد، جست و خیز می کرد. در اعماق رویاهایش غرق شده بود و در بالای سرش قلبها و ستاره ها به پرواز در آمده بودند که ناگهان به شی محکمی برخورد کرد و پخش زمین شد همه ی قلبها ترکیدند و پانسی در حالی که دستش را روی سرش گذاشته بود به جلو نگاه کرد و گفت:

_جلوتو نیگا کن آنتونین! معلومه حواست کجاست؟ همش تو عالم هپروتی!

آنتونین درحالیکه کتابهاهای پانسی را از روی زمین جمع میکرد گفت:

_ اوه بله واقعا متاسفم باید جاخالی میدادم...

_چی؟! یعنی میخوای بگی تقصیر من بود که تو جلوتو نیگا نمی کردی؟ یعنی میخوای بگی حق با من نیست؟ یعنی داری مسخرم میکنی؟ داری توهین میکنی؟!!! هان؟ ....

_ نه به سر تاس مرلین قسم، من همیشه می گم حق با شماست، حتی اگه خلافش ثابت بشه!

پانسی با بی اعتنایی کتابهایش را از دست او بیرون کشید و دوان دوان از صحنه خارج شد. انتونین کراواتش را مرتب کرد، دستی به موهایش کشید بعد از نفسی عمیق به راهش ادامه داد و هنوز یک قدم بر نداشته بود که پایش به شی محکمی بر خورد و دوباره باسر به زمین سقوط کرد.
آنتونین برف ها را با وسواس از روی لباسش تکاند و در این حال متوجه کتاب سیاه رنگی شد که پایش به آن گیر کرده بود، کتاب را از روی زمین برداشت، احتمالا یکی از کتابهای پانسی بود که آن جا گذاشته بود، می خواست با صدای بلند او را صدا بزند اما جمله ی عجیب حک شده روی جلد کتاب توجهش را جلب کرد...




میشناسی مارو


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۱
#89

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ســـــوژه جدیــــــد

حیاط هاگوارتز سفید پوش شده بود. هاگرید در حال پارو کردن برف ها و باز کردن راه ها برای عبور و مرور بود که ناگهان از پشت سرش تام ریدل روی شانه اش دست گذاشت، هاگرید برگشت، او را نگاه کرد و با لبخندی به وصعت صورتش گفت:

_ سلام چطوری پسر؟ هوا خیلی سرده نباید میومدی بیرون لا مصب!

تام هم لبخند زد و جواب داد:

_ پرفسور مگه میشه شما رو دست تنها گذاشت؟ با بر و بچس اومدیم کمکت کنیم! بده من اون پارو رو!

دوستان تام هم از غیب پارویی ظاهر کردند و شروع کردند به پارو کردن حیاط. آن ها پسرانی بسیار دوست داشتنی، مهربان، نوع دوست و با اخلاق بودند و اسم گروهشان را "همیاران" گذاشته بودند. کلا به عنوان کمک دست کادر مدرسه هاگوارتز بودند و همیشه به دانش آموزان دیگر هم کمک میکردند...

تام نگاهش به آنتونین افتاد که داشت یواش یواش میرفت و گویا قصد پیچاندن بقیه را داشت و گفت:
_ هی آنتونین کجا میری برادر؟

آنتونین عینکش را جا به جا کرد، کرواتش را مرتب کرد، دستی به موهایش کشید و گفت:
_ راستش تو که میدونی من دستام حساسه نمیتونم پارو بزنم تازه یه معجون جدید کشف کردم که باید برم امشب کاملش کنم تو خوابگاه. فردا میخوام به پرفسور دامبلدور نشون بدم. اصلا دوست ندارم نمره م پایین A بیاد.

تام سری با تاسف تکان داد و گفت:
_ اوکی اوکی برو. تو آخرش سمپادی میشی...


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۱/۱۱/۴ ۲۲:۵۹:۱۲


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۱
#88

جرج ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۰۷ دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۳:۰۶ سه شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۳
از تهران بزرگ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 37
آفلاین
سه نفر وارد شدن به همراه سیریوس خونخوار
سیریوس گفت : بزارین معرفی کنم پسر های اسپادا بزرگ ورجیل و دانته و پسر ورجیل نرو امدن تا ما را از دست نیکخواران پلید نجات دهند .
دانته گفت : نفری 300 گالیون اخ کنند دو ساعت بعد مرده تحویل بگیرن و
همبرگرش را خورد .
همه اخ کردن و پس از گرفتن عکس یادگاری سه مرد راه افتادن تا دمار از روزگاران جادوگر های خوب در بیارن به قول جرج ویزلی وزیر سحر . جادو : هیچ وقت نگو که خوبی همیشه پیروز میشه .... هی فرد اون اب گوشت مال منه !
خانه ریدل
در ناگهان باز شد و ان سه نفر قبل از این که کسی چیزی بفهمه شروع به زد خورد کردن .
پروفسور ولدمورت خواست جادو کنه که دستی هیولا شکل گرفت اش و زد تو دیوار
چنین گفت شاعر لونا لاوگود عاقل سخن :
همین را دیده پر کشیت
ان یار مو بلند بر دیار باقی کشید
ولدمورت بود باسه خودش
ز دست تیغ پاتر ها پر کشیت
رفت از سوی ما که دیده روی تو
سوسک شدی زیر دمپای
اه کجایی ولدمورت خانه ریدل اکنون ویران شد
البوس دامبلدور ریش کوتاه سرور همه ما شد



پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۱
#87

الفیاس.دوج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۳:۴۴ چهارشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۲
از ته دنیای انتظار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1206 | خلاصه ها: 1
آفلاین
سیریوس که دیده بود اعضای نیکخواران در حال پیروزی هستند، یکی از چوبدستی های اعضای محفل را برداشته بود و به سرعت در حال جیم شدن از معرکه بود، و اصلا جان بقیه ی اعضای گروهش برایش مهم نبود!

دو ساعت بعد:

اعضای نیکخواران با توسل به قدرت عشق و یاری مرلین و البته سرمربی گری قدرتمند پروفسور ولدمورت کبیر، توانسته بودند بدون هیچ مصدوم و یا اخراجی ای تمام اعضای شرور و بدکردار محفلی را دستگیر کنند!

پروفسور ولدمورت بعد از اینکه مطمئن شد دست همه ی محفلیان بسته شده و نمیتوانند فرار کنند، برای سرکشی به اعضای گروه نیکخواران رفت تا آمار بگیرد، و با خوشحالی تمام متوجه شد که کسی صدمه ندیده است، بجز:

-‏ پس لودو ی عزیزم کجاست؟ نگویید که ...

ایوان به سرعت خودش رو به پروفسور رسوند و با دستانی که از شدت کارکردن در زیر گرمای طاقت فرسای لندن، استخوانی بیش نشده بودند، اشک های گرانبهای پروفسور ولدمورت رو از گونه های کشیده و جذابش پاک کرد و گفت:

-‏ تمام مفاصلم قربان هدف والایمان، ای عزیزتر از جانم، گریه نکنید، لودو امروز دو کارته بود برای همین نتونست تو این جنگ شرکت کنه!

پروفسور بعد از شنیدن این سخنان، لبخندی حاکی از رضایت و خوشحالی زد و دست استخوانی ایوان را غرق در بوسه کرد و گفت:

-‏ ممنونم ای عطر من، من همین الان این شعر رو برای تو سوردم:
قرمزترین اکسپلیارموس تقدیم تو باد/ آوای خوش نجینی تقدیم تو باد
گویند که لحظه ایست روییدن عشق/ آن لحظه هزار بار تقدیم تو باد!

در روایات بعد از این جنگ آمده است که ایوان بعد از شنیدن این شعر پروفسور ولدمورت، از شدت توجه هایی که پروفسور به وی کرده بود، جامه ها بدرید و خاک ها بر سر ریخت و ناله کنان و گریه کنان(از سر شوق البته! ) به سمت دیار آسلامی رفت و به آسلام بار دیگر آری گفت!

در حین این اتفاقات در خانه ی پر از پلیدی گریمولد، سیریوس بلک خونخوار در جایی خارج از شهر مخفی شده بود و با استفاده از لپرکان ها، موقعیت خودش رو برای محفلی ها ارسال میکرد!

خانه ی گریمولد:

-‏ دوستان نیکخوار من، فرزندان دلاور من، من دیگر نمیتوانم بیش از این جو پلیدی و سیاهی حاکم بر این خانه را تحمل کنم، من به فرصت دوباره اعتقادی فراوان دارم، بیایید به این محفلی های پلید فرصتی دوباره بدهیم تا خودشان را اصلاح کنند و ما نیز برگردیم به سرزمین خودمان!

صدایی از جماعت نیکخوار مبنی بر موافقت بلند شد و همگی دست و پای محفلی ها را باز کردند و بعد از روبوسی و معذرت خواهی از آنان، به سمت دیار خویش حرکت کردند!

بعد از رفتن مرگخوارن:

گلرت:

-‏ این لپرکان توی جیبم خیلی میسوزه، کی میدونه چه مرگشه؟

همه ی نگاه ها به سمت هرمیون وحشی برگشت!




و ناگهان تغییر!
شناسه ی بعدی:
پروفسور مینروا مک گوناگال

الفیاس دوست داشتنی بود! کمک کننده بود؛ نگذارید یادش فراموش شود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۱
#86

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
و چهار پايه را كشيد! اما چهار پايه به طرز جالبي به ديوار گير كرد و نيفتاد!

فرد به زمين و زمان فحش و ناسزا داد و سپس طناب را از گردنش در آورد و به طرف اتاق پذيرايي رفت.

در اتاق پذيرايي :

محفليان ببد سرشت و پليد كه از قدرت عشق و پاكي وحشت داشتند پشت ميز و صندلي ها سنگر گرفته بودند و چو.بدستي هايشان را آخماده نگه داشتند.

فرد نگاه عاقل اندر سفيهي به آنها كرد و همين كه خواست وارد آشپزخانه شود طلسم سبز رنگي به سينه اش خورد و افتاد.

سيريوس كه فكر كرده بود آنها اعضاي نيك خواران هستند با تنفر روي جنازه تف كرد و غريد : يكي بياد اين جنازه رو جمع كنه ببره!

بلافاصله دو محفلي كه چهره هايشان بسيار ترسناك و خوف انگيز بود آمدند و او را بردند.

بيرون از خانه ي گريمولد :

ناگهان لرد و دابي با صداي پاقي در ميان آنها ظاهر شدند.

نيك خواران چنان خوشحال شدند كه دست و رداي لرد را ميبوسيدند.

سپس لرد لبخند مهربانانه اي به همه ي نيك خواران زد و گفت : اكنون اي فرزندان پاكي و سپيدي برويم و سياهي را براي هميشه ريشه كن كينم!

بلافاصله نيك خواران به طرف در رفتند و همه با هم فرياد زدند ريداكتو!

درب از جا كنده شد ولي محفلي ها نميخواستند به اين سادگي تسليم شوند.

بلافاصله افسون هاي سبز رنگ از چوبدستي محفلي ها خارج شد و همه مستقيما به طرف لرد به حركت در آمدند.

لرد بي درنگ گفت : اكسپليارموس

تمام افسون هاي سبز برگشتند و ميز و صندي ها را خرد كردند.

و ناگهان در وسط آن معركه اين سيريوس بود كه در حالي كه دو چوبدستي در دست داشت از آشپزخانه بيرون پريد...



Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۴:۴۵ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
#85

گلرت گریندل‌والدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ پنجشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۰
از شعرِ تو در امان، نخواهم بودن.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 66
آفلاین
درون خونه ی شماره 12 گریمولد

لرد ولدمورت با مهربانی به سیریوس خیره شد. لبخند زیبایی بر روی لب های لرد شکل گرفته بود اما در عمق چشمانشان غم بود که موج می زد.

- پسرم! چرا تو هم داری قدم در راه اون دامبلدور از خدا بی خبر میذاری؟ بیا تو یه قدم در راه عشق بردار باباجان؛ تا عشق صد قدم به سمت تو برداره بابا!
- نه بابا؟!

ولدمورت آروم زیر لب « استغفرالمرلینی» گفت و بعد به طور نامحسوس علامت نیک روی دستشو فشار داد و بعد، شروع کرد به بازی با تسبیحش.


لحظاتی بعد، بیرون خونه ی شماره 12 گریمولد:

صدای پاق پاقی به گوش رسید و بعد رز و روفوس که دست همدیگه رو گرفتن وسط جماعت نیکوخوار ظاهر شدن.

- چی شده؟ لرد بزرگ کجان؟
- ایشون برای نجات جون گروگان ها خودشون به تنهایی وارد ساختمون شدن

ملت نیکوخوار همگی باهم از روی تاسف آهی کشیدند و بعد همگی باهم برای سلامتی لرد بزرگ به درگاه مرلین شروع به استغاثه و طول عمر کردن.

سوروس اسنیپ که یه تی شرت آستین نصفه زرد با شلوارک قرمز رنگ پوشیده بود و موهاش رو دم اسبی بسته بود، رو به جماعت نیکوخوار کرد و گفت:
- ما باید لرد بزرگ رو نجات بدیم؛ فقط حواستون باشه با این که محفلی ها خیلی آدمای شروری هستن اما فقط اکسپلیارموس مجازه ... حالا با ذکر صلواتی بر مرلین و آل او حمله !

همان موقع، درون خونه ی شماره 12گریمولد

سیریوس رو به لرد ولدمورت میکنه و میگه:

- زود بگو چند تا نیکوخوار با خودت کشوندی اینجا تا یه مرگ سریع بهت بدم ...
- قسم به فلس های مقدس نجینی که مرگ با عزت بهتر از زندگی با لذت است!

ناگهان صدای « پاق» ـی به گوش میرسه و محفلیان رو گیچ ویج میکنه.

- گلرت احمق! مگه بهت نگفتم اینجا رو نفوذ ناپذیر کن بی عرضه!
- بی عرضه هفت جد و آبادته ... سیریش، یه کپه ریش! :llol:
- عجب رویی داریا ... تو اصلن چرا اینجوری هستی؟
- باو من آخه شخصیت اصلی م هم درست سیاه سفیدش معلوم نی که شخصیت وارونه ام بخواد سیاه باشه یا سفید...
- خب این که مشکلی نیست ... تو از این به بعد زرد باش!
-

و این دو محفلی بدکار مشغول بگو مگو بودند که ناگهان متوجه شدن که لرد ولدمورت که در بغل دابی جا گرفته بود، داشت براشون دست تکون میداد و لحظاتی بعد : « پاق »

- حالا چه خاکی میخای به سرت بزنی سیریش بی عرضه! یه جون خونگی زندانی تو فراری داد! یه جون خونگی میتونه بیاد و خیلی راحت جلوی چشمت ...

سیریوس هم نمی دانست که حال باید چه کار کند؛ اما سیریوس { و همین طور نویسنده} خوب می دانست که اول باید این گلرت رو خفه کنه ...

همان موقع، درون خونه ی شماره 13 گریمولد

فرد ویزلی پرده ها رو کشید؛ برای بار آخر به گلدونش آب داد. وقتی با گلدونش خداحافظی میکرد قطرات اشک بود که شرشر از چشماش جاری می شدند و شیشه ی عینکش رو کثیف می کردند. فرد به سمت اتاق پذیرایی رفت؛ طناب ها را چک کرد. همه چیز برای خودکشی اش مهیا بود. روی چهار پایه ایستاد. طناب را در زیر گلویش قرار داد. نگاهی به تصویر معشوقش انداخت و آخرین شعرش را با زبان بلند خواند و چهارپایه را ...


[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱:۲۵ دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰
#84

کندرا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۴ سه شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
پرفسور ولدمورت نیکوخواران محترمش را به سمت خانه‌ی شماره ی 12 گریمولد هدایت کرد و به سرعت یک پاق به آنجا رسیدند. نیکوخواران محترم، خانه‌ را محاصره کردن و پرفسور ولدمورت، از چوبدستی‌اش به عنوان بلندگو استفاده کرد و گفت:

_سیریوس بلک! ما میدونیم که اونجا مخفی شدی. گروگان‌ها رو آزاد و خودتو تسلیم کن!

سیریوس پایش را به زمین کوبید و گفت:
_ لرد سیریوس! چرا از اقتدارم کم میکنی کچل؟

_چشم عزیز من! لرد سیریوس! خودتون رو تسلیم کنید و بذارید گروگانها برن. البته اگه اشکالی نداره.

سیروس کمی فکر کرد:
_خب من که گروگان ندارم. اگه بگم ندارم که میریزن دخلمو میارن.
و در این لحظه فکر خبیثانه‌ای به ذهنش رسید.

لرد سیریوس قاتل، رو به پرفسور ولدمورت نیک سرشت، گفت:
_ باید بیای برای مذاکره. تنها و بدون چوب دستی. لباستم در بیار که یه وقت توی لباست چیزی قایم نکرده باشی.

پرفسور ولدمورت نیک سرشت، لباسش را درآورد و فقط با یک شرت مامان دوز سفید و قلب‌های قرمز، به سمت ساختمان حرکت کرد.

داخل کافی شاپ بانک

رز و روفوس نشسته بودند و مشغول خوردن کافه گلاسه بودند و به هم نگاه میکردند و البته برای آینده نقشه میکشیدند.

روفوس:
_به نظرم بهتره اول با پرفسور ولدمورت صحبت کنیم و از ایشون اجازه بگیریم. بالاخره ایشون بزرگترن.

رز:
_مطمئنی موافقت میکنن؟ ایشون روی رفتار همسر آینده‌ی من خیلی حساسن و میخوان مطمئن باشن که کسی به من صدمه نمیزنه.

روفوس:
_نگران نباش. درسته پرفسور آدم مذهبیه، ولی آدم روشن فکری هم هست. منو که میشناسن. حتما موافقت میکنن.

رز:
_باشه. پس بریم با پرفسور صحبت کنیم.

داخل خانه شماره ی 12 گریمولد


یک مشت محفلی جانی، داخل خانه ولو شده بودند و از درد به خودشون می‌پیجیدند و پرفسور ولدمورت هم با همان شرت خال خالی، روبروی لرد سیاه، سریوس بلک نشسته بود و مذاکره میکرد.

سیریوس:
_خب برای چی اینجا اومدی؟

ولدمورت:
_اومدم امر به معروف و نهی از منکرت کنم.

سیریوس:
_خب بذارین ما بریم تا زنده بمونی!

ولدمورت:
_خب شما الان محاصره شدین. تا گروگان‌ها رو آزاد نکنین، نمیشه فکری کرد.

سیریوس:
_کدوم گروگان رو آزاد کنم؟

ولدمورت نگاهی به افراد داخل اتاق انداخت و دید همه محفلی هستند و گروگانی وجود ندارد.

سیریوس:
_ جز خودت بگو میخوای کیو آزاد کنم؟

و این گونه شد که پرفسور ولدمورت خردمند و نیک سرشت، در چنگال قدرتمند آستاکبار افتاد...

ادامه دارد...


[b][color=FF0000]قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.