هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۳۹ دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۳
#27

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

- خیله خب! خیلــــه خب! شاید یه کم اشتباه کرده.. هی!

بالشتی که جیمز به سمتش پرت کرد، را گرفت و همانطور که می‌خندید، ادایی در آورد. خودش روی تخت ِ تدی نشسته بود و روبه‌رویش، جیمز، روی تخت خودش. تدی هم به تخت ِ برادرش تکیه داده بود و هر سه نفر، داشتند می‌خندیدند.

تدی با خنده گفت:
- جداً خجالت نمی‌کشیدی واسه پسر هری پاتر ِ کبیـــــر، شاخ و شونه می‌کشیدی؟!

این دفعه نوبت تدی بود که بگوید "هی!" و پشت ِ سرش را بمالد. یک روز آرام تابستانی بود و برای بعضی روزها، مرور خاطرات اولیه از هرچیزی لذت‌بخش‌تر است.

جیمز رو کرد به ویولت و ادایی در آورد:
- "بعضیا معروف شدیم، چون بچه‌های جیگردار و باهوشی بودیم؛ بعضیا هم معروفن چون.. رسم خونوادگی‌شونه!" منو بگو می‌خواستم باهاش رفیق شم.

ویولت با حالتی تمسخر‌آمیز، دستش را در هوا تاب داد و سرش را اندکی خم کرد:
- اوه.. سرور من! پسر ِ پسری که زنده ماند! چه افتخاری! چه سعادتی! اجازه بده یویوت رو تمیز کنم برات!..

از اداهای اغراق‌آمیز ویولت، دوباره سه نفری زدند زیر خنده. متأسفانه برای جیمز و خوشبختانه برای ویولت، هیچ جسم ِ منقول ِ قابل ِ پرت کردن ِ دیگری دم ِ دست پاتر ارشد نبود تا به سمت ِ همتایش در خانواده‌ی بودلرها پرت کند. فقط توانست از میان خنده‌هایش، به سختی بگوید:
- ازت متنفرم!

ویولت، مانند هنرمندی که در برابر تشویق تماشاچیان، ادای احترام کرد:
- می‌دونم عزیزم!

و خاطرات اولین دیدار، مانند برق از ذهنشان گذشت..
___________________


بعد از تخلیه‌ی کلاس معجون‌سازی پروفسور آبوت با حمله‌ی برقک‌ها به دستبند‌های برّاق و گل‌سرهای درخشان ِ دخترهای کلاس و حتی خود ِ پروفسور آبوت، جیمز با خیل ِ دانش‌آموزان گریفندوری و ریونکلاوی از کلاسی که حالا در طبقه‌ی دوم، نزدیک پنجره بود؛ بیرون آمد. داشت در ذهنش یادداشت برمی‌داشت تا از این ایده در کلاس‌هایی با اکثریت مؤنث استفاده کند که صدایی، توجهش را جلب کرد.

- ویولت! کار تو بود! می‌دونم که کار تو بود!

صدای هیجان‌زده‌ی پسرک ریونکلاوی عینکی را شناخت. اسمش را دقیقاً به خاطر نمی‌آورد. اسم قدیمی خاصی داشت. ولی دختری را که جلویش، با نیشخندی کج به دیوار تکیه داده بود؛ می‌شناخت: ویولت بودلر!

ریونکلاوی سال سومی، مدافع ِ تیم کوییدیچ. در حقیقت از زمین کوییدیچ می‌شناختش. اسم پسر عینکی یادش آمد: کلاوس بودلر. بودلرهایی که همه از شدت تفاوتشان متعجب بودند.

به سمت ویولت رفت. باید بابت این حرکت محشر و پیچاندن کلاس یکی از بی‌عرضه‌ترین و کسل‌کننده‌ترین استادهایشان، از او تقدیر به عمل می‌آورد.
- هی! بودلر!

و ویولت او را دید. نه که قبلاً ندیده باشدش. فقط به طرزی غریب، از پسربچه‌هایی که به خاطر بابای نازنین ابرقهرمانشان اعتماد به نفس مسخره‌ای دارند، خوشش نمی‌آمد. همان‌قدر که از اسکورپیوس کوچولوی مطمئن به پول و اصالت ِ بابا جانش خوشش نمی‌آمد.

نیشخندش تغییری نکرد، ولی جیمز توانست تفاوتی را در نگاهش احساس کند. یک جور.. نمی‌دانست! دیگر نیشخند شیطنت‌آمیزش خوب نبود. با حالت خشکی گفت:
- حرکت باحالی بود. می‌تونه معروفت کنه!

چشمان ویولت برق زدند. تا به حال کسی حال ِ این جوجه‌پاتر را نگرفته بود؟! خب.. او ایده‌ی خوبی داشت. با بی‌خیالی چوبدستی‌ش را در دستش چرخاند.
- خب.. پاتر. بعضیامون معروف شدن، چون بچه‌های جیگردار و باهوشی بودن. بعضیامون هم معروف شدن، چون رسم ِ خونوادگیه!

جیمز خشکش زد. نه برای این که تا به حال کسی را ندیده بود که از او با آن موهای سیاه نامرتب و چشمان فندقی گستاخ خوشش نیاید و نه برای این که تا به حال کسی به خاطر معروف بودنش و پدرش، به او طعنه نزده بود.. فقط ویولت از آن مدل‌هایی بود که انتظار می‌رفت با هم دوست باشند. طرفدار پر و پا قرص ِ کوییدیچ. از آدم‌های شرّ و شوری که سر نترس دارند و مثل تدی، پایه‌ی هر شیطنتی! انتظار نداشت چنین حرفی را از چنین آدمی بشنود.

مثل خودش، بی‌اعتنا گفت:
- منم بهت گفتم می‌تونه معروفت کنه، چون ظاهراً جزو هیچکدوم از اون دو دسته نبودی!

و روی پاشنه‌ی پایش چرخید و رفت. ویولت نمی‌دانست، ولی وقتی جیمز برای برادر بزرگترش این ماجرا را تعریف کرد، تدی خندیده بود:
- ازت خوشش اومده جیمز! سه ساله می‌شناسمش.. ازت خوشش اومد و داشت سبک سنگینت می‌کرد!
___________________


چند لحظه خنده‌شان قطع شد و به یکدیگر نگاه کردند. چشم‌هایشان برق می‌زد. شاید بعضی‌ها بگویند از خنده و شاید بعضی‌ها بگویند از شیطنت حتی.. ولی این نبود.. برق چشم‌هایشان از جای ِ دیگر آب می‌خورد..

از..

زندگی!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۳
#26

سارا کلن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از همین دور و برا...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 355
آفلاین
سال اول:
ورود من به هاگوارتز،حال گیری های جیمز از من(انقده میزد تو ذوقم )،شروع ترس جیمز ازمن ورود به کلوپ اسلاگ،فهمیدن یک موضوع مهم در مورد برادرم ،برد هافلپاف(مقام اول)
سال دوم:
ا وا!یادم نمیاد!باید برم به دفترچه خاطراتم یه نگاهی بندازم!،کسب مقام دوم در جام گروه ها و...
سال سوم:
مسابقه ی سه جادوگر(دوستان من حساب کردم این بار هم دقیقا در هاگوارتز بود)،باخت هافلپاف(در مقام چهارم)،اتفاقات عجیب و شکست عشقی من و...(به درک،ایششششش)
سال چهارم:
ورود من به کوییدیچ و در مقام مهاجم بازی کردن،برد هافلپاف(مقام اول)و...
سال پنجم:
برد هافلپاف(مقام اول)
سال ششم:
کسب مقام جست جوگر،برد هافلپاف(مقام اول)،در کریسمس اتفاق عجیبی برایم می افتد و ....
سال هفتم:
رفتن به دورمشترانگ برای مسابقات سه جادوگر(البته منو جام آتش انتخاب نمی کنه)چون که در دورمشترانگ بودیم در مسابقات جام گروه های هاگوارتز شرکت نکردم ولی سال اولی ها،دومی ها و سومی ها توانستند مقام اول را کسب کنند و...



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ دوشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۱
#25

بارنی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۵۴ جمعه ۲۹ دی ۱۳۹۱
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 40
آفلاین
یادش بخیر چه روزهایی رو داشتم.همیشه توی درس ماگل شناسی از همه ضعیف تر بودم چون خونواده ی اصیل داشتم و به این افتخار میکنم .یادمه یه بار به خاطر این درس مجبورشدم 1000بار بنویسم ماگل ها بیمعرفتند و بس



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷ یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۱
#24

گیلدروی لاکهارت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۸ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵
از شبنم عشق خاک آدم گِل شد...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
به نام مرلین
...اکنون که خاطره ی خود را می نویسم،آنچنان غمی در دل دارم که قادر به بیان آن نیستم.
شاید بعضی هایتان می پرسید چرا...دلیلش این است که زمانی جادوگران از وسایل ماگلی تنفر داشتند...اما حالا همه ی آن ها به جای دست به قلم بودن،دست به کیبرد شده اند و هیچ کس کوچک ترین اعتراضی هم نمی کند...
فقط به خاطر داشته باشید که زمانی همدم تنهایی مان در شب ها،کنار شومینه های سالن های عمومی،فقط و فقط قلم پر بود...
...به قول حافظ ماگل که می گوید:یاد باد آن روزگاران یاد باد...




ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

3 از ده



ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۱۷ ۱۶:۴۵:۰۱

ما سزاواران قدرتیم نه شیفتگان خدمت


ملقب به مرگخوار الشعرا ، از جانب جناب لرد




تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶ چهارشنبه ۶ دی ۱۳۹۱
#23

اينيگو ايماگو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۲ پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ دوشنبه ۹ دی ۱۳۹۲
از از همین دور و ورا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 121
آفلاین
برگی از دفترچه خاطرات اینیگو

امروز روزیه که کتابمو دارم شروع می کنم نمی دونم باید از کجا و چه جوری شروع کنم وای...
حالا می خوام شروع کنم خب هههههم اووووه نفس عمیق
بهتره برم پیش هری و رون تا یه خورده با هم گپ بزنیم تا فکرم باز شه این طوری خیلی بهتره
.
.
.
.
حالا از کنار اونا برگشتم خیلی خوش گذشت گفتیمو خندیدمو کمی هم پشت سر پرفسور ها غیبت کردیم
{غیبت به زبون مشنگی}
بعد از اونا هم پیش فرد و جرج رفتم و کلی مالفوی و بقیه رو اذیت کردیم و خندیدیم بعدم به هاگزمید رفتیم و کلی خوش گذروندیم بابا کنار دوستای خوب بودن هم واسه خودش عالمیه////

با سپاس وتشکر فراوان اینیگو
ادامه دارد....


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
4 از ده


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۹۱/۱۰/۸ ۱۱:۲۶:۴۷

اگه توزندگی زمین خوردی از جات پاشو پوز خند بزنو بگو: همه ی زورت همین بود؟؟


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ چهارشنبه ۶ دی ۱۳۹۱
#22

الفیاس.دوج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۷:۱۶:۴۰ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳
از ته دنیای انتظار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1206 | خلاصه ها: 1
آفلاین
**توجه**

این تاپیک با توجه به پست اولش، باید به صورت رول های تکی اداره بشه نه پست های چند خطی!

از این به بعد با این گونه پست ها برخورد خواهد شد!

به جای این گونه پست ها، میتوانید کمی روی خاطراتتون کار کرده و به صورت رول اونا رو ارسال بکنید!



موفق باشید.
الفیاس دوج


و ناگهان تغییر!
شناسه ی بعدی:
پروفسور مینروا مک گوناگال

الفیاس دوست داشتنی بود! کمک کننده بود؛ نگذارید یادش فراموش شود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۲۳ چهارشنبه ۶ دی ۱۳۹۱
#21

بارنی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۵۴ جمعه ۲۹ دی ۱۳۹۱
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 40
آفلاین
صفحه5 دفتر خاطرات بارنی ویزلی
انگار همین دیروز بود کودکی 10 ساله بودم و همه جای هاگوارتز رو گشته بودم و ارگوس فیلچ همیشه با من جرو بحث داشت.
چه روزایی بود.



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ شنبه ۲ دی ۱۳۹۱
#20

آقای باودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۴ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۸
از جایی که نمودار ناپذیر است
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
امروز جریان مجازات هری پاتر برای من افتاد.
یه مقاله ننوشته بودم با عجله که شروع به نوشتن کردم زخم انگشتم پاره شد...
همراه رد خودکار رد خون دستم هم افتاد...
ولی ادم احساس میکنه قهرمان شکست خورده در جنگ شده...


آقای باود؟
خیلی خسته ام!!!


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۴۳ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۱
#19

کینگزلی شکلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۷ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ سه شنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۲
از شیراز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 227
آفلاین
با درود

برگی از دفترچه خاطرات کینگزلی شکلبوت :


وقتی به یاد می اورم شاید این بعد از چندی از خاطرات هاگوارتز و زدگی ام بهترین خاطره ام باشد.
این روز را همانگونه که بود به یاد می اورم؛

دوستم پرسی که تقریبا به عنوان شاید عموش بودم با عجله وارد دفترم شد، هیچ وقت چهره خوشحال و شاد اش رو فراموش نمی کنم که چگونه به من تبریک گفت.
وقتی حماقت خودم را به یاد می اورم که چگونه موضوع به ان مهمی را نفهمیدم، روحم شاد می شود.
اصلا اینگونه نمیشود بگذارید حال که این سر رسید جای بسیار دارد کامل برایتان شرحش دهد ؛

روز 11 دسامبر تولد 32 سالگیم بود.
پرسی با شتاب و نفس نفس زنتان وارد شد و با خوشحالی و فریادی که از او بعید بود به من گفت که در امتحانات کاراگاه ارشد و به رای اکثریت داوران و حتی با تاییدیه وزیر قبول شده ام.

می دانید انگونه که باید خوشحال نشدم، دوست نداشتم وزیر به خاطر پسر برادر وزیر جادوی امریکای جنوبی بودن مرا قبول کندف اما این فرصتی بود که نباید از دستش می دادم؛ پس برای اینکه به همگان بفهمانم که من استعدادش را دارم، سخت کار کردم تمام ماموریت ها را با تمام سختی و دشواری انجام دادم. و در روز کریسمس به سخت ترین ماموریت ام بر خوردم، مبارزه با دیو های شما بریتانیا!!

به انجا با کمک 100 نفر از بهترین نیرو ها اعزام شدم و با کمک بقیه نیرو ها شورش ها را ساکت کردم و دیو ها را تسلیم به شخص وزیر تحویل دادم و با این ماموریت من به عنوان فرماندهی ماموران مخفی و کاراگاه ارشد ارتقا یافتم.

* در ان لحظه بود که معنای واقعی ارتقای درجه و خوش حالی اش را درک کردم، دسترنج خودم و بس.*

پایان
با سپاس
کینگزلی شکلبوت
در پناه او

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
6 از ده


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۹۱/۹/۲۶ ۲۱:۰۸:۳۵

ورودم به گريفيندور فقط يك دليل داره ؛
پـــــيــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروزي

only Gryff


ما شیفتگان خدمتیم، نه تنشگان قدرت


مدتی نیستم، امتحانات بدجوری وقتمو مشغول کرده.
از همه بچه ها عذر میخوام.

اما...
بر می گردم؛

پرشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور و
بهتـــــــــــــــــر از همیــــــــشـــــــه


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۱
#18

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 483
آفلاین
برگی از خاطرات پروتی پاتیل.
سال هفتم بودیم . چند روز به پایان ترم نمونده بود قلعه هنوز به خاطر جنگ چند روز پیش خراب بود. منو لاوندر زیر درخت تو محوطه نشسته بودیم و داشتیم به دریاچه نگاه می کردیم.تمام روزهایی که در هاگوارتز گذرونده بودیم به یادمون می یومد.از همون روز اول که با هاگریدو قایقا اومده بودیم تا شام های با شکوه اول ترم ها ،سال چهارم و جشن کریسمس مخصوصا که اونروز من با هری رقصیدم تمام اون خاطرات زشت و زیبا به یادمون می اومد و ما حالا باید با هاگوارتز عزیزمون خدافظی می کردیم.هاگوارتزی که زیباترین خاطراتمون اونجا بود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

5 از 10


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۹۱/۹/۱۲ ۱۷:۴۳:۰۶

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.