- چی شده آلبوس؟
- هنوز هیچی! ولی مثل اینکه قراره به زودی اتفاق وحشتناکی بیوفته، اتفاقی وحشتناک تر از قبل و بالطبع با خسارت ها و آسیب های بیشتر! میترسم آبرفورث، میترسم از اینکه دوباره یه جنگی بشه که نتونیم جلوشو بگیریم.
آلبوس چهره ی تک تک محفلی ها رو از نظر گذروند، بجز نگاه گرم همیگشی آرتور، بقیه با نگرانی زیادی به دستان پیر خردمند محفل نگاه میکردند که نامه ای رو در دست داشت. آلبوس بعد از مکثی کوتاه، حرفش رو ادامه داد:
- من باید برم عزیزان من، نمیتونم زیاد منتظر بمونم ولی قول میدم خیلی زود برگردم و شاید با خبر های خیلی خوشآیند و شاید با خبر های بد! ولی مطمئن باشین برمیگردم.
آلبوس بعد از گفتن این جملات، از جاش بلند شد و به سمت راهروی خانه به راه افتاد و بقیه ی اعضای جلسه نیز با قیافه ی مشایعت کنندگان مراسم ترحیم، به دنبال پروفسور به راه افتادند.
- از همه ی شما ممنونم عزیزان من، دیگه باید برم. آرتور و کینگزلی، حرف هامون رو برای بقیه بگین. آبرفورث، تو با من بیا، کارت دارم!
آبرفورث از بقیه جدا میشه و همراه با آلبوس به سمت اتاق آلبوس میرن، در باز میشه و هر دو برادر به وارد میشن:
- آلبوس تو نباید این کار رو بکنی، تو اجازه نداری که این محفل رو ....
- صبر کن برادر، من برای کار دیگه ای تو رو آوردم اینجا، حرفی که بهت میزنم باید تا وقتی که برمیگردم مثل راز در سینه ات نگهش داری، نباید به هیچکدوم از اعضای محفل این رو بگی، و باید قول بدی که محفل رو مدیریت کنی و حفظش کنی تا وقتی که من برمیگردم، با دونستن این موضوع! قول میدی؟
- باشه، قول میدم!
- حمله ولدمورت به خانه ریدل ها نقشه ی من بود، یکی از اعضای محفل رو با چند نفر از جادوگران ماهری که میشناختم، به شکل ولدمورت و مرگخوارانش در آوردم تا با حمله به خانه ریدل ها توان جنگی محفل رو در برابر شرایط این چنینی آزمایش کنم، ولی نقشه ی من فقط حمله به خانه ریدل ها بود، نه هفت تا ولدمورت!
آبرفورث بعد از شنیدن هر جمله ی آلبوس رنگش پریده تر میشد، تا اینکه بعد از شنیدن آخرین جمله ی آلبوس، دستانش رو گذاشت روی سرش دیگه زانوانش توان نگه داشتن اون رو از دست دادند و به طور غیر طبیعی روی تخت آلبوس نشست:
- منظورت... اینه که ... اون ... برگشته؟
- هنوز نمیدونم! برای همین میخوام برم، که ببینم جریان چیه، و اگه درست باشه، اعضای قدیمی محفل رو پیدا کنم و با خودم بیارم، مطمئنم این جنگ وحشتناک تر از جنگ قبلی خواهد بود و ما به نیروهای بیشتری احتیاج داریم!
آلبوس دستش رو روی شانه ی برادرش گذاشت و ادامه داد:
- نگران نباش برادر، اگه بخواییم، میتونیم دوباره پیروز بشیم! ولی باید تلاش کنیم آبرفورث، تلاش کنیم و نا امید نشیم! من دیگه باید برم، و این دستنوشته ای رو که اینجا گذاشتم رو به محفلی ها نشون بده، توش نوشتم که باید به تو اعتماد کنن و به حرفات گوش کنن، از این بابت نگران نباش!
آلبوس عقب تر رفت و با نگاه همیگشی خودش تمام وجود برادرش رو برانداز کرد و دست راستش رو به نشانه ی خداحافظی بالا برد و با دست چپش از دم فاوکس گرفت و لحظه ای بعد غرق در آتش شد و آبرفورث در اتاق تنها نشسته بود!
خانه ریدل ها:
دیوار های خانه ریدل آغشته به خون بودند، خونی که نبردی شدید را در داخل خانه روایت میکرد، نبردی که برنده ی آن صاحبان قبلی عمارت بودند و بازندگان آن، پیروز شدگان نبرد قبل بودند.
- حداقل میشه امیدوار بود که کل خونه ی پدر ماگلم رو نابود نکردن! بریم ایوان!
لردولدمورت به همراهی بقیه ی مرگخوارانش وارد خانه شدند، لرد به محض وارد شدن گفت:
- بوی خیانت میاد! یکی از افرادی که داخل خونه بود، قبلا مرگخوار بوده! ایوان، زود باش آمار رو بگو!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دوستان، وقتی که یکی یه پست جدی میزنه، نفر بعدی مختاره که ادامه ی اون رو جدی بزنه یا طنز!
امیدوارم که با این پستم بتونم کمکی به این روند جالب انگیزناک سوژه کرده باشم!