هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۲

هوگو ويزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۳ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۰:۳۶ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۴۰۲
از لینی بپرسید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 362
آفلاین
سپس لرد,هوگو را صدا زد تا برایش دوباره نوشابه رژیمی بیاورد.ولی هوگو جواب نداد.با چشم به دنبال هوگو گشت و هوگو را در حال انجام حرکات موزون دید.
-هوگو؟مگه صدات نکردم؟چیکار داشتی میکردی هویج؟
-چیز..هوم..بله..بله ببخشید داشتم خودمو گرم میکردم.
لرد دستی به سر نجینی کشید و گفت:گرم کردن یعنی چی؟
هوگو کمی هویجی تر شد و گفت:داشتم برای مسابقه خودمو اماده میکردم.ارباب
ارباب کله اش را تکان داد و با عصبانیت گفت : پس دانسته های منو زیر سوال میبری؟فکر کردی من معنیشو نمیدونستم؟از جلو چشام دور شو.اصن برو یه چایی بیار.
-ارباب مسابقم چی؟تازه الان وسط ظهره.چایی بخورین گرما زده میشین ها.
لرد از کوره در رفت و با صدای بلند فریاد زد.ساکت شو گستاخ.مادرم منو نزده.گرما جرات داره دست روی من بلند کنه؟برو دیگه نبینمت.

دقایقی بعد

انواع و اقسام مرگخوار روی لبه اسخر ایستاده بودند و منتظر شروع مسابقه بودند.لرد روی صندلی نشسته بود و در حالی که داشت نجینی را نوازش میکرد گفت : مرگخواران سیاه من این مسابقه چند مرحله داره و برنده این مسابقه صاحب این خونه میشه.استفاده از هر نوع طلسمی ازاده و با بیرحمی تمام میتوانید هم دیگر را بکشید.
-بکشید..بکشید...بکشید
لرد نگاهی به ایوان کرد و گفت : دلقک این چه کاریه.
-ارباب این اکوی صدای شماست بهتون ابهت میده.
لرد دستی به سرش کشید و گفت : امان از دست شما هر روز یه چیز جدید...
که حرف لرد ناتمام ماند چون هوگو با یک سینی چایی به سمت ارباب میدوید که ناگهان پایش لیز خورد و تمام چای روی لرد ریخت.لرد خیلی عصبانی شد و در گوش بلا چیزی گفت.و بلا هوگو را که فریاد میکشید,کشان کشان از استخر بیرون برد.
لرد دستاشو به هم کوبید و فریاد زد:مرگخوارا,اماده,شروع
-شروع..شروع...شروع
و همه شرکت کنندگان به درون استخر شیرجه زدند و لرد را که حالا داشت برای مرحله های بعدی مسابقات نقشه میکشید
تنها گذاشتند.
-تنها...تنها...تنها


ویرایش شده توسط هوگو ويزلي در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۳۰ ۰:۲۵:۵۳
ویرایش شده توسط هوگو ويزلي در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۳۰ ۰:۲۸:۰۹

همه برابر اند ولی ارباب برابر تره

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲:۲۶ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
روفوس مثل سر کلاس دستش را بالا گرفت و پرسید: خب ارباب، اولین مرحله چی هست؟ یه کم مهلت میدادین ما خودمون رو کمی اماده میکردیم. اینطوری که خیلی عجله ای میشه!
لرد: کروشیو موجود بی مصرف! برای ارباب تعیین تکلیف میکنی؟ من هر موقع دلم بخواد مسابقه رو شروع میکنم. هر طوری که دلم بخواد هم مسابقه رو شروع میکنم. شیر فهم شدی یا نه بازم کروشیو میخوای؟ انگار بازم میخوای...باشه پس کروشیو!
طلسم به سمت آب استخر شلیک شد و بعد از برخورد به سطح آب، آب جوش را به طرف صورت روفوس شلیک کرد!

رفوس که از ترس سوختن با آب جوش دو سه متری در استخر پایین رفته بود بعد از تمام شدن هوایش بالا آمد و دیگر جرات نکرد اظهار نظر دیگه ای بکند. دافنه نگاهی به لوسیوس که گوشه ای نشسته بود و خون خونش را از عصبانیت میخورد انداخت و برای چاپلوسی بیشتر از استخر خارج شد و در کنار خط اول ایستاد.
دافنه: ارباب، هیچ فرقی نمیکنه چی کی کجا باشه. همه چیز به دستور شماست. به طور خاص حتی این ملک که به نظر میرسه صاحب حقیرش زیاد از نظر شما استقبال نمیکنه هم متعلق به شماست. شما اراده کنین، همین صاحبخونه رو تو استخر خفه میکنم!

لرد از روی صندلیش نیم نگاهی به لوسیوس انداخت و گفت:ببینم، تو با این موضوع مشکلی داری؟
لوسیوس نفس عمیقی کشید، سعی کرد لبخندی بزند و در جواب گفت: این چه حرفیه ارباب، امر امر شماست. فقط من حقیر به این فکر میکردم که اینجا زیاد در شان شما نیست. اگه اجازه بدین من خودم چندتا جای مناسب دیدم که...

کروشیویی از سمت لرد به طرف لوسیوس رفت و دهن او را بست: ساکت باش. چه جرات کاذبی پیدا کردین، وقتی دو دقیقه ولتون میکنم سریع دور برمیدارین. حالا زود باشین به خط کنار استخر وایسین. کاری که باید بکنین اینه، هر کسی زودتر به اون طرف استخر برسه بنده است. با این تفاوت که انواع و اقسام طلسم های ناجوانردانه آزاده! متوجه هستین که؟


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۲

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
سوژه جدید:

لرد سیاه مقداری از نوشابه سیاه رژیمی اش را خورد و با عینک سیاه خفنش به منظره خیره شد.مرگخواران سیاه جلوی رویش به شدت در حال آب بازی بودند.لرد تقریبا نزد خودش این اعتراف را کرده بود که استخر خانواده مالفوی بهترین استخر دنیای جادوگریه.

در استخر همهمه ای به پا بود.هوگو وقتی دید که بلاتریکس تیوپ بادی اش را سوراخ میکند جیغ زده بود و بلا همچنان میخندید.لودو هم دست در دست تری داشت خودش را برنزه میکرد و فلور هم در حالی که پکی به سیگار برگش! میزد روی تخت بادی ای بر روی آب شناور بود.لرد لبخندی زد.هیچ وقت مدتی که کمک یار معلم شنایش در دوران کودکی شده بود رات فراموش نکرده بود.بد نبود دوباره این کار را بکند و با نظارت کامل خودش.او داد زد:
-مرگخواران سیاه و وفادار من، ارباب جذاب و بی همتای شما و برای اولین بار میخواد مسابقات شنای مرگخوارایوس رو راه اندازی کنه.برنده میتونه این ملک رو از آن خودش کنه.البته ارباب خودش زحمت کشتن مالک اینجا رو میکشه.

مرگخواران لحظه ای به لرد سیاه و لحظه ای دیگر به خانه اربابی خانواده مالفوی خیره شدند.جاگسن گفت:
-مشکلی نیست.من خودم هفت بار مدال طلای المپیک در شنا رو گرفتم.
-اون یه نفر دیگه نبوده احیانا؟

جاگسن لبخندی موزیانه زد و گفت:
-کسی که اونو بکشه مدال هاشم واسه خودش میشه، نه؟

لرد سیاه لبخند ملیحی زد و گفت:مسابقات، با 5 مرحله مجزا و جذاب هست و اولین مرحلش 10 دقیقه دیگست.


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۲

پیتر پتی گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۶ شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۴۵ چهارشنبه ۸ آبان ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
پست پاياني
بلا:هومم،عجب كلاه گيس مزخرفي!و كروشيويي نثار فروشنده بخت برگشته كرد
مرگخواران از فروشگاه بيرون رفتند.با ناراحتي در راه بازگشت به خانه بودند كه ناگهان چشمشان به پوستري افتاد:
كلينيك تخصصي كاشت مو و عمل زيبايي!
ايوان با هيجان گفت:اوه،ارباب رو مياريم اينجا،اون مشنگا گاهي كار هاي خيلي شگفت آوري انجام مي دن!
هرسه،با صداي پاقي ناپديد شدند و در قصر مالفوي ها رو بروي ولدمورت ظاهر گشتند.
ولدمورت كه غافلگير شده بود،گفت(كروشيو!شما احمقا مگه تستراليد!بناليد بينم چي كار داريد!كلاه گيسو آورديد!؟)
بلا:امم،راستش نه،سرورم!اما يه چيز بهتر واستون پيدا كرديم.
ولدمورت كه كنجكاو شده بود،پرسيد:چي مثلا؟
بلا:يه كلينيك مشنگ هست كه توش كاري مي كنن كه آدما مو در بيارن!بخواهيد يكي دو تا عمل زيبايي هم انجام بديد.من شنيدم رو مشنگا معجزه مي كنه!
ولدمورت: باشه،فردا ميريم اونجا!
فردا،مرگخواران دسته جمعي به كلينيك رفتند.منشي را تحت طلسم فرمان قرار داده و اول از همه رفتند تو!
دكتر:چه كاري مي تونم براتون انجام بدم؟
بلا:ما براي كاشت مو اومديم!
دكتر:شما كه ده برابر من مو داريد!!؟
ناگهان ولدمورت از ميان جمعيت مرگخوار بيرون رفت.و گفت:من ميخوام مو بكارم!
دكتر پس از يك نگاه متفكرانه،گفت:ميتونم يه چند تا عمل ديگه انجام بدم و دماغ براتون بذارم و كارهاي ديگه!همراه با كاشت مو،اما ده ساعت طول ميكشه،و هزينش هم ميه ده هزار اوشلوق!
بلا:ما پولشو داريم.و ده عدد گاليون از جيب خود خارج كرد و روي ميز انداخت.
دكتر:اوه،شما اينهمه سكه طلا رو از كجا آوردين؟؟
بلا:به تو يكي مربوط نيست!
بعد از ده ساعت عمل،ولدمورت از اتاق عمل خارج شد.
قيافه تمام مرگخواران از ديدن قيافه جديد ولدمورت به شكل در آمده بود!
خوش قيافه ترين مردي رو كه بتونيد تصور كنيد،از اتاق خارج شد.
ولدمورت:سلام مرگخواراي عزيزم.راستي من يه خورده تو رفتارام تجديد نظر كردم.
در همين لحظه بلاتريكس از هوش رفت.
ولدمورت:مي خوام سري به محفليا بزنم و آلبوس عزيزمو ببينم و بهش پيشنهاد مرگخوار بودن بدم.
مرگخواران كه هنوز در شوك به سر مي بردند با تكان سر حرف لرد را تاييد نمودند.
در محفل
ناگهان،در باز شد و مردي بسيار خوشتيپ وارد محفل شد.
ولدمورت كه حالا بسيار خوشتيپ شده بود:سلام محفلي هاي عزيزم،من ولدمورت هستم،ميخواهيد با من باشيد؟
محفل به هم ريخت.
از قضا در آن روز،رون،هرميون و هري نيز در محفل بودند.
هرميون همان لحظه گفت:آره،آره حتما!!
ولدمورت پاسخ داد:در اون صورت بايد هري رو برام بكشي.
در همان لحظه،هرميون آوراكداورايي نصيب هري كرد.اين بار هري افتاد و عين آدم مرد!
دامبلدور نيز سر رسيد.با ديدن ولدمورت با خود فكر كرد:اين كه از اون هري استخواني خيلي خوشگلتره!بهتره طرف اونو بگيرم.
بعد،رو به جمعيت گفت:از امروز،تمام محفلي ها مرگخوار هستن!محفل منحل شد!
پايان!



ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱ ۱۴:۲۹:۲۹
ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱ ۱۴:۳۱:۲۱
ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱ ۱۴:۳۵:۳۷
ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱ ۱۴:۳۷:۱۷


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۲

آماندا بروکل هرستold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۳ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۳:۳۵ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 497
آفلاین
همه اعضای محفل در شوک بزرگی فرو رفتند و افتخار و عظمت گذشتشان را به یاد آوردند. روزی که مالی اولین تخم مرغش را آب پز کرد، هنگامی که جیمز نهنگش را از چاه مرلینگاه نجات داد، زمانی که سیریوس بلک سکه 5 گالیونی را از جیب لرد که در حال شکنجه اش بود دزدید...
ناگهان فریاد "فرار کنید" کینگزلی که تازه از مرلینگاه برگشته بود و سخنرانی با شکوه سیریوس را نشنیده بود، سکوت رویایی محفل را ترکاند(!) و باعث شد که تمام محفلی ها با سر به سمت در خروجی هجوم ببرند.

بیرون از خانه نامبر 12

- چوب دستی هاتونو بزارین تو جیباتون. همه جا امن و امانه. :zogh:

بلا این را به ایوان و آنتونین گفت که 10 دقیقه تمام آن ها را مجبور به نشانه گرفتن خانه گریمولد کرده بود. دو مرگخوار نفس راحتی کشیدند و بد و بیراه گویان جوب هایشان را غلاف کردند و از داخل سطل آشغالی که در آن کمین کرده بودند، بیرون آمدند. بقیه مرگخواران هم که یا روی درخت ها پایین می پریدند و یا از زیر ماشین ها بیرون می خزیدند به آنها پیوستند.
درست در زمانی که اولین قدم را به سمت مغازه برداشتند، صدای انفجاری از ناحیه خانه شماره 12 شنیده شد و اعضای محفل ققنوس به داخل خیابان دویدند.
آنتونین فریاد زد:

- لو رفتیم! در...

با دیدن حرکت عجیب محفلی ها که دسته جمعی آپارات می کردند نتوانست حرفش را ادامه دهد. بلاتریکس که دید توجه تمام مشنگ های اطراف به سمت آنها جلب شده به بقیه مرگخواران و گروه ساحرگانی که هنوز نتوانسته بودند لباس مشنگی دلخواهشان را بیابند فرمان حرکت داد. خودش زود تر از بقیه وارد مغازه شد و به فروشنده گفت:

- همین الان جدید ترین مدل کلاه گیستو برام بیار.
- برای چه کسی می خواین؟
- برای یه مرد... 20 ساله.
- کچلن ایشون؟
- معلومه که نه! ایشون می خوان برای تنوع از کلاه گیس استفاده کنن.
- این چطوره؟

بلا به کلاه گیسی که مرد به آن اشاره کرده بود خیره شد. هیچ فرقی با موهای خودش نداشت!



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۹۲

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
خــــــــــطـــــــــر خــــــــــــطـــــــر خــــــــــطـــــــــر

این صدای آژیر خانه ی گریمولد بود که با اشاره ی چوب دستی سیریوس به صدا در آمده بود . به دنبال اعلام خطر کردن آژیر هر یک از محفلی ها جیغ زنان و با دستان ول شده در هوا به سویی میدویدند.
مالی ویزلی که سعی میکرد تمامی قابلمه های خانه ی گریمولد را در چمدانی جا کند فریاد زد :

- آرتور، آرتور . بیا کمکم کن این اسباب ها رو جمع کنیم ، بعدا به دردمون میخوره.

آرتور ویزلی در حالی که چند بچه ی موقرمز در بغل داشت وارد آشپزخانه شد و گفت :
- مالی قابلمه ها رو بیخیال، من اینا رو تو مرلینگاه پیدا کردم، حدس میزنم مال ما باشن.


در سویی دیگر جیمز سیریوس پاتر سعی داشت که به نهنگ بزرگ صورتی رنگش بفهماند که باید از آنجا بروند.

- نهنگ کله پوک، چرا حالیت نیست؟ اونها سادیسمی هستن، اصلا به هر رنگی جزء سبز حساسیت دارن، الان میان تو، میبینن تو صورتی هستی میزنن شپلخت میکنن.

- بوووووووواااااااااا اوووووووووم

- ما خونوادتا مارزبونیم، ماهی زبون نیستیم که بفهمم چی میگیم، هرچیم بگی حالیم نیست، باید بری تو این تنگ ماهی تا از اینجا بریم .

سپس فریاد زد : تــــــــــــــــد ، تو یویوی من رو ندیدی؟


صدای جیغ تابلوی خانم بلک در میان همهمه ی محفلیا گم شده بود، هیچ کدام از آنها نمیشنیدند که خانم بلک به آنها میگوید زودتر گورتون رو از خونه ی من گم کنید .

زمانی که اکثر محفلیا سعی داشتند یا از طریق شومینه و یا از در کوچه پشتی فرار کنند سیریوس ظاهر گشت.
- دوســــــــــتـــــــــــان ، صبر کنید ، خجالت بکشید.
سپس سیریوس بادی در غب غب انداخت و گفت :

- ما محفلی هستیم، ما شجاع هستیم ، ما سفید هستیم و بر هر سیاهی میتوانیم غلبه کنیم. پس چرا در میروید؟ ما باید ثابت در جایمان بایستیم و با بررسی کردن اوضاع و موقعیت بفهمیم که اونها اینجا چی میخوان!

- ببخشید، این حرفها رو دامبلدور نباید میزد؟


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۹۲

جاگسنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۴۸ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۳
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 201
آفلاین
- آه...........اوه............اخــــــــیش.
سیریوس با گفتن این عبارت تا جایی که برایش امکان پذیر بود دست ها و پاهایش را دراز کرد و کش و قوسی جانانه به خود داد.
- سیریوس! مراقب باش... نزدیک بود پات از محدوده حفاظت بره بیرون!
- اَه ریموس، تو رو خدا بس کن دیگه! آخه تو الان مرگخواری چیزی می بینی که اینجاها پرسه بزنه یا به سمت ما نشونه رفته باشه! کم کم دارم احساس می کنم داری شبیه مالی می شی! تو این هوای دلپذیر بهاری با این خورشید درخشان وسط آسمون ادم واقعا دلش می خواد راحت لم بده توی آفتاب و از گرماش لذت ببره.
- بلک، محض یادآوری اسنیپ چند روز پیش به ما هشدار داد ممکنه اسمشو نبر بخواد به ما حمله کنه و...
-... و ممکنه اینجا هم در خطر باشه حتی اگه اونا نتونن ببیننش... می دونم بابا! لازم نیست با اوردن اسم اون مو روغنی روز به این خوبیم رو خراب کنی! در ضمن اگــــــــــــه بخـــــــــوای به این حرفات....آه....ادامـــــــه بدی...من ممکنه هوس کنم تبدیــــــــــــــل به یه سگ مامانی بشم و.............. اوه...!!!!!!!!

سیریوس که با بی خیالی کش و قوس دیگری به بدن خود می داد و حین آن این جملات را به زبان می آورد ناگهان خشکش زد.
ریموس که با ناراحتی و تاسف سرش را تکان می داد، با قطع شدن ناگهانی صدا و حبس شدن نفس بلک، به سرعت سرش را به سمت او چرخاند. یک آن تصور کرد بدن سیروس در اثر اصابت طلسم قفل بدن خشک شده، اما با مشاهده حالت چهره اش متوجه شد یک جای کار ایراد دارد. بدن سیریوس ثابت مانده بود و با چشمانی گشاد به روبه رویش نگاه می کرد.
-سیریوس؟
- اون.... اون... به اون زن نگاه کن!
- چی؟

سیروس را دید که به سرعت از جایش بلند شد و حالت دفاعی به خود گرفت و در همان حال با دست چپش به سمت پیاده روی آن طرف خیابان اشاره کرد. ریموس مسیری را که سیریوس به او نشان داد را تعقیب کرد. بلافاصله آنچه را که باعث هیجان ناگهانی سیریوس شده بود را پیدا کرد. زنی را دید که با عجله در حالیکه لبه کلاهش را یکوری به سمت پایین کشیده بود از انجا عبور می کرد.
- خب؟ چیه؟ اگه اون خانم مشنگ رو می گی که من چیزه خاصی .... اما بذار ببینم....چـــقدر قیافش اشناست؟!!!

سیریوس به آرامی چوبدستیش را بیرون کشید و در همان حال زمزمه کرد:
- فکر کنم برای یکبار هم که شده باید حرف اسنیپ رو جدی بگیرم!
- چی؟
- آخه اون دختر خاله عزبزم بلاتریکسه و اون دوتا مردی هم که دارن به فاصله میان ایوان روزیه و دالاهوفن!
- لعنتی... درسته! اوضاع اصلا خوب نیست!

اکنون لوپین نیز از جایش جسته بود. و با دقت موقعیتشان را بررسی می کرد.
-باید همین الان به دامبلدور و محفلی ها خبر بدیم. انگار می خوان محاصرمون کنن!
- اره همین طوره، بهتره عجله کنی. من مراقبم!


ویرایش شده توسط جاگسن در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۱۷ ۱۴:۱۱:۵۶


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱:۳۸ جمعه ۱۶ فروردین ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه به مرگخوارا دستور میده که بهترین کلاه گیس شهر رو براش پیدا کنن.مرگخوارا برای رسیدن به بهترین کلاه گیس فروشی مجبورن از جلوی در محفل رد بشن.مرگخوارا لباسهای ماگلی(مشنگی) رو از داخل مجله مد بیرون میکشن و میپوشن.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-خب؟حالا چطوری از جلوی محفل رد بشین؟طبق نقشه بلا عمل کنیم؟یعنی عین تسترال بریم جلو و هر کی سر راهمون سبز شد بکشیم؟

در جواب سوال لودو، ایوان مغرورانه جلو رفت.
-نه دیگه!طبق نقشه من که از نقشه بلا هم بهتره لازم نیست با کسی درگیر بشیم.به لباسهاتون دقت کنین...لودو؟به لباس خودت دقت کن!خب...کردین؟...اینجوری کسی کاری به کار ما نداره.فکر میکنن مشنگیم خب!فقط مشکل اینجاس که لباس من آستین کوتاهه، که این مشکلم خودم حل میکنم.روفوس...اون ماژیک رو بده به من.:zogh:

ایوان بعد از گرفتن ماژیک روفوس شروع به طراحی هنرمندانه روی ساعد دست چپش کرد.
-خب...اینم از علامت شومم.الان شبیه خالکوبی پروانه شد که البته زبونش دو متر از دهنش بیرونه.ولی مهم نیست!من کجام عادیه که خالکوبیم باشه؟

بعد از پایان هنرنمایی ایوان، مرگخواران سرشان را پایین انداختند و پشت سر هم به طرف مغازه حرکت کردند...ولی هنوز محفل ققنوس بین آنها و مغازه قرار گرفته بود.و دو محفلی که بصورت نامحسوس در حال نگهبانی جلوی دری که دیده نمیشد بودند.







پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۱

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
همگی دنبال بلا راه افتاده بودند که ایوان جلو پرید و مانع حرکت اونها شد. بلا اول چوب دستیش رو در اورد و آواداکداورایی به سمت ایوان فرستاد و بعد پرسید: چه مرگته؟ مگه نگفتم هرکی مخالفت کنه خفه اش میکنم؟!
ایوان که طلسم بلا با فاصله یک سانتی متری از کنار گوشش رد شده و در کمال خوش شانسی زنده مانده بود گفت: چرا همچین میکنی تو بلا! اول گوش کن ببین من چی میگم بعد قاطی کن! شماها الان دارین کجا میرین؟
...مغازه کلاه گیس فروشی.
با همین لباس ها و رداهای سیاه و تابلو؟
... !!!

بلا نگاهی به سر و وضعشان انداخت و گفت: این اسکلت راست میگه. با این سر و وضع خیلی تابلوییم. باید تغییر لباس بدیم. کی بلده مشنگا چطوری لباس میپوشن؟
لودو با افتخار سینه اش رو جلو داد و گفت: من توی وزارتم یه دوره کارگاه ها آموزشی مشنگ شناسی برگزار کردم که خودم هم توشون شرکت کردم. برای درک متقابل رفتار مشنگ ها و این چرت و پرت ها دیگه! زیاد از خودم تعریف نکنم، خلاصه اش اینکه من براتون این رو دارم!

و مجله مد مشنگی ای رو از داخل رداش بیرون میکشه و به بلاتریکس میده. بلا با نفرت نگاهی به مجله میندازه اما چون وقتی برای تلف کردن نیست مجله رو باز میکنه و شروع مشغول نگاه کردن به عکس هاش میشه. بقیه هم دورش جمع میشن و به عکس ها نگاه میکنن. وینسنت به یکی از عکس ها اشاره میکنه و میگه: این یکی رو نگاه کنین، اسمش چیه؟ چیچی فا فا؟! لباس هاش رو! یعنی مشنگ ها از این لباس ها میپوشن؟! اینا که از لباسای گروه خواهران عجیب هم عجیب غریب تره!

لودو مجله رو از دست بلا میگیره و مشغول ورق زدن میشه و میگه: به اون لباسا کاری نداشته باشین. اونا رو یه سری مشنگ که از بقیه مشنگ ترن میپوشن. لباس های معمولیشون توی این یکی قسمته. بیاین نگاه کنین.
...خدای من!! باورم نمیشه! چطور میتونن اینقدر کسل کننده باشن؟!
این رو بلا میگه و با نفرت به عکس های مجله نگاه میکنه. بقیه مرگخوارها هم حس خوبی نسبت به لباس ها ندارن اما چاره ای نیست، برای همین هر کدومشون یک مدل رو انتخاب میکنن. وینسنت بعد از اینکه لباس رو انتخاب کرد میگه: خب حالا چیکار کنیم؟

ایوان باجه تلفن قرمز رنگی رو که در گوشه پرتی قرار داره نشون میده و میگه: دونه دونه میریم اون تو و با طلسم لباس ها رو از داخل مجله میکشیم بیرون و میپوشیم. اینطوری هیچ کس بهمون شک نمیکنه و شبیه مشنگ های واقعی میشیم و داخل رفتن هم برامون راحت تر میشه.

چند دقیقه بعد:

با خروج لودو به عنوان اخرین نفر بلا لبخند رضایتی میزنه و میگه: خیلی خوب شد. حالا میتونیم بریم داخل. ایوان با ناراحتی به پولیور صورتیش نگاهی میکنه و با عصبانیت به لودو که از خنده در حال منفجر شد بود توضیح میده رنگ پولیور در حین انتقال از مجله به دنیای واقعی عوض شده و تاکید میکنه که داخل مجله رنگش سبز پر رنگ بوده!
بلا چوب جادوش رو داخل جیب شلوارش میذاره و میگه: هر و کر کردن بسه، ما باید زودتر بریم داخل اون مغازه! زود باشین!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ جمعه ۲۴ آذر ۱۳۹۱

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
ایوان سری تکان داد و گفت:راست میگه.اشکالش چیه؟

آنتونین دست به سینه ایستاد و آمد تا با سه دلیل دیگر کاری کند که لاین نقشه هم نقش برآب شود.
-اگه ما هر دقیقه یک سانتی متر حرکت کنیم،با توجه به حساب هایی که من کردم،7 ساعت طول میکشه تا به خیابون برسیم و این تاخیر باعث نمیشه ارباب پدر سوختمونو در بیاره؟دیما،اگه جناب عالی میتونی بوی سطل اشغال تحمل کنی،میتونی بری.و از همه مهم تر،دلیل سوم.کی میتونه تو یه فضای تنگ اونم همراه با موهای تو خفه نشه؟یخوای برای یه کلاه گیس جون هممونو به خطر بندازی؟

بلاتریکس چشم غره ای به آنتونین رفت.اما او متوجه نشد و ادامه داد:چهاما" اومد و تو از دستمون عصبانی شدی.ما چجوری میخوایم از دست کروشیو و آوداکداورا ی تو توی سطل اشغال جاخالی بدیم؟

تمام مرگخوران حاضر در جمع موافقت کردند.دین ترتیب نقشه دوم بلاتریکس رد شد.ولی بلا ساحره بسیار باهوشی بود و تسلیم نمیشد.نقشه بعدیش را اعلام کرد:ما میپریم وسط جمع و هر محفلی ای که جلومون اومد ورو میکشیم و داسان به خوبی و خوشی به پایان میرسه.
آنتونین برای سومین بار دهنش را باز کرد تا اشکال های نقشه بلا را بگوید.اما بلاتریکس پرید و قبل از این که یک کلمه بگوید او را خفه کرد.بلاتریکس که چوبدستی اش را جلو آورده بود تا هر مخالفتی را تکذیب کند( و همین طور خفه!) گفت:بسیار خوب،این نقشه خیلی خوبه.نظری ندارید؟

مرگخوران که نمیخواستند عاقبتشان مثل آنتونین شود،با حالتی عصبی سرشان را به نشانه نفی تکان دادند.بلاترکیس گفتشما نباید هم نظری داشته باشید.میریم در پناه لرد سیاه!باشد که او مراقبمان باشد!


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.