لودو با خیالی آسوده سر تکان داد و از آن سه نفر دور شد. دافنه و هوگو هم تصمیم گرفتند به مغازه ای مشنگی سر بزنند و بلا را که در حال انفجار بود، تنها بگذارند.
پوشاک و البسه برادران وارنردافنه از صاحب مغازه خواست تا درها را قفل کند و نگاهش را از جماعتی که پشت ویترین های مغازه جمع شده بودند و با نگاه های خیره شان به او، فریاد "سلنا دوست داریم!" بر می آوردند برگرداند و به داخل یکی از اتاق های پرو دوید. همانطور که با چوبدستی مشغول تغییر دادن اجزای چهره اش بود نالید:
- این مشنگای بوقی چه مرگشونه که هر دفعه یه اسم رو من میذارن؟ دفعه اول که بهم گفتن جنیفر لوپز، بعدم فکر کردن گلشیفته فراهانیم...دفعه پیشم که داد زدن مایکل جکسون زنده شده! حالا هم این دختره سلنا! ایش... اصلا بهتره خودمو چند سال پیرتر جلوه بدم.
دافنه مشغول تغییر دادن رنگ موهایش شد و به آواز بچگانه کودکِ صاحب مغازه گوش سپرد:
- یه جایی توی قبلت هست، که روزی خونه ی من بود...به این زودی نگو دیره، به این زودی نگو بلدود...
کمی آن طرف تر،هوگو ویزلی، با چشمان از حدقه در آمده، به ظاهر خودش در آینه نگاه می کرد. با یک تیشرت و شلوار تنگ و کلاهی که نصف موهای نارنجیش را می پوشاند شخص تازه ای شده بود. با دیدن زن میانسالی که به سمتش می آمد دست از قربان صدقه رفتن خودش کشید.
- ببخشید ، شما یه پسر مو هویجی که بوی چایی می ده رو ندیدین؟
- من همون پسر مو هویجی که بوی چایی می ده هستم.
- ااا هوگو خودتی؟
دافنه خودش را جمع جور کرد و سعی کرد بدنبال عینک آفتابی برای خود بگردد. نزد کودک خردسال صاحب مغازه رفت و از او پرسید:
- کوچولو، می دونی عینــ... چرا اینجوری به من نیگا می کنی؟ چی شده؟
در یک لحظه دختر بچه دهانش را باز کرد و فریاد کشید:
- خانوم گوگوش؟
تمام مشتریان مغازه به سمت منبع صدا برگشتند!
چند متر آنطرف تر از بلاتریسهوگو و دافنه ظاهر شدند. دافنه که بسیار عصبانی شده بود گفت:
- بهتره هر چی سریعتر کارمونو شروع کنیم. امیدوارم لودو زودتر از ما رسیده باشه. فکر کنم اونیه که کنار بلا وایستاده!
دافنه و هوگو به سمت لودو که در کنار یک صندلی چرخدار، نزد بلا ایستاده بود و 10 سال پیرتر به نظر می رسید، حرکت کردند.
- ببین بلا جان، من بخاطر موهات متاسفم. حالام می خوام جبران کنم. اگه تو روی این صندلی بشینی، من تمام روز تسترال حمالیتو می کنم. بشرطی که سرت کچل بمونه. باشه؟
بلا نگاهی نافذانه به لودو انداخت و گفت:
- با ایده تسترال حمالی تو کاملا موافقم. ولی باید بدونم که چرا باید کچل بمونم.
- پس منم نمیذارم بشینی رو صندلی!
دافنه که می خواست کار را زود تر کار را تمام کند گفت:
- بلا! تو منو یاد ارباب میندازی! بزار سرت کچل بمونه!! :pretty:
بلاتریکس که گویا تازه به این موضوع پی برده بود از خوش حالی دست هایش را به هم زد، خود را روی صندلی چرخدار انداخت گفت:
- خب شروع کنیم!