هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۲۶ جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۲

اما دابز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۰:۲۵ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۲
از کی تا حالا؟!!!!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 111
آفلاین
لیلی: پتونیا انقدر تاب نخور حالم بد شد.

پتونیا:همه که مثل تو بلد نیستن با جادو جنبل خودشونو سرگرم کنن. مجبورن برن دنبال تفریحات سالم.
مثل این . . .

و با شتاب بیشتری تاب خورد.

لیلی ابروهایش را در هم کشید و دست به سینه به او پشت کرد. ناگهان متوجه یه جفت چشم سیاه
پشت بوته ها شد.

بعد با هیجان به خواهرش گفت: پتونیا . . . پتونیا . . . نگاه کن! این همون پسرست که هر جا میریم تعقیبمون میکنه. فکر کنم دنبال منه ولی نیست همش تو دم من میشی، بنده ی خدا روش نمیشه بیاد جلو.

بعد یکم از حالت ذوق زدگی دراومد و کمی جدی گفت: البته من که ازش خوشم نمیاد. بزار برم رک و راست بهش بگم دوست ندارم دور و برم بپلکه.

اینو گفت و آسته آسته با قدم های خرامان به پسرک نزدیک شد. پسرک روی زمین زانو زده بود و دنبال چیزی میگشت.

لیلی با ناز گفت: سلام من لیلی ام. میشه بپرسم اینجا داری چیکار میکنی؟

پسرک پاسخ داد: دارم دنبال چیزی می گردم.

ناگهان لیلی مشتش را جلوی صورت پسرک گرفت تا توجه او را به خودش جلب کند. و مشتش را باز کرد در دستش یک گل بود. گفت: دنبال این میگردی؟

پسرک با اخم نگاهش کرد و گفت: درسته خودشه.

خواست آن را از لیلی بگیرد که لیلی دستش را عقب کشید و گفت: اول باید باهات صحبت کنم. . . . میدونم که مدتیه دنبال ما راه رو دنبال میکنی . . .

اما پسرک حرفش را قطع کرد و گفت: آه درسته. . . من یه سوال داشتم ازتون. اون خواهر شماست؟ اسمش چیه؟؟

و با دست پتونیا را نشان داد.ََ

لیلی گفت: آره. خواهرمه. چطور مگه؟

پسرک با حالتی که قند تو دل آدم آب میکنه گفت: وای . . . چه اسم قشنگی!!!!!

لیلی با تعجب گفت: چی؟ . . . یعنی چی که "چه اسم قشنگی!"؟ مگه تو سورس نیستس؟ مگه تو نباید عاشق من میشدی؟

پسرک با تکبر گفت: آه. . . سوء تفاهم پیش اومده. من ورنون هستم. در ضمن من عاشق شما بشم؟محاله من با عجیب الخلقه ها وصلت کنم. همه بچه محلامون میدونن تو جادوگری. مسئله اینه که کسی مثل پتونیا چه طوری میتونه خواهر تو باشه؟

اینو گفت و گل رو از دست لیلی قاپید. سپس درحالی که چپ چپ لیلی رو نگاه میکرد به او پشت کرد و به سمت پتونیا رفت. لیلی آن دو را از دور نگاه میکرد و دید که ورنون گل را به پتونیا میدهد.

سپس با حال عصبی شروع به گشتن لا به لای بوته ها کرد. و با خود میگفت: مگه میشه؟
بعد با صدای بلند داد زد: سورس؟ . . . سورس؟ کوشی؟ . . . قول میدم اگه بیای زنت شم. فقط بدو بیا که بدجور ضایع شدم. . . . سورس؟ ای بابا، مطمئنم الآن باید سر و کلش پیدا بشه. توی کتاب که اینطوری بود. سورس؟ . . .



__________________
خوبه. با مزه بود.
تایید شد !


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۲۷ ۹:۱۹:۳۷


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۲۹ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۲

آلیشا اسپینت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱:۳۳ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 186
آفلاین
من بعد 7 ،8 سال که نیومدم سایت،یهو هوس کردم که بنویسم...اگه بده به خفنی خودتون ببخشین):


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(صحنه اول:تاب خوردن دو دختر نوجوان در خلاف جهت یکدیگر از نیم رخ/بسیار مفهومی!!اصن یه وضضیی!!)
:tab:
(قیییییژژژژ قییییییژژ قییییییژ قققققیییییژ)
- هی لیلی!اون پسره رو میبینی ته پارک!خیلی وقته تو نخشم!
-اون کله روغنیه رو میگی؟!!(تصویر کلوز آپ روی اسنیپ در حالیکه قطره های روغن بر روی صورتش غلطیده و به آرامی وارد دهانش میشه)اون که خیلی داغونه!!
-تو هنوز بچه ای،نمیفهمی!!الان دیگه شوهر پیدا نمیشه!اینم که به نظر گاگول میاد.راحت میشه مخش رو زد!!
-من بچه ام؟!!حالا خوب نگاه کن...(و در حالیکه کش سرش را باز میکنه بعد از چند حرکت چرخشی سر و پریشان کردن گیسوان،خرامان و جفتک اندازان و عشوه شتری کنان به سمت پسرک روانه میشه.)


-سلللللللام!
-(پسرک بدون اینکه سرش را بالا بیاورد/به سردی):سلام
-ببین چی اینجاس!!(و با ظرافت گل رزی را از بوته ای در نزدیکی پسرک میچینه...
پتونیا با دهان باز از دور شاهد ماجراست.در همین حین که لیلی مشغول هنرنمایی بود،جیمز از طرف دیگر پارک نزدیک میشه.درست در یک قدمی اونها:
-ااااککککهههیی!!بند کفشم چرا بازه!!(و زانو میزنه تا بند کفشش را ببنده،که ناگهان با صدای جیغی از جا میپره!)
-اووووه!شما دارید ار من خواستگاری میکنید؟خب اگه من زنت بشم،وصله تنت بشم...وقتی دعوامون بشه،بگو منو با چی میزنی؟
-م م من...ب ب بند کفشم...
-بند کفش؟؟!(خنده ای دلبرانه):اوووووه جیم جیم!از دست توووو!حالا این حرفا رو ول کن!اسم بچمون رو چی بذاریم؟
-من...من...ه...ههر...
-هری؟!!وااااااای چه اسم قشنگی!!حالا بیا به خواهرم معرفیت کنم!!(و بازو در بازوی هم به سمت پتونیا میرن)
(صچنه آخر:زوم در دهان باز پتونیا تا توی حلق و زبون کوچیکه)
فوفع ما وقع


______________
خوب بود !
تایید شد !


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۲۷ ۹:۱۴:۳۴

اون کسی باش که هستی یا اون کسی که هستی باش


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۲

دلوروس آمبریج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۶ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۸
از چاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1592
آفلاین
تصویر جدید

متقاضیان ورود به ایفای نقش برای شرکت در اینجا باید پستی ارسال کنند که حاوی نمایشنامه ای در مورد تصویر زیر باشد :

تصویر کوچک شده

نکات تصویر:

داستان این تصویر به دوره کودکی سوروس اسنیپ و لیلی اوانز باز می گردد. لیلی و سوروس در زمین بازی یا شاید هم پارک محدوده بن بست اسپینر آشنا می شوند و لیلی با وجود ماگل زاده بودن، بُعد کوچکی از قدرت جادویی خود را با به پرواز در آوردن گل و درخشیدن آن به سوروس نشان می دهد.
پتونیا اوانز، خواهر لیلی که بر خلاف عقیده خود، آن دو را عجیب و غریب می داند، دور از آنها در آنسوی زمین بازی در حال تاب خوردن است !

شما می توانید این داستان را دستکاری کنید و به شکل دیگه ای بنویسید یا حتی شخصیت های دیگری نیز به آن اضافه کنید. از خلاقیت و تخیل خودتان استفاده کنید !

شخصیت ها: سوروس اسنیپ (9 ساله) - لیلی اوانز (9 ساله) - پتونیا اوانز (10 ساله)
مکان: زمین بازی یا شاید هم پارک بین بن بست اسپینر و محل زندگی خانواده اوانز، واقع در شهر کوک ورث انگلستان.
اشیا: درخت - بوته - گل - تاب - خانه
چهره ها:
سوروس= معمولی و نسبتاً کنجکاو
لیلی= با لبخند
پتونیا= نا معلوم

٭ داستان این صحنه از نظر زمانی در سال 1969 و پیش از تولد هری پاتر و دوران، او رخ داده است، اما شما آزاد و البته ملزم هستید که محتوای این تصویر را بر اساس خلاقیت خود در ژانرهای طنز، جدی، وحشت و ...، تغییر دهید.

نکات نمایشنامه نویسی:

٭ نمایشنامه در شکل اصلی یک داستان یا حکایتی نیست که از زبان شما به عنوان نویسنده یا گوینده نقل شود، بلکه همانند فیلمنامه یک فیلم سینمایی است که علاوه بر توصیف هایی از محیط، اشیا، شخصیت ها و سوژه و داستان برقرار شده، مکالمه های میان شخصیت ها را در نیز در بر می گیرد.
٭ بهترین نمایشنامه ها الزاما طولانی و بلند نیستند. حد تعادل را رعایت کنید.
٭ رعایت نکات فنی اعم از املای صحیح کلمات، پارگراف بندی مناسب، مشخص کردن و جداسازی دیالوگ ها(مکالمه و حرف شخصیت) از توصیف ها و فضاسازی محیط، به نمایشنامه شما شکل و ساختمان خوبی می دهد.
٭ بیشتر به تصویر دقت کنید و تا جایی که امکان آن وجود دارد، با خلاقیت و تنوع خود شکل های مختلفی از سوژه و داستان را برای تصویر بالا استخراج کرده و آنها را در قالب نمایشنامه خود به کار بگیرید.
٭ در انحصار سبک یا ژانر نوشته نباشید و اول به این نگاه کنید که در درجه اول علاقه شما به چه سبکی است (طنز - جدی - ترسناک - رمانتیک و ...) سپس به تصویر نگاه کنید که بیشتر در چه سبکی می توان برای آن نمایشنامه جذاب تری نوشت یا بر اساس سبک مورد علاقه شما، چگونه می توان به آن جهت داد.
٭ در صورت استفاده از سبک طنز، بر اساس عرف در ایفای نقش سایت جادوگران، می توانید از کد شکلک ها که در اینجا آمده است داخل نمایشنامه در موقعیت پایان دیالوگ یا جمله شخصیت های نمایشنامه خود جهت بیان حالت های رفتاری و روحی و شیوه بیان جملات شخصیت ها، استفاده نمایید.


امیدواریم شما متقضیان عزیز به زودی از اینجا که دروازه ورود به ایفای نقش به حساب می آید، عبور کرده و پس از انتخاب شخصیت، پا به دنیای جادویی ایفای نقش بگذارید.


موفق باشید


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۲۳ ۲۰:۴۳:۲۵
ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۲۳ ۲۰:۴۶:۲۴

No Country for Old Men




پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ دوشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۲

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۴:۴۶ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از sanandaj
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
سلام به همه
این نمایشنامه (تغریبا داستان) رو از روی عکس ننوشتم و ایمد وارم خوشتون بیاد


سرمای هوا نفس هارا سخت می کرد
هرمیون هیچ وقت فکر نمی کرد در همچین موقعیتی قرار گیرد.هری و رون هر دو می لرزیدند و صدای به هم خوردن دندان هایشان هرمیون را نگران تر می کرد.
هری که عینکش را گم کرده بود و به سختی میدید رو به هرمیون کرد و گفت :
به نظرت تا کی قراره اینجا بمونیم؟
رون هم که از شدت یخ زدگی توان حرکت نداشت همانطور پشت به هرمیون با صدایی لرزان اضافه کرد:
بالاخره برای نجات ما میان مه نه؟
هرمیون که از شدت نگرانی اصلا نمی توانست فکر کند داد زد:
ساکت نمی دونم . هیچی نمی دونم
سکوتی سرد میان سه نفر برقرار شد
هرمیون آنقدر از دست خودش عصبانی بود که اصلا نمی توانست موقعیت را سبک سنگین کند
با خودش فکر کرد آیا به دست آوردن یک پیشگویی ، ارزشش را داشت که این گونه در این تنگنا گیر کنند؟
وقتی فمید که شاید دیگر هیچ وقت پدر و مادرش را نبیند با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد و با دستش کوبید روی برف ها
هری آرام دستش را روی شانه هرمیون گذاشت و گفت:
نگران نباش بالاخره نجات پیدا می کنیم . اون فقط یه اتفاق بود
هرمیون که همچنان گریه می کرد گفت:نه باید می دونستم که یواشکی و غیر قانونی وارد شدن به وزارت جادو اونم بخش اسرار با سن زیر هفده سال و در دوران شومی مثل الان چقدر خطرناکه ولی اونقدر وسوسه شده بودم که اصلا توجه نکردم
رون که دیگر داشت وارد حالت توهم می شد به هری کفت:
هری چوبتو بده میخوام آتیش درست کنم
هری عصبانی شد و فریاد زد:
آقای ویزلی اگه داشتم که الان اینجا نبودم
هرمیون با حسرت به تکه های خرد شده پیشگویی اش نگاه کرد و یک تکه از آن را گرفت و پرت کرد و گفت:
هری میتونی داد بزنی؟
هری که این کار را بار ها کرده بود ولی فایده نداشت ، به خاطر هرمیون بار دیگر تا آخرین حد توانش داد زد ولی بی فایده بود .ناگهان باد و بوران شروع شد و هرسه مجبور شدند به هم بچسبند تا حداقل باد آن هارا با خود نبرد
هری گفت: پروفسور اسنیپ از کار و قصد ما خبر داشت نه؟
رون گفت :ولی فکر نکنم بدونه که امروز و اسن ساعت اومدیم و حتی اگه بدونه فکر نکنم احتمال بده که ما اتفاقی برامون افتاده و به جای در قبلی یه در دیگه رو باز کردیمو اگه باز هم یه همچین احتالی بده حداقل فرصت راحت شدن از شر مارو هرگز از دست نمیده نه؟
هرمیون هم موافق بود و سری تکان داد
...
آن ها دیگر نا امید شده بودند
هری ناگهان سرش را بالا آورد و با اینکه درست نمی دید احساس کرد حاله ای سیاه می بیند
توجه هرمیون هم جلب شد و نگاه کرد
از دور یک انسان نمایان شد. هرمیون از خوشحالی دستش را جلوی دهانش آورد ولی وقتی انسان کمی دیگر جلو آمد هرمیون جیغ زد و خواست که بلند شود ولی قدرت نداشت
یک مرگخوار با ماسک معروف مرگخوار ها داشت به آن ها نزدیک می شد
هری که هیچ راهی نداشت گفت:خواهش می کنم کاری با اون ها نداشته باش و اگه منو می خوای باهات میام ولی بذار این دوتا برن
مرگ خاور آرام نزدیک شد و هری را روی دو دستش گذاشت
هری که انگار فلج شده بود ، سرش رو به کنار افتاده بود و در بغل آن مرگخاور فقط می توانست زمین را با وضوح کم ببیند
هری دید که ماسک مرگخوار به زمین افتاد و همان هنگام چشمانش بسته شد
...
چشمانش را که باز کرد متوجه شد که بر روی تختی در درمانگاه هاگوارتز است
پروفسور مک گونگال را دید که خیلی عصبانی است و به او نگاه می کند
پروفسور شروع کرد:به به سلام پاتر می بینم که بازم جون سالم به در بردی!
البته از این بابت خوشحالم ولی می دونی که اگه پروفسور اسنیپ شما رو لو نمی داد من الان سکته کرده بودم؟
یعنی رسوندن خبر مریضی جینی به آقای ویزلی اینقدر مهم بود؟
آخرش هم سر از قسمت اسرار در آوردین و چون راه رو بلد نبودین توی اون در یخ زده افتادین؟
سانش آوردی پاتر. اگه پروفسور اسنیپ شما رو نجات نمی داد الان اینجا نبودی
و بلند شد و رفت
هری گیج شده بود . باورش نمی شد
با خودش گفت : یعنی اسنیپ آن هارا لو نداده بود و برای بقیه یک سری دروغ سر هم کرده بود؟
یعنی آن مرگخوار اسنیپ بود؟
...



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ جمعه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۲

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۴:۴۶ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از sanandaj
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
همین که وارد مغازه شدند هری و رون نفس راحتی کشیدند
هری که انگار یه بار سنگین رو از رو دوشش برداشته بودن گفت : اون بیرون جای نفس کشیدن هم نیست ،اینجا چقدر خوبه ،چقدر ساکته
ولی همین که همین حرف رو زد محو نگاه کردن به حیوانات اونجا شد چون هری تابحال به اون مغازه نرفته بود
حتی جغد خودش رو هم هاگرید براش خریده بود
رون داشت موشش رو ناز می کرد تا گازش نگیره
هرمیون که داشت با دقت به حیوونای مغازه نگاه می کرد چشمش به گربه نارنجی و پشمالو افتاد و با ذوق گفت:
واااااای این خیلی با نمکه ، خیلی قشنگه من همینو می خوام !

متصدی فروشگاه که قیافش نگران به نظر می رسید با یه حالت ترس گفت:
انتخابتون خیلی خوبه خانم جوان ولی باید نسبت به این گربه بهتون هشدار بدم که...
هرمیون که خیلی هیجان زده بود زد توی حرفش و با هیجان گفت:
هشدار واسه چی؟گربه به این نازی و آرومی . اندازه صدتا جغد می ارزه!

در همین حال رون که دیگه فکر می کرد موشش آروم شده اونو دست متصدی فروشگاه داد و گفت : تازگیا خیلی تنبل شده ، می خواستم بهش یه تقویت کننده ای چیزی بدین

در طرف دیگه ، هرمیون گربه رو بغل کرده بود و داشت باهاش حرف می زد :
می دونستی که خیلی نازی؟

ولی همین که چشم گربه به رون افتاد مثل جرقه پرید روی سرش و بهش چنگ می انداخت
رون جیغ می کشید و داد میزد : کمک،کمک، وااااااااای موهامو ول کن گربه کثیف ،نه نه نه ولم کن هرررررررررررری کمک یه کاری بکن ...

هری از خنده غش کرده بود و با سختی صداش در اومد: رون قیافت از دور زار می زنه !
هرمیون که ترسیده بود و به شدت نگران گربه اش بود گفت :
رون ولش کن ، موهاشو نکن. داری چنگش میندازی ولش کن ...

متصدی هم که حسابی ترسیده بود با داد و فریاد گفت:
خانم جوان ، من که هشدار داده بودم
هرمیون که سعی می کرد گربه رو از رون جدا کنه گفت:
نه شما چیزی نگفتید! البته من فکر می کنم مشکل از رونه نه از گربه من

هری هم که همچنان می خندید به خودش اومد و رفت که به رون و هرمیون کمک کنه ولی گربه خودشو روی متصدی انداخت
این دفعه صدای رون در اومد :وای نه هری چیکار کردی ؟ موشم موشمو پس بدین الان می کشتش

متصدی هم که داد و فریاد می کرد ،سعی می کرد موش رو دور نگه داره که موش فرار کرد...
هرمیون رفت و گربه رو گرفت و شروع کرد به ناز کردنش و گفت:
وای خدا موهاش ریخته ، رون من تورو نمی بخشم !
رون که داشت می دوید :
برو بابا با اون گربه ی با نمکت . مو واسم نذاشته اون وقت تو به فکر اونی؟ ... هری هری اون موشو بگیر بدو الان در می ره

هری شیرجه رفت و موشو گرفت .لباساش همه خاکی شده بود و با نارضایتی کامل گفت :
هرمیون این گربه نحسه ، عمرا بذارم بیاریش
هرمیون که اصلا اهمیت نمی داد با ناز گفت:
اشتباه می کنی همین الان براش اسم هم انتخاب کردم،کج پا !!!
رون از بدبختی توی سر خودش کوبید و روی زمین ولو شد ...

هرمیون پول رو روی میز متصدی گذاشت ( متصدی هنوز هم داشت از ترس می لرزید)و با گربه اش رفت و جلوی در گفت:
بدویین دیگه عجله کنین !!!
و همین طور که می رفت گربه اش رو ناز می کرد و می گفت:تو بهترین هدیه تولد منی عزیزم

رون و هری نگاهی از روی بدبختی به هم کردند ...


ـــــــــــــــــــــــــ
نسبتاً خوب بود.
تایید شد !


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۲۱ ۱۰:۵۳:۵۲


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
در فروشگاه باز شد و ه.ر.ه ریختن تو.

هرمیون گفت: سلام خانوم. بی زحمت دو متر پارچه چادری بدین!
صاحب فروشگاه یک ابرویش را بالا برد: اینجا که پارچه فروشی نیست دختر عزیزم.
رون یکی زد پس کله ی هرمیون: مگه عقلت کمه زن؟ نمی بینی اینجا حیوون فروشیه؟! اومدیم اسکاور رو ریکاور کنیما. یادت رفت؟

هرمیون در حالیکه بغض کرده و اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: اوا! دست رو من بلند می کنی؟... مگه خودت نگفتی برات پارچه چادری می خرم. از همونا که هری واسه جینی خریده.
رون دو دستی زد تو سر خودش: ای داد! ای هوار! آخه زن! چجور بگم؟! ندارم! ندارم! ایهاالناس! ندارم! از کجا بیارم هم شکم تو و بچه هاتو سیر کنم هم برات لباس بخرم؟ تورمه! گرونیه! پدرم دراومده! مگه چقدر به من حقوق میدن؟
هرمیون هق هق کنان گفت: همونقدر که به هری میدن! چطور اون پول داره، تو نداری؟
رون: آخه ناقص عقل! وزارتخونه منو با سهمیه ی بابام استخدام کرد. مگه به مدرک فوق دیپلم معدل 12 هاگوارتز چقدر حقوق میدن؟
هرمیون: خب تو هم ادامه میدادی مث هری فوق دکترا می گرفتی. (لازم به ذکر است که هری در اثنای این مکالمه هی به خودش مغرور شده و باد می کرد.)
رون داد زد: من میگم نره تو میگی بدوش؟! بابا! پول ندارم! ن دا رم! از سر قبر بابام بیارم شهریه ی دانشگاه آزاد بدم؟
هرمیون:بشین بخون دولتی قبول شی!
رون:دولتی سخته! باید سهمیه و پارتی داشته باشی. اصلا اینا هر کیو بخوان قبول می کنن. به استعدادایی مثل من بها نمیدن که.
هرمیون:بگو خنگم! تو مخم نمیره! چرا آسمون ریسمون میبافی؟
رون دست برد و کمربندش را باز کرد: نه! تو زبون آدم حالیت نمیشه. باید کتک بخوری تا خر فهم شی!

هرمیون جیغ کشید و فرار کرد و رون هم دنبالش. همه ی مغازه به هم ریخت و قفس ها شکست و انواع و اقسام جک و جانور ریخت توی مغازه. صاحب فروشگاه داد زد:چیکار می کنید؟ اینجا محل کسبه! برید بیرون! اوه... اون زخم روی پیشونی... شما باید آقای پاتر باشید! پسر برگزیده! The boy who lived! پسری که زندگی می کرد! جناب پاتر! خواهش می کنم جلوشونو بگیرید التماس می کنم. مغازم داغون شد!

هری دست برد یقه ی ردایش را تا پایین پاره کرد و لباس آبی و قرمز سوپرمنی اش آشکار شد که رویش حرف H زرد رنگی نقش بسته بود و بعد داد زد: پسر برگزیده در خدمت شماست!
بعد هم چوبدستیش را درآورد و دنبال رون و هرمیون گذاشت: اکسپلیارموس! اکسپلیارموس!

قفس ها همچنان می شکست و انواع جانوران بر سر و روی ه.ر.ه می بارید از جمله یک گربه ی حنایی که روی سر رون افتاد و جلوی دیدش را مسدود کرد که همین مساله باعث شد رون به مدت 10 دقیقه صاحب مغازه را به اشتباه به جای هرمیون زیر مشت و لگد و کمربند، سیاه و کبود کند.

بعد از اینکه رون متوجه اشتباهش شد چارچشمی دنبال هرمیون گشت ولی چون اکسپلیارموس هری باعث شکستن قفس میمون های مووزوزی شده بود و همه جای مغازه پر از میمون مووزوزی بود، پیدا کردن هرمیون کار سختی بود. رون تصمیم گرفت از نزدیک ترین میمون شروع کند به کتک زدن تا به هرمیون برسد ولی ناگهان اکسپلیارموس هری به قفس یک ابوالهول که از سقف آویزان بود خورد و ابوالهول گارامپی افتاد جلوی رون.

ابوالهول: من یک معما دارم که تو باید بهش جواب درست بدی تا بتونی رد بشی و اگه غلط جواب بدی من تو رو میخورم. هوی... هوی... کجا داری میری؟ این غیرقانونیه. از مسابقه ی جام آتش حذف میشی ها! وایسا معما رو جواب بده. هوی... به جان خودم آسونه. قول میدم راهنماییت کنم. ببین... اون چیه که صبح 4تا پا داره، ظهر که میشه...

و به این ترتیب ابوالهول عظیم الجثه هم دوید دنبال رون که معما برایش بخواند. از آن طرف صاحب مغازه که بعد از کتک های رون تازه به هوش آمده بود یک مشت پودر پاشید توی شومینه و از 110 کمک خواست که بلافاصله و از طریق همان شومینه ارتش وزارت وارد عمل شد و نیروهای S.W.A.T کل مغازه را پر کردند و صاحب مغازه زیر دست و پای نیروهای ویژه کاملا له شد و دل و روده اش پخش زمین شد.

هری همچنان اکسپلیارموس میزد که ناگهان پایش به یک میمون مووزوزی یا شاید هم یک هرمیون که از رون کتک خورده بود، گیر کرد و افتاد زمین و زخمش درد گرفت:آخ زخمم! رون فک کنم ولدمورت همین نزدیکیاست. الانه که حمله کنه.

ناگهان در مغازه باز شد و لرد سیاه به همراه نجینی و یک کپه مرگخوار ریختند توی مغازه:ببخشید، شربت سوءهاضمه مخصوص مارهای تبدیل به هورکراکس شده رسید بالاخره؟! این دالاهوف خیلی بدهضم بود سیستم گوارشی نجینی عزیزمو مختل کرده... اینجا چه خبره؟!... افراد! اون یارو قرمز-آبیه که دستش به پیشونیشه کله زخمیه! بکشیدش!

- کجایی زن؟! قیمه قیمه ات می کنم!
- کروشیو!
- ... بعدش شب که میشه 3 تا پا داره!
- خششششش... دشمن در موقعیت ساعت 7 شماست فرمانده! خششش... نه... یه شاخدم مجارستانی به ما حمله کرد. خشششش... نیروی پشتیبانی برامون بفرستید... خششش... خواهش... خرچ خرچ خرچ قورت!
- اکسپلیارموس!
- آواداکداورا! هنوزم نمی تونم بفهمم چطور یه بچه ی یک ساله تونست بزرگ ترین جادوگر قرنو... برو کنار بوزینه!
- بوزینه جد و آبادته! هوی خانوم! کجا رفتی؟ بیا این پارچه چادری ما رو بده تا شوهرم پیدام نکرده.
- آخ! جای زخمم خیلی درد می کنه رون. حس می کنم ولدمورت تصمیم گرفته یه کار بد انجام بده.

و جنگ و دعوا همچنان ادامه داشت...


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۴ ۲۳:۲۵:۴۰


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۲

هوریس اسلاگهورنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۷ جمعه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ جمعه ۱۰ آبان ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
سلام پروفسور....
سلام بچه ها....اینجا چی کار میکنید؟؟؟؟با من کاری دارید؟؟؟؟
بله پروفسور مک گونگال....امروز تولد منه.....من و هری و رونمی خوایم بریم به کوچه دیاگون تا امروز رو خوش بگذرونیم و برای موش مریض رون معجون بگیریم...به ما اجازه میدید؟؟؟؟
پروفسور با تردید به آن ها نگاه کردو گفت:باشه...به شرط این که زود برگردید....قبل از شام و با صاحره ای غریبه هم حرف نزنید...
بچه ها با خوشحالی:zogh:به هم نگاه کردند و با سرعت به طرف شمینه خوابگاه گریفندور دفتند و هر کدوم یه مشت پودر فلو برداشت.....با هم فریاد زدند.....کوچه دیاگون!!!
در یک چشم بر هم زدن سه تا نوجوان جادوگر خودشون رو وسط یه کوچه باریک و شلوغ دیدند....بعد هر سه متوجه شدندکه درست اومدند....
اول به سمت مغازه کتاب فروشی رفتند....چون حتما همون طور که میدونین هرمیون عاشق کتاب هاست و امروزم تولدشه....وارد مغازه شدند و هری و رون کتاب ورد های پیشرفته رو برای هرمیون خریدند....
توی راه هرمیون همش با کتاب جدیدش ور میرفت و ورد های اون رو امتحان میکرد....خیلی بهشون خوس میگذشت....به سمت مغازه حیوانات جادویی رفتند تا برای هرمیون یه گربه هم بخرند...
وقتی رسیدند..هرمیون یه گربه رو دید و پسندید...در نتیجه سه تا نوجوان وارد مغازه شدند....
مغازه پر از قفس های فلزی جور وا جوری بود....
صاحره..صاحب مغازه...گربه مورد نظر رو به اون ها نشون داد....در همین لحظه هرمیون یه ورد از تو کتاب رو بلند خوند و از نک چوب دستیش یه نوری بیرون زد....
گربه بیچاره با دیدن نور ترسید روی سر رون پرید....
صاحره که از این ماجرا خشکش زده بود و از تعجبدهانش باز مونده بود...همین جور به گربه بالای سر رون نگاه میکرد....
آخر سر هری گربه رو پایین آورد...بعد اونو از ساحره خریدند و یه معجون هم برای موش رون گرفتند و به سمت اولین و نزدیک ترین شمینه دویدند...چون داشت غروب میشد و موقع مراسم شام در سرسرا....
اونا به موقع به شام رسیدند....
تا آخر شب هرمیون دوستاش بدار بودند و به ماجرا های آن روزشون فکر میکردند و میخندیدند....

پایان


___________________
غلط املایی و جا افتادگی حروف داشتین توی رولتون. البته بیشتر متن کتابی داشت تا متن یک رول یا همون نمایشنامه. نمایشنامه یا رول پاراگراف بندی منظم تر و توضیحات کمتر می پذیره. این حجم توضیحات بیشتر مال نوشته های کتاب ماننده. اگرچه نوآوری خاصی نداشت اما بد نبود در مجموعه. قابل قبول تا حدودی.
تایید شد.


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۸ ۹:۲۸:۲۵

دوست دار شما.......
پروفسور مجتبی*جیمز*آبرافورد


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ پنجشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۲

atefe_hp


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۱ پنجشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۰:۱۵ سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
"حیوان عوضی احمق"
رون ویزلی تنهای صفتی که از توده ی نرم پشمالو به ذهنش میرسید را بیان کرد و سعی کرد آن را از خود دور کند
رون ویزلی توده ی پشمالو را تقریبا پرت کرد
هرمیون سرش داد زد"هی ...نکن...."
پرتش نکن رون""
رون با تحکم گفت "مگه نمیبینی...زخمیم کرد"
و جواب گرفت" تو هم داری اونو زخمی میکنی اون ترسیده تو اونو ترسوندی"
در همین لحظه حیوان تعادل خودش را دوباره باز یافت و روی میز پرید و چنگال هایش را دوباره و اینبار به سمت موجود کوچولوی کثیف و خاکستری بالا آورد
متصدی فروشگاه بر حسب رعایت حقوق مشتری به سرعت موش را از چنگال های گربه دور کرد و گربه را با حرکت خشن دستش "کیش !! "کرد
صدای ویز ویزی بلند تر از حد و حدود یک موش چرک به گوش رسید
رون گفت "به نظرت این گربه ترسیده؟
این گربه فقط وحشیه...."
رو به متصدی کرد وبه تندی گفت "این حیوون هارو اینجا چقدر گشنگی میدید که اینجور وحشی میشن"
متصدی ناراحت شد
و شاید از دور کردن اسکابرز پشیمان شده بود
با این حال واکنشی جز یه اخم ساده نشان نداد
او یک فروشنده بود...فروشنده ها حق ندارند به خیلی از تندی ها پاسخ دهند
و رون ویزلی شاید از نظر شما برخورد مناسبی در روز تولد یکی از زیباترین دختر هایی که میشناخت نداشت
به هر حال او یک پسر 13 ساله بود
که درکش از زیبایی برخورد ها و رفتار ها بسیار بسیار ابتدایی است
گربه ی حنایی پس از ضربه ی خشونتوار و اینکه موش را بسیار دور از دسترس دید کمی دور خودش چرخید و روی پیشخوان آرام گرفت
هری که تا کنون تنها شاهد نزاع بود گفت"انگار پاش آسیب دیده, یکی از پاهاش کجه"
هرمیون گفت"آره دیدم...پاش شکسته مادام؟"
متصدی پاسخ داد که این گربه از وقتی که پیدایش کرده اند اینچنین بوده
رون ویزلی تند خوی قصه ی ما مطمئنا هیچ علاقه ای به پای کج یک گربه ی وحشی نداشت
آن هم گربه ی وحشی که به خود جرئت ترساندن موش مظلومش را داده بود
صدای ویز ویز همچنان شنیده میشد
و اما هرمیون....
اون به توده ی پشمالو به نوع جدیدی مینگریست
گربه ی نازی بود
چهره ی پخ با مزه ای داشت
به نظر میرسید رنج زیادی کشیده باشد اما تمیز بود
با موهای بلند حنایی رنگ
و پاهایی که به طور بامزه ای قرینه نبودند اما جلوی راه رفتن سریع گربه را ابدا نمیگرفتند
هرمیون گرنجر دیگر دلش جغد نمیخواست !!


ـــــــــــــ
به عنوان یک رول در سبک جدی نسبتاً خوب بود. جای پیشرفت و خلاقیت در ایجاد جاذبه خیلی هست.
موفق باشی
تایید شد !


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۳۰ ۲۰:۵۸:۴۰


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ پنجشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۲

روبیوس هاگرید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۳:۱۸ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴
از جایی که پره از ذهن های پوچ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
در مغازه باز شد و صدای بلند و وحشتناکی داد
-اینجا تعطیله
صدای صاحب مغازه های بی اعصابی می امد که داشتند مغازشان را میبستند.
انجا تنها جایی بود که پیدا کرده بودند
هرماینی خیلی دوست داشت جغدی بخرد به جغد سفید زیبایی اشاره کرد اما وقتی قیمتش را دید دهنش از تعجب باز و چشم هایش گرد شد.
عزیزم میتونم کمکت کنم
منبع صدا ساحره ی پیر چاق و کوتاه قدی بود که به نظر میرسید با بقیه مغازه دار ها فرق دارد
هرماینی تا امد دهن باز کند رون گفت:بله بله میشه ببینید این موش شلخته ی من چشه؟ شبا خیلی سر و صدا میکنه و نمیذاره من بخوابم.
ساحره در حالی که موش رون در دستش بود داشت به حرف های هرمیون گوش میکرد که حیوونی میخواست که قیمتش حداقل 25 گالیون باشد.
ناگهان صدای خرخر عجیبی امد و حیوان نارنجی ای به موش رون حمله ور شد.
هری زود دست به کار شد و ان حیوون نارنجی رو گرفت یه گربه بود که یکی از پاهاش شکسته بود
ساحره گفت اه عزیزم اون گربه رو دیشب پیدا کردم پاش شکسته بود و خیلی اذیتش میکرد میخواستم امروز خلاصش کنم.
هرماینی با صدای بلندی گفت:نه نه من این گربه رو میخرم.
اه عزیزم تو خیلی مهربونی به همین دلیل گربه رو به تو مجانی میدم.
و رو به رون کرد و گفت موش تو زخم بدی برداشته شبا یه چیزی اون رو اذیت میکنه من دوای زخمش رو دارم قیمتش میشه 43 گالیون
هری و هرمیون و کج پا از مغازه بیرون امدند. نگاه کج پا به رون بود که در مغازه مانده بود و داشت بر سر قیمت دارو چانه میزد
و سگی مخفیانه ان ها را دید میزد

_______________
خیلی جای کار داشت!توی ایفا بیشتر روی نمایشنامه نویسیتون کار کنید!
تایید شد!




ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۲۹ ۱۹:۰۷:۵۳

بهترین جا را میخواهی؟
بهت نشان بدهم؟
چشمهایت را ببند تمرکز کن
تصور کن
یک گام به جلو بردار
الان همون جایی


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ پنجشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۲

پیتر پتی گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۶ شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۴۵ چهارشنبه ۸ آبان ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
هري،رون و هرميون وارد فروشگاه حيوانات ميشوند.فروشگاه،كمي تاريك است و ترسناك به نظر مي رسد.قفس هاي جغد ها در قفسه هايي قرار دارند.قفس هايي كه در بالاترين رديف قفسه ها قرار دارند،خالي هستند.فروشنده،ساحره اي است كه پشتش به آنهاست و كمي مرموز به نظر مي رسد.هري سرفه اي كرد تا جلب توجه كند و گفت:يه جغدي كه خوب و سريع باشه دارين؟
فروشنده با دست اشاره اي مي كند تا نزديكتر شوند.و آنان نيز همين كار را مي كنند.ناگهان،يك مرگخوار،از بيرون فروشگاه در را بر آنان قفل مي كند.و در يك لحظه،ساحره رويش را به سمت آنان بر ميگرداند.
هرميون جيغ زد:اون بلاتريكسه!
قبل از اينكه حتي فرصت كنند دستشان را به سمت چوبدستي هايشان ببرند،بلاتريكس آنان را خلع سلاح كرد.
بلاتريكس:حالا هر سه تون تو چنگ من هستيد!شما دو تا رو مي كشم و هري رو تحويل ارباب ميدم!من محبوب ترين خادم لرد سياه خواهم يود!
ناگهان،در بالاترين قفسه ها ،پيكر حنايي رنگي پديدار شد كه فقط هري متوجه آن شد.به نظر گربه مي آمد.آن گربه،پنجه هايش را،روي قفسي قرار داد كه درست بالاي سر بلا بود.و به نظر مي آمد كه دارد آن را هل مي دهد.
بلاتريكس چوب دستي اش را به سمت رون نشانه گرفت و فرياد زد:آورا كداو—
صداي او با برخورد قفس سنگيني به سرش قطع شد.بعد از چند ثانيه تلوتلو خوردن و هذيان گفتن،با صداي بامب! با صورت به زمين خورد.
گربه حنايي رنگ،از قفسه ها پايين آمد و جلوي آنان نشست.
بعد از چند دقيقه سكوت،هري گفت:بياين دست و پاي اين احمق رو ببنديم و صاحب اصلي مغازه رو پيدا كنيم.
هرميون:اوه اين قفس از شدت ضربه يه خورده كج شده!و چوبدستي ها هم يادتون نره!
هر سه چوبدستي هاي خود را برداشتند.
بعد از چند دقيقه گشتن، آنان صاحب اصلي فروشگاه را پيدا كردند.ساحره پيري بود كه بيهوش شده بود.بعد از بيدار شدن فرياد زد:
شما را خدا با من كاري نداشته باشيد!نه نه...
هري گفت:ما هستيم،آن مرگخوار بيهوش شده،شما در امانيد.
فروشنده با صدايي لرزان گفت:آه خدا را شكر!!به خاطر نجات جانم هر چي بخواهيد بهتون ميدم!
هرميون:اون گربه حنايي رو بديد ممنون ميشم!
فروشنده:اوه،اون يكي از باهوشترين و بهترين گربه هاي ماست..قيمتش هزار گاليون بود اما من بهتون رايگان ميدمش.
هرميون با خوشحالي گفت:ازتون متشكرم!
و هر سه باهم بعد از باز كردن در فروشگاه خارج شدند و مدتي بعد ماموران وزارت خانه سر رسيده و بلا را به آزكابان بردند.
The end
اين فيلم نامه رو جدي نوشتم.بخواهيد يه بار هم رول طنز مي نويسم.

ــــــــــــــــــــــــــــ
نسبتاً خوب و مناسب.
تایید شد.


ویرایش شده توسط :.ولدمورت.: در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۲۹ ۱۶:۰۹:۵۳
ویرایش شده توسط :.ولدمورت.: در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۲۹ ۱۶:۱۱:۲۵
ویرایش شده توسط :.ولدمورت.: در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۲۹ ۱۶:۱۲:۴۹
ویرایش شده توسط :.ولدمورت.: در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۲۹ ۱۶:۱۴:۰۷
ویرایش شده توسط :.ولدمورت.: در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۲۹ ۱۶:۲۲:۵۳
ویرایش شده توسط :.ولدمورت.: در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۲۹ ۱۷:۰۹:۵۰
ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۱/۲۹ ۱۷:۳۲:۲۴







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.