در فروشگاه باز شد و ه.ر.ه ریختن تو.
هرمیون گفت: سلام خانوم. بی زحمت دو متر پارچه چادری بدین!
صاحب فروشگاه یک ابرویش را بالا برد: اینجا که پارچه فروشی نیست دختر عزیزم.
رون یکی زد پس کله ی هرمیون: مگه عقلت کمه زن؟ نمی بینی اینجا حیوون فروشیه؟! اومدیم اسکاور رو ریکاور کنیما. یادت رفت؟
هرمیون در حالیکه بغض کرده و اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: اوا! دست رو من بلند می کنی؟... مگه خودت نگفتی برات پارچه چادری می خرم. از همونا که هری واسه جینی خریده.
رون دو دستی زد تو سر خودش: ای داد! ای هوار! آخه زن! چجور بگم؟! ندارم! ندارم! ایهاالناس! ندارم! از کجا بیارم هم شکم تو و بچه هاتو سیر کنم هم برات لباس بخرم؟ تورمه! گرونیه! پدرم دراومده! مگه چقدر به من حقوق میدن؟
هرمیون هق هق کنان گفت: همونقدر که به هری میدن! چطور اون پول داره، تو نداری؟
رون: آخه ناقص عقل! وزارتخونه منو با سهمیه ی بابام استخدام کرد. مگه به مدرک فوق دیپلم معدل 12 هاگوارتز چقدر حقوق میدن؟
هرمیون: خب تو هم ادامه میدادی مث هری فوق دکترا می گرفتی. (لازم به ذکر است که هری در اثنای این مکالمه هی به خودش مغرور شده و باد می کرد.)
رون داد زد: من میگم نره تو میگی بدوش؟! بابا! پول ندارم! ن دا رم! از سر قبر بابام بیارم شهریه ی دانشگاه آزاد بدم؟
هرمیون:بشین بخون دولتی قبول شی!
رون:دولتی سخته! باید سهمیه و پارتی داشته باشی. اصلا اینا هر کیو بخوان قبول می کنن. به استعدادایی مثل من بها نمیدن که.
هرمیون:بگو خنگم! تو مخم نمیره! چرا آسمون ریسمون میبافی؟
رون دست برد و کمربندش را باز کرد: نه! تو زبون آدم حالیت نمیشه. باید کتک بخوری تا خر فهم شی!
هرمیون جیغ کشید و فرار کرد و رون هم دنبالش. همه ی مغازه به هم ریخت و قفس ها شکست و انواع و اقسام جک و جانور ریخت توی مغازه. صاحب فروشگاه داد زد:چیکار می کنید؟ اینجا محل کسبه! برید بیرون! اوه... اون زخم روی پیشونی... شما باید آقای پاتر باشید! پسر برگزیده! The boy who lived! پسری که زندگی می کرد! جناب پاتر! خواهش می کنم جلوشونو بگیرید التماس می کنم. مغازم داغون شد!
هری دست برد یقه ی ردایش را تا پایین پاره کرد و لباس آبی و قرمز سوپرمنی اش آشکار شد که رویش حرف H زرد رنگی نقش بسته بود و بعد داد زد: پسر برگزیده در خدمت شماست!
بعد هم چوبدستیش را درآورد و دنبال رون و هرمیون گذاشت: اکسپلیارموس! اکسپلیارموس!
قفس ها همچنان می شکست و انواع جانوران بر سر و روی ه.ر.ه می بارید از جمله یک گربه ی حنایی که روی سر رون افتاد و جلوی دیدش را مسدود کرد که همین مساله باعث شد رون به مدت 10 دقیقه صاحب مغازه را به اشتباه به جای هرمیون زیر مشت و لگد و کمربند، سیاه و کبود کند.
بعد از اینکه رون متوجه اشتباهش شد چارچشمی دنبال هرمیون گشت ولی چون اکسپلیارموس هری باعث شکستن قفس میمون های مووزوزی شده بود و همه جای مغازه پر از میمون مووزوزی بود، پیدا کردن هرمیون کار سختی بود. رون تصمیم گرفت از نزدیک ترین میمون شروع کند به کتک زدن تا به هرمیون برسد ولی ناگهان اکسپلیارموس هری به قفس یک ابوالهول که از سقف آویزان بود خورد و ابوالهول گارامپی افتاد جلوی رون.
ابوالهول: من یک معما دارم که تو باید بهش جواب درست بدی تا بتونی رد بشی و اگه غلط جواب بدی من تو رو میخورم. هوی... هوی... کجا داری میری؟ این غیرقانونیه. از مسابقه ی جام آتش حذف میشی ها! وایسا معما رو جواب بده. هوی... به جان خودم آسونه. قول میدم راهنماییت کنم. ببین... اون چیه که صبح 4تا پا داره، ظهر که میشه...
و به این ترتیب ابوالهول عظیم الجثه هم دوید دنبال رون که معما برایش بخواند. از آن طرف صاحب مغازه که بعد از کتک های رون تازه به هوش آمده بود یک مشت پودر پاشید توی شومینه و از 110 کمک خواست که بلافاصله و از طریق همان شومینه ارتش وزارت وارد عمل شد و نیروهای S.W.A.T کل مغازه را پر کردند و صاحب مغازه زیر دست و پای نیروهای ویژه کاملا له شد و دل و روده اش پخش زمین شد.
هری همچنان اکسپلیارموس میزد که ناگهان پایش به یک میمون مووزوزی یا شاید هم یک هرمیون که از رون کتک خورده بود، گیر کرد و افتاد زمین و زخمش درد گرفت:آخ زخمم! رون فک کنم ولدمورت همین نزدیکیاست. الانه که حمله کنه.
ناگهان در مغازه باز شد و لرد سیاه به همراه نجینی و یک کپه مرگخوار ریختند توی مغازه:ببخشید، شربت سوءهاضمه مخصوص مارهای تبدیل به هورکراکس شده رسید بالاخره؟! این دالاهوف خیلی بدهضم بود سیستم گوارشی نجینی عزیزمو مختل کرده... اینجا چه خبره؟!
... افراد! اون یارو قرمز-آبیه که دستش به پیشونیشه کله زخمیه! بکشیدش!
- کجایی زن؟! قیمه قیمه ات می کنم!
- کروشیو!
- ... بعدش شب که میشه 3 تا پا داره!
- خششششش... دشمن در موقعیت ساعت 7 شماست فرمانده! خششش... نه... یه شاخدم مجارستانی به ما حمله کرد. خشششش... نیروی پشتیبانی برامون بفرستید... خششش... خواهش... خرچ خرچ خرچ قورت!
- اکسپلیارموس!
- آواداکداورا! هنوزم نمی تونم بفهمم چطور یه بچه ی یک ساله تونست بزرگ ترین جادوگر قرنو... برو کنار بوزینه!
- بوزینه جد و آبادته! هوی خانوم! کجا رفتی؟ بیا این پارچه چادری ما رو بده تا شوهرم پیدام نکرده.
- آخ! جای زخمم خیلی درد می کنه رون. حس می کنم ولدمورت تصمیم گرفته یه کار بد انجام بده.
و جنگ و دعوا همچنان ادامه داشت...