هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۲
#30

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین

صدای جر و بحثی از طبقه‌ی پایین، خواب شیرین صبح‌گاهی‌ش را به کامش تلخ کرد.

- بهت گفتم یه طلسم فرمان روش اجرا کن و برگرد. اون نامه‌ی احمقانه دیگه چی بود؟

- شلوغ نکن خواهر. ما می‌تونیم کل حساب بانکی ِ فاج رو خالی کنیم. یا حداقل یکی دیگه رو جاش بشونیم.

- لعنتی! تو فکر کردی ما مثل اون محفلی‌ها مجبوریم واسه پول هرکاری بکنیم؟ نکنه با خاندان ویزلی‌ها اشتباهمون گرفتی؟

- عذر می‌خوام. یکی از خاندان ویزلی‌ها اینجاست ها!

نخیر. خواب بی خواب. با عصبانیت از تختش بیرون آمد و در حالی که امیدوار بود تاپ تاپ ِ پاهایش، اعصاب تمام اعضای خانه را خط خطی کند، به طبقه‌ی پایین رفت. در آشپزخانه را با خشونت گشود و وارد شد:
- هیچ معلوم هست اینجا چه خبره؟

نگاه ِ سه زن ِ درگیر ِ بحث، به سمت او برگشت. یک مو قرمز، یک مو مشکی و یک مو طلایی که می‌شد گفت زیباترین ِ آن جمع است. خب، لینی با آن پوست ِ تیره و موهای سیاه وزوزی، نمی‌توانست خیلی خودش را درگیر زیبایی ِ این و آن کند.

جینی ویزلی را نمی‌شناخت، اما می‌توانست از مدلی که رز موهایش را عقب زد، حالات ِ عمه‌ش را در او ببیند:
- خواهران بلک یه عدم تفاهم کوچولو موچولو دارن!

بلاتریکس که خودش را بالاتر از آن می‌دید که توضیح دهد، با اکراه گفت:
- سیسی می‌گه ما نباید دختر فاج رو میاوردیم. ولی به نظر من این راه بهتری برای ِ ...

نارسیسا با خشمی فروخورده پرید وسط حرف خواهرش:
- جلب کردن توجه جامعه‌ی جادوگری به خودمون! بلا! دستورا واضحن. امیلی رو طلسم کنید. برش گردونین تو اون خونه و صبر کنین تا به جای پدرش بشینه. تا ما وزارت رو تو دست بگیریم و بتونیم لرد سیاه رو...

رز ِ جوان، خشمگینانه به نارسیسای میان‌سال تشر زد:
- نگو لعنتی! می‌خوای اونقدر هوار بکشی که صدات تا گریمولد بره؟! یا می‌خوای اون توله‌گرگ که همه‌چیو بو می‌کشه، بوی حرفات بهش برسه؟!

و " آن توله‌گرگ "، داشت بو می‌کشید... چیزی شوم در جریان بود. گویی دروازه‌ی جهان مردگان داشت گشوده می‌شد...!



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۸:۴۱ پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۲
#29

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
جینی فنجان قهوه را به دست فاج داد و روبرویش نشست. جرعه‌ای از آن نوشیدنی تلخ و گرمایی که با خود به همراه داشت، به او کمک کرد تا نیرویش را بازیابد.

- دختر بزرگم.. امیلی، همونی که پارسال فارغ‌التحصیل شد، امروز قرار بود چند تا از دوستاش رو تو یه کافه‌ای ببینه، خیلی هیجان‌زده بود، میگفت میخوان با هم یه نشریه راه بندازن... من ازش تموم روز بی‌خبر بودم تا اینکه دم غروب اینو گرفتم.

فاج تکه کاغذ چروکیده‌ای را از جیب درآورد و به سوی میزبانش گرفت. هری کاغذ را کمی با دستانش صاف کرد و در سکوت مشغول خواندن شد، هر لحظه چین‌های رو پیشانیش عمیق‌تر میشد و چهره‌اش بیشتر در هم میرفت. پیامی که آن یادداشت همراه خود داشت، کوتاه و واضح بود‌; شخص یا اشخاصی دختر فاج را در اختیار داشتند و آزادی او را با کناره‌گیری وزیر از سمت خود مبادله می‌کردند. جینی که تازه از خواندن آن یادداشت فارغ شده بود، به نشانه‌ی همدردی دستش را روی بازوی فاج گذاشت و پرسید:

- میدونی امروز کجا و با کی قرار داشت؟

وزیر سری به نشانه‌ی جواب منفی تکان داد و در حالیکه چشم به فنجان قهوه‌اش دوخته بود، انگار که با خودش حرف بزند، به آرامی زمزمه کرد:

- نگفت کدوم کافه ولی من تموم کافه‌های دیاگون رو امروز عصر چک کردم، اونجا نرفته. و با تمام دوستاش.. حداقل اونایی که من و مادرش میشناسیم تماس گرفتم اما هیج‌کدوم خبر از این ملاقات نداشتن...

بار دیگر فاج تسلیم شد و شانه‌هایش به لرزه افتادند، اشک روی گونه‌هایش غلتید و مجال حرف زدن را از او سلب کرد.

- با فرگوس بلک هم تماس گرفتین؟

با شنیدن صدای شخص چهارم، همه با تعجب به سمت در برگشتند، جایی که تد لوپین با اخمی بر پیشانی به وزیر نگاه میکرد و منتظر جواب بود. فاج که کاملا غافلگیر و اندکی آزرده شده بود، پرسید:

- با کی؟ چرا یه بلک باید از جای دختر من خبر داشته باشه؟ تو چی میدونی لوپین؟

و در حالیکه تلاش میکرد صدایش فقط به گوش هری برسد، از بین دندان‌های بهم فشرده گفت:

- پاتر تو که میدونی من به این خونواده با این سابقه‌ی گرگینگی اعتماد ندارم.

قبل از پدرخوانده‌اش این تدی بود که با صدایی که سعی می‌کرد خشمش را پنهان کند، جواب فاج را داد:‌

- این گرگینه، از قضا با دخترت هم‌دوره بود و این دو سال آخر می‌دید که چطور امیلی درگیر علاقه ی یه طرفه به فرگوس شده و چطور بازی داده میشه.

- اما اگه یه طرفه بوده، چرا باید امیلی رو بدزده؟

تدی به آرامی قدم درون اتاق نیمه‌ تاریک گذاشت و درست رو در روی فاج قرار گرفت و به او که استیصال، خشم و اندوه در چشمانش موج می‌زد، خیره شد، بی آنکه نگاهش را از وزیر بگیرد، در جواب هری گفت:

- قبلا بهت گفته بودم، مامان آندرومیدا چند وقتیه که چیزهایی مشکوکی از خونواده‌اش می‌بینه و فکر میکنه یه نقشه‌هایی دارن. به نظرم شکش زیادم غلط نیست!

---------------------------

خب اگه قراره طبق ۱۹ سال بعد پیش بریم، هیچ کدوم از پسرهای پاتر انقدر کوچیک نیستن که به وزیر لگد بزنن و خود البوس هم حداقل ۱۱ سالشه و حتی از اونم بعیده همچین رفتاری، مگه که دارسلی‌ها بزرگش کرده باشن

بعد اینکه تئوری من اینه که کار کار خاندان بلکه ولی خب نفر بعدی میتونه ردش کنه و یه تئوری دیگه بیاد!‌


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۲
#28

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۷ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۹:۲۷ سه شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۳
از خوابگاه اساتید هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 288
آفلاین
× سوژه جدید !×

سرما بر لندن چیره شده بود. برف باریدن گرفته بود و مردم به سختی در کوچه پس کوچه ها رفت و آمد می کردند. اما دلگرمی آنان کریسمس بود؛ که تا چند روز دیگر از راه می رسید و در دنیای جادوگری نیز، در خیابان های دیاگون، مردم مشغول خرید وسایلِ برگزاری جشن کریسمس بودند.

مردی با ظاهری اعیانی از وزارتخانه بیرون آمد. پالتوی ضخیمی پوشیده بود و شال گردنِ خاکستری رنگی را روی پالتوی قهوه ای اش، انداخته بود. ظاهری آراسته داشت اما چهره اش مشخص نبود. کلاه پالتواش را روی سرش کشیده و به سرعت آپارت کرد! صدای ایجاد شده در میان سوسوی باد در آن موقع شب، شنیده نشد.

مرد، در مقابل خانه ای با ظاهر تمیز و آراسته و سقف پوشیده از برف، ایستاده بود. دیوار خارجی خانه، بسیار تمیز و عاری از لکه های رایج بودند. چند گلدان که تنها با وردی در آن موقع سال، سرپا نگه داشته شده بودند جلوی درب ورودی خانه خودنمایی می کردند. درب، دارای پلاکی با شماره 13 بود و در بالای آن عبارت " خانه پاتر ها " حک شده بود.

مرد چند قدم برداشت و به سمت درب چوبی رفت. کلاه پالتو اش را از سر برداشت و چهره اش نمایان شد. بی تابی و شتاب در چهره و قدم های مرد به سمت خانه موج می زد! در درونش آتش برپا بود! هر لحظه تاخیر جان دخترش را به خطر می انداخت.

مقابل درب ایستاد. در آن سرمای نفس گیر، بازدمش بخارِ زیادی تولید می کرد. با عجله، زنگ را به صدا در آورد. پس از چند ثانیه، فریاد پسر کوچکی مرد را از نگرانی در آورد.

پسرک در را باز کرد و با دیدن آن مرد غریبه، از او سوال همیشگی را پرسید:

- تو کی هستی؟

پسر، قد متوسطی داشت و با دیدن مرد، در آن موقع شب شگفت زده شده بود. البته پدرش همیشه مهمانان غریبه داشت! مرد بی توجه به پسرک، در را با فشاری باز کرد! در همین حین به سرعت گفت:

- فاج هستم! وزیر جادوگری!!

اما منتظر نماند تا عکس العمل پسر را پس از این معرفی ببیند و به سرعت به سمت اتاق نشیمن رفت. قدم هایش را سریع بر می داشت. اما این باعث نمی شد که او به ظاهر اراسته و پاکیزه خانه توجهی نکند. قاب عکس ها بر روی دیوار ها خودنمایی می کردند و زمین که با موکتی سرخ پوشیده شده بود، در زیر پای آقای فاج، نرم و لذت بخش بودند.

فضای اتاق نشیمن گرمای لذت بخشی داشت و فاج پس از ساعتی، بالاخره لحظه ای آرام گرفت و به آرامی در حالی که سعی می کرد صدایش شنیده شود، گفت:
- پاتر، پاتر! سریعتر!

هری پاتر، رئیس اداره کاراگاهان در حالی که لباس خانگی آبی رنگی به تن داشت و شلوارک کوتاهی نیز پوشیده بود از پله ها پایین آمد.

فاج با دیدن پاتر، به سرعت به سمتش رفت و گفت:
- دخترم! دخترم رو دزدیدند!

لحظاتی بعد این قطرات اشک بودند که از گونه مردی 50 ساله فرو می ریختند و توانِ ایستادن را از او سلب کردند.

پسرک کوچک که فرزند هری به نظر می آمد همان موقع به سرعت به سمت اتاق نشیمن آمد و لگدی به پای فاج زد! اما فاج اعتنایی نکرد. هری پس از چشم غره ای به پسرش، فاج را روی کاناپه مشکی رنگی نشاند و صدا زد:

- جینی، برامون قهوه بیار. ما توی اتاق هستیم...

و هری به فاج که اکنون دیگر گریه نمی کرد و خود را کنترل کرده بود، نگاه کرد و با سر به طبقه بالا اشاره کرد.

لحظاتی بعد، هری در اتاقش را بست و بر روی صندلی اش نشست و به فاج، وزیر جادوگری که در آن لحظه عاجزانه روبرویش نشسته بود نگاه کرد.

- خوب، بگو ببینم چی شده؟




--------------------
سوژه واضحه! لرد سیاه نابود شده! اما شاید نشده باشه و هنوز جان پیچی داشته باشه! شایدم مرگخواران دوباره کارشون رو شروع کردن و دارن کسایی رو می دزدن!

این دست شماست! سوژه ازاد رها شد پس به خوبی ادامه بدید!

+ این مامورتم نیست! پستِ پادگان زده خواهد شد!


دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۲
#27

مینروا مک گونگالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۹ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۲
از کلاس تغییرشکل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 116
آفلاین
خانه ریدل ها
بلا اولین طلسم را به طرف لوسیوس پرت میکنه پیتر همون اول توسط لوسیوس کشته میشه جنگ سختی بین بلا ولوسیوس در میگیره.
الستور که از وضعیت حاضر راضی است روی صندلی میشینه واز خودکشی مرگخوار ها لذت میبره وبا خود میگه:خدایی لردسیاه بودن هم لذت خود را دارد!
الفیاس و آقای باود از میان مرگخوارا رد شده و به سمت در خروجی میروند تا موضوع الستور را به محفلی ها بگند که ناگهان...

تالار اسرار
دامبلدور که حالا حالا ها داره با تام می جنگه نمیتونه به مینروا موضوع را بگه.
مینروا به پشت نگاه میکنه ومیبینه سوروس بیهوش رو زمین افتاده.
وتصمیم میگیره که هر طور شده سوروس را به هوش بیاره چوب دستی شو روبه اسنیپ میگیره و وردی را زمزمه میکنه ناگهان سوروس به هوش میاد .
مینروا به سوروس میگه:ماباید زره را نابود کنیم تا آلبوس را نجات بدیم .
سوروس به زره نزدیک میشه ومیگه...


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

نشان سازمان حمایت از ساحره ها =


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۸:۳۲ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۲
#26

الستور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۱۵ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
از دور مراقبتم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 337
آفلاین
خانه ی ریدل ها

الفیاس و باود در شکل اوری و مکنر جلوی ولدمورت زانو زده اند؛

-اوری، مکنر ... مرگخواران من .... علت تاخیرتون چی بود؟

-قـ..قـ..قـربان... مـ..ما همه جارو گشتیم و ...

- صبر کن ... لوسیوس همه ی مرگخوارای دیگه رو از این اتا ق ببر بیرون و اگه بفهمم کسی استراق سمع می کنه...

لوسیوس به مرگخوار های حاضر اشاره می کند و همه خارج می شوند. ولدمورت چند قدم جلو می آید...باود و الفیاس نفسشان تقریبا بند آمده بود و قدرت حرکت نداشتند... ولدمورت می گوید:

- باود! الفیس! دوستان من...

- تـ..تو تو میدونی...؟

- من ولدمورت نیستم... خودمو معرفی می کنم:الستور مودی!

- امکان نداره! یعنی تو این مرگخوارا رو جمع کردی و خودتو بشکل ولدمورت درآوردی تا به محفل حمله کنی؟!

- نه! من خودمو به شکل ولدمورت در نیاوردم! چون تام کچله و نمی تونستم از معجون مرکب استفاده کنم! خودمو بشکل یکی از مرگ خوارا در آوردم... که لرد کثیف (!) بهم گفت:«دالاهوف ... باید برای کاری به هاگوارتز برم...می خوام تو رو بشکل خودم در بیارم ... تو باید کاری کنی که مرگ خوارا فکر کنن تو منی تا اگه محفلی ها حمله کردن عدم حضور من باعث تضعیف روحیه ی اونا نشه »...

-تو مردی...

-حالا که می بینی زنده ام

باود هنوز ظنین بود اما الفیاس با ذوق گفت:

- این عالیه ... من می تونم پشت در وایستم و تو یکی یکی مرگخوارا رو صدا می کنی و من...

الستور: نه! ما هیچوقت از پشت کسی رو طلسم نمی کنیم! هیچ وقت!

باود: خودشه! حالا مطمئن شدم که تو چشم باباقوری خودمونی!

و الستور را در آغوش می گیرد...

الفیاس: حالا وقت ابراز احساسات نیست... هر لحظه ممکنه محفلی ها که بیرون کمین کردن لو برن یا الستور بشکل اصلیش در بیاد...

- الفیاس...باود...خودتونو روی زمین ولو کنین...مثلا که شکنجه شدین...

-...آخـــــــــــــــــــــــــــــــــــ... سرورم سرورم... غلط کردم! ...

- لوسیوس بیا داخل

- سـرورم... عفو کنید ... عفو کنید

لوسیوس: قربان اینا رو ببرم؟

- نه لوسیوس! زانو بزن! که می خوای علیه من شورش کنی هان؟!(و لوسیوس را خلع سلاح می کند)

-نه قربان! به هرپوی کثیف قسم که من همون خادم وفادارتونم( و چشم غره ای به مکنر می رود)

-دروغگو!بگو همدست هات کیا بودن تا نکشتمت!

- سرورم... من کاری نکردم که همدستی هم داشته باشم!

-به سرورت دروغ می گی! آوادا...

- باشه می گم .. می گم ...

- زودتر...

-بــ..بــ..بلاتریکس...و پـ .. پیتر.

- بلاتریکس! اون که همیشه دست راست من بوده!

و نعره می زند: بـــــــلـا...!

بلاتریکس وارد می شود...

-بله سرورم...؟

- می خوام ترتیبی بدم تا تو و پیتر و لوسیوس با هم دوئل سه نفره کنین... هر کس دو نفر دیگه رو کشت عفو می شه...

-سرورم...مگه من چی کار کردم که عفو بشم؟

- می تونی از لوسیوس بپرسی... ضمنا... اوری!مکنر! به گشت زنی تون ادامه بدین...احتمالا چندتا از طرفدارام هم اون بیرون منتظرتونن... بگین بیان تو تا با مرگخوارام آشنا بشن!

تالار اسرار شماره ی 2 - درهمان حال

ولدمورت و دامبلدور هنوز مشغول نبردند ... اطرافشان را هاله ای فرا گرفته که باعث می شود مینروا و سورس بسختی آلبوس و ولدمورت را ببینند یا صدایشان را بشنوند...

آلبوس تلاش می کند تا چیزی به مینروا و سورس بگوید اما ولدمورت هاله ی اطرافشان را غلیظ و غلیظ تر می کند...

دامبلدور: مینروا .... زره ........ ـابودش کنیـ ... مینروا ... مواظب .... خطر ....

مینروا: خدای من ... سورس می بینی ... تام نمی خواد ما بفهمیم آلبوس چی می گه

- ولی مطمئنا داره می گه باید زره رو نابود کنیم ...

- مطمئن نیستم ... چون چیز هایی هم درباره ی خطر می گفت

مینروا بر می گردد تا اسنیپ را ببیند ولی بجای اسنیپ ...

- سورس ... خدای من ... ســــــورس ...


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۲۰ ۸:۵۵:۴۷
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۲۰ ۹:۰۷:۰۷
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۲۰ ۹:۱۱:۴۷

چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


???? ??: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۱
#25

آقای باودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۴ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۸
از جایی که نمودار ناپذیر است
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
ارتش و محفل

آواداکدورا!!!!!

-باود چرا کشتیشون بیچاره شدیم!

-چی میگی معجون مرکب پیچیده رو بیارین

آقای باود یک مو از هر مرگخوار کند و در دو لیوان معجون مرکب پیچیده انداخت.

-حالا کی این دو تا رو میخوره باود؟

- من و الفیاس دوج

- چرا شما دو تا؟؟!

-کسی مشکلی داره؟

-خب نه !!

آقای الفیاس و آقای باود نوش جان میکنند!

-الفیاس حاضری بریم؟

-البته!

آقای باود میگه:

توجه کنین یه ساعت وقت داریم که به شکلشون باشیم شما در این مدت که ما میریم داخل خونه رو محاصره کنین.ممکن ولدمورت بفهمه و ما رو در جا بکشه ولی شما باید ادامه بدین...

راستی یه گروه هم باید دیوار حفاظتی ایجاد کنه تا مشنگای اطراف آسیب نبینن

ریموس گفت:

اونش با من خوبه

-خوبه!

ابرفورث گفت:

چهار قسمت میشیم

من از سمت شرق حمله میکنم

کینگیزلی هم از سمت غرب

گروه الفیاس هم از جنوب

لوپین هم از سمت شمال بعد از ایجاد دیوار حفاظ حمله میکنه که در عقبی خونه اس و راه فرار رو میبنده

خب برید شما دو تا...

باود و الفیاس به راه افتادند که حالا اوری و مکنیر بودند

بقیه نیز گروه خود را برداشتند و رفتند




ورودی عمارت ریدل ها

-در بزن باود

-باشه

تق تق

-شما دو تا کجایین یه ساعته؟

-هیچ طبق فرمایشات لرد سیاه باید همه جا رو خوب نگاه میکردیم

- بـــــــــــــــوق شین داخل

-حرف دهنتو بفهم

لوسیوس مالفوی:

-اوری و مکنیر بیاین لرد سیاه کارتون داره به خاطر دیر اومدنتون مجازات میشین!

-اومدیـ...دیم




تالار اسرار

مک گوناگال به زره نزدیک میشه که برش داره

نه دست نزن!!!

مک گوناگال از جاش میپره

دامبلدور و اسنیپ تازه رسیدن

-آه آلبوس تو منو پاک ترسوندی

-نباید دست بزنی مطمئنا یه طلسمی داره نباید جریان انگشتر تکرار بشه

حال چوبدستیتون رو برای احتیاط در بیارین

مک گوناگال:

آلبوس چوبدستیمو نمیتونم پیدا کنم

صدایی سرد خشک و بی حالت گفت:

-نگران نباش پیش منه!

هر سه نفر به سرعت بر گشتند

آری این تام ریدل جوان بود که چوبدستی مک گوناگال در دست به دیوار تکیه داشت و لبخندی موذیانه ای بر لب داشت!!!

به تالار دوم اسرار خوش اومدین! اسنیپ با تو تسویه حساب خواهم کرد! ولی اولش با دامبلدور!

دامبلدور آهی کشید و با افسوس گفت:

منم برای مبارزه تن به تن باهات آمدم تام . یه زمونایی با یه کمد آتیش گرفته تو رو از کار بد بازمیداشتم کاش الانم میتونستم تام!حیفـــــــــــــ...

دو جادوگر جلو رفتند و طوفانی دورشان را در برگرفت...


آقای باود؟
خیلی خسته ام!!!


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱:۰۹ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۱
#24

الفیاس.دوج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۱۶:۴۰
از ته دنیای انتظار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1206 | خلاصه ها: 1
آفلاین
- آهای باود، داری به چی فکر میکنی؟ با تو ام؛ باااااااااود...

آبرفورث با گفتن این حرف، دستش رو جلوی آقای باود تکون میده ولی باود همچنان به مکان نامعلومی خیره شده بود. بعد از یکمی تلاش، باود به خودش میاد و با صدایی که میشد ترس رو ازش فهمید، شروع به حرف زدن می کنه:

- همتون سالم هستید؟ کسی چیزیش نشده؟ ریموس، خوبی؟ بقیه چطور؟

- هممون خوب و سالمیم باود، چه اتفاقی افتاده؟ چرا اونطوری داشتی نگاه میکردی؟

- یه لحظه فکر کردم مرگخوارا فهمیدن ما اینجاییم و دارن ما رو نابود می کنند؛ لشکر بزرگی از مرگخوارا از هر طرف بهمون حمله کرده بودند، خیلی وحشتناک بود ...

- هیـــــس... اونجا چیزی تکون خورد... .

همه ی محفلی ها با استفاده از طلسم جدید سرخوردگی شان که به لطف هرمیون، تغییراتی در اون ایجاد کرده بودند؛ در اطراف دو مرگخوار حلقه زدند.


هاگوارتز، دخمه های اسلیتیرین:


- یه کاری بکن آلبوس، تو میتونی نجاتمون بدی... .

به محض حمله کردن توده ی آب به سمت آنها، هاله ای نقره ای رنگ تمام بدن دو جادوگر را در برگرفت و آنها را از فشار آب در امان نگه داشت ولی همراه با آب به همان مسیری رفتند که مک گوناگال رفته بود.

- آلبوس، باید مینروا رو هم نجات بدیم، شدت جریان آب خیلی شدید بود، ممکنه نابودش بکنه... .

- نترس سورس، اون میدونه چی کار داره می کنه، بهش گفته بودم که امکان داره از هم جدا بشیم، میدونه چطوری باید با هم ارتباط بر قرار کنیم.


تالار اسرار:


- باید چوبدستی مو پیدا کنم و به آلبوس خبر بدم، خیلی وقته ازشون خبری نیست، احتمالا به یه مسیر دیگه هدایت شدند، باید بهشون بگـ... اوه نه، نه، نه... این چیزی بود که دنبالش بودیم. تام ریدل درون دفترچه خاطرات برای این که از ورد های هری آسیبی نبینه، اینو پوشیده بود... چرا آلبوس نفهمیده بود؟


لیتل هنگلتون، ورودی عمارت ریدل ها:


- آهای لوسیوس، به نظرت اوری و مکنیر دیر نکردن؟ قرار بود فقط یه سر برن سرکشی و بیان، خیلی وقته ازشون خبری نیست.

- چه میدونم! به من ربطی نداره؛ هر کجا باشن، پیداشون میشه. برو به کارت برس و دیگه هم مزاحم من نشو!


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۹۱/۱۲/۲۸ ۱:۴۷:۰۰
دلیل ویرایش: تعویض اسم!

و ناگهان تغییر!
شناسه ی بعدی:
پروفسور مینروا مک گوناگال

الفیاس دوست داشتنی بود! کمک کننده بود؛ نگذارید یادش فراموش شود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۱
#23

آقای باودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۴ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۸
از جایی که نمودار ناپذیر است
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
قلعه هاگوارتز، دخمه های اسلیتیرین:

دامبلدور و اسنیپ و مک گوناگال به راه ادامه میدهند

ناگهان اسنیپ به خود میپیچید و از درد به زمین می افتد و دامبلدور و مک گوناگال حیران میشوند

صدایی کر کننده و هراسناک میپیچد:

هر کس به جادوی سیاه خیانت کند مجازات میشود!


دامبلدور تازه میفهمد... به یاد می آورد که چگونه ولدمورت وجود هری پاتر را تسخیر کرد...و فهمید که جادوهای سیاه در وجود اسنیپ تحمل عشق و محبت را ندارند...و آنگاه است که میفهمد آن آرامش چه بود...

آن احساس وارد وجودشان شده بود تا نگذرد کسانی که مهر و رحم دارند وارد شوند اما...

اما دیگر دیر بود ولدمورت فهمیده بود...آنها به سادگی فریب خوردند

سه نفر دوباره به صدایی گوش سپردند که مثل شرشر سیلاب بود و خود را در برابر سیلی عظیم دیدند که از چهار طرف راهشان را بسته بود

دامبلدور فریاد زد فرار کنین ولی متوجه اسنیپ شد که همچنان در زمین به خود میپیچید گفت : مک گوناگال...

ولی مک گوناگال آنجا نبود و دامبلدور دید که جریان آب او را به مقصدی نا معلوم میبرد...فهمید که جایی نزدیک حفره ‌ی اسرارند ولی بی فایده بود...قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد

تا به سیلابی بپیوندد که هر لحظه به دامبلدور و اسنیپ نزدیک تر میشد تا در کام خود فرو ببرد...

ارتش و محفل

خورشید به آرامی به سمت غرب می رفت، گویی حتی خورشید نیز از دیدن اتفاقات بعدی می ترسید!

باود به سمت الفیاس میره و میگه:

الفیاس مشنگ ها رو چیکار کنیم؟

-منظورت چیه؟

-فکر نکنم نبرد بدون خسارت به مشنگا باشه نه؟

ریموس میگه:

-وقت نداریم باید فورا وارد عمل بشیم

باود:

ولی جونشون در خطره دامبلدور اگه میدونست که...

-ببین باود تا ما بخوایم مشنگا رو تخیله کنیم...

آواداکدورا !!!

ناگهان یکی از محفلی ها با جسمی خشک و بیجان به زمین می افتد

باود و لوپین که در بحث بودند حیران میشوند

یکی از مرگخوارا که تنها قادر به دیدن محفلی مرده بود میگه:

این دیگه کجا بود؟

-نمیدونم اول نا پدید بود بعد انگار خواب بود واسه همین افسونش باطل شد منم دیدم کشتمش

تق!

-به نظرم یه چیزی اونجا تکون خورد

-آره

آواداکدورا !!!

دو سه تا محفلی دیگر هم خشک و بیجان به زمین افتادند

-به نظرم یه عالمه محفلی اینجان

- ولی من فکر میکنم فقط چند تا جاسوس بودن

-بهتره مطمئن شیم

ولی باود دیگر طاقت ریز ریز شدن محفلی ها را نداشت

به همین خاطر نعره زد

نه!

لوپین و الفیاس میخواستند جلویش را بگیرند...

اگه میخواین لازم نیست وارد عمل شوین

باود با یک حمله ی غیر منتظره دو مرگخوار را کشت ولی متوجه بلاتریکس نشد که از بالا طلسمی فرستاد

و شانه اش زخمی شد و خون آمد

دیگر مرگخواران فهمیده بودند

و لشکر عظیمی از مرگخواران بیرون ریختند که به نظر نمیرسید خانه اینسبتا کوچکی جایی برای چنین افرادی داشته باشد

محفلی ها هم با اینکه شکست را جلوی خود میدیدند به سوی جنگ پیشرفتند

جنگ به خاطر حماقت باود در بدترین شرایط شروع شده بود

احساسات باود کار را خراب کرده بود و تاییدی بر حرف ولدمورت شده بود که میگفت احساس و عشق انگل است...

باود در حالی که دستش بر شانه ی خونینش بود خود را به گوشه ای کشاند

فهمیده بود پس از اینکه دامبلدور و اسنیپ و مک گوناگال وارد محلی سری شده بودند ولدمورت به همه چیز پی برده بود

و عمدا لشکری از مرگخواران را به خانه ریدل ها فرستاده است...

باود حدس میزد خانه گریمولد نیز وضعش بهتر از اینجا نباشد

آنگاه به اجساد محفلی ها نگاهی انداخت و در حالی که یأس و نا امیدی در وجودش نفوذ میکرد بیهوش به زمین افتاد...


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۹۱/۱۲/۱۶ ۰:۰۷:۳۷

آقای باود؟
خیلی خسته ام!!!


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۱
#22

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 483
آفلاین
دامبلدور به آرامی گفت:
کاملا درست می گی .من این توانایی فوق العاده ی تو رو کاملا فراموش کرده بودم.

اسنیپ بدون کوچک ترین کلامی به سمت در برگشت و وردی رو زیر لب خوند.چند ثانیه ی بعد در با صدای تقی باز شد.
اتاق در سکوتی جادویی غرق بود .و کاملا آشکار بود که خطر های زیادی در راه آنها قرار دارد.

پس از یک دقیقه بالاخره دامبلدور گفت :
خب، دوستان من آماده اید؟
سپس نگاهی به یارانش انداخت و آنها هم با شجاعت تمام گفتند:
-بله.
-کاملا.

با جواب های دوستانش نور امیدی در دل دامبلدور روشن شد که به اون این اطمینان رو می داد که موفق خواهند شد.

هر سه نفر به آرامی وارد اتاق شدند و از اتفاقاتی که در انتظارشون نشسته بود کمی واهمه داشتند.پس از کمی جلو رفتن احساس عجیبی بهشون دست داد .احساس می کردن که ذهنشون غرق در آرامشه و هیچ مشکلی در زندگی ندارن و حضورشون در اونجا رو بی معنی می دونستن.اما ناگهان مینروا گفت:
اوه آلبوس من احساس عجیبی دارم.
-درسته.تو هم چنین احساسی داری ؟سوروس.
-بله.احساسی کاملا گنگ و ناآشنا.
-آلبوس نظرت چیه ؟فکر می کنی این جادوی سالازار باشه؟
-بله .سالازار نمی تونه بذاره افراد دیگه ای به راحتی به گنجش دست پیدا کنن .من یقین دارم جادو های دیگه ای هم در انتظارمون هست.


ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۱/۱۲/۱۴ ۱۶:۴۹:۵۳
ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۱/۱۲/۱۴ ۱۶:۵۱:۰۶
ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۱/۱۲/۱۴ ۱۶:۵۲:۴۰

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۰:۴۱ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۱
#21

الفیاس.دوج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۱۶:۴۰
از ته دنیای انتظار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1206 | خلاصه ها: 1
آفلاین
خلاصه سوژه تا پست قبلی:

لرد ولدمورت بعد از 19 سال دوباره بازگشته است و در اولین حرکت ، 7 شخص با شمایل لرد به مکان های مختلف لندن حمله میکنن . محفل با خبر میشه و آماده جنگ با مرگخواران میشه . دامبلدور که ماموریت مهمی رو باید انجام بده ، محفل رو به دست برادرش میسپاره و خودش به بازدید مینروا میره .
در طرف دیگه ، خانه ریدل ها بعد از شکست مرگخواران به دست محفلی ها افتاده ولی مرگخواران و لرد به اونجا حمله میکنن و تمام محفلی ها رو میکشن جز پیتر پتیگرو . ایوان به لرد میگه که پیتر به محفل پیوسته و همین باعث میشه که لرد اونو زنده نگه داره تا با شکنجه ازش اطلاعات مخفی رو بکشه بیرون .
خانه گریمولد توسط مرگخواران تسخیر شده و تمام محفلی های زنده در مقر دوم محفل ققنوس جمع شدن و دارن با مرگخواران میجنگن . بعضی از محفلی ها هم در جلوی خانه ریدل پنهان شدن و در حال ریختن نقشه ای برای گرفتن خانه گریمولد هستن .
آلبوس بعد از ملاقات با مینروا، به دنبال سورس اسنیپ به هاگوارتز میره و طی گفتگویی، به اون ها میگه که 2 تا از جان پیچ های لرد ولدمورت هنوز باقی مانده اند؛ سه جادوگر تصمیم می گیرند به سمت تالار اسلیترین بروند تا یکی دیگر از میراث های سالازار اسلیترین که زره اسلیتیرین نام داره رو پیدا کنند؛ زرهی که اسنیپ در ابتدای ورودش به هاگوارتز، اون رو دیده بود!
الفیاس و گروهش به ابرفورث و بقیه ی محفلی ها میرسند، در اونجا بعد از مشورت تصمیم میگیرند که به خانه ریدل ها حمله کنند، با توجه به سخنان پیام رسانان، اعضای محفل ققنوس آماده ی حمله به خانه ریدل ها می شوند.
سورس به انتهای دخمه های اسلیتیرین میرسه، جایی که دربی سنگی با ماری نقره ای از گنجینه ی درون خویش محافظت می کند.

==============================================

- ولی آلبوس، خودت گفتی که باید به خانه ریدل ها حمله کنند، محفل تمام توانایی و همینطور نفراتش رو باید حفظ کنه، جنگ خانه ریدل ها خیلی سخت خواهد بود!

- درسته سورس، ولی پس این در رو چطوری باز می کنیم؟

- هنوز از ورد های اختراعی من کامل اطلاع نداری پیرمرد.


خانه ریدل ها:

تمام اعضای محفل ققنوس با فاصله ی کمی از خانه ریدل ها، در مرکز دهکده لیتل هنگلتون ظاهر میشوند. خورشید به وسط آسمان رسیده بود و تلاش محفلی ها برای در امان ماندن از نور خورشید بی فایده می نمود؛ هر یک از محفلی ها در گوشه ای نشسته بودند و با استفاده از افسون سرخوردگی، خود را از دید احتمالی مرگخواران مخفی کرده بودند.
فرصت زیادی تا شب مانده بود، ولی نه محفلی ها از نقشه ی لرد سیاه خبر داشتند و نه مرگخواران از کمین محفلی ها.

خورشید به آرامی به سمت غرب می رفت، گویی حتی خورشید نیز از دیدن اتفاقات بعدی می ترسید!


و ناگهان تغییر!
شناسه ی بعدی:
پروفسور مینروا مک گوناگال

الفیاس دوست داشتنی بود! کمک کننده بود؛ نگذارید یادش فراموش شود.


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.