دفتر وزیر گانتدلورس جلوتر رفت و تقه ای به در زد. از آنسوی درب صدای خروپفی آشکارا به گوش می رسید. دلورس زیر لب ناسزایی گفت و این بار محکمتر به درب کوبید. لحظه ای بعد صدای خسته ای گفت:
- چیه؟ کیه؟ مگه نمی بینی شقدر کار ریخته رو شرم؟ برو بذار به کارم برسم.
دلورس با دندان هایی بر هم فشرده زمزمه کرد:
- لابد کارایی مثل رفتن تو فضا و توهم زدن. نه؟
سپس با صدایی بلندتر و لحنی مودبانه گفت:
- جناب وزیر چارلی ویزلی رو آوردم خدمتتون.
دوباره همان صدا از شنیده شد:
- شارلی؟ شارلی کیه؟ برو بذار به خوابم برشم...اه.
دلورس اینبار با عصبانیت درب را گشود و داخل رفت. اما چون فراموش کرده بود درب را پشت سرش ببندد چارلی قادر بود نمایی از میز کار و نیز خود شخص وزیر را ببیند که هردو پایش را روی میز بزرگش دراز کرده و ظاهرش نشان میداد که به خاطر پاره شدن چرت ملسش چندان خوشنود نیست. دلورس با عصبانیت گفت:
- معتاد عملی! مگه صبح خودت نگفتی چارلیو برام بیار؟ حیف که وزیر شدی. اگه پای آبرومون وسط نبود به خاطر اینکارت تبعیدت می کردم به بالاک.
مورفین با سستی سرش را تکان داد:
- اون مال صبح بود. الان که ژهره وقت پرواژه. برو بگو یه وقت دیگه بیاد.
دلورس لحظه ای به صورت وزیر خیره شد سپس با خونسردی منوی مدیریتش را درآورد:
- مثل اینکه تو زبون آدم حالیت نمیشه. مجبورم به روش های مخالف حقوق بشر رو بیارم.
مورفین که با دیدن منو حالت هوشیاری یافته بود با سرعت زیر میز پناه گرفت:
- ای بابا. تو شوخی هم شرت نمیشه؟ خب بگو بیاد تو ببینم شی می خواد؟ :worry:
دلورس با اشاره ی دست چارلی را به درون خواند که مات و متحیر به این صحنه ها می نگریست و زیر لب حرف وزیر را اصلاح کرد:
- چی می خوایم.
چارلی با اندامی لرزان به میز وزیر نزدیک شد و در مقابل آن ایستاد. مورفین با سستی خود را روی صندلی کشاند و دوباره پایش را بی توجه به چشم غره رفتن های دلورس روی میز گذاشت.
- آخیش... شالاژار خیرت نده ژن. با اون منوت هرشی زده بودم پرید. باید دوباره خودمو بشاژم.
چارلی:
مورفین آهی کشید:
- خب کژا بودیم؟ آهان... تو شارلی ویژلی هستی؟
- بله.
- خب شارلی شی میخوای؟ اگه شیز می خوای که دیگه من مشتقیما توژیع نمی کنم باید اژ بچه ها بگیری.
چارلی:
دلورس که اوضاع را آشفته میدید با سرعت خود را وارد کرد:
- در حقیقت جناب وزیر شما می خواستین با آقای ویزلی حرف بزنین. جریان صبحو میگم یادتونه که؟ :vay:
مورفین با بی حالی سرش را خاراند و نگاه ماتش را به صورت دلورس دوخت که لحظه به لحظه برافروخته تر میشد.
- من؟ نه بابا! من با یه خائن به اشل و نشب شی کار دارم جژ اینکه قراره در قبال ژندان نرفتنش با اون وسیله های پرنده اش تو امر شادرات و واردات به دولت آزادی و پرواژ کمک کنه.
چارلی:
دلورس: