هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ پنجشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۳

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
×پست پایانی×

هری که می‌بینه جینی اصلا قصد نداره دست از حرف زدن برداره و سرش حسابی گرمه صحبته، از فرصت استفاده می‌کنه و سوت زنان خودش رو از صحنه خارج می‌کنه.

جینی بعد از دو دقیقه صحبت مداومی که با شور و حرارت از دهنش خارج می‌شد، بالاخره ساکت می‌شه و فضای روبه روش که در اثر حرف زیاد محو شده بود، به وضوح در برابر دو چشم بیناش نمایان می‌شن. اما کو هری؟ :|

توجه جینی به مردمی که تو پیاده‌رو در حال عبور و مبور بودن جلب می‌شه که پچ پچ کنان و با نگاهایی عجیب اونو بدرقه می‌کردن. بنابراین با عصبانیت نفسشو محکم بیرون می‌ده و راهی‌ـه خانه شماره دوازده گریمولد می‌شه تا شکست تاریخی بزرگش رو به گوش سیریوس برسونه.

خانه شماره دوازده گریمولد:

محفلیا همچنان به سرعت از اینور به اونور می‌رفتن و هرچیزی که به چشمشون می‌خوردو انگولک می‌کردن و تغییر رنگ و وارنگی توش ایجاد می‌کردن. اما مرگخوارا مدت‌ها بود که کارشون به اتمام رسیده بود و رو مبلای ... اوپس! ببخشید یادم نبود بودجه محفل کمه و باهاش خرج خرید این لوازم در نمیاد. :| رو زمین نشسته بودن و به بال بال زدن محفلیا واسه تزئین خونه نگاه می‌کردن و تخمه می‌شکوندن.

رودولف رو زمین می‌خزه و به سمت لرد که رو بالشتی جلوس فرموده بودن می‌ره تا دوباره جویای احوال ماموریت مهمشون بشه. اما برق نگاه لرد اونو در نیمه‌ی راه از وسط نصف می‌کنه! همون موقع در خونه باز می‌شه و یک عدد مرگخوار به درون خونه پرتاب می‌شه.

- ارباب! بالاخره شما می‌تونین به آرزوتون برسین و هری رو بکشین چون الان تو راه خونه‌س!

چهره‌ی همه‌ی مرگخوارا و محفلیا به سرعت و هماهنگوار به شکل در میاد. اولین گروه از بابت لو رفتن نقشه‌شون با این فریاد بلند و دومین گروه به خاطر تولد بر باد رفته‌شون.

مرگخوارا که از ندیدن هیچ‌گونه واکنشی از جانب محفلیا متعجب شدن، چند ثانیه دیگه هم بهشون فرصت می‌دن تا قضیه‌رو هضم کنن و از جرقه‌هایی که از انتهای چوبدستی محفلیا خارج می‌شه، می‌شه فهمید که بالاخره درک کردن دقیقا چه اتفاقی افتاده و جنگی بین دو گروه در می‌گیره و کلهم تزئینات از بین می‌رن و همه اینقد درگیر می‌شن که نمی‌فهمن چرا بعد از گذشت این همه وقت همچنان هری به خونه نرسیده. بقیه‌ی ماجراهای حاضر در این خونه و نتیجه این درگیری بین دو گروه به خوانندگان عزیز واگذار می‌شه که بعنوان مشق شب اونو تو ذهنشون به تصویر بکشن. :|

اون طرف - نزد هری و سیریوس:

سیریوس که زودتر توسط جینی از نزدیک شدن هری به خونه خبردار شده بود و کل نقشه‌هاش واسه تولد هری رو به فنا رفته می‌دونست، از خونه خارج شده و خودشو به هری رسونده بود و تصمیم گرفته بود به یه جشن ساده اما پر از عشق و محبت رضایت بده و در این لحظه‌ی با شکوه و رویایی هردو تو کافه‌ای قدیمی با کیک تی‌تاپی رو میز و شمعی روشن که وسطش خودنمایی می‌کرد، در حال جشن تولد گرفتن بودن. خیلیم خوش‌حال بودن.

پایان! برید خونه‌هاتون. :|




پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ چهارشنبه ۷ آبان ۱۳۹۳

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
_ارباب!من خسته شدم!پس کی نقشه اصلیمون رو عملی میکنیم؟!

رودولف از جمع مرگخوارنی که در حال بیگاری بودن جدا شده بود و با کلافگی پیش لرد رفت و این سوال رو پرسید اما با نگاه های مخصوص لرد که از صدتا کروشیو بدتر بود مواجه شد...لرد سپس با اشاره رودولف رو به گوشه ی خلوتی فراخواند...

_رودولف!
_بله ارباب!
_تو که نمیخوای همه نقشه هامون رو نقش بر آب کنی؟!میخوایی؟!
_نه ارباب!
_پس چرا جلو همه ی از نقشه اصلیمون صحبت میکنی؟!
_اما آخه خسته شدم ارباب...ما قرار بود تحت پوشش جشن،از شر اون کله زخمی خلاص بشیم...
_رودولف!من احساس میکنم تو واقعا قصد داری نقشه مون رو لو بدی!
_چرا ارباب؟! آخه الان که فقط من و شما اینجاییم.
_تو نمیدونی که دیوار تسترال داره،تسترال هم گوش!میخوایی بگم بلا بیاد بخوردت!
_غلط کردم ارباب!عسل خوردم!
_نگران نقشه اصلیمون هم نباش...یکی از یاران با وفای من دنبال قضیه رفته...حالا هم برو...برو که دیالگمون طولانی شد!برو اون ریسه مشکی ها رو نصب کن!

یه جا دیگه پیش جینی و هری!

جینی که قصد داشت مانع رفتن هری به خانه سیریوس بشه،تصمیم گرفت با بهونه های الکی هری رو درگیر کنه:
_هری عزیزم!چرا منو نمیبری گردش؟!چرا برام النگو طلا نمیخری؟!چرا یه سفر خارج نمیبریم؟!نکنه دلت هنوز پیشه چو هست؟!

هری که از حمله های کلامی جینی متعجب شده بود گفت:
_مرلین رو اکبر!جینی!چرا یه دفعه ای مسلسل وار چیز میخوایی؟! آخه من با حقوق کاراگاهی به زور میتونم شیکم خودم و خودت و بچه ها رو سیر کنم...الگو از کجا بیارم واست؟!
_من نمیدونم!برو غرض بگیر!از دراکو یاد بگیر که چه جوری واسه زنش داره طلا و جواهر میخره و هر ماه میبرتش ایران سفر خارج...

و هری همینطور به افق های دور دست خیره شده بود...




پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
رون دوید تا به سیریوس برسد. بعد از چند دقیقه که رسید نفس نفس زنان گفت:

- سیریوس مرگخوار ها دوباره ریسه های زرد و قرمز و سیاه کردن.

سیریوس با شنیدن این حرف دوید به سمت مخالف حرکتش تا رنگ های ریسه ها را تغییر دهد.

چند دقیقه بعد


سیریوس دوباره محفلی ها و مرگخوار ها را جمع کرده بود تا برای آن ها سخنرانی کند. وردی رازیر لب خواند سپس صدایش انگار که جلوی دهانش بلند گو گرفته باشد، بلند شد. صدایش را صاف کرد و گفت:

- سلام مرگخوار ها و محفلی های عزیز. اگر دقت کرده باشید متوجه می شید که ما دو گروه سر تزئینات خیلی با هم اختلاف نظر داریم.

اعضای دو گروه سرشان را به علامت تایید تکان دادند.

سیریوس ادامه داد:

- بهترین کار اینه که ساختمان را به دو قسمت تقسیم کنیم. یک قسمتشو به مرگخوار ها تزئین کنن و قسمت دیگه رو محفلی ها. خوبه؟

- بـــــــــــــــــــــــله !

- برید سر کارتون.

در قسمت راست گریمولد ( قسمت مرگخواران )
مرگخوار ها که تازه به اون قسمت رسیده بودند به اطراف خیره شدند. بلاتریکس بینیش را بالا کشید و گفت:

- این هم شد تزئین؟ همش رنگ زرد و قرمز.

ولدمورت نیز گفت:

- راست میگی بلا. ولی ما با رنگ سیاه و سبز زیبا ترش می کنیم. مرگخوار ها مشغول شید.

با این حرف هرکس به سویی رفت. ایوان و آنتونین نردبان کذشتند و ریسه های قبلیو جدا کردند.
بلاتریکس رفت تا کیک درست کنه. الا رفت تا سر های جن های گردن زده رو روی تاقچه بچینه و...


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ یکشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۳

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
خانه دوازده میدان گریموالد

-این چه وضعیتیه؟ کی این ریسه های رنگی مسخره رو به چلچراغ آویزون کرده! چنجیوس!
-این سرسرا چرا اینقدر روشنه؟! نوکس!
-کی این کلاه بوقی های مسخره رو روی کلکسیون جن های من گذاشته؟! اکسیو هتز!
-جیــــــــــــغ! دامبلدور! آواداکداورا!

ریسه های سرخ و طلایی به رنگ سیاه در اومدن، حباب های نورانی جادویی رون محو شدن، کلاه های جشن تولد از روی سر اجنه جمع آوری شد و روح دامبلدور که به هرکس وارد میشد تهمت و افترا می زد و هنوز تلاش داشت سوگلی عزیزش رو از اتهام به قتل رسوندن خودش مبرا کنه، یه بار دیگه به ملکوت اعلی پیوست بلا، ایلین، الادورا و لینی با رضایت لبخند زدن و رفتن به کارایی که به عهده گرفته بودن برسن!

سیریوس با کج منقار توی خونه پرواز می کرد و ضمن رهبری جریان آماده سازی خونه آواز میخوند:
-خدا خبرت بده هیپوگریف خوشبخت ...ریموس، اون جا چتری رو بذار یه جا که تانکس بهش گیر نکنه! ...اوپس، مالی! اون چاقو رو بذار کنار! اون مال عمه الا ست!

مالی با انزجار به چاقوی بلندی که برداشته بود تا باهاش سبزی خرد کنه نگاه کرد و اونو کنار گذاشت. خوب میدونست چاقویی که مال "عمه الا" ست سرجهازی نبوده!

-این ریسه های مسخره رو کی اینجا آویزون کرده؟ چنجیوس!
-چرا اینجا اینقدر تاریکه...کندلوس! چیز...کندلیوس!
-این اجنه بد ترکیبو بپوشونه یکی...آرتور، از کلاهای تولد چیزی مونده؟
-دامبلدور کو؟

ریسه های سیاه به رنگ سرخ و طلایی در اومدن، هزاران شمع روشن شناور در هوا سرسرا رو روشن کردن، سر کلکسیون اجنه الا دوباره با کلاه پوشونده شد و خب، دامبلدور رو واقعا دیگه نمیشد کاری کرد...! سیریوس، رون و مالی لبخند زدن و رفتن به کارای دیگه شون برسن، و تانکس لبخند نزد، دامبلدور رو دیگه نمیشد کاریش کرد...هعی... !

اینجوری کارا واقعا پیش میرفت آخه؟




پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۸:۱۸ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۲

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
سیریوس میخواد برای هری تو خونه ی خودش جشن بگیره و تمام خانواده ی بلک و محفلیارو هم دعوت کنه. لرد ساه هم توسط ویکتوریا ( که میخواسته برای استفاده از بطری معجون خاکستری آنتی مرگخواری از لرد سیاه اجازه بگیره ) متوجه میشن و مرگخوارا هم خودشونو به مهمونی دعوت میکنن. اما هنوز یه هفته تا تولد هری مونده و خونه بلکا هم تبدیل به کاروانسرای مهمونا شده، سیریوس نگرانه که نکنه هری بفهمه بخاطر همین جینی رو مامور هواس پرتی هری میکنند . حالا که کلا همه برنامه های سیریوس به هم ریخته، تصمیم میگیره که از اختلاف بین محفلی ها و مرگخوارها برای به راه انداختن جشن کمک بگیره.


______

سیریوس دستاشو به کمرش میگیره و رو به جمعیت فریاد میزنه:

_ای محفلی ها ! ای مرگخوارها ! گوش کنید! همه ی ما برای شرکت در جشن تولد هری عزیز، اینجا جمع شدیم ...

صحبتهای سیریوس با هوووو کردن و های مرگخوارها همراه شد. سیریوس هوشمندانه ادامه داد:

_بله! هری برای شما هم عزیزه! هرچی باشه هری بود که کمک کرد لرد سیاه به قدرت برگرده ... هری بود که به شما بهانه ای برای متنفر بودن و زندگی کردن بده ! بله !

مرگخوارها نگاهی به هم انداختند . نگاهی به لرد سیاه انداختند . دوباره نگاهی به خودشون انداختند. لرد سیاه که بسیار تح تاثیر صحبتهای سیریوس قرار گرفته بود:

_راست میگه ها

مرگخوارها :

سیریوس با حس شادی پس از این پیروزی بزرگ ، ادامه داد:

_حالا به نظرتون هری پاتر برای شما مهمتره یا محفلی ها؟! محفلی ها ! شما به بودن و داشتن هری بیشتر میبالید یا مرگخوارها؟! کدومتون برای تولد هری فعالیت بیشتری میکنه؟!

در این لحظه به شکل استادیوم آزادی ؛ محفلی ها فریاد زدند: "مـــــا" و مرگخوارها فریاد زدند: "مـــــا"

سیریوس : و یادتون نره کادو بخرید برای هری! با تو هستم دانگ!

دانگ غرولندی کرد و به سمت آشپزخانه رفت. به فکر این بود که چطور بدون پرداخت پولی میتونه یه کادو برای هری دست و پا کنه که ناگهان یه بطری معجون خاکستری دست نخورده روی میز آشپزخونه دید!

_______

در همین لحظه ، خیلی اونور تر


جینی دختر عزیزم، میدونم که هری ازت خیلی خوشش نمیاد و هنوز عاشق چو هست ولی ازت میخوام این فداکاری رو بکنی و به هر قیمتی شده نذاری هری بفهمه که براش جشن تولد گرفتیم. هرکاری بکن تا هری از خانه ی بلک دور باشه!

قربانت
پدرت؛ آرتور



جینی نامه ای که از جغدشون دریافت کرده بود را خوند و مچاله کرد:

_چرا همه فکر میکنن هری منو دوست نداره؟! چرا فک میکنن من لایق هری نیستم؟! هان ؟! چراااااا ؟!!!!!

در همین لحظه به پیش جینی برگشت و گفت:

_چرا چی جینی؟

جینی دست و پاش رو گم کرد و بعد از چند لحظه دوباره پیدا کرد . یه عشوه ی خرکی برای هری اومد:

_چرا اینقدر امروز خوش تیپ شدی؟:pretty:

هری هم مثل همیشه از مرحله پرت بود جواب داد:

_نمیدونم ... حوصله ام سر رفته . از دیروز خبری از سیریوس ندارم. بهتره بریم خونه بهش سر بزنیم!

_نــــــــــــه!


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۷ ۸:۵۱:۲۴
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۷ ۸:۵۵:۵۶
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۷ ۸:۵۷:۳۹

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
خلاصه:

سیریوس میخواد برای هری تو خونه ی خودش جشن بگیره و تمام خانواده ی بلک و محفلیارو هم دعوت کنه. مرگخوارا هم توسط ویکتوریا ( که به دستور لرد باید آنتی مرگخوار گیر میاورده ) متوجه میشن و اونا هم خودشونو به مهمونی دعوت میکنن. اما هنوز یه هفته تا تولد هری مونده و خونه بلکا هم تبدیل به کاروانسرای مهمونا شده، سیریوس نگرانه که نکنه هری بفهمه و کلا همه برنامه هاش به هم ریخته ...

ادامه:

سیریوس با ناراحتی جمعیت فراوان مهمونارو ترک میکنه و یه گوشه ای رو صندلی ولو میشه. ویکتوریا که متوجه دپسردگی سیریوس شده دست به سینه وایمیسه و میگه:

- منکه اصلا عذاب وجدان ندارم!

و از اونجا دور میشه. مالی که تمام مدت تو آشپزخونه بوده با شنیدن این همه سر و صدا کفگیر به دست بیرون میاد و همون لحظه اول با دیدن این همه ملت مرگخوار کف میکنه و فکش پخش زمین میشه. سیریوس با وجود غم عمیق نهفته در قلبش(!) به کمک مالی میاد و فکشو به جای اصلیش برمیگردونه.

- می بینی؟ همه چیمون بر باد رفت! هری میفهمه ...

مالی نگاهشو از مرگخوارا برمیداره و میگه: خب به جینی بگو سرگرمش کنه! بگو به بهونه تولدش ببرتش یه شهر دیگه بگردونتش بعد روز تولدش ییهو آپارات کنن بیان اینجا تا هری سورپرایز شه.

سیریوس دستی به چونه ش میکشه و میگه: یعنی به همین راحتی؟

جواب مالی بین هیاهوی ملت گم و گور میشه و چند ثانیه بعد خودشم دیگه دیده نمیشه. سیریوس متفکرانه برمیگرده و با خودش میگه:

- این همه ملت اینجان، به جای اینکه برام ضرر داشته باشن میتونن مفید باشن! رگ غیرت محفلی و مرگخواریشونو میزنم بالا و به این بهونه مجبورشون میکنم تو آماده کردن جشن تولد هری کمکم کنن! :zogh:

دستاشو به کمرش میگیره و رو به جمعیت زیاد محفلی و مرگخوار و البته ویزلیا که قسمت اعظمی از اونجارو تشکیل دادن فریاد میزنه:

- هـــمــــگی ســـــــاکـــــت! میخوام سخنرانی کنم!




پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ جمعه ۷ تیر ۱۳۹۲

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
بلاتریکس لسترنج که لباس زرق برقی ای پوشیده بود؛ همراه با ایوان که اکریل به استخون هاش زده بود وارد شد. پشت سر آنها انواع مرگخوار ها اعم از کوتاه، بلند، چاق و لاغر وارد شدند. لودو بگمن فریاد می زد:
-بزن اون دست قشنگه رو!

لرد ولدمورت که در حال زدن یکی از لبخند های شیطانی اش بود؛ با ردای براق سیاهش به پشت سیریوس زد و گفت:
- بلک جانور نما! تو می دونی کی اون جیغ رو زد؟ فکر کنم یکی از ساحره های گرامی بود.

سیریوس که سعی داشت تا نلرزد؛ هی چشمانش را می مالاند تا باور کند که این حقیقی است و تمام مرگخوار ها در خانه او هستند. در همین هنگام صدای جیغ یکی از ویزلی های مو نارنجی آمد( که هوگو نبود!) و آرتور به طرف او دوید. آماندا بروکل هرست دهانش را پاک کرد و از آرتور عذر خواهی کرد.
-ببخشید... خیلی خونش طعم خوبی داشت. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.

آیلین پرینس هم در حال خوردن شیرینی ها بود؛ لبخندی زد و برای پز دادن به تمامی مرگخوار ها گفت:
-این شیرینی ها رو سوروس کوچولوی من آورده... هرچند من هیچ دلخوشی ازش ندارم.

مورفین هم این وسط دنبال "چیز" می گشت و ناراحت بود که چرا هیچ "چیزی" مخصوص او پیدا نکرده اند. تری بوتف همسر لودو بگمن هم در تلاش بود تا مانع رقصیدن لودو با دیگر ساحران شود. آنتونین دالاهوف هم روی صندلی ای نشسته بود و مانند بیدل قصه گو برای ویزلی های بی شمار قصه های مدال خفنش را می گفت و به حرف های مورفین که به او میگفت "چاخانوف" اهمیتی نمی داد. جاگسن هم با خوشحالی به غذاهای سرو شده ناخونک می زد. تا این که سیریوس بالاخره به خودش آمد و فریاد کشید.
- مهمونی هنوز شروع نشده. تولد هری جون من یه هفته دیگست. برین بیرون. پیشته گربه سیاهها. پیشته. آخ...

سیریوس قبل از این که بتواند حرفش را تمام کند با سیخونک های چوبدستی های نی نی های ویزلی که در باسنش می خوردند روبرو شد. یکی از آنها با خشم گفت:
-بلک! اونا این جا می مونن. تازه اون آقاهه که مدال داره ( بچه به آنتونین اشاره کرد.)؛ داره جاهای خفن قصه رو می گه.

آرتور به سیریوس نگاهی کرد و گفت:
-چاره ای نیست. تا موقع مهمونی اینا این جا می مونن. اشکال نداره. کلی کمک داریم برای بقیه مهمونا.

سیریوس داد زد:
-بقیه مهمونا؟ ما همین الان نمی تونیم راه بریم. حتی اکسیژن کافی نداریم.
مالی ویزلی گفت:
-خب بیل و چارلی و بقیه چند تا بچم که اسمشون یادم نیست کلی دوست داشتن. یعنی تو انتظار داری همکار های قدیمی چارلی که دو ماه یا بیشتر تو یه خوابگاه باهاش بودن؛ به تولد هری نیاین؟

سیریوس سرش را پایین انداخت. مهمانی هری آنجوری که او می خواست پیش نمی رفت. باید امکانات مهمانی را با این همه آدم شروع می کرد. هری حتما قبل از مهمانی متوجه سورپریزش می شد.


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ جمعه ۷ تیر ۱۳۹۲

آماندا بروکل هرستold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۳ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۳:۳۵ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 497
آفلاین
ویکتوریا داخل اتاقش تو ویلا ظاهر شد.
- خب... اینو چطوری به دست بابا بزرگ برسونم؟ اصلا داخلش چی نوشته؟ بخونمش یا نه؟

ویکتوریا تصمیم گرفت که مثل بچه آدم نامه رو به آرتور ویزلی تحویل بده و بگه که از طرف لرده. به این نتیجه رسیده بود که مرگخوار بودن چیزی برای افتخار کردنه، نه مخفی کردن. در اتاقشو باز کرد و از بین شلوغی جمعیت خودش رو به آرتور ویزلی رسوند که دو تا از بچه های نورسیده ـش رو تو بغلش گرفته بود. آرتور با دیدن ویکتوریا خندید و گفت: سلام نوه ی گلم! ببین کیا اینجان! عمو و عمه ــت! بهشون سلام کن!

آرتور به دو نوزاد پسر و دختر تو دستاش اشاره کرد. ویکتوریا آه کشید و گفت: آخه بابا بزرگ من! اینا جای بچه هامن!

آرتور یکی از ابروهاش رو بالا برد و چیزی نگفت. ویکتوریا نامه رو جلوی پدر بزرگش گرفت و گفت: این نامه مال شماست. از طرف... راستش...لرد ولدمورت.

آرتور با عصبانیت گفت: مگه قرار نشد دیگه با اون ارباب بوقیت ارتباط نداشته باشی؟
- بیشین بینیم باو!

ویکتوریا اخمی کرد و از آرتور دور شد. آرتور ویزلی غرید: اگه به بابات نگفتم...

و نامه رو باز کرد و مشغول خوندن شد:

با نام سالازار و درود بر خودم، نامه رو شروع می کنم.
به گوش من رسیده که می خواین جشنی بگیرین و تمام افرادی رو که با بلک ها کوچیک ترین نسبتی دارن دعوت کنین. از اونجایی که خاندان بلک یکی از خاندان های اصیل زاده ـس و همه ی اصیل زاده ها به نوعی با هم فامیلن، شما در واقع تمام اصیل زاده ها رو دعوت کردین و این شامل تمام مرگخوارا میشه.

من از دعوت شما محفلی ها استقبال می کنم و همراه همه ی مرگخوارانم حضور پیدا می کنم.

بدون تشکر
لرد سیاه


آرتور ویزلی با حیرت به نامه خیره شد و ناله کرد. در همون لحظه صدای زنگ شنیده شد. آرتور فریاد زد: در رو باز نکنین! در رو باز نکنین! وانمود کنین خونه نیستیم!

اما صداش تو همهمه ی جمعیت به گوش کسی نرسید. از اون طرف، سیریوس تقریبا به در رسیده بود. سیریوس برای یه لحظه با خودش فکر کرد: ینی کی می تونه باشه؟ امید وارم زیاد دور و بر رو شلوغ پلوغ نکنن! حس بویایی سگیم می گه اسمشو نبر پشت دره. هه چه مسخره! پیر شدم رفت!

با باز شدن در و دیدن قیافه مرگخوارای هدیه به دست و لرد ولدمورت که لبخندی شیطانی و موذیانه به لب داشت، بی اختیار جیغ کشید.



پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۲:۴۷ جمعه ۷ تیر ۱۳۹۲

هانا آبوت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۲ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ یکشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
ویکتوریا: یعنی کار درستی انجام میدم؟؟ به ارباب بگم یا نه؟؟ این چه دردسری بود که خودمو انداختم توش؟؟!!
یا شانس یا اقبال برم پیش ارباب ببینم چی میگه؟؟

ویکتوریا اف اف رو فشار میده بعد مدتی صدای لرد رو میشنوه که میگه ویکی تویی؟؟ بیا داخل..

ویکتوریا درو هل میده و وارد خونه میشه میبینه که لرد سیاه داره اب پرتقال میخوره!! ولدمورت به ویکتوریا میگه: چیزی میل دارم بگم برات بیارن؟؟

ویکتوریا که از این رفتار ولدمورت شوکه شده بود زیر لبی تشکر میکنه ...

_خب چی شده که به اینجا اومدی؟؟

_ارباب راستش من خبرای خیلی مهمی براتون دارم ..

بعد از سیر تا پیاز ماجرا رو برای ولدمورت تعریف میکنه..

ولدمورت همینجوری که در حال فکر کردنه به ویکی میگه باید کاری رو انجام بدی..

_قربان هر چی شما بفرمایین فقط جوری نباشه که به من شک کنن که هنوز با شما ارتباط دارم...

_خودم میدونم باید چیکار کنم...بعد شروع میکنه به نامه نوشتن ..

_قربان برای چه کسی نامه مینویسین؟؟

_ ساکت باش حواسو پرت نکن...خب تموم شد این نامه رو میبری میدی به ارتور ویزلی..

ویکتوریا مات و مبهوت به ولدمورت خیره شده بود..

_ارباب من باید اینو بدم به ارتور ویزلی؟؟ اونوقت اون که میفهمه من پیش شما اومدم..!

_ من خودم بهتر میدونم که باید چیکار کنم! این نامه رو میدی به اون و بهش میگی که از طرف منه ...

ویکتوریا با قیافه ای بهت زده تعظیم میکنه و به سمت اتاقش توی ویلا اپارات میکنه..



پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱ جمعه ۷ تیر ۱۳۹۲

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
سیریوس بلک در حالی که موهای سرش را از دست سوروس می کند،گفت:همین الآن میری واسه هری کوچولوی گوگولی مگولی من من یه جعبه شکلات دیگه میگیری!به هبچ کدومشون هم دست نمی زنی! :vay:

لوپین بعد از آن که اسنیپ با تیپ پا از خانه ی بلک ها به بیرون پرتاب شد در حالی که به جعبه ی بسیار چرب شکلات نگاه می کرد،پرسید:بچه ها به نظرتون چه جوری اینقد روغن از موهای سوروس به این جعبه شکلات رسیده؟!امکان داره زرزروس با سر اومده باشه تو جعبه؟!

ماندانگاس از نظریه پردازی لوپین استقبال کرد و گفت:تو فک کن از بس از موهاش روغن ریخته رو رداش رداش هم چرب شده دیگه همه جارو چرب میکنه!

لوپین با قیافه متفکرانه ای جواب داد:آره...دیدی وقتی دست میداد چه قد دستش چرب بود من مجبور شدم با مایع ظرفشویی اخترعی مالی دستمو بشورم!احتمالا داشته با دست موهاشو مدل میداده!فک می کنی واسه مدل دادن موهاش از روغن سرخ کردنی استفاده میکنه؟!

اما نظریه پردازی لوپین و ماندانگاس با افکت زنگ در متوقف شد.

-هعی...برای هزار و سیصد و بیست و یکمین بار،زنگ نزنین!

سیریوس که با سرعت برق خودش را به در رسانده بود با آهی این را گفت و در را باز کرد و بین جمعیت نامحدود ویزلی ها که به درون خانه حمله ور شده بودند گم شد!

دختر بچه ی سه ساله ی ویزلی ها با چشمانی گرد شده ردای سیریوس را کشید و پرسید:آقای بلک...آقای بلک...راسته که این جا غذای مجانی می دن؟!یعنی شما تضمین کردین که غذا به همه ما میرسه؟!

سیریوس که جوابی نداشت با سیل جمعیت ویزلی ها از دخترک دور شد و نتوانست جواب او را بدهد!

درون اتاق ویکتوریا!

ویکتوریا به تعجب و دودلی و عذاب وجدان و اندکی ناراحتی به جعبه ی آنتی مرگخوار خیره شده بود...
افکار ویکتوریا:کنم؟!نکنم؟!خیانت؟!من؟!شیب؟!بام؟!من می تونم؟!چرا من؟!اه اصن این زندگیه؟!سالازارا چراا؟!

اما صدای جمعیت افکار او را متوقف ساخت.ویکتوریا که به خوبی صدای جیغ ویزلی ها را می شناخت بالاخره تصمیمش را رو به خودش اعلام کرد:من باید به ارباب بگم!

سپس به سرعت قبل از آن که ویزلی ها به اتاق او برسند به مقصد خانه ی ریدل آپارات کرد.


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.